پنجره
ابوالفضل یرافی
میکاییل روی صندلی چوبیاش، پشت میز مربعی جلا خورده، روبروی پنجره باز آپارتمان کوچک و بدون ظرافتش نشسته بود. چهرهاش مانند شهرش سرد بود. شهری پر جمعیت و کم نور و بدبو. شهری با مناظر تکراری. پر از آپارتمانهای بتنی یک شکل و زشت و بزرگ و بلند. نزدیک غروب بود و آسمان به رنگ سرمهای در آمده بود. آپارتمان روبرویی میکاییل، با چراغ های زرد یک رنگ و یک شکل، حالتی فرا واقعی به خودش گرفته بود. انگار قطعهای از اسباب بازیهای لگو بود. همه پنجرهها شبیه به هم بودند. همه در یک ردیف و همه تو خالی. با آدمهای توخالی. خود میکاییل هم حس میکرد که خالی است. خالی از همه چیز. میان میکاییل و پنجره کوچک خانهاش، طناب پوسیده و کلفتی از قلاب پنکه آویزان بود. روی میز، برگهای سفید با خودکار آبی نو گذاشته بود. قرار بود در آن وصیتی به آشنایان زندهاش بکند. قرار بود از سوز زندگیاش برای آنها بنویسد. اما یادش آمد که کسی نیست که بخواهد وصیت او را بخواند. همچنان بیتحرک نشسته بود. خانهاش را از اثاث خالی کرده بود. فقط خودش بود و میز مربعی جلا خورده و دو عدد صندلی چوبی و طناب دار و پنجره باز. حتی لامپ زرد رنگ خانهاش را هم در آورده بود و از روشنایی اندک بیرون استفاده میکرد.
به آپارتمان روبرو نگاه میکرد. به آدم های داخلش نگاه میکرد. همه شان در حد اشیای داخل خانه بودند. نه بیشتر. برگه را سفید رها کرد و بلند شد. صندلی دوم را زیر طناب گذاشت. روی آن ایستاد. از میان حلقه طناب، یک بار دیگر شهرش را از پنجره نگاه کرد. چشمانش همه جا میچرخید. به خیابان، خانهها و به ماشینها نگاه می کرد. ناگهان چشمش خورد به آپارتمانی، آپارتمانی با چراغ روشن. کسی را دید. چشمانش را ریز کرد. آن صحنه شبیه به آینه بود. دختری را دید که روی صندلی یا میزی ایستاده بود و از میان حلقه دار، بیرون پنجره را نگاه میکرد. میکاییل از صندلی پایین آمد و به لبه پنجره رفت. چشمانش گشاد شد و ضربان قلبش تند زد. زیر لب گفت: «چرا داری خودکشی می کنی؟» طبقهها را شمرد. طبقه 12 اُم بود. شماره خانه را پیدا کرد. یا شماره 54 بود یا شماره 56. سریع با آسانسور کُند آپارتمان پایین رفت. میخواست قبل از اینکه آن دختر خودش را بکشد به آنجا برسد. از خیابان رد شد و وارد آپارتمان روبرویی شد. با آسانسور کُند آن ساختمان به طبقه 12 اُم رفت. زنگ خانه شماره 54 را به صدا در آورد. پیرمردی بدون شلوار در را باز کرد. به سمت واحد شماره 56 رفت. در را پسری 17 ساله باز کرد که بوی ماری جوانا میداد. فهمید که اشتباه شمرده است. با آسانسور کند ساختمان دوباره به پایین رفت و با استرس وسط خیابان ایستاد. دختر را دوباره دید. حلقه را دور گردنش گذاشته بود. دوباره شروع کرد به شمردن. فهمید که واحد 62 بوده است. سریع با آسانسور کند ساختمان به بالا رفت و زنگ واحد شماره 62 را به صدا در آورد و منتظر شد. در راهرو مسئول نظافت به شکل مشکوکی به او نگاه میکرد. میکاییل سعی میکرد که او را نادیده بگیرد. در خانه بسیار آرام باز شد و دختر از لبه در با میکاییل حرف زد.
بفرمایید؟
میکاییل تنها میتوانست چشمهای قهوهای او را ببیند.
سلام. عه… شما منو نمیشناسید. اما من اومدم اینجا که بهتون بگم…
میکاییل دقیقا نمیدانست چه بگوید. با مکثی، ادامه داد:
اومدم اینجا بگم که لطفا خودتون رو نکشید.
چشمان دختر از ترس گشاد شد. در را سریع بست. میکاییل با دست به پیشانی خود زد و زیرلب گفت که خیلی احمقی. آرام آرام به سمت آسانسور میرفت که صدای بازشدن در را شنید. به عقب برگشت و دوباره آن چشمهای قهوهای را پشت در دید. به سمتش رفت. دختر پشت در پنهان شد و در را برایش بیشتر باز کرد. با صدایی آرام گفت که بیا تو. میکاییل کمی خجالت میکشید. اما به هر حال به داخل رفت. دختر را پشت در دید. آرایشش با اشکهایش حل شده بود و دور چشمهایش سیاه شده بود. دامنی کوتاه پوشیده بود با جورابهای توری بلند. دختر به او گفت که برود و روی یکی از صندلی ها بنشیند. خانه دختر هم آنچنان پر از اثاثیه نبود. فرشی کوچک روی زمین پهن بود و روی آن میز دایرهای شکل چوبی جلا خورده با دوصندلی دور آن قرارداشت. روبروی آنها طناب داری از قلاب پنکه آویزان بود. سمت دیگر خانه تلویزیونی روشن بود. اما تنها برفک نشان میداد. دختر بعد از چندثانیه آمد و روبروی او نشست. با چراغ زرد رنگ بالای سرش، میکاییل می توانست چهره اش را بهتر ببیند. موهایش کوتاه و قهوهای بود. صورت کوچکی داشت. پوستش روشن بود. هردوی آنها هیچ حرفی نمیزدند. حدود یک دقیقه تنها یک دیگر را نگاه میکردند و منتظر شدند که دیگری حرف بزند. بالاخره دختر گفت:
من دیدمت. تو اون یکی ساختمون.
منم دیدمت
می دونم. برا همین اینجایی
آره
دوباره سکوتی شکل گرفت. میکاییل از چهره آن دختر چشم بر نمیداشت. دوباره دختر سکوت را شکست.
گفتی که خودکشی نکنم؟
آره
چرا؟
میکاییل کمی فکر کرد. نمیتوانست سریع تصمیم بگیرد که چه چیز بگوید.
چون… خودکشی خوب نیست!
پس چرا خودت میخواستی خودکشی کنی؟
من؟ نه. من نمیخواستم خودم رو بکشم.
چرا داری دروغ میگی؟ خودم دیدمت. هنوز طناب دارت از پنجره دیده میشه.
آها… آره… میخواستم خودمو بکشم.
پس چرا خودتو نکشتی؟
چون تو رو دیدم.گفتم بیام بهت بگم خودتو نکشی
اگر که منو منصرف کنی، دوباره برمیگردی خودتو میکشی؟
میکاییل به طرز ابلهانه ای حرف دختر را تایید کرد. دختر بدون لبخند به او نگاه میکرد. میکاییل دوست داشت بفهمد در ذهن او چه میگذرد. دوباره سکوتی شکل گرفت. میکاییل به چشمان دختر نگاه میکرد. چشمان قهوه ای اش میان سیاهی دور چشمش، روی پوست روشنش، عمیق و گیرا بود. احتمال میداد که خود دختر متوجه این نشده است. دختر دوباره با همان لحن قبلیاش گفت:
چرا من نباید خودکشی کنم؟
خوب تو…
میکاییل باز هم در جواب دادن گیر کرد. اما دوباره نگاهی به دختر انداخت. به پوستش، چشمش، پاهایش و ناخنهای لاک زدهاش و گفت:
خوب… بهت نمی خوره بمیری. تو باید زنده باشی. تا حالا چشماتو دیدی؟
معلومه که دیدم.
نه، نه… دقیقتر… چشماتو دقیقتر ببین.
دختر کنجکاو شد. سریع بلند شد و از اتاقش آینه کوچکی آورد و دوباره روبروی میکاییل نشست. چشمهایش را از آینه میدید.
خوب حالا باید چی رو نگاه کنم؟
به رنگ قهوهای روشنش دقت کن، وسط تیرگی دورچشمات. و همون تیرگی، وسط سفیدی پوستت. درسته که اون سیاهی دور چشمت به خاطر آرایش پاک شدته. اما بازم جالبش کرده. گودشون کرده. عمیقشون کرده.
به نظر می آمد دختر متوجه چیزی که میکاییل میگفت شده بود. با دقت به چشمهایش نگاه میکرد.
اما از اون فاصله چطور چشمای منو دیدی؟
میکاییل جا خورد.
من که از…. از اونجا چشماتو ندیدم. اما نمیدونم چی شد که یهو چیز دیگهای رو درون تو دیدم.
چه چیزی؟
حس کردم تو… تو خالی نیستی
یعنی چی؟
همه آدما این روزا تو خالیان. صرفا یه مقوای توخالی که روشون نقاشی کشیدن. وقتی که اون طرحها رو پاک میکنن چیزی دیگه نمیمونه. اما تو با اینکه آرایشت پاک شده، اما همچنان زیبایی.
دختر لبخندی زد.
گفتی من زیبام؟
من اینو گفتم؟
آره.
میکاییل کمی شرمسار شد. تا به حال به دختری نگفته بود که زیبا است. نفهمید چطور شد که این را گفت. دختر به فکر رفت. اما ناگهان خودش را به میکاییل نزدیکتر کرد و با هیجان گفت: «الان که دوتامون میخواستیم خودمون رو بکشیم، ولی زنده موندیم؛ من یه فکری دارم. نظرت چیه که این گهدونی تاریک رو ترک کنیم؟ من شنیدم یه جایی خیلی دورتر هست که سرسبزه و درختای واقعی داره! اونجا دیگه هواش بوی گوگرد نمیده. میتونیم خونههامون رو بفروشیم و از اینجا بزنیم بیرون. بریم دنبال همون جای سرسبز. شنیدم که رودهاش همیشه پرآبه. روزهاش بیشتر اوقات آفتابیه…»
دختر با هیجان حرف میزد و دستانش را در هوا تکان میداد و میکاییل هم محو حرف زدنش، صدایش و لبهایش شده بود. همانطور به لبهایش خیره شده بود و حس میکرد که دارد به دنیای دختر کشیده میشود. ناگهان، میکاییل به سرش زد و گفت:
میشه لمست کنم؟
دختر جا خورد و حرفش را قطع کرد.
چی؟
میشه پوستت رو لمس کنم؟
با کمی مکث، جواب داد:
آره… میشه.
میکاییل همچنان به دختر خیره شده بود. دستش را بسیار آرام به سمت صورت او میبرد. دختر با چشمانش حرکت دست او را دنبال میکرد. میکاییل پشت دستش را به آرامی روی گونههای دختر کشید. چشمانش را بست و با اعماق وجودش پوستش را لمس کرد. خیلی وقت بود این حس را نداشت، اما برایش بسیار آشنا بود. دستش را روی پوستش حرکت میداد و غرقش میشد. دختر با آرامش نشسته بود و میکاییل را تماشا میکرد. دختر با صدایی آرام گفت:
میشه یه سوال بپرسم؟
بپرس
تو هم جزو آدمای تو خالی ای؟
الان… الان در حال پُر شدنم…
***
منبع: bestory.ir