داستان کوتاه
” پیانونواز “
نوشته: دونالد بارتلمی
برگردان: سپیده جدیری
آنطرف پنجره، «پریسیلاهس» پنجساله، چارگوش و خپله، درست مثل یک صندوق پستی (با بلوز قرمز و شلوار چروک مخمل کبریتی آبی)، با ظاهری بسیار زننده دنبال یک نفر میگشت که آب دماغ آویزانش را پاک کند.
مطمئناً یک پروانه توی آن صندوق پستی گیر افتاده بود، آیا اصلاً میتوانست در برود؟ یا اینکه محتویات صندوقهای پست برای همیشه به او میچسبید، مثل والدینش، مثل اسمش؟ آسمان آفتابی و آبی بود. یک تکه فیله سبز «سیلی پاته»1 توی خیک پریسیلاهس ناپدید شد.
مرد سرش را برگرداند تا با زنش که داشت روی دستها و زانوهایش از در تو میخزید احوالپرسی کند.
مرد گفت: «خوب، چطوری؟»
زن گفت: «من زشتم» و درحالیکه به پشت روی کتفش نشسته بود ادامه داد: «بچه هامون زشتن».
«برایان» بهتندی گفت: «مزخرفه. اونها بچههای فوقالعادهای هستن.»
فوقالعاده و خوشگل. بچههای بقیه مردم زشتن، نه بچههای ما. حالا پاشو برو «دود خونه»2 مگه قرار نبود ژامبون دودی درست کنی؟»
زن گفت: «ژامبون خراب شد. من نتونستم دودش بدم. همه چی رو امتحان کردم. تو دیگه منو دوست نداری. پنی سیلین مونده بود. من زشتم، بچهها هم.
گفت به تو بگم خداحافظ.»
«کی؟»
«ژامبون دیگه. ببینم اسم یکی از بچه هامون آمبروسه؟ یه نفر به اسم آمبروس واسه مون یه تلگرام فرستاده. الان چند تا بچه داریم؟ چهار تا؟ پنج تا؟ فکر میکنی اونها طبیعی باشن؟» در حالی که دستش را توی موهای کنگر مانندش میبرد ادامه داد: «خونهمون داره زنگ میزنه. چرا دلت میخواست یه خونه فولادی داشته باشیم؟ چرا فکر میکردم دلم میخواد توی «کنتیکوت»3 زندگی کنم؟ نمیدونم».
مرد به نرمی گفت: «پاشو. پاشو عزیزم پاشو وایسا و آواز بخون. «پارسیفال» رو بخون.»
زن از کف اتاق گفت: «دلم یه «تریامف» میخواد. یه تیآر – فور. توی «استمفورد» همه از اون دارن جز من. اگه تو واسه م یه تیآر – فور میگرفتی، بچههای زشتمونو توش مینشوندم و تا دوردورها میروندیم تا «ولفلیت». همه زشتیها رو از زندگیات میبردم بیرون».
«یه سبز شو میخوای؟»
زن با لحنی تهدید آمیز گفت: «یه قرمزشو. یه قرمزش با صندلیهای قرمز چرمی».
مرد پرسید: «مگه قرار نبود رنگها رو بتراشی؟ من یه IBM واسه خودمون خریدم.»
زن گفت: «دلم میخواد برم «ولفلیت». دلم میخواد با ادموند ویلسون حرف بزنم و سوارتی آر – فور قرمزم بشه و یه دوری بزنیم. بچهها هم میتونن دنبال صدف بگردن. من و بانی خیلی حرف واسه گفتن به هم داریم».
برایان با مهربانی گفت: «چرا اون کتف بندها رو در نمی آری؟ خیلی بد شد که ژامبون خراب شد».
زن شریرانه گفت: «من عاشق اون ژامبون بودم. وقتی تو با ولووی قرمزت به دانشگاه تگزاس روندی، فکر کردم داری واسه خودت کسی می شی. دستمو بهت دادم. تو حلقهها رو دستم کردی. همون حلقههایی که مادرم به من داده بود. فکر میکردم سری از سرها سوا می شی، مثل بانی.»
مرد شانههای پهنش را به او نشان داد و گفت: «همه چیز در حرکته. بیا پیانو بزن، میزنی؟»
زن گفت: «تو همیشه از پیانوی من میترسیدی. چهار پنج تا بچه مون هم از پیانو میترسن. تو یادشون دادی از اون بترسن. زرافه رو آتیشه، ولی فکر نمیکنم تو اهمیتی بدی.»
مرد پرسید: «حالا که ژامبون از دستمون رفته چی بخوریم؟»
زن با سردی گفت: «یه کمی «سیلی پاته» تو فریزر هست».
مرد نگاهی انداخت و گفت: «داره بارون میاد. بارون یا یه چیزی تو همین مایهها».
زن گفت: «وقتی از مدرسه وارتون فارغ التحصیل شدی، فکر میکردم بالاخره میتونیم به استمفورد بریم و همسایههای جالبی داشته باشیم. ولی اونها جالب نیستن. زرافه جالبه ولی اون هم بیشتر وقتها خوابه: صندوق پستی باز جالب تره. اون مرده سر ساعت 31/3 بازش نکرد. امروز 5 دقیقه دیر کرده. معلوم میشه دولت باز هم دروغ گفته.»
برایان با ژستی حاکی از بی حوصلگی چراغ را روشن کرد. انفجار ناگهانی نور صورت لاغر زن را که رو به بالا داشت روشن ساخت.
مرد با خودش گفت: «چشمهاش شبیه نخود برفیه. رقص تامار. اسم من تو فرهنگ لغت، تو سوابقم قانون خوشبختی دو جانبه س. شاید هم غذای پیانو. یه گوله درد داره تو دنیای غرب میدوه.»
زن از کف اتاق گفت: «خدای من! زانوهام!»
برایان نگاه کرد. زانوهای زن سرخ شده بود.
زن گفت: «بی حس شده، بیحس بیحس. من درزهای جعبه کمکهای اولیه رو گرفتم. که چی بشه؟ نمیدونم باید به من بیشتر پول بدی. «بن» داره اخاذی میکنه. «بسی» دلش میخواد یه نازی باشه. آخه داره صعود و سقوط رایش رو میخونه. حالا دیگه همه به اسم هیملر میشناسنش. اسمش همین بود دیگه: بسی؟»
«آره. بسی».
«اون یکی اسمش چی بود؟ اون بوره رو میگم.»
«بیلی. اسم پدرتو روش گذاشتیم. باباتو.»
«باید واسه من یه دونه (Airhammer)4 بگیری تا باهاش دندون های بچهها رو تمیز کنم. اسم اون مرض چیه؟ اگه تو واسهم نگیریش، همه بچه هام اون مرض رو میگیرن، دونه دونه شون.»
برایان گفت: «و یه دونه هم کمپرسور و یه ضبط پاین تاپ اسمیت. یادمه.»
زن به پشت خوابید. کتف بندها روی موزاییک تلق تلق کردند. شماره او، 17، بزرگ روی لباسش نوشته شده بود. چشمهای تابدارش را سفت بسته بود. گفت: «فروشگاه آلتمن حراج گذاشته. شاید یه سر برم.»
مرد گفت: «گوش کن پاشو. پاشو برو تاکستان. من هم پیانو رو میغلتونم اونجا. تو خیلی رنگ تراشیدی.»
زن گفت: «تو به اون پیانو دست نمیزنی. لااقل تا یه میلیون سال دیگه این کار رو نمیکنی.»
«واقعاً فکر میکنی از اون میترسم؟»
زن گفت: «تا یه میلیون سال دیگه. حقه باز!»
برایان آهسته گفت: «خیلی خوب. خیلی خوب» و با قدمهای بلند به طرف پیانو رفت. دستش محکم لاک الکل سیاه آن را چسبید. شروع کرد به غلتاندن آن در طول اتاق و بعد از یک مکث کوتاه، ضربه مرگبار آن به او اصابت کرد.
——————-
پانوشتها:
1- silly putty
2 – اتاقی که در آن گوشت و ماهی را دود میدهند.
3 – ایالت کنتیکوت آمریکا – Connecticut
4 -Air hammer دستگاهی در دندانپزشکی که به یک پمپ هوا متصل است و توسط هوایی که میدمد دندانها را خشک میکند.