یک بیماری عجیب
آلبرتو موراویا
ترجمه: هاله ناظمی
روزی دو دانشمند، از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. میگفتند در پی راه چارهای برای یک بیماری مسریاند که در آنجا شایع شده است. بلافاصله پس از رسیدن، به دیدن مقامات پزشکی بیمارستانها و مراکز تحقیقاتی رفتند. در مجمعی از دانشمندان ما، از آنها سؤال شد، از کدام بیماری حرف میزنند و یکی از آنها توضیحات ذیل را بیان کرد:
«بیماری به صورت ناگهانی ظاهر میشود، بدون بروز تب، کسالت یا علائمی از این قبیل. از آنجا که بیماری به شکل یک تغییر اساسی در دیدن واقعیت خودش را نشان میدهد، به آن میگویند مرض واقعیت. به عبارت دیگر، بیمار یک شب میخوابد، در حالی که دنیا را آن طور که هست میبیند و صبح روز بعد بیدار میشود در حالی که دنیا را آن طور که نیست و نخواهد بود، میبیند. آن وقت وارد مرحلهٔ اولیهٔ بیماری میشود که به آن میگویند مرحلهٔ ناباوری. بیمار، مرتب چشمهایش را میمالد، سرش را تکان میدهد، خودش را نیشگون میگیرد، به صورتش آب سرد میپاشد، حتی خودش را میسوزاند یا زخمی میکند، خلاصه، افعالی از او سر میزند که آدم وقتی به آنچه میبیند باور ندارد انجام میدهد، به خیال اینکه خواب میبیند یا مست است.
مرحلهٔ ناباوری خیلی طول میکشد. بیمار هر شب به این امید به خواب میرود که روز بعد، پس از بیداری، دوباره نگاه آسوده و تصویر آرام همیشگی از چیزها را پیدا کند. پس از چند روز، بیمار به خیال اینکه امکان معالجه وجود دارد، به سراغ مداوا و درمانهای موقتی میرود؛ در این فاصله، بیماری مثل قارچ رشد میکند.
اما همان طور که گفتم صحبت از درمانهای موقتی است، اگر نخواهیم به طور مستقیم بگوییم درمانهای شیادان. بیمار خیلی زود متوجه میشود که درمانها بیفایدهاند و بیماری دورهٔ خود را طی میکند؛ آن وقت خود را به دست یأس و ناامیدی میسپارد. دیگر نه کار میکند، نه میخندد، نه غذا میخورد و نه به خانوادهاش میپردازد. دوستانش را ترک میکند، روزش را در رختخواب میگذراند و سعی میکند بخوابد. میگوید انگار کابوس در کابوس است و او کابوس خواب را به کابوس بیداری ترجیح میدهد. دورهٔ ناامیدی از دوره ناباوری طولانیتر است. عاقبت هم بیمار میمیرد. در اینجا لازم است خاطرنشان کنم که با میل و رغبت میمیرد، چون به نظرش مرگ در برابر آن بیماری هیچ است. اما مرگش هم ویژگی خاص خودش را دارد. درست در لحظه مرگ، بیمار فکر میکند شفا یافته است، یک مرتبه صورتش روشن میشود، چشمهایش میدرخشند و دستهایش را گویی برای تشکر از خدا به سوی آسمان بلند میکند و یک لحظه بعد میمیرد.»
اما این شرح دقیق بیماری، دانشمندان ما را راضی نکرد. آنها به غریبه اعتراض کردند و گفتند که او فقط علائم خارجی بیماری را توصیف کرده اما نگفته که بیماری چه چیزهایی را در برمیگیرد و اینکه چه تغییراتی در دیدن واقعیت رخ میدهد.
غریبه، با اینکه به صحت این اظهارات واقف بود، در جواب گفت: «توصیف چنین تغییراتی به اندازهٔ شرح علائم خارجی بیماری چندان هم ساده نیست، به دلیل اینکه این تغییرات واقعاً خارقالعاده و باورنکردنیاند. برای درکش میشود آنها را با توهم حیوانات، هیولاها و موجودات تخیلی که موقع هذیان در الکلیهای لاعلاج پیش میآید مقایسه کرد.» سپس اضافه کرد: «در واقع این بیماری «میخوارگی خشک» نامیده میشود، چون این طور مسموم شدن یعنی اینکه بیمار بدون اینکه هرگز لب به مشروب زده باشد یا هر نوع مادهٔ سمی دیگری را جذب کرده باشد، تمام عوارض یک مسمومیت را تحمل میکند.»
در عین حال، غریبه تحت تأثیر آن سؤالات، تصدیق کرد که همانطور که پولونیو۱ میگوید، در این نوع جنون قاعدهای وجود دارد. یعنی علیرغم اختلاف زیاد در توصیفهای بیماران، همهٔ آنها میتوانند صرفاً در یک گروه کلینیکی قرار بگیرند، هیچ کدامشان از منطق، نظم و ترتیب و پیشآگهی بیبهره نیستند. از او خواستند که برای نمونه، یکی از این هذیانها را تعریف کند، کاری که او بلافاصله با دقت و جزئیات کامل انجام داد.
آنوقت این اتفاق افتاد: وقتی غریبه داشت تعریف میکرد، پروفسورهای ما با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند، چون آنچه او توهمات خارقالعاده و مرموز بیماری مینامید، چیزی نبود جز جنبههای آشنای دنیایی مشابه دنیای ما، حتی میشود گفت عین دنیای خودمان.
به بیان دیگر، بیماری، این موارد را دربرمیگرفت: بیمار ناگهان به جای دیدن واقعیت کشور خودش، واقعیت کشور ما را میدید، با همان آداب و رسوم، همان ظاهر فیزیکی و همان خصوصیات. یک نمونهاش از این قرار است: بیمار گاه ادعا میکرد که در آسمان گروهی از موجودات غولپیکر پرسروصدا میبیند که چنین و چناناند، و چنین و چنان خصوصیاتی دارند. «هواپیما»، دانشمندان متحیر ما بلافاصله فکرشان متوجه هواپیما شد.
اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند، یعنی تا آخر تصویر دقیق و زندهای از تمدن زیبای غربی ما بدهد. سپس، وقتی او ساکت شد، برای چند دقیقه سکوت عمیقی برقرار گردید. هیچکس جرئت حرف زدن را نداشت، هیچکس جرئت گفتن حقیقت را نداشت. بالاخره یکی از جوانترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت:
«توصیف شما از بیماری خیلی جالب است… اما اگر به اینجا آمدید که چارهای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتکب شدهاید.»
غریبه پرسید: «چرا»؟
دانشمند جوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید که همه با نگاهشان او را تشویق میکنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی که شما بیماری مینامیدش، در اینجا حالتی طبیعی است و هیچکس حتی خوابش را هم نمیبیند که آن را بیماری بنامد… همهٔ ما با واقعیتی مانند آنچه بیماران شما تصور میکنند در عالمِ هذیان میبینند، زندگی میکنیم… بنابراین یا ما بیماریم و در این صورت باید خودمان هم در پی راه چارهای باشیم که اصلاً برای این کار ضرورتی اجساس نمیکنیم… یا اینکه شما بیمارید… و بیماران شما سالمند.»
غریبه به هیچ وجه دگرگون نشد و فقط خاطرنشان کرد: «اگر آنها سالم بودند، نمیمردند.»
در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند که باید غریبه را بلافاصله در یک بیمارستان روانی بستری کرد؛ عدهای دیگر میگفتند که او یک شیاد است و عدهای دیگر هم، به نام تمدن پرافتخار و استوارمان، اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یکی از دانشمندان که هنوز حرفی نزده بود، پیرمردی با تجربیات زیاد، تذکر داد: «اغتشاشی که در اینجا راه انداختهایم، بسیار زشت و نفرتانگیز است… به جای بحث و مجادله در مورد اینکه این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیت کشورش چیست… اگر واقعیتی است جدا از واقعیت ما.» سپس پیرمرد با طعنه افزود: «میتوانیم شناختمان از مطالعات علمی نژادها را بالا ببریم… بدون دمزدن از افتخاری که میتواند به خاطر یک شایعه قشنگ با عنوان «میخوارگی خشک» نصیب یکی از ما بشود. شاید ما بیآنکه بدانیم، الکلی باشیم، این طور لااقل پروفسور سفر تحقیقاتی به کشور ما را ادامه میدهد.»
اما حملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالات پرتشویش دانشمندان ما، پاسخ داد که حرفی برای گفتن ندارد. کشور او بسیار متفاوت از کشور ماست و از آنجا که هیچ واژهای برای قیاس وجود ندارد، غیرممکن است بتواند شرح دهد که کشورش چگونه است.
یکی از دانشمندان ما گفت: «اما یک لحظه تأمل کنید، لااقل طبیعت یکسانی دارید: درخت، رودخانه، کوه، دریا…»
او در جواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجهشان نشدم.»
پاسخ سایر سؤالات هم نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد که غریبه نه تنها از کشوری متفاوت میآمد بلکه دنیای ما را نیز متفاوت از آنچه ما میدیدم، میدید.
به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجهگیری ملالانگیزی را که غریبه به آن رسید بازگو کنیم. او پیش از ترک اینجا گفت که بیماران کشور او نیز با نگرانی میپرسند که واقعیتی که زمانی در آن زندگی میکردند و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است و دقیقاً یکی از دلایل وخامت بیماری، عدم امکان توصیف آن واقعیت برای آنها بود.»
و این طور حرفش را خاتمه داد: «مثل اینکه بخواهید به دیوانهها بگویید، عاقل بودن چگونه است و میدانید که چنین کاری امکانپذیر نیست.»
***