پارکر-اندرسن-فیلسوف

داستان کوتاه «پارکر اندرسن فیلسوف» / آمبروز بیرس

پارکر اندرسن فیلسوف
آمبروز بیرس
ترجمه: احمد گلشیری

«زندونی، اسمت چی‌یه؟»

«چون فردا، موقع طلوع آفتاب، دیگه به دردم نمی‌خوره، آن‌قدرها ارزش پنهان کردن نداره، پارکر اندرسن»

«درجه‌ت؟»

«زیاد به جایی نمی‌خوره؛ افسران ارشد باارزش‌تر از اونن که خودشونو به شغل مخاطره‌آمیز جاسوسی به خطر بندازن. من گروهبانم.»

«ازکدوم هنگ؟»

«معذرت می‌خوام، جواب من، با توجه به اطلاعاتی که دارم ممکنه سبب بشه که پی ببرین رو در روی چه نیرویی هستین، چون خود من به خاطر کسب همین خبر بوده که به صفوف شما اومده‌م؛ بنابراین، گفتن نداره.»

«بلبل زبون هم که هستی».

«اگه دندون رو جگر بذارین، فردا صبح خواهید دید که خیلی هم بی سر و زبونم.»

«از کجا می‌دونی که فردا صبح قراره کشته بشی؟»

«میون جاسوس‌هایی که شب اسیر می‌شن این کارعادی‌یه. آخه، یکی از رسوم نظامی‌گری‌یه.»

ژنرال تا این‌جا وقاری را که درخور یک افسر عالی مقام و مشهور مؤتلفِ جنوبی بود به کناری افکنده بود و لبخند چهره‌اش را پوشانده بود. اما هیچ‌کس، با آن قدرت و نظر مساعد و به‌رغم آن ظاهر و قیافۀ بشاش، انتظار خبر خوشی نداشت. این قیافهٔ بشاش نه حاکی از اخلاق خوش بود و نه دیگران را دربر می‌گرفت؛ به عبارت دیگر، با افرادی که شاهد آن بودند میانه‌ای نداشت. نه با جاسوس دستگیر شده‌ای که عامل آن بود و نه با نگهبان مسلحی که او را به چادر آورده بود و حالا اندکی دورتر ایستاده بود و زندانی خود را در پرتو زردرنگِ شمع می‌نگریست. لبخند وظیفۀ آن‌مرد جنگی نبود؛ او ماموریت دیگری داشت. گفت‌وگو از سر گرفته شد؛ درین محاکمه اصولاً جرم بزرگی مطرح بود.

«پس می‌پذیری که جاسوسی، می‌پذیری که با لباس مبدل یه سرباز جنوبی وارد محوطه نظامی من شده‌ا‌ی تا از تعداد و موقعیت نیروهای من مخفیانه اطلاعاتی کسب کنی.»

«فقط تعداد نیروها. ازموقعیتشون که اطلاع داشتم. تعریفی نداره.»

ژنرال باز چهره‌اش شکفته شد؛ نگهبان، با احساس مسئولیتی بیشتر، چهرهٔ عبوسش بیش از پیش درهم رفت و شق‌ورق‌تر ایستاد. جاسوس، که کلاه خاکستری از ریخت افتاده‌اش را یکریز دور انگشت نشان تاب می‌داد، نگاهی سرسری به دور و اطراف خود انداخت. همه چیز در نهایت سادگی بود. چادر «عمودی» که دو و نیم متر ارتفاع و سه متر پهنا داشت، با تک شمعی، قرارگرفته در دستۀ یک سرنیزه، روشن می‌شد که خود در میزی از چوب کاج فرو رفته بود و در پشت آن ژنرال نشسته بود که شش‌دانگ حواسش جمع نوشتن بود و ظاهراً اعتنایی به مهمان ناخوانده‌اش نداشت. قالیچهٔ کهنه‌ای کف چادر را پوشانده بود؛ یک چمدان چرمی کهنه‌تر، یک صندلی دیگر، و چند پتوی لوله کرده ازجمله چیزهایی بود که در چادر جا داشت؛ سادگی امر و نهی‌های ژنرال کلاورینگ‏۱‎ ، که از ویژگی‌های جنوبی‌ها بود، و عاری از «دنگ و فنگ» بودن او با اشیا ملازمت داشت. در مدخل چادر، ازمیخ بزرگی که در دیرک فرورفته بود یک شمشیر بلند نظامی با جلدی چرمی، یک تپانچه جلددار و یک چاقوی لبه‌دار و تیز، عاطل و باطل، آویخته بود. ژنرال درباره این اسلحه که به هیچ‌وجه کاربرد نظامی نداشت می‌گفت که یادگار دوران صلح‌آمیزی است که نظامی نبوده است.

شبی توفانی بود. سیلاب باران، باصدایی کسالت بار و طبل مانند که برای آدم‌های چادر نشین آشناست، روی برزنت فرو می‌ریخت.

همان‌طور که وزشِ بادِ رعد آسا خود را بر چادر می‌کوبید چادر با آن ظاهر سست و آسیب پذیرش می‌لرزید، پیچ وتاب می‌خورد و دیرک‌ها و طناب‌هایش به هر سو کشیده می‌شد.

ژنرال نوشته را به پایان برد. صفحۀ کاغذ نصفه را تا کرد و رویش را به سرباز نگهبان برگرداند و گفت: «بگیر، تاسمَن‏۲‎ ، اینو به دست آجودان کل بده و بعد برگرد.»

سرباز که با نگاهی پرسان به جانب زندانی بخت برگشته سلام می‌داد، گفت: «زندونی چی، جناب ژنرال؟»

افسر با خشونت گفت: «کاری رو که می‌گم انجام بده.»

سرباز یادداشت را گرفت و سرش راخم کرد و از چادر بیرون رفت. ژنرال کلاورینگ چهره زیبایش را به جانب جاسوس فدرال برگرداند و با نگاهی که خصمانه نبود به او نگریست وگفت: «شب بدی‌یه، جانم.»

«برای من، بله.»

«حدس می‌زنی من چی نوشته‌م؟»

«به جرئت می‌گم چیزی که ارزش خوندن داره، و اگه حمل بر ابراز غرور نشه، حدس میزنم اسم من هم توش اومده.»

«آره، دستوریه دربارۀ اعدام تو که باید موقع بیدار باش خونده بشه. چند سطری هم خطاب به افسر دژبان نوشته‌م که ترتیب جزئیات کارو بده.»

«جناب ژنرال، امیدوارم که ترتیب صحنه از هر نظر داده بشه، چون خود من هم شرکت دارم.»

«دلت می‌خواد کارهای به خصوصی انجام بگیره؟ مثلا، میل داری کشیش اونجا حضور داشته باشه؟»

«دلم نمی‌خواد به خاطر انبساط خاطر بیشتر من آرامش کشیش به هم بخوره.»

«خدایا، می‌خوای بگی خیال داری با شوخی وخوشمزگی به پیشواز مرگ بری؟ مگه نمی‌دونی که این موضوع خیلی جدی‌یه؟»

«از کجا بدونم؟ من هیچ وقت تو سراسر عمرم نمرده‌ام. شنیده‌م که مرگ موضوع جدی یه، اما نه از کسانی که این تجربه رو پشت سر گذاشتن.»

ژنرال لحظه‌ای ساکت ماند؛ مرد علاقۀ او را جلب می‌کرد و شاید اسباب تفریح او می‌شد؛ قبلاً با آدمی مثل او روبه‌رو نشده بود.

گفت: «مرگ دست کم همون از دست دادن خوشبختی‌یه که داریم، از دست دادن فرصت‌های بیشتر.»

«از دست دادن این چیزها اگه با خونسردی توأم باشه و در نتیجه بدون دلهره انجام بگیره، آدمو به صرافت نمی‌اندازه. شما خودتون باید توجه کرده باشین، جناب ژنرال، که از میون همۀ افراد نفله‌شده‌ای که با مسرت خاطر پشت سرتون رها کرده‌ین حتی یه نفر تأسف کسی رو جلب نکرده.»

«اگه آدمِ مرده تأسف‌آور نیست، مردن –یعنی جون دادن– برای آدمی که هنوز هوش و حواسش سر جاست قطعاً ناخوشاینده. اینو که باید قبول داشته باشی.»

«درد ناخوشاینده، درین تردیدی نیست. آدم نمی‌شه دچار درد بشه و ناراحتی حس نکنه. چیزی که هست کسی که بیشتر عمر میکنه بیشتر در معرض درد قرار داره. چیزی که شما بهش مردن می‌گین، در واقع، آخرین درده، بنابراین چیزی به اسم مردن وجود نداره. فرض کنیم، برای نمونه، من تصمیم به فرار بگیرم. شما هفت تیری رو که محترمانه روی زانوهاتون پنهان کردین بلند می‌کنین و … .»

ژنرال چهره‌اش مثل دخترها گل انداخت، سپس آرام خندید و دندان‌های براقش نمایان شد. چهرۀ زیبایش را به یک طرف متمایل کرد و چیزی نگفت. جاسوس ادامه داد: «شما شلیک می‌کنین و در شکم من چیزی جا می‌گیره که من فرو نداده‌ام. زمین می‌خورم اما نمی‌میرم. پس از نیم ساعت حالت احتضار می‌میرم. اما در هر لحظۀ مفروضِ اون نیم ساعت من یا مرده‌ام یا زنده. حالت وسط وجود نداره. فردا صبح که من اعدام می‌شم همین موضوع اتفاق می‌افته؛ تا هشیارم زنده‌م، وقتی مرده‌م که از هوش رفته‌م. طبیعت ظاهراً موضوع و کاملا به نفع من حل کرده، درست همان‌طور که من به نفع خودم حل می‌کردم. موضوع به اندازه‌ای ساده‌س که.» و با لبخندی ادامه داد: «ظاهراً اعدام کردن اصلاً ارزش‌شو نداره.»

در پایان گفته‌های او سکوتی طولانی برقرار شد. ژنرال خونسرد نشسته بود، به چهرۀ مرد خیره شده بود، اما ظاهراً به حرف‌های مرد دقت نداشت. گویی چشم‌هایش زندانی را می‌پایید، اما ذهنش به موضوع‌های دیگری توجه داشت. آن وقت نفس عمیق و کش‌داری کشید، مثل کسی که از خواب وحشتناکی سر برداشته باشد، به خود لرزید و کمابیش بی‌آنکه شنیده شود، گفت: «مرگ وحشتناکه!» این جمله از دهان جلاد برآمده بود.

جاسوس با لحن جدی گفت: «برای اجداد وحشی ما وحشتناک بود؛ چون عقلشون به اونجا نرسیده بود که شعور آدمو از جسم‌هایی که این شعور درشون جلوه‌گر می‌شه تفکیک کنن –درست همون‌طور که میمون، که از شعور کمتری برخورداره، قادر نیست احتمالاً خونه‌ای رو بدون ساکنانش تصور کنه؛ یا وقتی چشمش به یه خونۀ مخروبه می‌افته نمی‌تونه به آدمی فکر کنه که تو اون خونه رنج می‌بره. مرگ از این نظر برای ما وحشتناکه که این‌جور نگرشو به ارث برده‌یم؛ نگرشی که از این نظریه‌های وحشی و خیالی دنیای دیگه گرفته شده– درست مثل نام محل‌هایی که افسانه‌هایی رو به یاد ما می‌آره که اون‌ها رو توضیح می‌ده یا رفتارهای بی‌معنایی که برای توجیه‌شون فلسفه‌تراشی می‌کنیم. شما می‌تونین منو اعدام کنین، اما قدرتِ شیطانی شما در همین جا متوقف می‌شه، می‌خوام بگم که شما نمی‌تونین همه چیز منو اعدام کنین.»

ژنرال ظاهراً حرف‌های او را نشنیده بود؛ گفته‌های جاسوس صرفاً افکار او را به مجرای ناآشنایی کشاندند، به نتایجی که مستقل از افکار جاسوس بود. توفان قطع شده بود و چیزی از روح شکوهمند شب به افکار جاسوس راه یافته بود و ته رنگی ملال‌آور از ترسِ فوق طبیعی به آن‌ها بخشیده بود؛ ترسی که عنصری از دوران پیش از صنعت در آن نهفته بود. گفت: «من نمی‌خوام بمیرم، دست‌کم امشب نمی‌خوام بمیرم.»

گفته‌اش –چنانچه، در واقع، خواسته بود به حرفش ادامه دهد– با ورود افسری هم‌مقام با او، یعنی سروان هاستِرلیک،‏۳‎ افسر دژبان، قطع شد. ژنرال به خود آمد و حالت گیج و منگی چهره‌اش رنگ باخت.

به سلام نظامی افسر پاسخ داد و گفت: «سروان، این مرد جاسوس یانکی‌هاست که تو صفوف ما دستگیر شده و مدارک همراهش گواه این موضوعه. خودش اعتراف کرده. هوا چه‌طوره؟»

«توفان تموم شده، قربان، ماه دیده می‌شه.»

«بسیار خوب، یه دسته نفر آماده کنین، اونو ببرین به میدان سان و تیربارانش کنین.»

فریادی ناگهانی از گلوی مرد شنیده شد. خود را به جلو انداخت، گردنش را پیش آورد، چشم‌هایش را از هم دراند و دست‌هایش را مشت کرد.

با خشونت و کمابیش بی‌آنکه حرف‌هایش مفهوم باشد، گفت: «خدایا، جدی نمی‌گین، چرا یادتون رفته، تا فردا صبح نباید با من کاری داشته باشین.»

ژنرال به سردی گفت: «من حرفی از صبح نزدم، این حدس خود شماست. همین الآن تیربارون می‌شین.»

«اما جناب ژنرال، تمنا می‌کنم، درخواست می‌کنم، فراموش نکنین، درسته که من باید اعدام بشم، اما بر پا کردن دار مدتی وقت می‌گیره، یه ساعت، دوساعت. درسته که جاسوس‌ها باید اعدام بشن، اما طبق قوانین نظامی من حقوقی دارم. به خاطر خدا، جناب ژنرال، ببینین چه‌طور … .»

«سروان، دستورات منو اجرا کنین.»

افسر شمشیرش را کشید، چشم‌هایش را به زندانی دوخت و به درِ چادر اشاره کرد. زندانی دو دل ماند؛ افسر یقۀ او را گرفت و آرام به جلو هل داد. مرد وحشت‌زده همین که به تیرک چادر رسید به اطراف آن جست زد و با چالاکی یک گربه غلاف چاقوی تیز را در چنگ گرفت و تیغه را از آن بیرون کشید، سروان را کنار زد و با خشمِ آدمی دیوانه روی ژنرال پرید و او را به زمین انداخت و همان‌طور که ژنرال دراز کشیده بود، خود را با سر به روی او انداخت. میز واژگون شد، شمع خاموش شد و آن‌ها کورکورانه درتاریکی به کشمکش پرداختند. افسر دژبان به کمک افسر مافوقش پرید و روی دو جسمی که در کشمکش بودند، افتاد. دشنام و فریادهای نامفهوم، حاکی از خشم و درد، از تن و اندام‌های در هم آویخته به گوش می‌رسید؛ چادر روی آن‌ها پایین آمد و زیر چین و تاهای دست و پا گیر و سنگین آن کشمکش ادامه پیدا کرد. سرباز تاسمَن، که به دنبال رساندن پیام برمی‌گشت، کما بیش به صرافت موقعیت افتاد. تفنگ را انداخت و گوشه‌های چادر را، که تکان تکان می‌خورد، از هر جا می‌شد می‌گرفت و بی‌ثمر سعی می‌کرد از روی آدم‌های زیر آن بالا بکشد؛ نگهبانی که جلو آن‌جا قدم می‌زد، چون به رغم هر اتفاقی که می‌افتاد، جرئت نمی‌کرد محل نگهبانی‌اش را ترک گوید، ماشۀ تفنگش را کشید. صدای شلیک افراد نظامی محوطه را متوحش کرد؛ صدای طبل ساعتِ حضور و غیاب را اعلام کرد و صدای شیپور وقتِ شیپور جمع را. افراد، که هنوز کاملاً لباس نپوشیده بودند و به حالت دو با فرمان‌های افسران‌شان صف می‌کشیدند، دسته‌دسته زیر نور ماه جمع شدند. نظم با صف بستن افراد برقرار شد؛ آن‌ها خبردار ایستادند و، درآن حال، افرادِ ستاد و نگهبان‌های ژنرال چادر افتاده را بر پا کردند و بازیگران از نفس افتاده و خون‌آلود را، در آن مشاجرۀ غریب، از هم جدا کردند و به آن آشوب پایان دادند.

یک نفر به راستی از نفس افتاده بود: سروان مرده بود؛ دستۀ چاقوی لبه تیز در گلویش نشسته بود و سپس تا زیر چانه برگشته بود به‌طوری‌که در زاویهٔ فک گیر کرده بود و دستی که که آن فرو برده بود نتوانسته بود از جایش بیرون بکشد. در دست مرده شمشیرش به چشم می‌خورد، شمشیری که با چنان نیرویی در مشت فشرده بود که هر فرد زنده‌ای را به مبارزه می‌خواند. سراسر تیغۀ شمشیر را رگه‌ای از سرخی پوشانده بود.

ژنرال را که از جا بلند کردند، با ناله‌ای روی زمین افتاد و از حال رفت. گذشته از زخم‌های جزئی، جای دو زخم شمشیر در او دیده می‌شد، یکی در ران و دیگری در شانه.

جاسوس کمتر از همه آسیب دیده بود. جدا از دست راستش که شکسته بود، زخم‌هایش گویی در کشمکش معمولی و با سلاح‌های طبیعی به وجود آمده بود. اما گیج و منگ بود و به درستی نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. دست کسانی را که می‌خواستند به او کمک کنند پس می‌زد، روی زمین به حال قوز کرده نشسته بود و زیر لب بد و بیراه می‌گفت. چهره‌ش، که بر اثر ضربه ورم کرده بود و دلمه‌های خون بر آن دیده می‌شد، با آن موهای به هم ریخته، سفید می‌زد و حال چهرهٔ مرده‌ها را پیدا کرده بود.

پزشک جراح که به کار نوارپیچی مشغول بود، درجواب سؤالی گفت: «این بابا عقل شو از دست نداده، ترسیده. می‌خوام ببینم کیه و سرباز تاسمَن شروع کرد به توضیح دادن. در عمرش فرصتی به دست آورده بود تا خودی نشان بدهد، هیچ نکته‌ای را که حاکی از اهمیت رابطۀ خود با وقایع شبانه باشد ناگفته نمی‌گذاشت. داستانش را که به پایان رساند، باز خواست از سر بگیرد و دیگر کسی به او اعتنا نکرد.

ژنرال حالا هوش و حواسش را به دست آورده بود. روی آرنج نیم‌خیز شد، نگاهی به دور و اطراف انداخت، به دیدن جاسوس که جلو آتش محوطۀ نظامی کز کرده بود و دورش را گرفته بودند، همین‌قدر گفت:

«این بابا رو ببرین میدان سان و تیر باران کنین.»

افسری که درآن نزدیکی ایستاده بود، گفت: «ژنرال عقلش پاره سنگ برداشته.»

آجودان کل گفت: «عقلش پاره سنگ برنداشته. دست‌خطش درباره این ماجرا پیش منه. همین دستور و به هاسترلیک داده.» آن وقت با دست به افسر دژبان اشاره کرد و گفت: «در این‌که باید اعدام بشه حرفی نیست.»

ده دقیقه بعد، گروهبان پارکر آندرسن، فیلسوف و بذله گو، از لشکر فدرال، که در زیر نور ماه زانو زده بود و با حرف‌های بی سر و ته سعی می‌کرد جانش را برهاند، با شلیک بیست تفنگ جانش گرفته شد. همین که رگبار بر هوای گزندۀ نیمه‌شب ضرب گرفت؛ ژنرال کلاورینگ، که با رنگِ پریده و بی‌حرکت در پرتو سرخ‌رنگ آتش محوطۀ نظامی دراز کشیده بود، چشمان آبی رنگش را گشود، به چهرۀ کسانی که دور تا دورش ایستاده بودند نگریست و گفت: «چقدر همه چیز آرومه!»

پزشک جراح نگاهی موقرانه و با معنی به آجودان کل انداخت. چشمان بیمار آهسته بسته شد و چند دقیقه‌ای با این حال ماند؛ سپس چهره‌اش را لبخندی بسیار دلپذیر پوشاند و با صدای ضعیفی گفت: «گمان می‌کنم این مرگ باشه.» و جان داد.

***

پانوشت‌ها

  1. Clavering
  2. Tassman
  3. Hasterlick

منبع: shortstories.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *