داستان کوتاه
گنج
نوشته: جلال آل احمد
«ننهجون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش. منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم …» خاله این طور شروع کرد. یکی از شبهای ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار، معصومه سلطان، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را – که شبهای روضه، توی مجلس بسیار تماشایی است- برای او آتش کرده بود؛ و او در حالی که نی قلیان را زیر لب داشت، این گونه ادامه میداد:
«… تو همین کوچه سید ولی – که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من خودم با بیم رفتیم تموشا، قربونش برم! – رو یه سنگ مرمر یه زری، ده پونزده خط عربی نوشته بودن؛ اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش. آخه اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود، قرآنو بهتر از بی بیم می خوندم؛ اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم. آخه ننه زیر و زبر که نداش که … آره اینو میگفتم. تو همون کوچه، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا میکرد، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه …» خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان خیلی راضی است و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد، گفت:
«… اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود، بهش بتول میگفتن. راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود. من خوب یادمه روزای عید فطر که میشد، با ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع میکرد، متقالی، چیتی، چیزی تهیه میکرد و میومد تو مسجد «کوچه دردار» و وقتی نماز تموم میشد، پیرهن مراد بخیه میزد.
ولی هیچ فایده نداشت. بی چاره بختش کور کور بود. خودش میگفت: «نمی دونم، خدا عالمه! شاید برام جادوجنبلی، چیزی کرده باشن. من کاری از دستم بر نمیآدش. خدا خودش جزاشونو بده.» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود به یه سوپر شوور کنه!»»
یک پک دیگری به قلیان و بعد: «عاقبت یه دوره گردی که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت، پیدا شدو گرفتش. مام خوش حال شدیم که اقلاً بتوله سر و سامونی گرفته. بعد از اون سال دمپختکی شب عید – که مردم، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن – یه روز یه شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول – راستی یادم رفت اسمشو بگم – با مشهدی حسن رفیق بود سر کوچه میبیندش و میگه: «رفیق! شب عیدی، اگه بتونی پولی مولی راه بیاندازی، من بلدم، … دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی میپزیم، … خدا بزرگه، شاید کار و بارمون بگیره» مشهدی حسنم حاضر میشه و شیرینی پزی رو علم کنن؛ اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن! مشهدی حسنه به فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن.
با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو قرون کرایه بهش بدن؛ اما پیرمرده میگه: «من اصلن پول نمی خام. بیآین کارتونوبکنین، خدا برا مام بزرگه!»
خاله، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوشهایش کر شده و ما مجبوریم برای این که درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم، بی صدا گوش کنیم. او به قدری گیرا و با حالت صحبت میکند که حتی بچهها هم که تا نیم ساعت پیش سر «خاتون پنجره» ها شان با هم دعوا میکردند، اکنون ساکت شده، همه گوش نشسته بودند. در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود که بلند میشد و در همان فاصله کوتاه، باز قیل و قال بچهها بر سر شب چره در میگرفت. خاله پکش را که به قلیان زد، دنبال کرد:
«… جونم واسه شما بگه، مشهدی حسن و شریکش، رفتن تو کارامسراهه و خواستن یه گوشه رو اجاق بکنن و پاتیلشونو کار بذارن. کلنگ اول و دوم که نوک کلنگ به یه نظامی گنده گیر می کنه! یواشکی لاشو وا می کنن و یک دخمه گل و گشاد …! اون وقت تازه همه چیزو می فهمن. مشهدی حسن زود به رفیقش حالی می کنه که باید مواظب باشن. پیرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه؛ در کارامسرا رو می بندن و میرن سراغ گودالی که کنده بودن؛ درشو ور می دارن؛ یه سرداب دور و دراز پیدا میشه. پیه سوز شونو می گیرن و میرن تو. دور تادور سرداب، با ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمرهها بوده که ردیف چیده بودن و در هر کدومم یه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تودلشون قند آب میکردن. نمیدونستن چه کار بکنن! لیرهها بوده، یکی نعلبکی! خدا عالمه این پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قایم کرده بودن. بی بیم میگفت ممکنه اینا وقف سید ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود؛ اما هرچی بود، قسمت دیگری بود ننهجون …»
خاله چشمهای ریزش رو ریزتر کرده بود و در چند دقیقه ای که گمان میکنم به آن لیرههای درشتی که میگفت – لیرههای به درشتی یک نعلبکی – فکرمی کرد. چه قدر خوب بود که اوی: دانه از آنها را – آری فقط یک دانه از آنها را – میداشت و روز ختنه سوران، لای قنداق نوه پنجمش که تازه به دنیا آمده بود، میگذاشت! چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او میتوانست یک سینه ریز و یا «ون یکاد» یا یک جفت گوشواره سنگین با آنها درست کند و برای عروس حاج اصغرش بفرستد!…چقدر خوب بود! شاید خیلی فکرهای دیگر هم میکرد…
«…آره ننهجون! نمی دونین قسمت چیه! اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از سر کوه نمی تونه بیاد ببردش. خلاصه ش، مشهدی حسه و رفیقش، هفته عید، شیرینی پزیشونو کردن، پولارم کم کم درآوردن. جوری که یارو پیرمرده نفهمه، سه چارماهی که از قضایا گذشت، به بونه این که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده، کارامسراهه رو زا پیرمردک خریدن.
اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت خیرشو ببینین و رفت. کم کم ما میدیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه؛ گلوبند سنگین می بنده؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس؛ پیرهنهای ملیله دوزی و اطلس؛ چارقت؛ خاص ململ؛ و خیر…! مث یه شازده خانم اومد و رفت می کنه. راسی یادم رفت بگم، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده بود، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد.» یک پک دیگر به قلیان و بعد:
«مشهدی حسن رفیقشو روونه کربلا کرد و از این جا لیرهها و کله برهنه هارولای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوهها میکرد و میفرستاد براش. اونم اون جا می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته محله رو خریدن.
هرچی فقیر مقیر بود، از خویش و قوم و دیگرون، بهش یه خونه ای دادن و همم خیال کردن خدا باهاشون یار بوده و کارشون رو بالا برده. هیشکی هم سر از کارشون در نیآورد. خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن کربلا.
من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل براشون اسفند و کندردود کردن. نمی دونین ننه! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول معلوم نبود کس و کارش چیه و آخرش کجا سربه نیست میشه، حالا زن حاجی محل ما شده بود! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!…من که خیلی دلم تنگ شده.
ای …یه پامون لب قبره، یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم، فردا بریم؛ اما هنوز که هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلاً منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم …ای خدا! از دستگاتکه کم نمیشه …ای عزیز زهرا!…»
خاله گریهاش گرفته بود. شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمیدانستند گریه کنند یا نه. من حس میکردم که همه خیال میکنند روضه خوان، بالای منبر، روضه میخواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه چارقد ململش، چشمهایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه داد:
«…زن حاجی، یعنی بتول، بعد از اون دختر اولیش،…که حالا به چهارده سالگی رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو میکردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ بغلش میانداختم،…آره بعد از اون بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره. آخه خداییشو بخوای مردک بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مکنت، اجاقش کور باشهو تخم و ترکش قطع بشه. خود بتول هم حتمن از آقا شنیده بود که پیغمبر خودش فرموده که تا چارتا عقدی جایزه و صیغهام که خدا عالمه هر چی دلش خواست. واسه این بود که به دس و پا افتاد ف شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره. آخه ننه شماها نمی دونین هوو چیه! من که خدا نخاس سرم بیآد؛ اما راستش آدم چطو دلش میآد شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود، دید. هرچی سید ولی؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود، نذر کرد؛ آش زن لابدین پخت؛ شبای چهارشنبه گوش وایساد؛ خلاصه هرکاری که می دونست و اهل محل می دونستن کرد؛ …تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد. زد و این دفعه یه پسر کاکول زری زایید…»
باز خاله ساکت شد و یکی دو پک به قلیان زد و در حالی که تنباکوی سرقلیان ته کشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود؛
معصومه سلطان؛ قلیان را با کراهت تمام، از این که از شنیدن باقی حکایت محروم میشود؛ بیرون برد و ادامه داد:
«…آره ننهجون؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بیاره. راس راسی می تونه یه روزه یه خونمونو به باد بده و تموم رشتههای آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره جونم، تازه حسین آقا، پسر حاجی حسین، به دنیا اومده بود که بی چاره بدبخت خودش سل گرفت! نمی دونین، نمی دونین! دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.
از حکیم باشی های محل گذشت، از خیابون های بالا و حتی از دربارم – دوکتوره -موکتوره – چیه؟ نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن؛ اما هیچ فایده نکرد. هردفعه فیزیتای، گرون گرون و نسخههای یکی یه تومن بود که میپیچیدن؛ اما کجا؟…
وقتی که خدا نخادش، کی می تونه آدمو جون بده؟ آدمی که بایس بمیره، بایس بمیره دیگه! دست آخر که حاجی همه دارایی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد، مرد! و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت. بتولم زودی دخترشو شوور داد.
هر چی هم از بساط زندگی مونده بود، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور فرستاد. خونه نشیمنشم، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن – ازش گرفتن. اونم بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت …سربه نیس شد! اما یه دوسال بعد، دخترم -توعروسی یکی از هم مکتبیاش -اونو دیده بود که تو دسته این رقاصا نیست که تو عروسیا تیارت درمیارن،…تو اونا دیده بود داره می رقصه.» خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و سکوت و انتظار نبود.
عاقبت خواهرم به صدا درآمد که: «خاله جان آخرش چطور شد؟»
خاله جواب داد: «نمی دونم ننه. حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه و یا دیگه نمی دونم چطور شده. من چه می دونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه. آره ننهجون! اگه مرده، خدا بیامرزدش! و اگه نمرده، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»