داستان کوتاه
” گرگ “
نوشته: هوشنگ گلشیری
ظهر پنجشنبه خبر شدیم که دکتر برگشته است و حالا هم مریض است. چیزیش نبود. دربان بهداری گفته بود که از دیشب تا حالا یککله خوابیده است، هر وقت هم که بیدار میشود فقط هقهق گریه میکند. معمولاً بعدازظهرهای پنجشنبه یا چهارشنبه راه میافتاد و میرفت شهر، با زنش. این دفعه هم با زنش رفته بود. اما راننده باری که دکتر را آورده بود گفته: «فقط دکتر توی ماشین بود.» گویا از سرما بی حس بوده. دکتر را در قهوهخانه گذاشته و رفته بود. ماشین دکتر را وسطهای تنگی پیدا کرده بودند. اول فکر کرده بودند باید به ماشینی، چیزی ببندند و بیاورندش ده. برای همین با جیپ بهداری رفته بودند. اما تا راننده نشسته پشتش و چند تا هم هلش دادهاند راه افتاده. راننده گفته: «از سرمای دیشب است وگرنه ماشین که چیزیش نیست.» حتی برف پاک کنهاش هم عیبی نداشته، تا وقتی هم که دکتر نگفته بود: «اختر، پس اختر کو؟» هیچکس به صرافت زن نیفتاده بود.
زن دکتر قدکوتاه بود و لاغر، آنقدر لاغر و رنگپریده که انگار همین حالا میافتد. دو تا اتاق داشتند توی همان بهداری، بهداری آنطرف قبرستان است، یعنی درست یک میدان دور از آبادی. زن نوزده سالش بیشتر نبود. گاهگداری دم در بهداری پیداش میشد و یا پشت شیشهها. فقط وقتی هوا آفتابی بود از کنار قبرستان میآمد ده گشتی میزد. بیشتر کتابی دستش بود، و گاهی یک پاکت آبنبات یا شکلات هم توی جیب بلوز سفید یا کیفدستیاش. بچهها را خیلی دوست داشت. برای همین هم بیشتر میآمد سراغ مدرسه، یک روز که بهاش پیشنهاد کردم اگر بخواهد میتوانیم درسی به عهدهاش بگذاریم گفت، حوصله سروکله زدن با بچهها را ندارد. راستش دکتر پیشنهاد کرده بود، برای اینکه سر زنش گرم بشود. گاهی هم میرفت لب قنات، پهلوی زنها.
برف اول که افتاد دیگر پیداش نشد. زنها دیده بودندش که کنار بخاری مینشسته و چیزی میخوانده، و یا برای خودش چای میریخته، وقتی هم دکتر میرفت برای سرکشی به دهات دیگر، زن راننده یا دربان پیش خانم میماند. انگار اول صدیقه، زن راننده، فهمیده بود. به زنها گفته بود: «اول فکر کردم دلشوره شوهرش را دارد که هی میرود کنار پنجره و پرده را عقب میزند.» کنار پنجره میایستاده و به صحرای سفید و روشن نگاه میکرده. صدیقه گفته بود: «صدای زوزه گرگ که بلند میشود میرود کنار پنجره.»
خوب، زمستان، اگر برف بیفتد گرگها میآیند طرف آبادی. هر سال همینطورهاست. گاهی هم سگی، گوسفندی یا حتی بچهای گم میشود که بعد باید دهواری رفت تا بلکه قلادهای، کفشی، چیزیش را پیدا کرد. اما صدیقه دو چشم براق گرگ را دیده بود و دیده بود که زن دکتر چطور خیره به چشمهای گرگ نگاه میکند. وقتی هم صدیقه صداش زده نشنیده است.
برف دوم و سوم که افتاد دکتر دیگر نتوانست برای سرکشی به اطراف برود. وقتی هم دید باید هر چهار یا پنج شب هفته را توی خانهاش بماند حاضر شد در دورههامان شرکت کند. دورههامان زنانه نبود، اما، خوب، اگر زن دکتر میآمد میتوانست پهلوی زنها برود. اما زنش گفته بود: «من توی خانه میمانم.» شبهایی هم که دوره به خانه دکتر میافتاد زنش کنار بخاری مینشست و کتاب میخواند و یا میرفت کنار پنجره و به بیابان نگاه میکرد، یا از پنجره اینطرف به قبرستان و گمانم چراغهای روشن ده. خانه ما بود انگار که دکتر گفت: «امشب باید زودتر بروم.» مثلاینکه توی جاده یک گرگ بزرگ دیده بود.
مرتضوی گفت: شاید سگ بوده.
اما خودم به دکتر گفتم، این دوروبرها گرگ زیاد پیدا میشود. باید احتیاط کند. هیچوقت هم از ماشین پیاده نشود.
زنم انگار گفت: دکتر، خانمتان چی؟ توی آن خانه، کنار قبرستان؟
دکتر گفت: برای همین باید زودتر بروم.
بعد هم گفت که زنش سر نترسی دارد. و تعریف کرد که یکشب، نصف شب، که از خواب پریده دیده کنار پنجره نشسته، روی یک صندلی. دکتر که صداش زده زن گفته: نمیدانم چرا این گرگ همهاش میآید روبروی این پنجره.
دکتر دیده بود که گرگ درست آنطرف نردهها نشسته، توی تاریک روشن ماه و گاهگداری رو به ماه زوزه میکشد.
خوب، کسی میتوانست فکر کند که همین روبروی پنجره نشستن و خیره شدن به یک گرگ، بگیریم بزرگ و تنها، کمکم برای دکتر مسئلهای بشود، و حتی برای همه ما؟ یکشب هم به دوره مان نیامد. اول فکر کردیم شاید زنش مریض شده باشد، یا اقلاً دکتر، اما فردا خود زن با ماشین اداره آمد مدرسه و گفت، اگر نقاشی بچهها را بهاش بدهیم حاضر است کمکی بکند.
راستش شاگردها آنقدر کم شده بودند که دیگر احتیاجی به او نبود. همهشان را هم که جمع میکردیم توی یک کلاس، آقای مرتضوی بهتنهایی میتوانست بهشان برسد. اما خوب، نه من نقاشیام خوب بود، نه مرتضوی. قرار چهارشنبه صبح را گذاشتیم. بعد هم من حرف گرگ را پیش کشیدم و گفتم که نباید بترسد، که اگر در را باز نگذارند یا مثلاً بیرون نیایند خطری پیش نمیآید. حتی گفتم: اگر بخواهند میتوانند بیایند ده خانهای بگیرند.
گفت: نه، متشکرم. مهم نیست.
بعد هم تعریف کرد که اول ترسیده، یعنی یکشب که صدای زوزهاش را شنیده حس کرده که بایست از نرده آمده باشد اینطرف و حالا مثلاً پشت پنجره است، یا در. چراغ را که روشن کرده سیاهیاش را دیده که از روی نرده پریده و بعد هم دو چشم براق را دیده. گفت: «درست دو زغال افروخته بود.» بعد هم گفت: خودم هم نمیدانم چرا وقتی میبینمش، چشمهاش را، با آن حالت سکون… میدانید درست مثل یک سگ گله به دو دستش تکیه میدهد و ساعتها به پنجره اتاق ما خیره میشود.
پرسیدم: آخر شما دیگر چرا؟
فهمید، گفت: گفتم که نمیدانم. باور کنید وقتی میبینمش، بخصوص چشمهاش را دیگر نمیتوانم از کنار پنجره تکان بخورم.
از گرگها هم انگار حرف زدیم و من برایش تعریف کردم که گاهی که گرگها خیلی گرسنه میشوند حلقه وار مینشینند و به هم خیره میشوند، یک ساعت، دو ساعت، یعنی آنقدر که یکی از ضعف بغلتد، آنوقت حمله میکنند و میخورندش. از سگهایی هم که گاهگداری گم میشوند و بعد فقط قلادهشان پیدا میشود حرف زدم. خانم دکتر هم گفت. مثلاینکه کتابهای «جک لندن» را خوانده بود. میگفت: من حالا دیگر گرگها را خوب میشناسم.
هفته بعد که آمد انگار گلی یا برگی برای بچهها کشیده بود. من که ندیدم، شنیدم.
شنبه روزی بود که از بچهها شنیدم توی قبرستان تله گذاشتهاند. زنگ سوم خودم با یکی از بچهها رفتم و دیدم. تله بزرگی بود. دکتر از شهر خریده بود و یک شقه گوشت هم توش گذاشته بود. بعدازظهر هم زنم تعریف کرد که رفته سراغ زن دکتر. گفت: «حالش خوب نیست.» گفت انگار که زن بهاش گفته، میترسد بچهاش نشود.
زنم دلداریش داده بود. یک سال میشد که عروسی کرده بودند. بعد هم زنم از تله حرف زده بوده و گفته: «اینجا معمولاً پوستش را میکنند و میبرند شهر.» زنم گفت: «باور کن یکدفعه چشمهاش گشاد شد و شروع کرد به لرزیدن و گفت: میشنوید؟ صدای خودش است. من گفتم: آخر، خانم، حالا، این وقت روز؟»
مثلاینکه زن دکتر دویده طرف پنجره. بیرون برف میآمده. زنم گفت: پرده را عقب زد و ایستاد کنار پنجره. اصلاً یادش رفت که مهمان دارد.
صبح روز بعد راننده و چند تا از رعیتها رفته بودند سراغ تله. دستنخورده بود. صفر به دکتر گفته بود: دیشب حتماً نیامده.
دکتر گفته: نه، آمده بود. خودم صداش را شنیدم.
به خودم گفت: این زن دارد دیوانه میشود. دیشب هیچ خوابش نبرد. همهاش کنار پنجره نشسته بود و به بیابان نگاه میکرد. نصف شب که از صدای گرگ بیدار شدم دیدم زن دارد به چفت در ور میرود. داد زدم: چهکار میکنی، زن؟
بعد هم گفت که چراغقوه، آنهم روشن، دست زنش بوده. رنگ دکتر پریده بود و دستهاش میلرزید. باهم رفتیم سراغ تله. تله سالم بود. شقه گوشت هنوز سر جاش بود. از جاپاها فهمیدیم که گرگ تا پهلوی تله آمده، حتی کنار تله نشسته.
بعد هم ردپاهای گرگ درست میرسید به کنار نرده دور بهداری. صورت زن را کنار پنجره دیدم. داشت به ما نگاه میکرد. دکتر گفت: من که نمیفهمم. تو اقلاً یکچیزی به این زن بگو.
چشمهای زن گشاد شده بود. رنگش که پریده بود پریده تر هم شده بود. موهای سیاهش را دسته کرده بود و ریخته بود جلو سینهاش. مثلاینکه فقط چشمهاش را بزک کرده بود. کاش لبهاش را لااقل روژ لبی، چیزی میزد که آنقدر سفید نزند. گفتم: من که تا حالا نشنیدهام گرگ گرسنه از سر آنهمه گوشت بگذرد.
از جاپاها هم برایش تعریف کردم. گفت: راننده گفته: «گرسنه نبوده»، نمیدانم، شاید هم خیلی باهوش است.
فردا خبر آوردند که تله کنده شده. دنبال خط تله را گرفته بودند. پیدایش کرده بودند. نیمه جان بوده. با دو تا پره بیل کشته بودندش. چندان هم بزرگ نبود. دکتر که دید گفت: «الحمدلله.» اما زنش به صدیقه گفته بود: خودم دم دمهای صبح دیدمش که آنطرف نردهها نشسته. اینیکی که گرفتند حتماً سگی، دله گرگی، چیزی بوده.
شاید. بعید هم نیست همین حرفها را هم به دکتر گفته بود که دکتر ناچار رفت سراغ ژاندارمها. بعد هم یکی دو شب ژاندارمها توی خانه دکتر ماندند. شب سوم بود که صدای تیر شنیدیم. فردا هم که ژاندارمها و چند تا رعیت با راننده بهداری دنبال خط خون را گرفته بودند و رسیده بودند به تپه آنطرف آبادی پشت تپه، توی تنگ، جای پای گرگها را دیده بودند و ناصافی برفها را. اما نتوانسته بودند حتی یکتکه استخوان سفید پیدا کنند. راننده گفت: بدمذهبها، حتی استخوانهاش را هم خوردهاند.
من که باورم نشد. به صفر آقا هم گفتم. صفر گفت: خانم هم وقتی شنید فقط لبخند زد. راستش خود دکتر گفت برو بهش خبر بده. خانم نشسته بود کنار بخاری و انگار چیزی میکشید. صدای در را شنید. وقتی هم مرا دید اول کاغذهاش را وارو کرد.
نقاشیهای خانم تعریفی ندارد. فقط همان گرگ را کشیده بود. دو چشم سرخ درخشان توی یک صفحه سیاه، یک طرح سیاه قلم از گرگ نشسته، و یکی هم وقتی گرگ دارد رو به ماه زوزه میکشد. سایه گرگ خیلی اغراقآمیز شده است، طوری که تمام بهداری و قبرستان را میپوشاند. یکی دو تا هم طرح پوزه گرگ است، که بیشتر شبیه پوزه سگهاست، دندانهاش بخصوص.
عصر چهارشنبه دکتر رفت شهر. صدیقه گفته، حال زنش بد بوده. دکتر بهاش گفته. باورم نشد. خودم صبح چهارشنبه دیده بودمش. سر ساعت آمد به بچهها نقاشی تعلیم داد. یکی از همان طرحهاش را روی تخته سیاه کشیده بود. خودش گفت. وقتی هم ازش پرسیدم: آخر چرا گرگ؟
گفت: هر چه خواستم چیز دیگری بکشم یادم نیامد، یعنی گچ را که گذاشتم روی تخته خودبهخود کشیدمش.
حیف که بچهها در زنگ تفریح پاکش کرده بودند. بعدازظهر هم که نقاشی یکی دو تاشان را دیدم فکر کردم شاید بچهها نتوانستهاند درست بکشند. آخر، طرح بچهها، همه، درست شبیه سگ گله شده بود، با گوشهای آویخته و دمی که گرد کفلش حلقه زده بود.
ظهر پنجشنبه که خبر شدم دکتر برگشته فکر کردم حتماً زنش را شبانه گذاشته شهر و برگشته سر کارش. مریضی که نداشت، یعنی از دهات دیگر که نمیآمدند. اما، خوب، دکتر آدم وظیفهشناسی است. بعد هم که سراغ اختر را گرفت همه رفتند طرف تنگ با ماشین دکتر و جیپ بهداری. ژاندارمها هم رفته بودند. هیچچیزی پیدا نکرده بودند.
دکتر هم که حرفی نمیزد. به هوش که میآمد اگر هم گریه نمیکرد فقط خیره نگاه میکرد، به ما، یکییکی، و با همان گشادگی چشمهای زنش. ناچار شدم یکی دو تا استکان عرق بهاش بدهم تا به حرف بیفتد. شاید هم نمیخواست جلو بقیه حرف بزند. فکر نمیکنم باهم اختلافی داشته بودند. اما نمیدانم چرا دکتر همهاش میگفت: باور کن، تقصیر من نبود.
از زنم و حتی از صدیقه و صفر هم که پرسیدم هیچکدام به یاد نداشتند که زن و شوهر صداشان را برای هم بلند کرده باشند. اما من که به دکتر گفته بودم نرود. حتی گفتم که برف حتماً توی تنگ بیشتر است. شاید هم حق با دکتر بوده، نمیدانم.
آخر گفت: حالش خوب نیست، فکر میکنم اینجا نمیتواند تاب بیاورد. تازه آن نقاشیها چی؟
بعد دیدم. چند تا طرح هم از پنجه گرگ کشیده بود. یکی دو تا هم از گوشهای آویختهاش. گفتم انگار.
دکتر که نمیتوانست درست حرف بزند. اما انگار وسطهای تنگ برف زیاد میشود، طوری که تمام شیشه را میپوشاند. بعد دکتر متوجه میشود که برف پاک کنش خراب شده است. ناچار شده بود بایستد. گفت: باور کن دیدمش، با چشمهای خودم دیدمش که وسط جاده ایستاده بود.
اختر گفته: یک کاری بکن. اینجا که از سرما یخ میزنیم.
دکتر گفته: مگر ندیدیش؟
دکتر هم دستش را برده بیرون، از شیشه، بلکه با دست برف را پاک کند، اما دیده چاره برف را نمیتواند بکند. گفت: خودت که میدانی آنجا نمیشود دور زد.
راست میگفت. بعد هم انگار موتور خاموش میشود. اختر هم که چراغ قوهاش را انداخته دیده که گرگ درست کنار جاده نشسته است. گفته: خودش است. باور کن خیلی بیآزار است. شاید هم اصلاً گرگ نباشد، سگ گله باشد یا یک سگ دیگر. برو بیرون ببین میتوانی درستش کنی.
دکتر گفته: بروم بیرون؟ مگر خودت ندیدیش؟
حتی وقتی اینها را میگفت دندانهاش به هم میخورد. رنگش سفید شده بود، درست مثل رنگ مات صورت اختر وقتیکه پشت پنجره میایستاد و به بیابان نگاه میکرد، یا به سگ. اختر گفته: چطور است کیفم را بیندازم براش؟
دکتر گفته: که چی بشود؟
گفته: خوب چرمی است. در ثانی تا سرش گرم خوردن کیف است تو میتوانی این را یک کاریش بکنی
قبل از اینکه کیف را بیندازد به دکتر گفته: کاش پالتوپوستم را آورده بودم.
دکتر به من گفت: مگر خودت نگفتی نباید بیرون رفت، یا مثلاً در را باز کرد؟
اختر که کیف را انداخته دکتر بیرون نرفته. گفت: به خدا، سیاهیاش را دیدم که آنجا کنار جاده ایستاده بود. نه تکان میخورد و نه زوزه میکشید.
بعد هم که اختر با چراغقوه دنبال کیفش گشته پیدایش نکرده. اختر گفته: پس من خودم میروم.
دکتر گفته: «تو که چیزی سرت نمیشود.» یا شاید گفته: «تو که نمیتوانی درستش کنی.» اما یادش بود که تا آمده خبر بشود اختر بیرون بوده. دکتر ندیده، یعنی برف نمیگذاشته. حتی صدای جیغش را نشنیده بود. بعد انگار از ترس در را بسته، یا اختر بسته بوده. خودش که نگفت.
صبح جمعه باز راه افتادیم، دهواری. دکتر نیامد. نمیتوانست. برف هنوز میبارید. هیچکس انتظار نداشت چیزی پیدا کنیم. همه جا سفید بود. هر جا را که به فکرمان رسید بیل زدیم. فقط کیف چرمی را پیدا کردیم. توی راه از صفر که پرسیدم، گفت: برف پاککنها هیچ باکشان نیست.
من که نمیفهمم. تازه وقتی هم صدیقه نقاشیها را برایم آورد بیشتر گیج شدم. یک یادداشت سردستی به آنها سنجاق شده بود که مثلاً تقدیم به دبستان ما. وقتی میخواسته برود سپرده به صدیقه که اگر حالش بهتر نشد و یا چهارشنبه نتوانست بیاید نقاشیها را بدهد به من تا بهجای مدل ازشان استفاده کنیم. به صدیقه که نمیتوانستم بگویم، به دکتر هم حتی، اما آخر طرح سگ، آنهم سگهای معمولی، برای بچههای دهاتی چه لطفی دارد؟
مرداد 1351