داستان کوتاه: پالتو حنائیام
نوشته: رسول پرویزی
درباره نویسنده:
رسول پرویزی (زاده ۱۲۹۸ خورشیدی – درگذشته آبان ۱۳۵۶) داستاننویس ایرانی در دهههای ۱۳۲۰ و ۳۰ خورشیدی و سیاستمدار اهل ایران بود. وی نمایندگی حوزه انتخابیه دشتستان در مجلس شورای ملی در دورههای بیست و یکم، بیست و دوم و بیست و سوم و نمایندگی دوره هفتم مجلس سنای ایران و معاونت نخستوزیر (اسدالله علم) را در کارنامهٔ خود داشت.
در سال ۱۲۹۸ خورشیدی در تنگستان استان بوشهر به دنیا آمد. پرویزی سالها در مجلات قلم زد و خود را بهعنوان یکی از نمایندگان اصلی تیپ داستانی جمالزاده معرفی کرده بود؛ بااینحال پرویزی نتوانست همراه و همگام با چهرههای تأثیرگذارتر مانند صادق هدایت، بزرگ علوی، و صادق چوبک حرکت کند. در سال ۱۳۳۶ نخستین و معروفترین مجموعه داستان خود، شلوارهای وصلهدار را منتشر کرد. دومین کتاب او، «لولی سرمست»، در سال ۱۳۴۶ منتشر شد. بعدها به علت تصدی مناصب حکومتی (سناتور) نوشتن را ادامه نداد. رسول پرویزی در آبان ۱۳۵۶ در ۵۸ سالگی در شیراز درگذشت و در حافظیه به خاک سپرده شد. (منبع: ویکیپدیا)
برگرفته از مجموعه داستانهای کوتاه «شلوارهای وصلهدار، 1357»
به نام خدا
پالتو حنائیام
به سال هفتاد – چه برفی افتاد
بهحق این پیر – به قد این میل
… زمستان سال 1307 شیراز سخت و جانکاه بود. سرمایش تا مغز استخوان فرومیرفت. برف سنگین و بیسابقهای افتاده بود. شیرازیان شوخ و چکه، به یاد برف زمان صاحباختیار افتاده بودند:
«صاحباختیار» از حکام گردنکلفت فارس بود. زمان حکومتش خاطرات تلخ و شیرین دارد. چند ستون سنگی بدشکل و تیره و عبوس ساخت که هنوز باقی است. این ستونهای سنگی را در شیراز «میل» میگویند، اما بدشکلی و وحشتناکی ستونها و بیذوقی سازنده آنها شیرازیان را به شوخی واداشت و برای صاحباختیار متلکها ساختند و مضمونها گفتند. اسم ستونها را «دختران صاحباختیار» گذاشتند و گاهی که مهمانهای سمج به شیراز میآیند و حق و ناحق قصد بوسیدن لب یار دارند و میکوشند که حتماً کان حُسن را استخراج کنند حواله به دختران صاحباختیار میشوند.
یادم هست بهمن نامی تازه به شیراز آمده بود. هرروز اصرار داشت: لولی وشان شهرآشوب شیراز را ببیند. کار سماجتش به وقاحت کشیده بود. تقاضایش صورت نامشروع و نامطلوبی داشت. بهناچار یکی از شیرازیان شوخ به وی گفت که صاحباختیار، دو دختر رعنا و قوی و کشیده و راست دارد و آنقدر در وصف دختران صاحباختیار داد سخن داد که مرد تازهوارد واله و شیدا شد و هرروز دیدار دختران صاحباختیار را طلب داشت و دست برنمیداشت. تا آنکه یک روزِ میعاد تعیین شد و طفلک با هزار قلم آرایش، تشنهی دیدار یار غائب شد؛ اما وقتی در جلو خود دو ستون بداخم و وحشتناک دید سخت کفری شد و نزدیک بود بقول فرنگیها «اسکاندال» [رسوایی] راه بیفتند. غیر از متلکها و مضمونها گاهی این ستونها بهجای متر و اندازه به کار میرود و شکم مفت خوران و گردن نامردان را بدان میسنجند. حتی در سالهای قدیم که برف سنگینی افتاده بود برای آنکه اندازه و مقدار آن نمایان گردد مردم کوچه این شعر را ساختند:
به سال هفتاد – چه برفی افتاد
بهحق این پیر – به قد این میل
***
برف سال 1307 همه را به یاد صاحباختیار و ستونهایش و این شعر انداخت. تا زانو در برف مینشست. کوچههای تنگ و ترش شیراز کهن با آن قلوه کاری، غرق گلولای بود. عبور مشکل بود. پای عابر گاه چنان لیز میخورد که وسط گلولای جابجا میخوابید، صدای شلپ و شلپ گذرندگان از دور به گوش میرسید. چنان سرما و گل و کثافتی را شیطان هم به خواب ندیده بود. غیر از برف، سوز فضولی هم میوزید. این باد سوزناک مثل مفتشان کشف قاچاق به همه جای آدم سر میزد. از پاچه بالا میرفت و تا جگر را میسوزاند. در این سال به مدرسه میرفتم. پشت دستهایم از شدت سرما و برف پف کرده بود و ترک ترک شده بود. صبحها مثل حاجآقاهای بازار که پس از خوردن آش، انگشتان را میلیسند از سرما تندوتند انگشتم را میلیسیدم و بدانها فوت میکردم.
آن سال قبل از آنکه سرما خانه ما را بیابد، فقر و تنگدستی مهمان ما بود. پدرم که قبلاً تجارت میکرد خود را با قوانین جدید تجارتی روبرو دید. عوض تسلیم و رضا، خودسری و لجاجت کرد. مثل هر کهن دوستی با تازگی به خصومت افتاد. نتیجه آن شد که از پا در آمد و تهیدست شد. خانه ما که روزی رنگی و جلائی داشت بیرنگ و بی جلوه شد. دست بابا که سابقاً پر بود، از فلان امامجمعه پاکتر و تهیتر شد. سیل فقر بنیادمان را کند و با خود برد خانه کمکم مسجد شد. روزهای اول فرش و پرده و زیورآلات به سمساری رفت. پشت سر آن تفنگ شکاری و پوتینهای انگلیسی پدرم فروخته شد. این اواخر که در خانه چیز قابل ارزشی نبود خرتوپرتها به یهودیهای دورهگرد تحویل گردید. بااینهمه مادرم میکوشید بوی نامطبوع فقر به مشام برادرم و من نرسد اما فقر مثل وبا مسری بود. فقر و رسوایی دو چیزند که مستوری ندارند.
من باآنکه سنی نداشتم شامهام از بوی نامطبوع فقر پر بود، خودم را میدیدم و با بچههای دیگر مقایسه میکردم. لباسهایم کهنه بود. شلوارها وصله داشت. کفشها بخیههای متعدد دیده بود، لبهاش بالا آمده بود و همیشه مثل یک دشمن خونی به من دهنکجی میکرد. روزانه نداشتم، اگر داشتم ناچیز بود. البته از تنگوتا نمیافتادم. ولی حس میکردم که کارمان خراب است. این فقر و این سرما متحداً مرا میکوفتند. عصر، وقتی به خانه میآمدم چهرهام از سرما کبود بود. مثل بیضه حلاج میلرزیدم. پالتو نداشتم و این دیگر قوز بالای قوز بود.
مدتی پالتو بچهها مسئله لاینحل خانه بود. پول نبود. پارچه گران بود. مزد بالا رفته بود. فکر اینکه میتوان پالتو نو دستوپا کرد مدتها پدرم را به تلاش انداخت. عاقبت نشد که نشد.
یکی از خواص فقر آن است که آدم، اقتصاددان و گاهی هم دکتر میشود. علم اقتصاد را رعایت میکند و زندگیاش را با حفظالصحه منطبق میسازد. مادرم فوراً عالم اقتصاد شد. به فکر افتاد که عبای شتری بابا را تبدیل به دو پالتو کند. خیال میکنید که عبا نو بود. بابا چندین سال با آن شاه اندازی کرده بود. مدتها پیش نخنما شده بود. رنگ اولی عبا حنائی خوب بود، ولی آن روز که متغیر و مترقی شد و به شکل پالتو درآمد، رنگ بیربطی داشت، رنگی بین حنائی و کثافت بچه. عبا بیرون آمد و آن را به یک زن دستدوز که در همسایگی ما بود سپردند. بچهها را نیز بردند.
زنک خیاط یک ترکه انار خشکشده را بهجای متر مدتی به قد و بالای ما دو نفر زد و قول داد که سهروزه هردو پالتو را تحویل دهد.
چشمتان روز بد نبیند. بعد از سه روز پالتوها آماده شد. بدفرم، بدترکیب و بیقواره بود. دامن آن در یک خط نبود. مثل ترازوی عدالت دادگستری ایران بالا و پائین مینمود. آستینها بلند و کوتاه بود. شانه و اپل نداشت. یقه آنهم مثل دهن مرده، باز و بیتناسب بود هرچه وصف کنم نمیتوانید آن را در ذهن خود تصویر کنید. یکچیز مضحک و مسخرهای بود. پالتو نبود، چیزی بین عبا طَیلَسان – اَرخَلُق رِدَنکُت – شنل بود. وقتی آن را میپوشیدم مثلاینکه در گونی سرباز رفتهام. النهایه، دو سه جای گونی را بخیه زده و یا خفت انداخته بودند. خودم که میپوشیدم خندهام میگرفت؛ اما مادرم برای آنکه دلخور نشوم از دوخت آن تعریف میکرد. ازین گذشته، زندگی ما تابع مد نبود. کار از جمالشناسی و جمال دوستی گذشته بود. سرما پدر صاحب بچه را درآورده بود. اگر بهجای این پالتو خرقه صدپاره مولانا یا شولای لُران پشت کوه هم به دستم میرسید به دوش میگرفتم، چه رسد به پالتو کذا و کذا… اما برادرم که بزرگتر بود میدانست که پوشیدن این پالتو با آن دوخت و دوز، سند مسخرگی است که به دست بچههای هم شاگرد خواهد افتاد. زیر بار نرفت. چون بچه اول بود و نازش میچلید و زورش میرسید دو پا را دریک کفش کرد و گفت اگر سر مرا ببرید این لباده را نخواهم پوشید. بالاخره حرفش در رو داشت و پس از شور بسیار قرار شد برایش پالتوئی دستوپا کنند. ولی چون من کوچکترم مدتی پالتو خودم را میپوشم، بعد که کهنه!! شد از آنِ برادرم را!! راستی خدا آدم را سگ بکند و برادر کوچک خانه نکند. هر پیسی است به سر او میآورند. فرمان دیگران را باید ببرد، امرونهی بزرگترها را بشنود. هرکس آب – چای – قهوه خواست بیاورد، درِ خانه را باز کند، تازه کهنه پوش همه باشد. این است معنی برادر کوچک خانه.
هردو پالتو به من تعلق گرفت. باید چند سال این بار گران را به دوش کشید… خدا کریم است.
***
فردا پالتو را پوشیدم. بیانصاف با همه نکبتی که داشت گرمی هم نداشت. اولبار مدتی خودم را به درودیوار گچی کشیدم. شاید دوخت تازه آن پنهان شود و گچوخاک، غبار پیری و کهنگی بر دوخت و برش پالتو بیندازد. به عقل «قاصرم» اگر پالتو بدینصورت درمیآمد عیوبش پنهان میماند؛ اما این صاحبمرده مثل سکهی ننگ بود و پاک شدنی نبود.
بدبختی آن بود که از پوشیدن آنهم نمیشد صرفنظر نمود. مادرم و پدرم سفتوسخت اصرار داشتند که پالتو بپوشم، مبادا سرما بخورم. بهناچار آن را تا در مدرسه میپوشیدم و همینکه به در مدرسه میرسیدم مثل جنس دزدی آن را درآورده میپیچیدم و گلوله میکردم زیر بغلم میگذاشتم و کتابها را رویش. بدین طریق کسی آن را نمیدید و از بلای نیشخند در امان بود. در مدرسه هم فوراً در ته خانهی میزم پنهان میشد. این کار ادامه داشت تا یک روز که مصیبت سنگین شد …
***
زنگ تفریح بود. من به آبخوری مدرسه رفته بودم. هنوز حرفم با حسین، هم شاگرد و رفیق عزیزم شروع نشده بود که یکی از شاگردان آمد و گفت چه نشستهای! اسدالله خان پالتوت را پوشیده جلو بچهها میرقصد و در آن قر میدهد و ادای شیخ صنعان را درمیآورد.
دنیا در چشمم تیره شد. خون تند تند به قلبم ریخت. بیمحابا و فرز و چابک پریدم و مثل کسی که فاسق زنش را ببیند خشمناک درنده به اتاق کلاس رفتم …
اسدالله خان، پسر قرتی رئیس اجرا که همیشه شیک میپوشید و پالتو ماهوت به بر میکرد و به همه کلاس تفرعن میفروخت و به ناظم و معلم آجیل میداد دانسته بود که در خانه میز من پالتو لعنتیام جا دارد. مدتها انتظار کشید: همینکه مرا دور دیده بود پالتو را درآورده، برای مسخره کردن من آن را پوشیده بود. وقتی من رسیدم دیدم میرقصد و ادای شیخ صنعان را درمیآورد و این شعر را میخواند:
ریش ریش میتراشم
از پسوپیش میتراشم
آه! چقدر به من برخورد. گوئی کسی کارد برداشته گوشتم را کنجه کنجه میکند. دیگر امانش ندادم، رویش پریدم و ندانستم چطور زدمش. یکوقت دیدم او بیحال افتاده و من زیر دستوپا و لگد و خیزران ناظمم. ناظم بیشرفی که همیشه مثل معلمان سیرک شلاقی به دست داشت و فقط ما فقیران را میزد. من برای شرفم اسدالله را زدم و ناظم برای عرقی که با رئیس اجرا میخورد. نمیدانم چقدر طول کشید، فقط احساس کردم که فراشها مرا بلند کردند و به اتاق حبس مدرسه بردند.
مدتی هوش نداشتم، خیزران به سرم زیاد خورده بود. وقتی هوش آمدم به تلخی و تندی گریهام گرفت، از میان چشم اشکآلودم دیدم ناظم، اسدالله خان را نوازش میکند و از او عذر میخواهد و بلندبلند میگوید که این جانور وحشی را همین امروز بیرون میکنم.
بعد فریاد گوشخراشی کشید و آقا محمد، فراش مدرسه را صدا کرد و گفت جلوپلاس این اولاغ را به دستش بده و از مدرسه بیرونش کن. چند دقیقه بعد درِ محبس مدرسه باز شد آقا محمد فراش پالتو و کتابهایم را به دستم داد و مرا جلو انداخت و از مدرسه بیرون کرد و دیگر جرئت نکردم پالتو را بپوشم. همانطور آن را گلوله کرده زیر بغلم گذاشتم و کتابهایم را رویش. باآنکه سی قدم از مدرسه دور شده بودم صدای نکره ناظم را میشنیدم که میگفت:
«برو توی طویله! جای تو اینجا نیست.»
***
معنی برخی واژگان:
۱_ چکه : شوخ ، مسخره .
۲_ طیلسان : ردا ، جامۀ بلند و کشاد که به دوش اندازند .
۳_ ارخلق : قبایی کوتاه / جامه ای که طلبۀ علوم دینی و کسبه زیر قبا می پوشیدند .
۴_ رِدَنکُت (Redan coat) : قسمی جامۀ مردانه مانند پالتو ، طویل تر و عریض تر از بالاپوش معمولی .
۵_ النهایه : در نهایت ، بالاخره .
۶_ می چلید : روان بود ، می رفت .
۷_ لَباده : بارانی نمدی .
۸_ کنجه : تکه گوشت کوچک .