چوپان

داستان کوتاه «چوپان» / میخائیل شولوخف

چوپان
میخائیل شولوخف
 ترجمه: محمدعلی عمویی

۱

شانزده روز بود که از جانب مشرق، از استپ قهوه‌ای آقتاب سوخته، از باتلاق‌های سفید نمک‌زار بادی گرم و سوزان می‌وزید.

زمین سوخته، سبزه‌ها و پژمرده و زرد، چاه‌هایی که در طول جادهٔ اصلی ردیف شده‌اند همگی خشک و بی‌آب، و سنبله‌های ذرت که هنوز پوشیده از برگند، به‌سان پیرمردان خمیده، پژمرده و سرافکنده‌اند.

هنگام ظهر صدای پرطنین ناقوس برنجی بر روی قریهٔ خواب آلود منتشر می‌شود.

هوا داغ است و جز صدای پاهایی که در کنار پرچین‌ها به زمین کشیده شده، خاک به هوا بلند می‌کنند، و تلق تلق عصای پیرمردان که کورمال راه خود را می‌جویند، صدایی به گوش نمی‌رسد.

زنگ، آن‌ها را به یک اجتماع عمومی قریه فرا می‌خواند. موضوع مذاکره عبارت است از استخدام یک چوپان.

دفتر کمیتهٔ اجرائیه مملو از سر و صدا و دود توتون است.

رئیس کمیته با ته مداد ضربه‌ای روی میز می‌زند.

«همشهریان! چوپان قدیمی ما می‌گوید که دیگر میل ندارد از گله مراقبت کند، او می‌گوید که مزدش کافی نیست. از این رو ما، کمیتهٔ اجرائیه، گریگوری فرولف‏۱‎ را به جای او پیشنهاد می‌کنیم. او جوان یتیمی است، در سازمان جوانان هم عضویت دارد. به طوری که اطلاع دارید پدرش یک کارگر پینه‌دوز بود. اینک او با خواهرش با هم زندگی می‌کنند، آن‌ها چیزی برای امرار معاش ندارند. بنابراین، تصور می‌کنم شما، همشهریان، به این موضوع توجه کرده، او را به گله‌بانی خواهید گماشت.»

این مطلب به نستروف‏۲‎ پیر گران آمد و بی‌اختیار در نیمکت نامتعادلی که در ردیف عقب بود شروع به بی‌قراری و لولیدن کرد.

«او به درد ما نمی‌خورد! گلهٔ ما گلهٔ بزرگیست، او چطور می‌تواند چوپان آن باشد! این گله را باید در مراتع دور دست چراند، چون در این حوالی چراگاهی نیست، به علاوه او در این کار سابقه ندارد، و با پذیرفتن او، تا پاییز نیمی از گوساله‌ها را از دست خواهیم داد.»

ایگنات‏۳‎ آسیابان، پیرمرد موذی و آب زیرکاه، با شیرین‌زبانی ولی بدخواهانه، آرام و تودماغی به سخن آمد:

«ما بدون این کمیته هم می‌توانیم برای خودمان یک چوپان پیدا کنیم، این کاریست که به ما مربوط است. آنچه ما بدان نیاز داریم پیرمردیست که قابل اعتماد باشد و با حیوانات هم راه بیاید.»

«کاملأ درست است، پدربزرگ!»

«ولی همشهری‌ها، اگر در فکر اجیر کردن یک پیرمرد باشید، تنها نتیجه‌اش احتمالا از دست دادن گوساله‌های بیشتری است. این روزها وضع فرق کرده، تقریباً در همه جا دزدی و غارت رخنه کرده.» و این مسئول شورا بود که با لحنی قاطع و همان‌طور که از او انتظار می‌رفت سخن می‌گفت، و در همین موقع سخنان او به وسیلهٔ کسی در انتهای اتاق تایید شد.

«نه، یک پیرمرد از عهدهٔ این کار برنمی‌آید. می‌دانید، آن‌ها گاو نیستند، همگی گوساله‌های یک ساله‌اند. آدم باید مثل یک تازی بدود تا قادر به همراهی آن‌ها باشد. حالا اگر این گله رم کرد و متفرق شد، این پیرمرد شما پیش از جمع و جور کردن آن‌ها تمام دل و رودهٔ خودش را از دست خواهد داد.»

خندهٔ حاضران اتاق را به لرزه درآورد، ولی آسیابان پیر از ته اتاق انگشتان را بالا برد و با نیم نجوایی گفت:

«این کار، کار کمونیست‌ها نیست… این کار باید در دست نمازگزارها باشد، نه اینکه هر پیرمردی هرقدر هم–» و ناراحتی قدیمی‌اش به کلهٔ طاسش زد.

ولی در این‌جا مسئول شورا با خشونتی شایسته به میان کلامش دوید و اظهار داشت:

«کافیست، همشهری، این‌جا جای این کلمات ناروا نیست… به همین جهت دستور می‌دهم از جلسه بیرونت کنند.» و به این ترتیب در تاریک روشن صبح، هنگامی که دود همچون رشته‌های پنبه‌ای رنگین پیچ و تاب خوران از دودکش‌ها بیرون می‌جهید و بر فضای میدان گسترده می‌شد، گریگوری صد و پنجاه رأس گاو و گوساله را جمع کرد و آن‌ها را از میان دهکده به سوی تپهٔ خاکستری و بی‌پناه مجاور راند.

استپ از سوراخ‌های موش‌خرماهای خاکستری آبله‌گون بود، موش‌خرماها به کشیدن جیغ‌های تیز و ممتدشان سرگرم بودند، و هوبره‌ها، که پرهای سفید و سیمگون‌شان می‌درخشید، از لابلای علف قد نکشیدهٔ دره‌ها به پرواز درآمدند.

گله آرام بود. سم سخت گوساله‌ها چون ریزش ممتد دانه‌های باران بر سطح چین‌دار زمین ضرب گرفته بود.

گریگوری خواهرش دونیاتکا‏۴‎ را به عنوان کمک چوپان همراه داشت. گونه‌های پرخون و کک‌مکی دختر می‌خندید. لب‌ها و چشم‌هایش نیز چنین بودند. در حقیقت او همیشه خندان بود، چه، تنها هفده بهار را دیده بود، و وقتی انسان هفده‌ساله باشد همه‌چیز –چهرهٔ تیره و گرفتهٔ برادر، گوساله‌ها با آن گوش‌های کوچک و افتاده که می‌دوند و علف‌های هرز را می‌چینند، و حتی این حقیقت که انسان یا فردا لقمهٔ نانی برای خوردن نداشته باشد– برایش لطیفه‌ای خوشمزه و سخت خنده‌دار می‌نماید.

اما گریگوری نمی‌خندید. پیشانی‌اش در زیر کلاه ژنده، تند و پرچین بود و چشمانی خسته داشت، گویی سال‌ها پیش از عمر نوزده‌ساله‌اش زندگی کرده بود.

گله به آرامی پیش رفت و همچون کومه‌های ردیف‌شدهٔ علف در طول حاشیهٔ جاده پخش شد. گریگوری در حالی که با صدای سوت عقب‌مانده‌ها را به پیش می‌راند سرش را به جانب خواهرش گرداند و گفت:

«دونیا، تا پاییز آن‌قدر که بتوانیم به شهر برویم غله به دست خواهیم آورد. من در آن‌جا به آموزشگاه کارگران می‌روم و برای تو هم شاید ترتیب یک دورهٔ تعلیماتی را بدهم. دونیا، در شهر هر کتابی که بخواهیم در دسترس‌مان خواهد بود، مردم آن‌جا نان حسابی می‌خورند، نه مثل مال ما، آشغال پرعلف.»

«اما برای رفتن پول از کجا بیاریم؟»

«اوه. احمق، اون هم می‌رسه. آن‌ها بیست پوط گندم به ما خواهند داد. و این همان پولیست که تو می‌خواهی. غله را به قیمت هر پوط یک روبل می‌فروشیم. به‌علاوه، ارزن و تپاله هم برای فروش خواهیم داشت.» گریگوری در وسط جاده توقف کرد و با ترکه‌ای که در دست داشت بر روی خاک جاده به ترسیم ارقام و جمع زدن آن‌ها پرداخت.

«ولی حالا چه باید بخوریم، گریشا؟‏۵‎ ما اصولاً نانی در بساط نداریم.»

«من هنوز کمی کماج خشک در کیسه دارم.»

«اگر آن‌را بخوریم، فردا چه می‌کنیم؟»

«یکی از مزرعه می‌آید و قدری آرد برای‌مان می‌آورد. مسئول شورا قول داد…»

آفتاب نیمروز همه چیز را می‌سوزاند. پیراهن کرباسی گریگوری از عرق خیس شده بود و برتنش می‌چسبید. گله، سست و بی‌قرار پیش می‌رفت. خرمگس‌ها گوساله‌ها را می‌گزیدند و هوای خفه و دم‌دار از ماق گوساله و وز وز مگس‌ها زنده می‌نمود.

حوالی عصر، درست پیش از غروب آفتاب آن‌ها گله را به گاودانی دور دستی هدایت کردند. در فاصلهٔ نه چندان دور یک حوضچه و یک پناهگاه حصیری که در اثر باران نیمه پوسیده شده قرار داشت.

گریگوری به‌دویدن پرداخت و پس از جمع کردن گله آن‌ها را به دشواری در گاودانی محصور کرد و دروازهٔ پوشالی چپر را با فشار باز کرد. آن‌ها را در یک یک از مدخل سیاه و چهارگوش به درون فرستاد و در همان حال آن‌ها را شمارش کرد.

۲

آن‌ها روی تپه‌ای که به‌سان نخودی درشت در کنارهٔ دوردست حوضچه سربرآورده بود، پناهگاه تازه‌ای بنا کردند. به اتفاق دیوارهای آن‌را با تپاله اندود کردند، و سپس گریگوری سقف را با نی و پوشال پوشاند.

روز بعد مسئول شورا سوار اسب فرا رسید. نیم‌پوطی آرد ذرت و کیسه‌ای ارزن به همراه داشت. در خنکی مطبوع پناهگاه چمباتمه زد و سیگاری روشن کرد.

«گریگوری، تو جوان خوبی هستی، تو نوبت گله داری‌ات را انجام خواهی داد و بعد، در پاییز به اتفاق به مرکز ناحیه خواهیم رفت. شاید در آن‌جا بتوانی ترتیب رفتن به جایی برای تحصیل را بدهی، در شعبهٔ تعلیمات عمومی جوانکی را می‌شناسم که می‌تواند یار و یاورت باشد…»

چهرهٔ گریگوری از شادی گلگون شد، و چون دید که مسئول شورا قصد رفتن دارد، رکاب برایش گرفت و دستش را به گرمی فشرد. و مدت درازی به نظاره بر انبوه گرد و خاک مارپیچی که از زیر سم اسب به هوا برمی‌خاست همان‌جا سرپا باقی ماند.

استپ خشک و پژمرده همواره چون مسلولین در طلوع و غروب آفتاب سرخ‌گونه و در گرمای ظهر از حرکت باز می‌ماند و گریگوری همان‌طور که به پشت دراز کشیده و بر تپهٔ پوشیده از مه آبی داغ خیره شده بود، به نظرش رسید که استپ جان دارد و زیر فشار جانکاه دهکده‌ها، قریه‌ها و شهرها رنج می‌برد. چنین می‌نمود که خاک برای نفس کشیدن له له می‌زند، و در عمق وجودش، زیر لایه‌های ضخیم صخره‌ها، زندگی دیگری می‌تپد و سر می‌آورد که با این زندگی به کلی فرق داشت و خارج از درک و بصیرت او بود.

حتی در پهنهٔ وسیع روشنایی روز نیز این خوف همراه با احترام را احساس می‌کرد. نگاهش پشته‌ها و تپه‌های بی‌حساب را به حساب می‌کشید، به داخل مه لرزان و به گله‌ای که بر روی علف قهوه‌ای نقطه‌چین شده بودند خیره می‌شد و به خود می‌گفت که همان‌گونه که یک برش نان از قرص نان جداست او هم یکباره از دنیای خود بریده و جداست.

در یک عصر شنبه گریگوری گله را به روال همیشگی به گاودانی راند. دونیاتکا در کنار پناهگاه آتشی برافروخته، بر روی آن مقداری ارزن و برگ‌های ترش و معطر می‌جوشاند.

گریگوری در کنار آتش نشست و قطعات تپاله را که بوی تندی از آن برمی‌خاست با چوب‌دستی‌اش به هم زد. و به آرامی گفت: «گوسالهٔ گریشاتکا‏۶‎ بیمار شده است. باید پیغامی برای صاحبش بفرستیم.»

دونیاتکا با لحنی که می‌کوشید وانمود کند رفتنش چندان اهمیتی ندارد، گفت:

«من بایستی به قریه بروم؟»

«نه، تو نباید بروی. من به تنهایی از عهدهٔ نگهداری گله برنمی‌آیم.»

و سپس لبخندی زد و اضافه کرد: «احساس تنهایی می‌کنی؟ ها؟»

«آری گریشای عزیز، همین‌طور است. الان یک ماه تمام است که ما در استپ می‌گذرانیم و در تمام این مدت تنها با یک نفر روبرو بوده‌ایم. اگر سراسر تابستان را در ای نجا بگذرانیم، من حتما حرف زدن را هم از یاد می‌برم.»

«دونیا، این طور پیش آمده. ولی پاییز که آمد ما هم به شهر می‌رویم. هر دو به مدرسه خواهیم رفت و پس از گذراندن آن به این‌جا باز می‌گردیم و زمینی را با روش علمی می‌کاریم. در این‌جا چیزی جز جهل و بی‌خبری وجود ندارد، مردم همه در خوابند. هیچ‌کس خواندن و نوشتن نمی‌داند، از کتاب خبری نیست–»

«ولی هیچ‌کس ما را قبول ندارد. ما هم به اندازهٔ دیگران نادانیم.»

«چرا، قول دارند. وقتی در قریه بودم در کتابی از لنین خواندم که متعلق به دبیر آن‌جا بود. در آن کتاب نوشته بود که پرولتاریا باید حکومت کند، و راجع به تعلیمات هم می‌گفت که مردم بی‌چیز بایستی تعلیم ببینند.»

گریگوری با سینهٔ فراخ زانو به زمین زد و در حالی‌که پرتو نارنجی غروب آفتاب برگونه‌هایش می‌تابید، چنین ادامه داد:

«ما باید تحصیل کنیم تا بتوانیم جمهوری‌مان را اداره کنیم. در شهرها کارگران قدرت را به دست گرفته‌اند، ولی کدخدای ما در این قریه یک کولاک است، و در دهات دیگر هم بیشتر دهبان‌ها را مردم دارا تشکیل می‌دهند.»

«من هم در تمام مدتی که تو تحصیل می‌کنی می‌توانم با ظرف‌شویی و ساییدن کف اتاق‌ها پولی به دست بیاورم.»

تپاله می‌سوخت و دود می‌کرد، و گاهی با صدا متلاشی شده، شعله‌هایی به اطراف می‌پراکند. استپ، خواب و بیدار، غرق در سکوت بود.

۳

یک سپاهی در سر راهش به مرکز ناحیه، از طرف پولیتف‏۷‎ دبیر ناحیه‌ای حزب، حامل دستور رفتن گریگوری به قریه برای ملاقات با او بود.

گریگوری پیش از سحر راهی شد و موقع شام بود که از فراز تپه‌ای مشرف بر قریه، برج ناقوس و خانه‌های محقر اطراف آن‌را که با ورقه‌های آهن شیروانی و بوریا پوشیده بود نظاره می‌کرد.

با پاهای تاول‌زده قدم به میدان قریه گذاشت.

کلوپ در خانهٔ کشیش قریه بود. و او به اتاق بزرگی، مفروش با حصیری از نی تازه، قدم نهاد.

پنجره‌ها بسته بود و اتاق در نیمه تاریکی فرورفته بود. پولتیف در کنار پنجره سرگرم ساختن یک قاب چوبی بوده، در حالی دست عرق آلودش را به سوی گریگوری دراز می‌کرد، لبخند زنان گفت:

«خوب، اهمیتی ندارد. من در مرکز ناحیه تحقیقاتی کرده‌ام. در آنجا برای کارخانه نفت به چند جوان نیاز داشتند، ولی یک دوجین بیش از آن‌چه می‌خواستند پیدا شد. تو باید تا فصل پاییز همچنان به گله‌داری ادامه دهی، بعد از آن تو را هم برای تحصیل خواهیم فرستاد.»

«من نهایت جدیت را برای نگهداری این شغل به کار می‌برم. آن‌ها، آن کولاک‌های ده ما از این‌که من گله‌بان آن‌ها شده‌ام از غصه دق کرده‌اند. آن‌ها می‌گویند، او یکی از آن‌هاست، از کمونیست‌های جوان، او یک کافر خدانشناس است. او در موقع گله‌بانی دعا نمی‌خواند…» و به دنبال این کلمات خنده‌ای حاکی از بیزاری سرداد.

پولتیف تراشه‌ها را با آستین کتش کناری زد و در حالی که گریگوری را از زیر ابروان نمناک و پرمویش می‌نگریست در درگاه پنجره نشست.

«گریگوری، تو به باریکی و لاغری یک شن‌کش شده‌ای. با آن جان‌کندن‌ها، چطوری چیزی گیرت میاد؟»

«به اندازهٔ کافی گیرم میاد.»

چند لحظه‌ای هیچ کدام سخنی نگفتند.

«خوب، بهتر است به محل کار برویم. در آن‌جا مقداری اوراق تازه برایت دارم. به تازگی یک بسته کتاب و روزنامه از مرکز ناحیه به دستمان رسیده.»

در کوچه‌ای که به گورستان منتهی می‌شد به راه افتادند. مرغ‌ها در کومه‌های خاکستر پا می‌زدند و پرهایشان را پاک می‌کردند. در سکوت آزاردهنده‌ای که در گوش‌ها زنگ می‌زد، صدای غژ و غژ چرخ چاهی بلند بود.

«چرا کمی این‌جا نمی‌مانی؟ ما جلسه‌ای در پیش داریم. بچه‌ها اغلب حالت می‌پرسند. آن‌ها می‌گویند، آخر گریشا کجاست؟ این روزها به چه کاری مشغول است؟ تو می‌توانی آنها را دوباره ببینی و من هم قرار است سخنانی دربارهٔ اوضاع بین‌المللی ایراد کنم. چرا نمی‌خواهی شب را پیش ما بمانی و فردا مراجعت کنی؟»

«نمی‌توانم شب بمانم. دونیاتکا نمی‌تواند تنها به کارها برسد. در جلسه شرکت می‌کنم ولی به مجرد اینکه تمام شد همان شبانه راهی می‌شوم.»

در ایوان خانهٔ پولتیف هوا خنک بود. بوی خوش میوه‌های خشک با بوی تند و زنندهٔ عرق اسب و زین و برگ‌هایی که بر دیوار آویخته بود در هم آمیخته بود.

بشکه‌ای مملو از کواس در گوشه‌ای بود، و در کنار آن بستری مندرس و در هم ریخته.

«این‌هم لانهٔ محقر من. از همه جای این خانه گرم‌تر است.»

پولتیف خم شد و با احتیاط بسیار چند شماره پراودا و دو کتاب از زیر ملافهٔ چرک و نشسته بیرون کشید.

آنها را دست‌های گریگوری گذاشت و سپس کیسهٔ کوچک وصله‌داری را برداشت و دهانهٔ آن را باز کرد و گفت:

«این را نگهدار!» چشمان گریگوری حتی در مدتی که سر کیسه را نگهداشته بود همچنان روی اوراق چاپی می‌دوید.

پولیتف مشت مشت آرد در کیسه ریخت تا نیمی از آن پر شد، کیسه را تکان داد و بعد به اتاق جلوی کلبه‌اش دوید.

چند لحظه بعد در حالی که دو تکه گوشت و تکه‌ای چربی خوک پیچیده در برگ چروکیدهٔ اسفناج در دست داشت مجدداً ظاهر شد. آن‌ها را هم در کیسه فرو کرد و با لحن تندی گفت:

«وقتی برمی‌گردی آن‌ها را هم با خود ببر.»

گریگوری سرخ شد و در جواب گفت:

«من نمی‌توانم این همه را با خود ببرم…»

«چرا، می‌توانی.»

«نمی‌توانم.»

پولیتف، که رفته رفته رنگ می‌باخت، با عصبانیت به گریگوری خیره شد و فریاد زد:

«عجب موجودی هستی! و تازه خودت را هم یک رفیق می‌نامی! می‌خواهی از گرسنگی بمیری، کلمه‌ای هم با کسی در میان نگذاری! آن را بردار، وگرنه دیگر دوست من نخواهی بود.»

«نمی‌خواهم آن‌چه برای خودت مانده بردارم.»

و اینک پولتیف در حالی که گریگوری را، که با رنجشی آشکار سرگرم بستن دهانهٔ کیسه بود، می‌نگریست، به آرامی گفت:

«آن هم چه باقیمانده‌ای!»

جلسه کمی پیش از سپیده‌دم پایان یافت.

گریگوری راهی استپ شد. کیسهٔ آرد را با تقلا به دوش کشید. پاهای مجروحش سخت می‌سوخت، ولی او بردبار و امیدوار، در سپیده‌دم رخشان قدم برمی‌داشت.

۴

در یک صبح‌دم که دونیاتکا برای جمع‌آوری تپالهٔ خشک برای سوخت از پناهگاه بیرون خزید و گریگوری را دید که با شتاب از آغل خارج شده، دوان می‌آید، حدس زد که واقعهٔ ناگواری رخ داده است.

«اشکالی پیش آمده؟»

«گوسالهٔ گریشاتکا مرده است… و سه تای دیگر هم بیمار شده‌اند.»

به سختی نفسی تازه کرد و ادامه داد: «دونیا، برو به قریه و به گریشاتکا و دیگران بگو بیابند این‌جا. به آن‌ها بگو گوساله‌هایشان بیمارند.»

دونیاتکا شالش را به دور خود پیچید و تازه آفتاب بر پشته‌های پشت سرش می‌خزید که به راه افتاد. گریگوری پس از دور شدن خواهرش آهسته به آغل بازگشت.

گله در چراگاه پخش شده بود، و سه گوسالهٔ بیمار را که در کنار پرچین دراز کشیده بودند به جای گذاشته بود. حوالی نیمروز هر سه گوساله جان سپردند.

از آن به بعد گریگوری مرتباً وقتش صرف دویدن از چراگاه به آغل می‌شد. باز هم دو گوسالهٔ دیگر بیمار شدند. یکی از آن‌ها با فریادهای کشیده و غم‌انگیز، و چشمان پر اشک و بیرون زده در گل و لای حوضچه از پا درآمد، و همراه با آن قطرات شور اشک بر گونه‌های آفتاب‌سوختهٔ گریگوری جاری شد.

در غروب آفتاب دونیاتکا همراه با صاحبان دام از راه رسید.

آرتم‏۸‎ پیر گوسالهٔ بی‌حرکت را با عصایش تکانی داد و گفت:

«بله، طاعون است. حالا دیگر با این حساب تمام گله نابود خواهد شد.»

پوست آن را کندند و لاشه‌اش را در محلی نه چندان دور از حوضچه دفن کردند و از خاک خشک سیاه پشتهٔ تازه‌ای بر پا داشتند.

روز بعد دونیاتکا بار دیگر راه ده در پیش گرفت. هفت گوساله یک‌جا به بیماری دچار شده بودند.

روزها یکی پس از دیگری در توالی شوم و مصیبت‌باری می‌گذشت. آغل هر چه بیشتر خالی می‌شد، از صد و پنجاه رأس گوساله تنها پنجاه رأس باقی مانده بود. صاحبان آن‌ها با گاری‌هایشان بدان‌جا می‌آمدند، پوست حیوان مرده را می‌کندند، گودال‌های کم عمقی در دشت حفر می‌کردند، بر روی لاشهٔ خونین خاک می‌ریختند و باز می‌گشتند.

رفته رفته واداشتن گله به رفتن به آغل دشوار می‌شد؛ گوساله‌ها با بوییدن خون و مرگی که مخفیانه به میان آن‌ها می‌خزید از وحشت ماق می‌کشیدند.

صبح‌ها، وقتی که گریگوری با سیمای زرد و پریده‌رنگ دروازهٔ پر سر و صدای آغل را باز می‌کرد و گله را برای چرا رها می‌کرد، گوساله‌ها مجبور بودند که از روی خاک تازه و مرطوب قبرها بگذرند.

و در تمام طول روز بوی زنندهٔ گوشتی که می‌گندید، خاکی که در زیر سم حیوانات رم‌کرده لگدکوب می‌شد، ماق‌های ممتد و نومید، و خورشید همیشه داغ، که آرام آرام سراسر استپ را طی می‌کرد، همه‌جا را فرا گرفته بود.

شکارچی‌ها از قریه خارج می‌شدند و در کنار پرچین‌ها چند گلوله در هوا شلیک می‌کردند تا این مرض هولناک را از آغل‌هایشان دور نگه دارند. اما گوساله‌ها همچنان می‌مردند و گله هر روز کوچک‌تر از روز قبل می‌شد.

گریگوری متوجه شد که خاک بعضی از گورها به هم ریخته است و در فاصله‌ای نه چندان دور استخوان‌های جویده‌ای پیدا کرد. شب‌ها گله غالباً دستخوش بی‌قراری می‌شد و اینک هر چه بیشتر ترسو و کم جرأت شده بود. سکوت آغل ناگهان با نعره‌ای وحشی در هم می‌شکست و گله با متلاشی کردن پرچین‌ها به هر سو یورش می‌برد. آن‌ها از رهایی از آغل، دسته دسته به سوی پناهگاه می‌آمدند و نفس زنان و نشخوارکنان در کنار آتش به خواب می‌رفتند.

گریگوری نمی‌توانست حدس بزند که عیب در کجاست. تا این‌که یک شب با پارس سگ از خواب بیدار شد. کتش را برداشت، به شتاب از پناهگاه بیرون دوید و خود را در محاصرهٔ گوساله‌ها یافت. آنها خود را به او می‌مالیدند و او پهلوهای نمناکشان را احساس می‌کرد.

مدتی در آستانهٔ پناهگاه توقف کرد، سگ‌ها را با سوت صدا زد و از جانب درهٔ مجاور، معروف به دره مار، زوزهٔ ممتد و بلند گرگی به او پاسخ گفت. و از طرف خارستانی که تپه را پوشانده بود نیز زوزهٔ دیگری بلند شد. به پناهگاه بازگشت و چراغ نفتی را روشن کرد.

«دونیا، تو هم می‌شنوی؟»

با فرا رسیدن سپیده‌دم، زوزه‌ها همراه با ستارگان محو و خاموش شدند.

۵

صبح آن روز ایگنات آسیابان و میخی نستروف سر رسیدند. گریگوری در پناهگاه سرگرم تعمیر کفش‌هایش بود. دو پیرمرد داخل شدند، ایگنات کلاه از سر برداشت و در حالی که در مقابل پرتو مورب آفتاب که بر کف خاکی پناهگاه می‌تابید، چشمانش را تنگ می‌کرد در برابر عکس کوچک لنین که در گوشه‌ای سنجاق شد بود دستش را برای کشیدن صلیب بالا برد. درست در همین لحظه متوجه شد که عکس از کیست، دستش را پس کشید و آن را با شتاب در جیب فرو برد، و در حالی که از خشم تف بر زمین می‌انداخت، گفت:

«پس این‌طور… تو تصویر مقدس نداری، این‌طور!»

«نه.»

«پس آن که در آن گوشه مقدس است کیست؟»

«لنین.»

«پس دلیل تمام بدبختی‌های ما همین است! آنجا که خدا نیست، درد و مریض است. حالا معلوم شد که چرا گوساله‌های ما می‌میرند، آه، خدای من، ای پروردگار و حافظ…»

«پدر بزرگ گوساله‌ها برای به این جهت می‌میرند که هیچ‌کس در فکر معاینهٔ آن‌ها نبوده.»

«پیش از این، بدون این معاینه‌ها هم کارهایمان رو به راه بود. تو زیادی فهمیده شده‌ای. تو بهتر است قدری بیشتر به این پیشانی گناهکارت صلیب بکشی، آن وقت دیگر هیچ احتیاجی به معاینه نخواهد بود.»

میخی نستروف چشم‌ها را در حدقه گرداند و فریاد زد:

«آن کافر خدانشناس را از آن مکان شریف پایین بیاور! وجود تو، تو کفرگوی فاسد است که سبب شده تمام حیوانات ما نابود شوند.»

گریشا از شدت ناراحتی سفید شد و پاسخ داد:

«دستوراتت را بگذار در خانه‌ات صادر کن. بر سر من داد نزن. این شخص پیشوای پرولتاریای–»

میخی همچون بوقلمونی که چتر می‌زند بادی به غبغب انداخت و چهره‌اش کبود شد و فریاد زد:

«اگر تو برای ما کار می‌کنی، باید در خدمت راه ما نیز باشی. ما امثال تو را می‌شناسیم. تو بهتر است حواست را جمع کنی، وگرنه به زودی ساکتت خواهیم کرد.»

و سپس هر دو کلاهشان را به سر گذاشتند و بدون گفتن کلمهٔ دیگری خارج شدند.

دونیاتکا از وحشت به برادرش خیره شده بود.

روز بعد تیخون‏۹‎ آهنگر به آن‌جا آمد تا از وضع و گذران گوساله‌اش خبری بگیرد. در کنار پناهگاه چنپاتمه زد، سیگاری روشن کرد، و با لبخندی تلخ و قیافه‌ای در هم به درد دل پرداخت:

«زندگی کثیفی داریم. ما از شر رئیس سابق ده خلاص شدیم، و حالا پسرخواندهٔ میخی نستروف مصدر کار شده. آن‌ها برای تحکیم وضع خودشان به هر کاری دست می‌زنند. دیروز زمین‌ها را تقسیم می‌کردند. همین که یکی از دهقانان بی‌چیز قطعه مناسبی نصیبش می‌شد، باید سهم‌بندی‌ها از تو تجدید گردد. چندی نخواهد گذشت که باز هم ثروتمندان را سوار بر پشت خود خواهیم یافت… گریگوری، پسرم، آن‌ها به کلیه زمین‌های خوب چنگ انداخته‌اند. تنها زمین‌های سنگی و آشغال برای ما مانده. این روزها اوضاع این‌طوره.»

گریگوری تا نیمه شب در کنار آتش نشسته، با تکه چوبی نیم سوخته و با ناشی‌گری به نوشتن بر روی برگ‌های عریض زعفرانی‌رنگ ذرت سرگرم بود. درباره تقسیم غیرعادلانهٔ زمین و نیز در این باره که آن‌ها به جای معاینه‌کردن گوساله‌ها کوشیده‌اند که طاعون را به وسیله تفنگ از آن‌جا دور کنند چیزهایی نوشت، و آن مجموعه برگ‌های خشک ذرت بدخط را به دست تیخون داد و گفت:

«اگر گذرت به مرکز ناحیه افتاد، بپرس روزنامهٔ «کراسنایا پراوادا»‏۱۰‎ در کجا چاپ می‌شود. و این را به آن‌ها بده. من تا آن‌جا که توانسته‌ام واضح نوشته‌ام، اما مبادا برگ‌ها را تا کنی که تمام نوشته‌ها از بین می‌رود.»

آهنگر برگ‌ها را با سرانگشت‌های تاول‌زده و سیاه از زغالش گرفت و آن‌ها را با دقت زیر پیراهن، کنار قلبش جا داد و به هنگام ترک پناهگاه، لبخند زنان گفت:

«من به مرکز ناحیه خواهم رفت. شاید بتوانم حکومت شورایی را در آن‌جا بیابم… من می‌توانم این ۱۵۰ ورست را سه روزه طی کنم. تقریبا یک هفتهٔ دیگر، وقتی بازگشتم، به دیدنت خواهم آمد.»

۶

پاییز باران و رطوبت سرد و کسل‌کننده‌ای همراه داشت. دونیاتکا در یک صبح زود برای تهیه غذا از ده از آن‌جا دور شد.

گوساله ها در دامنهٔ تپه به چرا مشغول بودند. گریگوری پوست گوسفندش را بر دوش داشت و در حالی که غرق در تفکر به دنبال گله قدم برمی‌داشت ساقهٔ پلاسیده‌ای را در کف دو دست له می‌کرد. درست پیش از سردرآوردن مهتاب صاف پاییزی، دو اسب‌سوار بر بالای تپه نمایان شدند. در حالی که سم اسبان‌شان در خاک فرو می‌رفت به سوی گریگوری تاخت آوردند.

گریگوری یکی از آن‌ها را که رئیس جدید، پسرخوانندهٔ میخی نستروف بود، شناخت؛ دیگری هم پسر ایگنات آسیابان بود.

اسب‌ها از بسیاری عرق کف کرده بودند.

«آهای چوپان!»

«آهای.»

«ما آمده‌ایم تو را ببینیم.»

رئیس، در حالی که بر روی زین بلند می‌شد، دکمهٔ پالتوش را با انگشتانی بی‌حال و بی‌حس باز می‌کرد، یک نسخه روزنامهٔ رنگ و رو رفته را بیرون کشید و آن‌را در مقابل باد گرفت تا باز شود.

«تو این را نوشته‌ای؟»

کلمات و عباراتی که دربارهٔ تقسیم زمین و تلفات دام‌ها بر برگ ذرت نوشته بود در برابر دیدگانش به رقص آمدند.

«راه بیفت، همراه ما بیا!»

«کجا؟»

«آنجا، پایین دره… می‌خواهیم با تو حرف بزنیم…»

لبان آبی رنگ رئیس از خشم پیچ و تاپ می‌خورد و چشمانش حیله‌گر و تهدیدکننده بود.

گریگوری لبخندی زد و گفت:

«حرفت را همین‌جا بزن.»

«اگر میل داری همین‌جا هم می‌توانم بگویم…»

تپانچه‌ای از جیب بیرون کشید و در حالی که عنان اسب سرکشش را می‌کشید با خشم فریاد زد:

«به روزنامه‌ها بنویس، خوک کثیف، می‌فهمی؟»

«ولی چرا…»

«به تو می‌گویم چرا –به خاطر وجود سرکار من باید محاکمه شوم! حالا داستان بساز، می‌فهمی؟ این طرف و اون طرف حرف بزن، سگ تولهٔ حرامزاده!»

و بی‌آن‌که منتظر جواب باشد مستقیماً در دهان ساکت گریگوری شلیک کرد. گریگوری به زیر سم اسب‌هایی که رم کردند افتاد، نفس سخت و بلندی کشید، با انگشتان چنگ شده‌اش بر مشتی علف مرطوب قهوه‌ای چنگ انداخت و سپس از حرکت باز ماند.

پسر ایگنات از اسب پایین پرید، کلوخه‌ای از خاک سیاه برداشت و آن را در دهان گریگوری که خونی کف آلود از آن جاری بود، فرو کرد.

❋ ❋ ❋

استپ وسیع است و کسی آن را اندازه نکرده. جاده‌ها و مال‌روهای بی‌شماری دارد. شب پاییزی چون قیر تیره و تارک است. و آثار سم‌ها با ریزش باران شسته می‌شود و از بین می‌رود…

۷

بارانی ریز. هوای گرگ و میش. جادهٔ سراسری استپ.

پیش‌رفتن برای کسی که کیسه‌ای بر پشت دارد که تنها قرص نانی در آن است، و چوب‌دستی مناسبی در دست دارد چندان دشوار نیست.

دونیاتکا با قدم‌های بلند در آن جاده پیش می‌رود. توفان بادی که از پشت بر او می‌وزد حاشیهٔ بلوز ژنده‌اش را رفته رفته پاره می‌کند و خود او را به جلو می‌راند.

همه جا را استپ تهی و ساکت فرا گرفته است. هوا رو به تاریکی می‌رود. از این جاده، پشتهٔ قدیمی با فاصله‌ای نه چندان دور به چشم می‌خورد، و بر فراز آن پناهگاه با سقف حصیری‌اش که در باد به رقص آمده، نمایان است.

دونیاتکا در حالی که سرش را به آن‌سو برگردانده، چون مستان تلو تلو می‌خورد، از روی قبر فرو رفته‌ای می‌جهد و به رو نقش زمین می‌شود.

شب…

دونیاتکا به شاهراهی که مستقیما به ایستگاه راه‌آهن می‌رود رسیده است. پیش رفتن آسان است، زیرا در کیسه‌ای که بر پشت دارد جز یک قرص نان جو، یک کتاب پاره پاره که اوراقش به گرد و خاک استپ آلوده است، و پیراهن کرباسی برادرش گریگوری چیز دیگری نیست.

اما هر وقت که غم مرگ برادر بر قلبش سنگینی می‌کند و سیل اشک چشمانش را می‌سوزاند جایی که دور از دید دیگران است می‌یابد، پیراهن زبر و نشسته را از کیسه بیرون می‌کشد، چهره‌اش را در آن فرو می‌برد و بوی عرق برادر را بالا می‌کشد. و بعد… تا مدتی دراز، بی‌حرکت دراز می‌کشد…

ورست‌ها یکی پس از دیگری طی می‌شوند. گرگ‌ها در بیشه‌های استپ زوزه می‌کشند، و بر زندگی کثیف خود نفرین می‌کنند، اما دونیاتکا همچنان در کنار جاده پیش می‌رود. او به شهر می‌رود، جایی که حکومت شوراها برقرار است، آن‌جا که پرولتاریا درس می‌خواند تا بتواند در آینده جمهوری خویش را اداره کند.

کتاب لنین چنین می‌گوید.

۱۹۲۵

***

پانوشت‌ها

  1. Grigory Frolov
  2. Nesterov
  3. Ignat
  4. Dunyatka
  5. صورت مصغر و خودمانی گریگوری.
  6. Grishatka
  7. Politov
  8. Artem
  9. Tikhon
  10. Krasnaya Pravda

 

منبع: shortstories.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *