داستان-کوتاه-نامه-چهل‌وششم

داستان کوتاه «نامه چهل‌وششم» / جمشید محبی

نامه چهل‌وششم
جمشید محبی

بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد و دیگر هم سراغش نرفتم، حتی آخرین نامه‌اش باز نشده لای کتابی که زمانی بهم هدیه داده بود، مانده است؛ آخرین نامه‌اش به آخرین آدرس محل زندگی‌ام در «آمستردام». آن روزها پای در سفر داشتم، داشتیم اما من آدم در غربت ماندن نبودم، اینست که جمع کردم و برگشتم «ایران».

حالا بعد از بیست و سه سال در گورستان گمنامی در «لیل» یکی از شهرهای «فرانسه» بر مزارش ایستاده بودم و سنگ قبرش را تماشا می‌کردم که روی آن بالای اسم و تاریخ آمدن و رفتنش به فرانسه‌ی درشت نوشته بود؛ «ای ابر خوش باران بیا» و تنها فرزندش که دختر زیبای بیست ساله‌ای بود، داشت برایم تشریح می‌کرد که مادرش چگونه با سرطان جنگید و بالاخره هم تسلیم شد؛ همچنین اینکه چقدر اصرار داشته این عبارت که دخترک زیاد هم از معنای آن سر در نمی‌آورد بر سنگ یادبودش نقش ببندد. بهش گفتم کاش زودتر از اینها مرا در «فیس‌بوک» پیدا کرده بود؛ کاش می‌شد روزهای آخر عمر «لیزا» کنارش می‌بودم. چنگال قدرتمند خاطرات، مرا بیست و سه سال به عقب برده بود؛ لیزای جوان و سرزنده‌ای را می‌دیدم که با موهای طلایی، چشم‌های آبی سرد، لب‌های باریک، صورت کشیده و قد بلند دلبرانه‌اش پا به پایم دور اروپا را گشته بود و ما مدت‌ها بعد از آن، چه رابطه‌ی عاشقانه و عمیقی داشتیم. دختر لبخند تلخی زد و گفت: «این آخرین خواسته‌ی مادرم در آخرین روز زندگی‌اش بود!»

اینکه با هم آشنا شدیم را «اتحادیه‌ی اروپا» باعثش بود و اینکه همدیگر را بوسیدیم را باید از چشم «مولانا» دید! یک پروژه‌ی عکاسی که اتحادیه‌ی اروپا مجری آن بود، موجب آشنایی‌مان شد. آنها از بین دویست و یازده عکاس غیراروپایی مرا انتخاب کرده بودند به عنوان یک ایرانی برنده‌ی چند جایزه‌ی سالانه‌ی عکاسی و او را که پدری «ایتالیا»یی و مادری «سوئد»ی داشت اما خودش فرانسوی محسوب می‌شد. بنا هم بر همین بود که ترکیب یک غیراروپایی و یک اروپایی سه ماه دور اروپا سفر کنند و به عکاسی با موضوع فرهنگ زیستی ساکنان این قاره بپردازند. این عکس‌ها قرار بود در نمایشگاهی که در پایان دوره‌ی ریاست «بلژیک» بر اتحادیه اروپا و انتخاب رئیس دوره‌ای جدید برگزار می‌شد به نمایش در آیند. کار را از همان بلژیک شروع کردیم و بعد راهی «انگلستان» و در ادامه «نروژ» شدیم.

اولین بار که من و لیزا همدیگر را بوسیدیم، بیش از یک هفته از آغاز سفرمان گذشته و شب دوم حضورمان در نروژ بود؛ توی یک «بار» روستایی و همان طور که گفتم قضیه از سمت جناب مولانا آب می‌خورد! بله، مولانا که مجذوب «شمس» شد و زد زیر همه چیزش. لیزا از همان ابتدا به ادبیات ایران علاقه نشان می‌داد و بیشتر اوقات سفر و هم‌صحبتی ما معطوف می‌شد به همین موارد. «خیام» و «حافظ» را خیلی خوب می‌شناخت اما آن شب در آن بار روستایی، مولانا بود که باعث شد ما همدیگر را ببوسیم!

آن روز من به طرز عجیبی غمگین بودم؛ دلم باران می‌خواست، بله باران. بی‌اختیار رو به آسمان بخشی از یکی از غزل‌های مولانا را می‌خواندم؛ «ای ابر خوش باران بیا» و این توجه لیزا را جلب کرد. ازم خواست ترجمه‌ی آنچه را که هی با خودم به فارسی تکرار می‌کردم را بازگویم و این شد که از ظهر که ناهار را با هم صرف کردیم تا نزدیک نیمه شب که همدیگر را بوسیدیم، مجبورم کرده بود درباره این عبارت، غزل مربوطه و مولانا برایش بگویم. آنچه برایم جالب بود اینکه سرگذشت مولانا اصلاً برایش عجیب نمی‌نمود؛ اینکه فردی در موقعیت اجتماعی بالای مولوی به یک باره شیفته‌ی مسافری رهگذر شود و تحت تاثیر او همه چیز زندگی‌اش را تغییر دهد، برایش موضوع قابل درکی محسوب می‌شد! می‌گفت: «از عشق هر کاری بر میاد»، اینست که ازم خواست ترجمه‌ی فرانسه‌ی آن غزل را یادش بدهم. تا شب توانست چند بیتی که به صورت گزیده یادش دادم را حفظ کند: «رندان سلامت می‌کنند، جان را غلامت می‌کنند/ مستی ز جامت می‌کنند، مستان سلامت می‌کنند» و بعد به اصرار خودش آن بیتی که من ازش خواندم: «ای ابر خوش باران بیا، ای مستی یاران بیا/ وی شاه طراران بیا، مستان سلامت می‌کنند» و همین طور بیتی دیگر.

توی شلوغی آن شب، او پشت به بار و من روبروی او ایستاده بودیم و همان طور که می‌نوشیدیم و معنای غزل منظور را تحلیل می‌کردیم ازم خواست بیتی دیگر را هم یادش بدهم. اول به فارسی خواندم: «ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار از او/ من کس نمی‌دانم جز او، مستان سلامت می‌کنند» که خندید و به این نکته اشاره کرد که این بیت ممکن است ریشه فرانسوی داشته باشد، چون موقع خواندنش لب‌هایم مدام غنچه می‌شوند! همپای او خندیدم و داشتم ترجمه‌ی فرانسه‌اش را برای لیزا بازگو می‌کردم که مرد تنومندی هنگام عبور از پشت سرم، بهم تنه زد و من پرت شدم توی آغوش لیزا؛ برای لحظاتی دست‌هایم روی شانه‌هایش بود و صورتم گرمای صورت سیمین و مشتاقش را حس می‌کرد. چشم‌های‌مان گره خورده بود. خواستم عقب بکشم که دست‌هایش را پشت کمرم قفل کرد و ما همدیگر را بوسیدیم. صبح روز بعد در حالی در آغوشش چشم باز کردم که داشت با انگشت اشاره‌ی دست چپش پیچ و خم‌های گوشم را لمس می‌کرد و برایم آنچه از مولانا یادش داده بودم، می‌خواند.

رابطه‌ی ما تا پایان آن پروژه‌ی سه ماهه یک عاشقانه‌ی شیرین و تمام عیار شده بود و تا پنج ماه بعد از آن هم در فرانسه ادامه پیدا کرد. بعد، من سفارش یک پروژه‌ی خیلی خوب دیگر را گرفتم و مجبور شدم آن کشور را به مقصد آمستردام ترک کنم. لیزا به همان دلایلی که من ترکش کردم، نمی‌توانست با من همراه شود. بدین ترتیب در طول آن چهار ماه و سه روز حضورم در پایتخت «هلند»، چهل و شش نامه بین‌مان رد و بدل شد که در چند تای آخر بیشتر صحبت از بازگشت من به ایران و مخالفت او و اصرارش به حضورم در فرانسه بود. گفتم که پای ماندن در غربت را نداشتم، اینست که نامه‌ی چهل و ششم را اصلاً باز هم نکردم تا تحریک نشوم که جوابش را بدهم؛ گذاشتمش لای کتابی که لیزا پیشتر بهم هدیه داده بود، وسایلم را ریختم توی چمدانم و برگشتم ایران.

دختر بیست ساله‌ی لیزا که رفت، دقایقی همان‌جا کنار خاک سرد مزارش نشستم، دستی به سنگ قبر و ترجمه‌ی فرانسه‌ی شعر مولانا روی آن کشیدم و زیر لب زمزمه‌اش کردم؛ هر بار تکرار آن عبارت لعنتی، بیشتر مرا تا آن شب خاص در نروژ عقب می‌برد، آن طور که دلم به درد آمد و دیگر طاقت ماندن پیش لیزا را نداشتم.

وقتی برگشتم هتل، اولین کاری که کردم این بود که بروم سراغ چمدانم، کتابی که لیزا سال‌ها پیش بهم داده بود را بردارم، روی تخت دراز بکشم و آن را بر سینه بفشارم. بعد، آخرین نامه‌اش را باز کردم و برای اولین بار خواندمش. به فرانسه نوشته بود؛ ای ابر خوش باران بیا …

***

منبع: bestory.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *