داستان کوتاه: کمربند صاعقه
پرویز دوایی
بیشتر آرتیستهای سریال یک کمربند پهنی داشتند که وسطش علامتی بود. من در تمام آن سالها که هیچکدام از وسایل آرتیستی را نداشتم، فکر کردم که شاید آسانترین آنها فراهم کردن این کمربند باشد. شنل و نقاب و کلاه چرمیِ قالب سر و عینک پهن خلبانی را نداشتم. گیر نمیآمد. در هیچ جا نمیشد سراغ گرفت. کمربند خودمان یک کمربند نازک قهوهای بود؛ اما شاید میشد کمربند پهن و سیاه آرتیستی را یک جایی گشت و پیدا کرد و یا درست کرد. جاهایی را که کمربند میفروختند سر کشیده بودم. هیچکدام کمربند آرتیستی نداشتند، یا کمربندهایی مثل کمربند خودم برای آدمهای حقیر گمنام، بچه مدرسهایهای محکوم به چوب و فلک، کارمندهای محکوم به دفتر و دستک و دامادهای محکوم به عروسی داشتند که کمر سیاه میبستند. کمربند بزرگواری و دلاوری، کمربند آرتیستی در هیچجا نبود. نمیدانم به چه مستمسکی، با چه دروغ و بهانهای، یکی از خواهرها را که همراهتر بود راضی کردم که از پارچهی سیاهی کمربند پهنی برای من درست کند. کمربند براقِ چرمی نمیشد، ولی یک امیدواری بدبخت دوری، یک امید به معجزهای داشتم که شاید این کمربند برق صندلیهای چوبی قهوهای سینمای سریال، بوی سینمای سریال و ذوق و التهاب تاریکی تالار سینما را با خودش بیاورد، چیزی از رنگهای خاکستری، سیاه و سفید براق فیلم را در خودش داشته باشد، چیزی از دشتها و درهها و جادههای آسفالت را، برق بالهای هواپیماها را، برق آسمان سریال را در عینک خلبانی قهرمانها، برق لبخند آرتیسته را در لحظهای که دختره را پشتِ پناه میگرفت، چیزی از موج موج یال سفید اسب یکهسوار را، چیزی از آن همه دلاوری و سرزندگی را که در میان رخوت و خفت خاکستری زندگی یک دم میدرخشید و باز برچیده میشد و باز آسمانِ سیاهِ سنگشده به جا میماند، چیزی از آن جادوی جاری در تالار سینمای فقیر سریال را باز بر سرهای ما نثار کند و سر ماها بلند شود، موهای ما بلند شود و دلمان آخر در تهاجم این همه خوف و حقارت و غم و فقر بیامان یک ذره، یک جرعه درمان شود. این خواب را در دلم و در سرم با هول، با اشتیاق میپروراندم، که با دروغ و بهانه، خواهر مهربان را که همدل من بود (و او هم شاید رویای خلبانهای جذاب بلندپرواز را داشت) راضی کردم که از چیزی به رنگ سیاه، هرچه میخواهد باشد، کمربند پهنی برایم درست کند. بهش گفته بودم کمربند باید بهجای قلاب کمر، چیزی، نقشی مثل یک دایرهی بزرگ داشته باشد، یک حلقه باشد و در وسط آن نقش صاعقه، فلش شکستهای، و این حلقه و صاعقه، در قبال سیاهی کمربند به رنگ سفید درخشان باید باشد، خیلی سفید، به رنگی که من مدافع آن بودم. رنگ پر کبوترها.
کمربند پهن درست شد. پنهان از چشمهای دیگران هم درست شد. رازی بین من و خواهر مهربان بود، یک بازی شوخ که خواهر را به بچگی برمیگرداند. کمربند را با پارچهی کلفت سیاهی، مخمل سیاهی شاید، درست کرد. قلابدوزی و اینها را دوست میداشت و بلد بود. کمربند پهنی، گفته بودم، که پشت کمرم باید بسته شود، که گره یا قلابش از جلو معلوم نباشد. این جلو، بهجای گل کمر، حلقهی بزرگی از پارچهی پاکیزهی سفید درست کرد. پارچه را روی مقوای کلفتی دوخت و علامت صاعقه را، فلش شکسته را وسط حلقه نشاند که سر و تهاش به پیرامون حلقه متصل میشد. کار دوخت و دوز را با شوق و انتظار دنبال کرده بودم. روزی که کمر آماده شد اشاره کرد، پنهان از دیگران (روز تعطیلی بود؟) از او گرفتم. دستم را به سینه فشرده بودم، و دلم گرم بود. به صندوقخانه رفتم. تنها جایی که در خانهی شلوغ و پر از آدم گاهی میشد تنها ماند، و در آنجا پیت حلبی بساط زندگی من بود، کتاب و کتابچهها بود و گاهی میگذاشتند که آدم آنجا به حال خودش بماند و پشت پردهی دختر ترسا و شیخ صنعان با خودش خلوت کند.
صندوقخانه، نزدیک به سقف، زیر سقف، سوراخ گردی مثل یک پنجره به خانهی همسایه یا به هرجای دیگری که پشت این خانه بود داشت؛ یک پنجرهی گرد که شیشهای، چیزی نداشت و زمستانها آن را با چیزی مثل دمکنی میبستند که سرما نیاید، و تابستانها باز میکردند که دختر ترسا در برابر شیخ صنعان در پیچ و تاب رقصی دائمی باشد. شیخ، انگشت در دهان، پیش پای دختر نشسته بود و حیران نگاه میکرد. نور شیری رنگ ملایمی، مثل نور زیر سقف حمام، صندوقخانهی تاریک را کمی روشن میکرد. بساط چادرشب رختخواب، صندوق مخملپوش مادربزرگ و یخدان بنشن و خوراکیهای پنهان که قفل بود، فضای نیمهتاریک صندوقخانه را محدودتر میکرد. عطر جوزقند و نعنای خشک بود. چادرشب یاد بام تابستان را میآورد. صندوقخانه امنترین و زیباترین مکان خانهی قدیمی بود.
در خلوت نیمهتاریک معبد صندوقخانه، کتِ خانهام را درآوردم. کمربند را که زیر کت پنهان کرده بودم باز کردم. با تمام طول قامتِ سیاهِ نویِ قشنگش آویخته شد. در میان دو بازو، در طول دو بازوی از هم گشوده نگاهش کردم. پشت و پیشش را نگاه کردم. حلقهی سفتِ سفید و در وسط آن علامت پاکیزهی صاعقه، درست همان چیزی بود که آرزو کرده بودم (و امید نداشتم) که از کار دربیاید. کمربند را با آهستگی و ملایمتی که در خور آداب عزیز است به دور کمر پیچیدم. دو انتهایش را با دو سگک سیاه که به اندازهی کمرم نشان شده بود، محکم کردم. کمربند بر پیکرم، دور کمرم محکم ماند. من حالا نه فقط صاحب کمربند که لایق کمربند بودم و تمامی بدنم از نژاد کمربند بود.
در صندوقخانه بودم و مکلف به دیوارهایی که به خانه میرسید که خویشانم آن را انباشته بودند. این را تا این سنِ عمرم، ده، یازده سال، با تمام وزنی که خانهی قدیمی در محلهی قدیمی داشت، در خواب و بیداری سنجیده بودم. پردهی شیخ صنعان را در روزها و شبهای تب، در ساعتهای بیانتها، بسیار نگاه کرده بودم و صورت دختر ترسا را آشناتر از هر رهگذری میشناختم؛ اما کمربند را که بستم بازوهایم به اقتضای عمر جدیدشان کمی از بدنم فاصله گرفتند. پاهایم بر زمین محکمتر شد. با شادی و ناباوری به رویش بازوهای ستبرم، به ساق پاهایم که مثل کرم ابریشمی در پیلهاش، گرداگردش بلوز سیاه چسبان، شلوار و پوتینهای سیاه چسبان، بافته میشد نگاه کردم. سرم را انباشته از موهای تابدار، به سوی پنجرهی کوچک بلند کردم. به حسب دورههای عمرم، آن سوی پنجره بیابان دیوها، دشت، جنگل، مزرعهی گندم، باغ طلسم را آورده بودم. صندوق و چادرشب رختخواب، مثل پشت بخار حمام، رنگهایشان محو بود. قلبم در جریان نسیم و سپیدهدمی که در تنم میوزید، با سلامت و شوق، تندتر میزد. خون در رگهایم آزادتر و آوازخوان میتپید. گرداگرد، محو، چهرههای خردسالانِ خوابگیر تالار نیمهتاریک سینما را میدیدم که غرق تحسین پیکر من هستند. خودم هم در بین آنها محو بالای بلند این پیکر برومند بودم که در وسط طول قامتش صاعقه میدرخشید و بارانی نقرهای و جانبخش بر پیکرش میبارید. درنیمه تاریک گرداگردم، نیمه تاریک تالار سینما را میدیدم. بوی بنشن به بوی بدنهای بچهها و بوی «نا» ی تالار پیوسته بود که آنقدر و به آن شکل ناگفتنی از جنس آن ماشینهای تازان، طیارههای پشتکزنان، از جنس در و دیوار انبارهای متروکی بود که در آن هر لحظه میرفت که نقابپوش دلاور، در میان جمع دزدان ظهور کند و صدای ضربههای مشت زیر سقف تیرهی تالار سینما طنینانداز شود. برق تیرهی دستهی صندلیهای قهوهای سینما را زیر این نور شیریِ اندک صندوقخانه میدیدم. نور اندک انتهای صندوقخانه، نور آپارات بود. شیخ صنعان از پیش پای دختر برخاست. دختر حیران بود. باد جامههایش را برآشفت. گوسفندها از گرداگرد شیخ با صدای زنگولهها به پشت تپه گریختند. شیخ برگشت. صورتش، صورت شاد «علی بابا» بود، که سربندی مرصع داشت و یک ریش کوتاه چهرهاش را تزیین میکرد. اسب سفیدی آمد. شیخ دست بر پشت زین بالا رفت. دختر گریان شد.
به صاعقهی سفید وسط کمربند دست کشیدم. بازارچه، از پشت دیوار، طراوات و اعجاز اولین قدمهای لرزان کودکیام را داشت که هوا همیشه هوای دم عید، و فصل، فصل چاغاله بادام بود. به دو سوی خودم بازوها را باز کردم. دیوارها فرو ریخت. اسبی آمد سیاه. دست بر پشت زین سوار شدم. دختر برای آخرین بار چشمان گریانش را به سوی من برگرداند. وظیفه از عشق مهمتر بود. صدای زنگولهی گوسفندها پشت تپه محو میشد.
پرده آشفته شد و دیوارها از انتهای صندوقخانه پیش آمدند و اطرافم را گرفتند؛ از بیرون صدایم میکردند. صدا که ابتدا محو بود مشخصتر میشد: «کجا هستی؟ به سنگ بکنن! ناهار یخ کرد …»
کمربند را به سرعت باز کردم. جایی لای چادرشب رختخواب پنهان کردم. لبخند «علی بابا» را از چهرهام ستردم. نگاهی به اطراف انداختم. صحرا و موج علف پشت مه دور میشد. با دست از اسبم خداحافظی کردم. پرده را کنار زدم و به اتاقی قدم گذاشتم که بوی آبگوشت در فضایش بود و صدای گوشتکوب که در بادیه با ضربههای یکسان میکوفت.