داستان کوتاه
گناه
نوشته: سید جلال آل احمد
شب روضه هفتگیمان بود؛ و من تا پشتبام خانه را آبوجارو کردم و رخت خوابها را انداختم، هوا تاریک شده بود؛ و مستمعین روضه آمده بودند. حیاطمان که تابستانها دورش را با قالیهای کنارهمان فرش میکردیم و گلدانها را مرتب دور حوضش میچیدیم، داشت پرمی شد. من کارم که تمام میشد، توی تاریکی لب بام مینشستم و حیاط را تماشا میکردم. وقتی تابستان بود و روضه را توی حیاط میخواندیم، این عادت من بود. آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا کردم. طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط، مردم را که یکییکی میآمدند و سر جای همیشگی خودشان مینشستند، تماشا میکردم. خوب یادم مانده است. بازهم آن پیرمردی که وقتی گریه میکرد، آدم خیال میکرد میخندد، آمد و سر جای همیشگیاش، پای صندلی روضهخوان نشست. من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد میخندیدیم؛ و مادرم ما را دعوا میکرد و پشت دستش را گاز میگرفت و ما را وامیداشت استغفار کنیم. یکی دیگر هم بود که وقتی گریه میکرد، صورتش را نمیپوشانید. سرش را هم پایین نمیانداخت. دیگران همه اینطور میکردند. مثلاینکه خجالت میکشیدند کس دیگری اشکشان را ببیند. ولی اینیکی نه سرش را پایین میانداخت و نه دستش را روی صورتش میگرفت. همانطور که روضهخوان میخواند، او به روبه روی خود نگاه میکرد و بیصدا اشک از چشمش، روی صورتش که ریش جوگندمی کوتاهی داشت، سرازیر میشد. آخر سرهم وقتی روضه تمام میشد، میرفت سر حوض و صورتش را آب میزد.بعد همانطور که صورتش خیس شده بود، چاییاش رامی خورد و میرفت. من نمیدانستم زمستانها چه میکند که روضه را توی پنجدری میخواندیم؛ اما تابستانها، هر شب که من از لب بام، بساط روضه را میپاییدم، اینطور بود.
من به اینیکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم. وقتی هم که تنها بودم، به شنیدن صدای گریهاش نمیخندیدم، غصهام میشد.
ولی هر وقت با این خواهر بدجنسم بودم، او پقی میزد به خنده و مرا هم میخنداند. و آنوقت بود که مادرمان عصبانی میشد.
جای معینی نداشت. هر شبی یک جا مینشست. من بهخصوص از گریهاش خوشم میآمد که بیصدا بود. شانههایش هم تکان نمیخورد. صاف مینشست، جم نمیخورد و اشک از روی صورتش سرازیر میشد و ریش جوگندمیاش، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است. آن شب او هم آمد و رفت، صاف روبه روی من، روی حصیر نشست. کناره هامان همه دور حیاط را نمیپوشاند و یکطرف را حصیر میانداختیم. طرف پایین حیاط دیگر پر شده بود. رفقای درم همه همان دم دالان مینشستند. آبدار باشی شبهای روضه هم آ ن طرف، توی تاریکی، پشت گلدانها ایستاده بود و نماز میخواند و من فقط صدایش را میشنیدم که نمازش را بلندبلند میخواند. چه قدر دلم میخواست نمازم را بلندبلند بخوانم. چه آرزوی عجیبی بود! از وقتیکه نمازخواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است، این آرزو همینطور در دلم مانده بود و خیال هم نمیکردم این آرزو عملی بشود. عاقبت هم نشد. برای یک دختر، برای یک زن که هیچوقت نباید نمازش را بلند بخواند، این آرزو کجا میتوانست عملی بشود؟ این را گفتم. مدتی توی حیاط را تماشا میکردم و بعد وقتیکه پدرم هم از مسجد آمد، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند شدم. لازم نبود که دیگر نگاه کنم تا ببینم چه خبر خواهد شد؛ و مردم چه خواهند کرد. پدرم را هم وقتی میآمد، خودم که نمیدیدم. صدای نعلینش که توی کوچه روی پله دالان گذاشته میشد و بعد ترق توروق پاشنه آنکه روی کف دالان میخورد، مرا متوجه میکرد که پدرم آمده است. پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی آجرفرش دالان میشنیدم. اینها هم مؤذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم از مسجد برمیگشتند. دیگر میدانستم که وقتی پدرم وارد میشود، نعلینش را آن گوشه پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنیاش که زیر پا پهن میکرد، چند دقیقه خواهد ایستاد و همهکسانی که دور حیاط و توی اتاقها نشستهاند و چای میخورند و قلیان میکشند، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه باهم خواهند نشست. اینها را دیگر لازم نبود ببینم. همه را میدانستم. آنوقت آخرهای تابستان بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه، وقتی رخت خوابها را پهن میکردم، لب بام میآمدم و توی حیاط را تماشا میکردم. مادرم دو سه بار مرا غافلگیر کرده بود و همانطور که من مشغول تماشا بودم، از پلکان بالا آمده بود و پشت سر من که رسیده بود، آهسته صدایم کرده بود. و من ترسان و خجالتزده از جا پریده بودم. جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم؛ و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر لب بام نیایم. ولی مگر میشد؟ آخر برای یک دختر دوازده سیزدهساله، مثل آنوقت من، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟ این را گفتم. پدرم که آمد، من از جا پریدم و رفتم بهطرف رختخوابها. خوبیاش این بود که پدرم هنوز نمیدانست من شبهای روضه لب بام مینشینم و مردها را تماشا میکنم. اگر میدانست که خیلی بد میشد. حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانی داشتیم! هیچوقت چغلی ما را نمیکرد که هیچ، همیشه هم طرف ما را میگرفت و سر چادرنماز خریدن برایمان، با پدرم دعوا هم میکرد. خوب یادم است. رخت خوابها پهن بود. هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی روی دشک خودم که مال من تنها نبود و با خواهر هفتسالهام روی آن میخوابیدم، نشستم، دیدم که خیلی خنک بود. چقدر خوب یادم مانده است! هیچ دیدهاید آدم بعضی وقتها چیزی را که خیلی دلش میخواهد یادش بماند، چه زود فراموش میکند؟
اما بعضی وقتها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم میماند! همهچیز آن شب چه خوب یاد من مانده است! این هم یادم مانده است که به دختر همسایهمان که آمده بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم. خودم را به خواب زدم و جوابش را ندادم. خودم هم نمیدانم چرا این کار را کردم، ولی دشکم آنقدر خنک بود که نمیخواستم از رویش تکان بخورم. بعد که دختر همسایهمان پایین رفت، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم، به چه چیزهایی فکر میکردم، یکمرتبه به صرافت افتادم، به صرافت این افتادم که مدتهاست دلم میخواهد یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم. هنوز جرئت نداشتم آرزو کنم که روی آن بخوابم. فقط میخواستم روی آن دراز بکشم. رخت خواب پدرم را تنهایی آنطرف بام میانداختیم. من و مادرم و بچهها اینطرف میخوابیدیم و رخت خواب برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آنطرف، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان میانداختیم. همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم و نگاهم را از سمت رخت خوابها پدرم برگرداندم. بعد هم خوب یادم هست که مدتی به آسمان نگاه کردم. دو سه تا ستاره هم پریدند. ولی نمیشد. پاشدم و آهستهآهسته و دولادولا برای اینکه سرم در نور چراغهای حیاط نیفتد، به آنطرف رفتم و کنار رختخواب پدرم ایستادم. تنها رخت خواب او ملافه داشت. خوب یادم است. هر شب وقتی رخت خوابش را پهن میکردم، دشک را که میتکاندم و متکا را بالای آن میگذاشتم و لحاف را پایینش جمع میکردم، یک ملافه سفید و بزرگ هم داشت که روی همه اینها میانداختیم و دورو برش را صاف میکردیم. سفیدی ملافه رخت خواب پدرم، در تاریکی هم به چشم میزد و هر شب این خیال را به سر من میانداخت. هر شب مرا به هوس میانداخت. به این هوس که یکچند دقیقهای، نیم ساعتی، روی آن دراز بکشم. بهخصوص شبهای چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود. چه قدر این خیال اذیتم میکردم! اما تا آن شب، جرئت این کار را نکرده بودم. نمیدانم چه بود کسی نبود که مرا ببیند. کسی نبود که مرا ببیند. اگر هم میدید، نمیدانم مگر چه چیز بدی در این کار بود. ولی هر وقت این خیال به سرم میافتاد، ناراحت میشدم. صورتم داغ میشد. لبهایم میسوخت و خیس عرق میشدم و نزدیک بود به زمین بخورم. کمی دودل میماندم و بعد زود خودم را جمعوجور میکردم و بهطرف رخت خوابهای خودمان فرار میکردم و روی دشک خودم میافتادم. یکشب، چه خوب یادم مانده است، گریه هم میکردم. بعد خودم از این کارم خندهام میگرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم؛ اما چه قدر خندهدار بود گریه آن شب من! وقتی روی رخت خواب خودم افتادم، مدتی گریه کردم و بین خوب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد که شام یخ کرد. آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همانطور ناراحت شدم. سفیدی رخت خواب پدرم را هر شب به خواب میدیدم. ولی مگر جرئت داشتم به آن نزدیک شودم؟ اما آن شب نمیدانم چه طور شد که جرئت پیدا کردم. مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافه سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یکمرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم. ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ کرد که حالا هم وقتی به فکرش میافتم، حظ میکنم. شاید هم از ترس و خجالت وحشت کردم که اینطور یخ کردم. ولی صورتم داغ بود و قلبم تند میزد. مثلاینکه نامحرم مرا دیده باشد. مثل وقتیکه داشتم سرم را شانه میکردم و پدرم از در وارد میشد و من از ترس و خجالت وحشت میکردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید. پشتم گرم شد. عرقم بند آمد و دیگر صورتم داغ نبود. و من همانطور که روی رخت خواب پدرم طاقباز افتاده بودم، خوابم برد. برادرم مدرسه میرفت و تنها من در کارهای خانه به مادرم کمک میکردم. خستگی از کار روز و رخت خوابها را که پهن کرده بودم، مرا از پا درآورده بود و نمیدانم آن شب اصلاً چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم. هر وقت به فکر آن شب میافتم، هنوز از خجالت آب میشوم و مو بر تنم راست میشود. من که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد. فقط یکوقت بیدار شدم و دیدم لحاف پدرم تا روی سینهام کشیده شده است و مثلاینکه کسی پهلویم خوابیده است. وای! نمیدانید چه حالی پیدا کردم! خدایا! یواش اما باعجله تکان خوردم و خواستم یکپهلو بشوم. ولی همان تکان را هم نیمهکاره ول کردم و خشکم زد و همانطور ماندم. سرتاپایم خیس عرق شده بود و تنم داغ داغ بود و چانهام میلرزید. پاهایم را یواشیواش از زیر لحاف پدرم درآوردم و توی سینه جمع کردم.
پدرم پشتش را به من کرده بود و یکپهلو افتاده بود. دستش را زیر سرش گذاشته بود و سبیل میکشید؛ و من که نتوانستم یکپهلو شوم، دود سیگارش را میدیدم که از بالای سرش بالا میرفت. از حیاط نور چراغهای روضه بالا نمیآمد. سروصدایی هم نبود. فقط صدای کاسهبشقاب از روی بام همسایهمان -که دیر و همان روی بام شام میخوردند- میآمد. وای که من چه قدر خوابیده بودم! چه طور خوابم برده بود! هنوز چانهام میلرزید و نمیدانستم چهکار کنم. بلند شوم؟ چطور بلند شوم؟ همانطور بخوابم؟ چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟ دلم میخواست پشتبام خراب شود و مرا با خودش پایین برد.
راستی چه حالی داشتم! در این عمر چهلسالهام، حتی یکدفعه هم این حال به من دست نداده است؛ اما راستی چه حال بدی بود! دلم میخواست یکدفعه نیست بشوم تا پدرم وقتی رویش را برمیگرداند، مرا در رختخواب خودش نبیند. دلم میخواست مثل دود سیگار پدرم -که به آسمان میرفت و پدرم به آن توجهی نداشت -دود میشدم و به آسمان میرفتم؛ و پدرم مرا نمیدید که اینطور بیحیا، روی رخت خوابش خوابیدهام.وای که چه حالی داشتم! کمکم باد به پیراهنم که از عرق خیس شده بود، میخورد و سردم شده بود. ولی مگر جرئت داشتم از جایم تکان بخورم؟ هنوز همانطور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه یکپهلو. یکجوری خودم را نگه داشته بودم. خودم هم نمیدانم چه جور بود، ولی پدرم هنوز پشتش به من بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود میداد. بعضی وقتها که به فکر این شب میافتم، میبینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود، من آخر چه میکردم! مثلاینکه اصلاً قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتماً تا صبح همانطور میماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم میزد.
اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همانطور که سبیلش به دهنش بود، از لای دندانهایش گفت:
«دخترم! تو نماز خوندی؟» من نماز نخوانده بودم. همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته بودم. ولی اگر هم نماز خوانده بودم، میباید در جواب پدرم دروغ میگفتم و میگفتم که نماز نخواندهام.بالاخره این هم خودش راه فراری بود و میتوانست مرا خلاص کند؛ اما بهقدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس و خجالت بهقدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم. ولی بعد که فکر کردم، یادم آمد. مثلاینکه در جواب گفته بودم: «بله نماز خوانده م.» ولی بالاخره همین سؤال و جواب، وسیله این را به من داد که در یکچشم به هم زدن بلند شوم و کفشهایم را دست بگیرم و خودم را از پلهها پایین بیندازم. سؤال پدرم مثلاینکه مرا از جا کند. راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی توی ایوان، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید، وحشتش گرفت؛ و پرسید: «چرا رنگت اینجور پریده؟» و من وقتی برایش گفتم، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و همانطور که از ایوان پایین میرفت، گفت: «خوب دختر، گناه کبیره که نکردی که!»
اما من تا وقتیکه شامم را خوردم و نمازم را خواندم، هنوز توی فکر بودم و هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت میکشیدم.
مثلاینکه گناه کرده بودم. گناه کبیره. مثلاینکه رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده. این مطلب را از آنوقتها همینطور بفهمینفهمی درک میکردم؛ اما حالا که فکر میکنم، میبینم ترس و وحشتی که آنوقت داشتم، خجالتی که مرا آب میکرد، خجالت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد. وقتی بعد از همه، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را تا دم گوشم بالا کشیدم، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و میگفت: «اما راسی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟ به خیالش معصیت کبیره کرده!»
و پدرم، نه خندید و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد.