چای عصرانه
سعیده رنگچی
تو باغچهی خونمون یه نهال زیتون کاشتم. به امید باروری، به امید روزی که از درختی که خودم کاشتم زیتون بچینم و باهاش شور درست کنم. میتونستم برم زیتون خام بخرم و خیلی زودتر از این حرفا این کارو بکنم یا اینکه اصلا میتونستم برم بهترین شور زیتونو از یه فروشگاه همین نزدیکیا بخرم. چی باعث میشه آدم خودش از صفر دنبال یه کاری بره؟ من هر روز به این درخت میرسم. به اندازه بهش آب میدم نه بیشتر و نه کمتر. درست همون مقداری که باید آب بخوره. هَرَسش هم میکنم و البته تبعیض فاحشی بین اون و بقیه درختای باغچه قائلم. منتظر چه اتفاقی هستم نمیدونم! زیتونای این درخت با درختای دیگه چه فرقی میکنه؟ اینم نمیدونم…
عصر یه روز جمعه بابام همه خانواده رو دور هم جمع کرد. این جمع شدن دلیل خاصی نداشت. چای بود و شیرینیِ مامانپز و ظرف میوهای پر شده با میوههای نه چندان مرغوب. مامان برای همه چای ریخت. بابا چیزی نمیگفت اما معلوم بود داره تو دلش با ما حرف میزنه. خیره به بخار لیوانِ چایش شده بود و جوری انتظار سرد شدنش رو میکشید که انگار مدتهاست چای نخورده و دلش میخواد هرچه زودتر سربکشه لیوانشو. منو آبجیمو داداشم مشغول حرفای همیشگیمون بودیم اما زیرچشمی بابا رو میپائیدیم. مامانم ساکتتر از همیشه بود معلوم بود اون یه چیزایی میدونه. بابا با یه سرفه گلوشو تازه کرد و داداشم حرفشو نصفه گذاشت. بابا آمادهی شلیک بود: «این خونه برای من خیلی عزیزه. اینجا رو با ذوق خریدم. بچههام اینجا بزرگ شدن. توش غم و غصه و شادی و خنده زیاد داشتیم. اینم میدونم که همهی شما چقدر به این خونه علاقه دارین اما… اما… اما شما خودتون از وضعیت مغازه خبر دارین. کلی بدهی بالا آوردم. خسته شدم بس که هر کی هرجا به من میرسه سراغ پولشو ازم میگیره. پیامای ناشناس رو گوشیم میاد که اگه پولمونو ندی اِل میشه و بِل میشه…» بابا دیگه چیزی نگفت. یعنی نمیتونست که بگه. بغض کرده بود. ما هم دیگه توضیح بیشتری ازش نخواستیم. چای بابا سرد شده بود اما بابا هنوزم همون جوری خیره به لیوان نگاه میکرد و هیچکس بهش نمیگفت «چایت رو بخور سرد شده» چون بابا جایِ دیگهای واسه نگاه کردن نداشت. غروب جمعهای از این دلگیرتر سراغ نداشتم. همهچیز واضح بود. میخواست خونه رو بفروشه و بده بالای بدهیهای مغازه. مغازهای که یه روزی واسهمون بابرکت بود حالا تو این خرابی بازار حتی خرج خودشم درنمیآورد چه برسه به روزیای واسه ما.
کم کم مشتری واسه خونه میاومد. از تمام کسایی که میاومدن و خونه زندگیمون رو با چشم خریدار نگاه میکردن بدم میومد. با اینکه میدونستم اونا هیچ تقصیری ندارن. بعد از رفتنشون میرفتم تو باغچه کنار درخت زیتونم مینشستم و گریه میکردم. فکر اینکه بعد از یه عمر زندگی حالا بابام باید بره یه خونه اجاره کنه داغونم میکرد. بحث مالیش مهم نبود. بخاطر بابام ناراحت بودم. بابا شکسته شد. از تمام دار و ندار دنیا همین یه خونه رو داشتیم. سقف بالاسرمون بود. کوچک و بزرگ یا نو و قدیمیاش مهم نبود. مهم این بود که سرپناه امن ما بود. جایی که زمین و هواش مال خودمون بود.
بازار فروش خونه حسابی راکد بود و کسی خونه نمیخرید. بابا مجبور شد ارزشِ خونه رو زیر قیمت اصلیش بگه تا فروخته شه. همین هم پای دلالهای خونه و بازاریهای فرصتطلب رو به خونمون باز کرد. اونا که دیگه شده بودن عذاب عظمی. دیگه پلههای سنگ مرمریِ حیاط و کابینتهای خوشرنگ و خوشذوقیهای بابا واسه دکور خونه مهم نبود. فقط متراژ خونه و اینکه چقدر بَر داره و جای پیشرفت داره یا نه همینها مهم بودن. بابا به اولین مشتریای که حاضر به خریدن شد خونه رو فروخت. قرار بود ما هم تا یک سال آینده همونجا بمونیم اما بعد از یک ماه همه به این نتیجه رسیدیم که حالا که خونه مال خودمون نیست دیواراش بهمون فشار میاره.
سه سال از اون روزا میگذره. خونه هنوز تخریب نشده. حتما درختم تا حالا میوه داده اگه نکنده باشنش. مزهی زیتونای این درخت با درختای دیگه هیچ فرقی نمیکنه اما فرق اساسی اونا با بقیهی زیتونها اینه که من حسابی پاش وقت گذاشتم اما بهشون نرسیدم. مثل بابام که یه عمر زحمت کشید آخرش صاحب هیچی نیست. اون زیتونا مهم نیستن اما باعث شدن بفهمم چقدر ناعدالتی وجود داره. تو جایی که ما زندگی میکنیم زحمت کشیدن واسه چیزی به معنای این نیست که حتما بهش میرسی. گاهی بهش نمیرسی و هیچ حقی واسه اعتراض نداری…
***
منبع: bestory.ir