داستان کوتاه
وسواس
نوشته: سید جلال آل احمد
غلامعلیخان سلانه سلانه از پلههای حمام بالا آمد. کمی ایستاد و نفس خود را تازه کرد و باز به راه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود که دوباره ایستاد. انگشت به پیشانی خود گذارد؛ شقیقهها را اندکی فشرد و بعد ابروها را در هم کشید و چند مرتبه شیطان را لعن کرد. درست فکر کرده بود. اکنون به یادش میآمد که وقتی خواسته بود غسل کند، یادش رفته بود استبرا کند و حتم داشت حالا نه غسلش درست است و نه پاک شده. گذشته از این که لباسش نیز نجس گردیده و باید هنوز چرک نشده عوضش کند. چند دقیقه مردد ماند. خواست باور نکند: «شایداشتباه کردهام…»
ولی نه، درست بود. تمام قرائن گواهی میدادند. خواست برگردد و دوباره به حمام برود، ولی هم خجالت کشید و از این لحاظ که ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود و تا نماز مغرب وقت زیاد داشت که تجدید غسل کند، تنبلی کرد و بر نگشت. چند بار دیگر شیطان را لعنت کرد، بغچهی حمام خود را زیر بغل جا به جا کرد و عبای خود را به روی آن کشید و باز سلانه سلانه به راه افتاد.
***
آفتاب، شیشههای سقف حمام را قرمز کرده بود که غلامعلیخان توی خزینه، انگشت به در گوش خود گذارده بود و قربة الی الله غسل میکرد. سعی میکرد هیچ یک از مقدمات و مقارنات را فراموش نکند. سوراخهای گوش خود را دست مالید، توی ناف خود را سرکشی کرد. استبرا و بعد هم نیت، و بعد شروع کرد: یک دور به نیت طرف راست، یک دور به نیت طرف چپ؛… که بر شیطان لعنت!… از دماغش خون باز شد. دست به دماغ خود گرفت. آب خزینه را به هم زد تا رنگ خون محو شد. و بعد هول هول از خزینه در آمد و در گوشهای از حال رفت.
خانهاش نزدیک بود. استاد حمام عقب پسرش فرستاد. او را با لنگ و قدیفهاش خشک کردند. خون دماغش را هر طور بود، بند آوردند و از حمام بیرونش بردند. دو ساعت از شب گذشته بود که به حال آمد. پاشد نشست و از زنش وقایع را پرسید. ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش همه چیز را به خاطر آورد. زنش را فرستاد تا بغچهی حمامش را حاضر کند و خودش زود لباس پوشید و به راه افتاد.
حمام گذرشان تا به حال حتماً بسته بود. و اگر هم نبسته بود او هرگز رویش نمیشد دیگر به آن جا برود. آن روز تمام بساط حمامی بیچاره را به خون کشیده بود. ناچار به راه افتاد. او دو سه کوچه گذشت و در میان یک بازارچهی تاریک سر در آورد. چراغ موشی راهروی حمام بازارچه، از ته پلهها سوسو میکرد و در و دیوار کدرتر از آنچه بود، نمایان میساخت.
غلامعلیخان، خوشحال از اینکه حمام هنوز بسته نشده است، از پلهها سرازیر شد. آخرین دلاک نوبتی حمام داشت بساط را ور میچید، لنگهای خیس را به هم گره میزد و از در و دیوار میآویخت. یا قدیفههای کار کرده را تا میکرد. دمپاییها را به کناری میزد و میخواست چراغ را هم خاموش کند.
غلامعلیخان هنوز از در وارد نشده بود که صدای او را شنید:
– آقا حموم تعطیل شده.
– سام علیکم… من انقدی کار ندارم… یه زیر آب میرم و میآم.
– آقا جون گفتم حموم تعطیل شده… آخه مردم هم راحتی دارن؛ وقت و بیوقت که حموم نمیآن که.
– چرا اوقاتتو تلخ میکنی داداش؟ تا یه چپق چاق کنی، منم اومدهام…
و لباس خود را در آورد. لنگی به خود بست و راه افتاد. داخل حمام تاریک بود. چراغ خواست. دلاک تنبلی کرد و از همان بالای در، تنها پیهسوز حمام را روشن کرد و به دست او داد. غلامعلیخان در گرمخانهی حمام را باز کرد. بسماللهی گفت و وارد شد. سایهی بزرگ و لرزان سر خود که تا وسط گنبدهای سقف حمام کشیده شده بود، با ترس نگاهی کرد و به فکر فرو رفت. بلندتر یک بسمالله دیگری گفت و خود را به پلههای خزینه رسانید. پیهسوز را بالای پلهها، لب سنگ خزینه گذاشت. یک مشت آب مزمزه کرد. یک مشت هم به صورت خود زد. با یکی دو مشت دیگر، پاهای خود را شست و در خزینه فرو رفت.
خزینه تا لب سنگ آن پر شده بود. آب داغ خوبی بود. بدن خود را با کیف مخصوصی دست میمالید. شعلهی پیهسوز کج و راست میشد و سایه روشن دیوار تغییر میکرد. غلامعلیخان این یکی را در مییافت، ولی گمان میکرد از مابهتران میآیند و میروند و هوا تکان میخورد و شعله را میجنباند. چند دقیقه صبر کرد. صدایی نیامد. یک بسمالله بلند گفت… و شعلهی پیهسوز ساکت شد.
فکر خود را هر طور بود مشغول کرد. ترس و تاریکی را از یاد برد. و سه بار دیگر بدن خود را دست مالید و به زیر آب فرو رفت. سر کیف آمده بود. زیر آب، پاهای خود را به ته خزینه فشارداد و سبک و آهسته دو سه ثانیه خود را در میان آب نگه داشت. و بعد سر خود را از آب به در آورد. یک باره ترسید. همه جا تاریک شده بود. چشمهای خود را مالید. اهه! مثل اینکه سر و صورت و دستهایش چرب شده بود. بیشتر ترسید. و دلاک را با فریادی وحشتآور، دو سه بار صدا زد. دلاک سراسیمه وارد شد. هر دو در یک آن، با تعجب از هم پرسیدند:
– پس چراغ چه شد؟!…
و هر دو در جواب ساکت ماندند. دلاک برگشت و یک چراغ دیگر آورد.
پیهسوز پیدا نبود ولی روی آب خزینه روغن چراغ موج میزد. و سر و سینهی غلامعلیخان چرب شده بود. دلاک چند تا فحش نثار استاد حمام کرد و غلامعلیخان از روی خشم و بیچارگی یک لا اله الا الله گفت و در آمد. روغن چراغها را با قدیفهی خود پاک کرد. لباس پوشید و غرغرکنان رفت.
***
فردا صبح، قبل از اذان، باز غلامعلی خان از کنار کوچه، بغچهی خود را به زیر بغل زده بود، عبا را به سر کشیده بود و سلانه سلانه به سوی حمام میرفت. و زیر لب معلوم نبود شیطان را لعن میکرد و یا لا اله الا الله میگفت…
هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربة الی الله به جا بیاورد.