کاور-داستان-کوتاه-میر-نوروزی-ما-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه: میر نوروزی ما / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” میر نوروزی ما “

خاطره غم‌انگیز 5 روز زندگی در کلبه جنگلی

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
حافظ

به خانه که می‌رسیدیم، هنوز ننشسته، می‌گفت: «مامان، برویم.»

یک جاده بود باریک و مارپیچ، با دو حاشیه همیشه‌سبز که به پلی چوبی می‌رسید بر جویی پر آب.

می‌گفت: «مامان، چرا این‌قدر تند می‌روی؟»

برمی‌گشتیم و از اول شروع می‌کردیم، از همان جاده باریک و مارپیچ. طرف راست همچنان گندم کاشته بودند که یکی دو مرزش پیدا بود، با دو سه‌تایی نقطه آبی سیر که انگار سنبوسه باشد. طرف چپ زمین بایر بود که تنها کرت آخرش سبز می‌زد. باریکه مسیل آب طرف چپ بود. کف مسیل، اولش، پهن بود با یکی دو ترک شوره‌بسته و بعد فقط خطی بود قهوه‌ای روشن که بالاخره میان دو خط پهن‌تر سبز گم می‌شد.

همه جاده از اینجا که ما بودیم فقط پنج دقیقه راه بود، اما همیشه بایست در خم دوم، رو به زمین حالا بایر، می‌نشستیم، کنار یونجه زاری که پارسال کاشته بودند، و میان علف‌های سبز حاشیه مسیل آب، که حالا هم بود و کفشدوزک را پیدا می‌کردیم.

می‌گفت: «همین‌جا پیداش کردیم. من دیدم، مامان. بابا گفت، کفشدوزک است.»

با دو انگشت شست و اشاره دست راستش چیزی را از میان علف‌های سبز برمی‌داشت و می‌گذاشت پشت دست چپش، می‌گفت: «تو بگو.»

من می‌گفتم: «مامان و بابات داشتند نان و ماست می‌خوردند، گفتند، بپر و بیا.»

بعد کفشدوزک انگار دو بالش را باز کرده بود و رو به گندمزار این‌طرف پریده بود. می‌گفت: «از این‌طرف رفت، مامان.»

سر می‌چرخاندیم رو به گندمزار همچنان سبز طرف راست و آن‌قدر نگاه می‌کردیم تا کفشدوزک جایی میان ساقه‌های بلند و هنوز سبز بنشیند. یک‌بار هم یکی‌شان را آورده بود توی آن کلبه‌ای که حالا هم هست. گذاشته بودش توی قوطی کبریتش. کنار آبشاری پیداش کرده بود که پیدا نیست و من از روی پل هم ندیدم. دوتایی، حسین و سینا، نشستند و «مامان و بابات» را خواندند.

پشت دست چپ سینا هم که گذاشت و حسین فقط خواند نپرید. تا پل دیگر نه می‌ایستادیم و نه می‌نشستیم. همه‌اش حرف می‌زدیم، در و بی‌در. بیشتر سینا حرف می‌زد. دستم را می‌کشید که تند نرویم. می‌گفت: «می‌رسیم مامان، نترس»

بیست و یکم هرماه آفتاب‌نزده هم که راه می‌افتادیم باز هول داشتم. ماشین تا سر خیابان بیشتر نمی‌رفت. نیم ساعتی پیاده می‌رفتیم. اولش آسفالت بود و بعد یک جاده خاکی. سینا، ساکت، پابه‌پای من می‌دوید، اما وقتی می‌رسیدیم باز صف، مثل همیشه، دراز بود، و سر صف باز همان پیرمرد موسفید و سیگاری بود و بعد زنی چادری که فقط یک چشمش پیدا بود. روی زمین می‌نشست، روی خاک، بقچه بندیش را جلو پاش می‌گذاشت و بچه‌اش را روی آن می‌نشاند. پیرمرد، یک پا به دیوار زده می‌ایستاد و سیگار دود می‌کرد.

به پل که می‌رسیدیم، می‌گفت: «مامان، جلو پات را نگاه کن!»

پل تخته پوش بود و از لای درزهاش آب روان و سرد پیدا بود. حالا نیست. سینا پا بر تخته‌ها می‌زد که پل بلرزد و باز من بترسم، بعد به دستی بازوی سینا را می‌گرفت و به دستی به نرده‌ها اشاره می‌کرد و داد می‌زد: «نرده‌ها را بگیر، مرضیه!»

بعد هم دوتایی خم می‌شدیم رو به آب، که آبی بود. درست زیر پل دو خط دایره مانند سیرتر از رنگ آبی آب بود، مثل دو موج که باز شوند، انگار که سنگی توی آب انداخته باشند، یا یک ماهی در جایی که نمی‌دیدیم دم به آب زده باشد. بعدش هم بایست می‌پیچیدیم به دست راست و از سراشیبی می‌رفتیم پایین، لب آب، و بر دو سنگ می‌نشستیم که نبود. همین‌جا ماهی گرفته بودند. یکشنبه، از صبح تا ظهر، دوتایی رفتند و ظهر فقط با دو ماهی برگشتند. به یک ترکه آویزان بودند. دست سینا بود و می‌خندید. کمر کرم غلتان و لزج را در نوک قلاب فرومی‌کرد و گاهی آخ می‌گفت و شستش را به دهان می‌برد، می‌گفت: «تو باید اینجا بنشینی!»

بر همان سنگ می‌گفت که نبود. خودش یک سنگ کوچک‌تر داشت. از زیر پل برایش آورده بود و کنار سنگ خودش گذاشته بود. به حرکت دست، قلاب را پشت سرش پرت می‌کرد تا بعد با تکان دست و بالاتنه توی آب بیندازد. می‌گفت: «این‌طوری، مامان!»

بعد هر دو ساکت می‌نشستیم و به چوب‌پنبه خیره می‌شدیم. چوب‌پنبه که می‌لرزید و می‌لرزید و یک‌دفعه پایین می‌رفت، می‌گفت: «نُک زد، نُک زد. بگیرش، مامان.»

و هر دو دست راستمان را یک‌دفعه بالا می‌کشیدیم و سینا کف می‌زد: «زنده‌باد، بابا!»

بعد هم می‌رفتیم به‌طرف کلبه چوبی که حالا درش بسته بود و سه پله جلو درش یک پله هم نبود. می‌گفت: «می‌خواهی مامان، من چوب جمع کنم؟»

برای بخاری توی کلبه نمی‌خواست. دوست داشت همان جلو کلبه آتش روشن کنیم، هرچند جلو کلبه حالا نه اجاقی بود و نه حتی چوب‌های نیم‌سوخته‌ای که از دیگران مانده بود، یا از ما ماند. همه‌اش یک خط باریک بود و زمین صاف شن‌ریزی شده. حتی خرده چوب و پاکت خالی هم نبود. پشت کلبه همیشه خرده چوب می‌شد پیدا کرد و چوب خشک هم پایین پای درخت‌هایی که از پشت کلبه تا نوک تپه را پوشانده بودند. بعدش هم فقط یکجایی طرف چپ یک رنگ آبی روشن مثل آسمان بود.

اول بایست خرده چوب‌ها، شاخه‌های نازک و خشک را مربع طور روی‌هم می‌چیدیم. می‌گفت: «این‌طوری» و می‌چید. حتماً هم بعد تکه پوشالی با کاغذی وسطش می‌گذاشته و کبریت می‌کشیده. می‌گفت: «تو کبریت بزن.» زبان سرخ و سوزان آتش که بلند می‌شده، اول دود می‌کرده، و بعد از میان‌ همان دود سر می‌کشیده. سر می‌کشید و من بایست می‌رفتم و از توی درخت‌های پشت کلبه شاخه‌های قطع‌شده، یا خشک‌شده، پیدا می‌کردم و می‌آوردم، نمی‌توانستم بشکنم، می‌گفت: «بگذار روی زانوت، مامان.»

می‌دانست که من نمی‌توانم، حتی اگر شاخه بلند را، مثل حسین، روی زانویم می‌گذاشتم و با دهان صدای شکستن درمی‌آوردم. می‌گفت: «نه مامان، نشد بگذار روی آن سنگ و با پات بزن روش.» و به‌جایی جلو کلبه، کنار اجاقی که نبود، اشاره می‌کرد.

با دو پا جفت می‌زد روی چوب و با دهان می‌گفت: «ترق!» یک شاخه نازک‌تر را به سنگ تکیه می‌داد. و می‌گفت: «پاتو بزن روش، بابا.»

می‌گفتم: «سینا جان، شب اول که آتش روشن نکردیم، فرداش بود.»

می‌گفت: «پات را بزن روش، مامان.»

آتش که خوب بلند شد، من را صدا زدند. از همان پایین پله‌ها داد زد. داد می‌زد: «مامان، بیا.»

نشسته بود کنار آتش و با نوک شعله‌ور یک شاخه، دو سیگار را روشن می‌کرد.

سینا دو شاخه کوچک دو انگشت را بر هم می‌نهاد و دست دراز می‌کرد و از ته حلق می‌گفت: «بیا بنشین، مرضیه.»

سیگاری برمی‌دارم. سینا نمی‌تواند دست‌هایش را حایل شعله کند، حتی اگر باد نباشد. تازه نمی‌چسبد، نمی‌چسبید. گفتم: «تو که گفتی نمی‌کشم.»

گفت: «دوباره شروع نکن.»

گفتم: «خواهش می‌کنم، اگر چیزی هست به من هم بگو.»

سینا می‌گفت: «ببین، واقعاً قشنگ است.» و به آتشی که نیست اشاره می‌کرد، اما دیگر یادش می‌رفت از ته حلق بگوید.

سینا می‌گفت: «حالا تو بگو، مامان.»

گفتم: «تاکی می‌خواهید اینجا بنشینید؟»

می‌گفت: «حالا گول می‌زنیم را بگو.»

می‌گفتم. حسین گفت: «حیف نیست؟ چطور دلت می‌آید؟»

سینا نمی‌گفت، فقط اشاره می‌کرد به درخت‌های پشت کلبه که حالا هم تکان نمی‌خورند. می‌گفتم: «من نمی‌توانم. خوب، شاخه‌ها توی باد تکان می‌خورند، بوی علف هم می‌آید. اما نمی‌شود، من نمی‌بینم، نمی‌توانم بشنوم.»

سینا با فریاد و از ته حلق داد می‌زد: «سعی کن، مرضیه.»

می‌گفتم: «تو بلند شو مامان، پشتت سرما می‌خورد.»

سینا بازهم که آرنج دست راست بر زانو می‌گذاشت و دست مشت کرده ستون سر می‌کرد، و حتی شستش را بر گوشه ابروی راست می‌گذاشت، یادش نمی‌آمد.

می‌گفت: «تو بگو، مامان.»

حسین گفت: «شاخه‌ها را نگاه کن، انگارنه‌انگار زمستانی هم بوده. ببین چطور با باد خم و راست می‌شوند، و برگ‌های سبز روشنشان در این نور نارنجی غروب تکان تکان می‌خورد.»

گفتم: «بله، می‌شود، اما فقط یک‌لحظه، یا حداکثر یک‌شب، مثل همان شبی که دوتایی بی پشه‌بند، باآن‌همه پشه…»

سینا از ته حلق داد می‌زد: «باز که شروع کردی، مرضیه.»

و نگاهم می‌کرد که بگویم و من از ته حلق می‌گفتم: «درخت‌ها و گل‌ها حافظه ندارند، برای همین آزادند، رها و آزاد.» و بعد با صدای خودم می‌گفتم: «من نمی‌توانم.» و بلند می‌شدم تا بروم. می‌رفتم تا برای شام شب خودم و سینا چیزی درست کنم. سینا می‌گفت: «فرار نکن، مرضیه.»

گفتم: «من فرار نمی‌کنم.»

کجا می‌توانستم فرار کنم؟ کجا می‌توانم؟ سینا توی آشپزخانه هم می‌آمد. حسین نیامد. همان‌جا دوتایی کنار آتش نشستند. صدای چوب شکستن حسین را می‌شنیدم. سینا نمی‌شکست. میان دو پای حسین نشست تا خوابش برد. دنبالم می‌آمد، می‌گفت: «مامان، خسته نیستم، خوابم نمی‌آید.»

می‌گفتم: «می‌خواهی تلفن کنی؟»

نمی‌خواست، نمی‌خواهد. یادش نمی‌آمد، حتی اگر هر دو پنجره را باز می‌کردم و یادش می‌دادم تا کجا بایستد تا من را از پشت دو شیشه ببیند. حتی یک‌شب گوشی تلفن را دستش دادم، و وادارش کردم تا بر انگشت‌های پا بلند شود و نوک انگشت‌های دستش را به لبه پنجره بند کند و خودم هم رفتم این‌طرف پنجره دوم و با دستی مشت کرده بر میان فاصله گوش و دهان و صدایی از ته حلق گفتم: «چطوری، بابا؟»

حرفی نزد. حسین می‌گفت: «چه‌کارش داری؟ نمی‌خواهد حرف بزند.»

سینا همان‌طور ایستاد و نگاهم کرد و من در و بی‌در حرف زدم، -نمی‌دانم- که دوستت دارم، مواظب مرضیه باش، یا… نمی‌دانم. سینا پا به زمین کوبید: «نه، بابا نگفت.»

می‌گفتم: «بابا چی گفت؟»

نمی‌گفت، می‌گفت: «برویم، مامان، بابا هم باشد.»

روز اول را می‌گفت. نه، همان غروب شنبه. ماشین را همان‌جا جلو قهوه‌خانه کنار جاده گذاشتیم و کلبه را برای پنج شب اجاره کردیم، از ساعت شش روز شنبه تا پنجشنبه ساعت ده صبح. اول سه‌تایی چیزهایی بردیم و بعد حسین و سینا رفتند تا بقیه چیزها را بیاورند.

سینا می‌گفت: «بابا هم باشد.»

می‌گفتم: «باشد، پس تو هم یک‌چیزی بردار.»

برمی‌داشت و به دست چپش می‌داد. توی راه، از سر جاده تا پل، دیگر نه می‌ایستادیم و نه می‌نشستیم. روی پل بایست دستش را می‌گرفتم. می‌گفت: «من می‌توانم، بابا.»

حسین رختخواب‌ها را به نرده پل تکیه داد و گفت: «ببین، بابا.»

از ته حلق می‌گفتم: «مرضیه، من و سینا می‌خواهیم برویم ولگردی.» دوشنبه رفتند، صبح. یادش نمی‌آمد. می‌گفتم: «از روی پل دیدیش که؟»

من ندیدم، نرفتم. باریکه آبی از بدنه کوه می‌جوشیده و مثل آبشاری پایین می‌ریخته، و پشنگه آب حتماً تا چند متری سنگ‌های خزه بسته را خیس می‌کرده. رسیده و نرسیده، حسین لباس‌هایش را کنده و داده بود دست سینا. گفت: «خواستم ببینم می‌توانم تاب بیاورم.»

گفتم: «پس تو هم نتوانستی؟

گفت: «چی را؟»

از ته حلق می‌گفتم: «حتی نگران پاییز هم نیستند. خداوندان دم‌اند، غنیمت شماران وقت.»

سر و تنش را با زیرپیراهنی خشک کرده بود، اما باز لباس هاش نم داشت. تا کلبه دویده بودند. رنگ سینا شده بود مثل گچ. می‌گفتم: «ببین.» و دندان‌هایم را به هم می‌ساییدم

سینا گفت: «نیست.» اشاره کرد به‌جایی که چیزی نیست. می‌گفت: «من نمی‌ترسم، مامان.»

گفتم: «تو آب سرت نریخته بودی، اما می‌لرزیدی، یادت می‌آید؟»

می‌گفت: «برویم، مامان.»

چکه‌های آب هنوز از موهای نرم و خیسش می‌چکید، گوش‌های کوچکش سرخ سرخ بود. گفتم: «این دیگر قرارمان نبود.»

گفت: «چی؟»

حوله را انداختم روی سرش، گفتم: «سرماخوردگی، مثلاً. یا بگیر امتحان مقاومت برای لحظه‌هایی که نیست.»

خودش گفته بود: «فقط پنج روز، نه کتاب، نه بحث. گذشته را همین‌جا می‌گذاریم، توی همین خانه، لای این کتاب‌ها. با آینده هم وقتی آمد یک‌طوری سر می‌کنیم.»

نشانم داد، از توی یکی از جعبه‌های اسلایدهای محسن پیدا کرده بود. روی جعبه نوشته‌شده بود: ماسوله، چهارم اردیبهشت‌ماه ۱۳۵6. خط محسن بود. به هر چه داشت چوب حراج زد و رفت. حتی کتاب هاش را فروخت، این‌ها را هم گذاشت خانه خواهرشان، اختر، که بدهند به ما می‌گفت: «آن گاو یادت می‌آید، داداش؟ من نمی‌خواهم آن‌طوری بشوم.»

حسین گفت: «نکند تو هم می‌خواهی همراه گله بروی؟»

دو سال بزرگ‌تر از حسین بود، گفت: «نه، می‌خواهم در بروم، همین.»

آن‌هایی هم که درمی‌رفتند باز گرفتار می‌شدند. فایده‌ای که نداشت، چه دو کوچه، چه سه کوچه، هم چوب را می‌خوردند، هم پیاز را.

حسین گفت: «پس یادت باشد وقت پیاز خوری برگردی.»

«می‌دانی که من از پیاز بدم می‌آید.»

از پیازداغ بدش می‌آمد. زن نگرفته بود. می‌گفت: «وقتی بوی پیازداغ می‌شنوم سرم درد می‌گیرد.»

حسین گفت: «همین‌جا می‌رویم.» خانه اختر بودیم و داشتیم اسلاید نگاه می‌کردیم.

گفتم: «اینجا که ماسوله نیست. اسلایدهاش را که دیدی.»

گفت: «محسن که بی‌دلیل ننوشته، همان ‌طرف‌هاست.»

بود و قهوه‌خانه چی می‌گفت: «حالا دیگر کسی نمی‌آید.»

به میز و صندلی هاش اشاره کرد که طرف راست قهوه‌خانه بر میدانگاهی مسطح و مشرف بر چشم‌انداز جاده و پل چوبی و کلبه ما زده بود. سه میز بود و دوازده صندلی که وارونه روی میزها گذاشته بودند.

گفت: «هر وقت خواستید مشروب بخورید، خبرم کنید.»

حسین گفت: «نداریم، سه بار ماشین را گشتند.»

گفت: «من وظیفه‌ام بود، در ثانی برای من هم دردسر درست می‌شود، مرتب سر می‌زنند.

حسین گفت: «عرض کردم، نداریم.»

به آن که در داشبورد را باز می‌کرد گفت: «نداریم، باور کنید.»

پرسید: «این‌طرف‌ها می‌آیید که چی؟»

حسین گفت: «آدم توی جنگل برای چی می‌رود؟ به خاطر مشروب که نیست.»

بازهم گشت، می‌گفت: «من که بالاخره پیداشان می‌کنم، پس خودتان بگویید کجاست؟»

حسین گفت: «عرض کردم، نداریم.»

وقتی اجازه حرکت دادند از شیشه طرف حین صورتش را تو آورد و گفت: «هست، من مطمئنم که دارید، بالاخره هم می‌گیرمتان.»

غروب دوشنبه آمد، من و حسین کنار آتش غذا می‌خوردیم، سینا کنار گلیم خوابیده بود و پتویی رویش کشیده بودیم. اول صدای موتورش را شنیدیم. سر پل که رسید نگاه داشت و چراغ موتورش خاموش شد. بقیه راه را پیاده آمد. خواستم بلند شوم چادرم را بیاورم، حسین گفت: «شک می‌کند، همین روسری‌ات خوب است.»

خودش بود، از پل که رد شد سلام کرد. تا برسد حسین لقمه محبتش را گرفته بود. یک شامی‌کباب گذاشت و چند پَر سبزی و یک تربچه‌نقلی و دست دراز کرد: «بفرما، برادر.»

گرفت، گفت: «می‌بخشید که مزاحم می‌شوم، ما وظیفه‌مان است.»

به دوروبر ما نگاهی کرد. توی کلبه هم چراغ‌قوه انداخت. وقتی برگشت لقمه هنوز دستش بود. پرسید: «بچه است؟»

به پتویی که روی سینا انداخته بودیم، اشاره می‌کرد. حسین پتو را پس زد، طوری که تمام هیکل سینا پیدا شد.

گفت: «روش را بیندازید، سردش می‌شود.»

باز گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.»

از پل که رد می‌شد، حسین گفت: «کاش بیندازد توی آب رودخانه.»

گفتم: «تو که می‌دانستی، چرا دیگر تربچه لاش گذاشتی؟»

گفت: «گاهی هم آدم باید کاری را به خاطر تناسب رنگ‌ها بکند.»

گفتم: «به بچه چی بگویم؟»

گفت: «باز شروع نکن.»

می‌گفت: «نگاه کن، مرضیه.»

زبانه سرخ و کوچک آتش را می‌گفت، یا بدر تمام ماه را که تازه از زیر یک لکه ابر بیرون آمده بود. دو زانویش را بغل می‌کرد و می‌گفت: «گوش بده.»

صدای جیرجیرک‌ها بود. می‌گفت: «ببین باز دارند تورشان را می‌بافند.»

ریزباف بود و بر هر چیز و هر جا کشیده می‌شد، گاهی هم قورباغه‌های لب جوی آب صدایشان را سجاف تور می‌کردند.

گفتم: «صدای مرغ حق چی؟»

گفت: «فرض کن، یک شقایق است یا یک گل سرخ.»

آنجا، پشت کلبه، شقایقی یا گل سرخی یا گیرم خون گلویشان را بر تور تکه‌دوزی می‌کردند. گفتم، و گفتم: «می‌بینی؟ نمی‌شود.»

گفت: «باید بشود، سعی کن.»

باز گوش داد. گوش می‌دادیم به صدای سکوتی که بود، من و سینا. دراز می‌کشید کنار همان آتشی که حالا نبود.

می‌گفتم: «اگر گفتی وقتی تو خواب بودی کی آمد؟»

می‌گفت: «من خواب نبودم.»

هوا که سرد می‌شد، می‌آوردیمش توی کلبه و اجاق را روشن می‌کردیم. چوبش را صاحب قهوه‌خانه می‌داد، شب اول خودش آورد. ایستاده چایش را خورد. می‌گفت نگران قهوه‌خانه است. در و بی‌در حرف زد و پس از هر دو سه ‌جمله‌ای نگاهی به قهوه‌خانه می‌کرد. از سر شب همه رادیوهای خودی و بیگانه را می‌گرفت. من می‌پرسیدم و او خبرها را می‌داد. حسین حرفی نزد، داشت بخاری را روشن می‌کرد. بعد که رفت گفت: «بهتر بود به حرفش نمی‌کشیدی.»

گفتم: «نمی‌شود، حتی اگر او نیاید، یا ما نرویم. از همین‌جا تکان نخوریم. باز هست. آن روبرو قهوه‌خانه است و قهوه‌خانه چی و رادیو و چراغش و جاده که به همه‌جا می‌رود، حتی تا آنجا که محسن رفت. تازه اینجا، همین جوی آب از یکجایی شروع می‌شود و بعد هم حتماً همان چند خانه ییلاقی است. پشت سرمان ‌هم تپه است و بعدش…»

گفت: «هست که هست.»

گفتم: «ما هم می‌توانیم برویم، گور پدر خانه و زندگی. مگر چی داریم؟ راه می‌افتیم و می‌رویم، مثل محسن.»

گفت: «محسن هیچ‌وقت اینجا نبود.»

گفتم: «حداقل اینجا را که او پیدا کرده بود.»

گفت: «فقط دیده و رد شده، اگر هم پشت جعبه اسلایدهاش نمی‌نوشت، هیچ‌وقت یادش نمی‌آمد.»

گفتم: «تو چی؟ ما چی؟»

گفت: «می‌بینی که ما اینجاییم.»

گفتم: «اینجا؟» و به اشاره انگشت شهادت نیم‌دایره‌ای از قهوه‌خانه تا یونجه‌زار که بود کشیدم و بعد از پل تا کلبه‌ای که هست به خط مستقیم آمدم.

گفتم: «دیدی که نشد؛ اگر به قول خودت ولگردی هم نکنیم باز اینجا نیستیم.»

گفت: «نکند حوصله‌ات سر رفته؟»

سه‌شنبه صبح تا بالای تپه رفتیم، سه‌تایی. من و سینا نمی‌رفتیم، نمی‌آمد. تا دامنه تپه درختزار بود، اما تُنکتر و بعد هم کوه بود: لخت و سنگی. صبحانه را در دامنه‌اش خوردیم و بعد هر سه نشستیم، ساکت، و سعی کردیم به صدای سکوت گوش بدهیم. باز صداهایی بود و شقایق‌ها پایین دامنه در نرمه بادی که می‌آمد می‌لرزیدند. حسین گفت: «برگردیم.»

چهارشنبه تا ظهر همه‌اش خوابیده بود، دراز کشیده بود توی کلبه. خوب، هوا هم ابری بود، نمی‌شد ولگردی رفت؛ یا ماهیگیری کرد؛ یا مثل عصر سه‌شنبه چوب و توپ بازی کرد. سه‌تایی بازی کردیم، من و سینا یک‌طرف بودیم، و حسین یک‌طرف. بالاخره هم توپ افتاد توی جوی آب و آب بردش. پیداش نکردند. وقتی برگشتند، سینا را قلمدوش کرده بود. شلوار سینا خیس آب بود، بر سر چوبی زده بود و داده بود دست سینا. شلوار خودش هم تا زانو خیس بود.

عصر دیگر جلو کلبه آتش روشن نکردیم. سینا عطسه می‌کرد. از سر شب هم باران شروع شد. رگبار بهاری بود. نمی‌خواستم باز شروع کنم. اما بالاخره بافتنی‌ام را درآوردم و شروع کردم. نگاهم کرد، یک سیگار برداشت. کم کرده بود و حالا شده بود روزی سه تا. بعد از شامش را کشیده بود. داشت با سیگار بازی می‌کرد. گفته بود نیاورم. هیچ کتابی هم نیاورده بودیم، یا مثلاً ورق، یا شطرنج یا نمی‌دانم هر چه و هر چیز که دَم را می‌شکند، ملال را از وقت می‌شوید. باز نگاه کرد، داشتم لحظه‌لحظه‌های وقت عزیزش را به نوک دو میله بافتنی‌ام می‌زدم و لای دانه‌دانه‌های نخ دراز کلاف می‌بافتم. تاب نیاورد، رفت بیرون، نخ سیگار را همان‌جا جلو بخاری گذاشته بود. دو سیگار روشن کردم و رفتم بیرون. همان جلو کلبه، روی پله‌ها نشسته بود. باد قطرات درشت را به صورتمان می‌زد. فقط صدای کوبش رگبار بر سفال‌های بام کلبه می‌آمد. حتی چراغ قهوه‌خانه پیدا نبود. گفت: «تو حق داری، نمی‌شود.»

گفتم: «فردا برویم.»

گفت: «کجا؟»

گفتم: «هر جا که شد، فقط خانه نرویم.»

گفت: «نه، من نمی‌توانم. آن گاو یادت هست؟ حتماً برایت گفته‌ام، وقتی بالاخره قصاب‌ها دوره‌اش کردند و همان‌جا پشت خاک‌ریز سرش را بریدند، محسن زارزار گریه کرد. تمام شب گریه می‌کرد و به من فحش می‌داد که چرا همان‌جا نشستم و تماشا کردم.»

گفتم: «کدام گاو؟»

گفت: «عجب، فکر کردم برایت تعریف کرده‌ام.»

نگفته بود، گفت، خانه‌شان یک میدان با نخلستان فاصله داشته. این را می‌دانستم و حتی اینکه در حدفاصل خاک‌ریز آن‌طرف خیابان و دیوار نخلستان گله‌ها را به کشتارگاه نزدیک خانه‌شان می‌بردند. حتی گفته بود گاهی گاوی وقتی باد بوی کشتارگاه را می‌آورد از گله فرار می‌کرد و به این‌طرف خاک‌ریز می‌آمد، آن‌وقت دیگر کار بچه‌های محله‌شان درمی‌آمد: دنبال گاو می‌کردند یا سر کوچه را بند می‌آوردند تا بالاخره صاحبان گاو یا قصاب‌ها برسند و گاو را بگیرند و ببرند.

گفت: «گاهی می‌رفتیم روی خاک‌ریز و گله‌های گاو و گوسفند را تماشا می‌کردیم. گاوها آرام و سنگین راه می‌رفتند و گاهی ماغ می‌کشیدند. یک روز وسط بازی فوتبال یک‌دفعه صدای خره گاوی را شنیدیم. صدایش آن‌قدر بلند بود یا مثلاً دردناک بود که بدو رفتیم تا بالای خاک‌ریز.»

می‌گفت، گله رفته بود و تنها یک گاو مانده بود، ایستاده بود و سرش را زیر انداخته بود و گاه‌گاه سر بلند می‌کرد، پوزه خیسش را می‌گرفت رو به نرمه بادی که می‌آمد و با تمام گلو خره می‌کشید. صاحب گاو عرب بود. چفیه به سر. افسار گاو را می‌کشید و فحش می‌داد. حسین و محسن و بچه‌های دیگر هم که رفته بودند کمک باز تکان نخورده بود. گفت: «نشست روی زمین، اصلاً پهن زمین شد و پوزه‌اش را گذاشت بر خاک نرم و داغ. صاحبش مرتب به پشتش لگد می‌زد. یا دمش را می‌گرفت و می‌کشید. خون دیده بود. می‌دانی که یعنی چه. اغلب پیش می‌آمد. صاحب گاو از ما خواست تا بوته جمع کنیم. محسن هم بوته جمع کرد، اما بعد که مردک بوته‌ها را درست جمع کرد زیر دم گاو و کبریت کشید، رفت نشست روی خاک‌ریز. آتش که بلند شد و ما حتی بوی چرم و گوشت سوخته شنیدیم، محسن فرار کرد و رفت. گاو فقط پوزه خیس و کف‌آلودش را بالا گرفت و خره کشید و بعد باز سرش را پایین برد و بر خاک گذاشت.»

وقتی حسین به اینجا رسید که چطور مردک کاردش را از پشت در تن گاو فرو کرد و چرخاند، سینا بیدار شد. آوردیمش پهلوی خودمان. پتویی دورش پیچیدم و جلو پای خودم نشاندمش. حسین شاید به این قصد که سینا خوابش ببرد، از اول شروع کرد. از خانه‌شان گفت، از کنار توی حیاط و سه اتاق تودرتو و طارمی رو به میدان و آن خاک‌ریز. از محسن و خودش هم گفت. می‌گفت «عمو و بابا…» هوم هوم های سینا که بلند شد نگران شدم که نکند از آن گاو هم بگوید و مثلاً باز بخواهد از آن دست بگوید که آستینش را تا آرنج بالا زده بود و یا از آن کارد که در تن گاو می‌چرخید. نه، لحنش کم‌کم به‌تناسب هوم هوم گفتن‌های سینا رنگ قصه می‌گرفت و بالاخره هم صاحب گاو پسربچه‌ای شد که پنهان از او گاو را فروخته بودند و حالا می‌بردند به‌طرف کشتارگاه.

شام که می‌خوردیم، می‌گفتم: «سینا، می‌خواهی قصه گاو را برایت بگویم؟»

می‌گفت: «نه، مامان، بخوابیم.»

نشسته رو به اجاق و چوب‌های خیسی که نبود، می‌خواست بخوابد. اما نمی‌خواست قصه بگویم. یک‌شب که برایش گفتم و عمداً زیر تن گاو آتشی روشن نکردم و حتی نگذاشتم مرد کاردش را در تن گاو فروکند، گفت: «نه، بابا این‌طور نگفت.»

و بعد هم دیگر حاضر نشد بشنود، حتی وقتی گفتم بابا مریض است، نمی‌تواند بیاید. می‌رفتیم. و هرچقدر هم زود بود باز پیرمرد سیگاری اول صف بود، یک پا به دیوار زده، و زن کنارش نشسته بود و فقط یک چشمش پیدا بود و پیرمرد سیگارش را با سیگار روشن می‌کرد.

سینا می‌گفت: «مامان، برویم.»

می‌گفتم: «نه، مامان، بابا مریض است. خودت که دیدی.»

می‌گذاشتمش خانه اختر و خودم می‌رفتم. پیرمرد می‌گفت: «ما ماشین داریم، اگر می‌خواهید باهم می‌رویم.» نبود، نیست.

حسین توی تلفن می‌گفت: «چیزی نیست.»

می‌گفتم: «پس چی؟»

می‌گفت: «من خوب زندگی کردم.»

و پنج انگشتش را نشان می‌داد، می‌گفتم: «پنج سال؟»

می‌گفت: «روز.»

از شنبه تا پنج‌شنبه شش روز می‌شود، اما پنج شب ماندیم.

می‌گفتم: «آخر چرا، برای چی؟»

می‌گفت: «برای،» و باز پنج انگشتش را نشان می‌داد.

به خانه که می‌رسیدم سینا می‌گفت: «برویم، مامان.»

هر شب می‌گفت و از همان جاده باریک و مارپیچ. حتی خم می‌شد چیزی بردارد، و از فاصله دست هاش می‌فهمیدم که می‌خواهد رختخواب‌ها را بردارد. پیرمرد می‌گفت: «اگر می‌گفتند خیال آدم راحت می‌شد.

با آن روپوش سفید و آستین‌های بالا زده، خم می‌شد روی دفتر، ورق می‌زد، سر بلند می‌کرد، عینکش را جابه‌جا می‌کرد و می‌گفت: «اینجا که نیست.»

حسین می‌گفت: «چیزی نیست، مهم نیست.»

می‌گفت: «من هم اشتباه کردم، نباید آخرش را عوض می‌کردم، تو هم عوض نکن، راستش را بگو. گاو بلند نشد، دیگر کرا نمی‌کرد که راه بیفتد و مثلاً یکی دو تا را شاخ بزند.»

کجا بود؟ سینا می‌گفت: «برویم، مامان.»

او را نمی‌بردم، نبردم. تلفنی گفتند. «چیزی نیست، چیزی نیست.» همه‌اش همین را می‌گفت. می‌گفت: «میر نوروزی فقط پنج روز سلطنت می‌کرد.» می‌گفت: «همین کافی است.» و حالا مُلک میر مخلوع ما همه همین یک قطعه بود: نه پرچمی داشت، نه درختی، نه گلی. فقط دو نفر، در انتهای قلمرو او، نشسته بودند بر دو سوی پشته‌ای از خاک و سراسر ملک روبرو همه‌اش پرچم و گل بود و آدم هاش توی هم می‌لولیدند. آنجا بود، هست: ویرانه تختگاهش فقط چند وجب خاک ناصاف بود و حفره‌ای کوچک در وسط با سه تَرک شوره‌بسته و یک سنگ شکسته و مایل، نشانده بر لبه گودال، انگار که از عمق خاک مجسمه‌ای، صندوقچه‌ای را بیرون آورده بودند و چون خاک را سر جایش ریخته بودند زمین گود مانده بود. چرا؟ مگر می‌شود؟ میانه‌بالا بود، درست؛ پاهایش لاغر بود، درست، صورتش هم استخوانی، اما وقتی کنار من دراز می‌کشید و لاله گوشم را با دو انگشت شست و اشاره‌اش می‌گرفت، دیگر حتی یک‌کف‌دست از تنم پیدا نبود، حتی اگر برهنه برهنه بودم.

صبح پنجشنبه از بوی یاس بیدار شدم. صدایی می‌گفت: «بلند شوید، تنبل‌ها.»

یک کلاه‌بوقی از کاغذ پاکت سرش بود و یک بقچه به دوشش. صورتش را سیاه نکرده بود. بقچه را روی ما خالی کرد: یاس سفید بود. سینا بیدار شد و روی آن‌همه یاس غلت می‌زد. می‌خندیدیم و او غلت می‌زد. گفتم: «از کجا؟»

گفت: «هست، هنوز هم هست.»

به مسیر آب اشاره کرد، به همان سویی که دنبال توپ رفته بودند و از پرچین چند خانه ییلاقی پریده بودند و بالاخره روی سنگ خزه بسته وسط جوی آب لغزیده بودند. حتماً نصف شب راه افتاده بود با یک چراغ‌قوه و چادرشب رختخواب‌ها.

سینا گفت: «بابا، پس چرا گفتی من نباید بکَنم؟»

گفت: «تو که حاجی‌فیروز نبودی.»

سینا گفت: «من هم حاجی‌فیروز بشوم.»

شب بود که به خانه عمه‌اش رسیدم. گفتم: «حالا نه، مامان، برویم خانه.»

آمدیم خانه. چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ نشست و من اسلاید را گذاشتم و رفتم کنار سینا نشستم و باز من گفتم: «برویم، مامان.»

رفتیم از همان جاده باریک و مارپیچ. حسین هم بود. کفشدوزک را گذاشتم پشت دست چپ سینا و «مامان و بابات» را خواندم و سر برگرداندم رو به گندمزار این‌طرف. سینا نمی‌خواست ولگردی هم برویم، یا حداقل تا بالای آن تپه که بود برویم، یا چوب و توپ بازی کنیم. فقط ماهیگیری کردیم و بعدش هم آتش روشن کردیم و نشستیم رو به آتشی که نبود. سرد نبود. باران ‌هم نمی‌بارید، اما سینا آمد جلو من نشست و من از اول شروع کردم. اسم پسرک را عبود گذاشتم. شش سالش بود. با شیر گاو بزرگ شده بود و حالا خودش گاو را می‌برد بیرون. اما وقتی بالاخره مدرسه رفت پدرش از ناچاری گاو را فروخت. وقتی پسر به خانه آمد و دید که گاو نیست، فهمید او را کجا برده‌اند. پرسیدم: «گاو کجا بود؟»

گفت: «تو بگو.»

گفتم و سینا گفت، هوم. و از عمو محسن و بابا هم گفتم که آن‌وقت‌ها بچه بودند و گفتم که خانه‌شان کجا بود، تا بالاخره به خون دیدن گاو و آتش روشن کردن رسیدم. سینا حالا دیگر مرتب هوم هوم می‌کرد. چند مرد قلچماق هر چه کردند نتوانستند گاو را از زمین بلند کنند و بعد یک‌دفعه عبود سر می‌رسد. گریه نمی‌کند. با مشت به سینه مردها می‌زند. عمو محسن و بابا هم به قصاب‌ها سنگ می‌پراند. گاو که می‌بیند یکی از قصاب‌ها پسرک را پرت می‌کند روی زمین و حالا دارد با کارد خونیش به‌طرف او می‌آید…

به اینجا که رسیدم، هوم هوم سینا قطع شد. گاو یک‌دفعه بلند می‌شود و اول مرد کارد به دست، را شاخ می‌زند و پرتش می‌کند به هوا. سینا کف می‌زد. گاو یکی دیگر را شاخ می‌زد و سینا کف می‌زد. بالاخره گاو از خاک‌ریز می‌آید بالا و کوچه به کوچه و به کمک عمو محسن و بابا حسین می‌رسد به آغلش. عبود که به خانه می‌رسد صدای ماغ کشیدن گاوش را می‌شنود.

دیگر نمی‌دانم بعدش چه بگویم. خوب، گیرم که عبود علف برای گاوش ببرد. علف هم برد و سر گاو را هم بغل کرد. سینا گفت: «هوم»

گفتم: «اشک چشم‌های گاو را پاک کرد.»

گفت: «هوم.»

گفتم: «سروصورت گاو را بوسید.»

گفت: «هوم.»

گفتم: «چشمهاش را بوسید.»

گفت: «هوم.»

دیگر چه باید بگویم؟ گفتم پدرش که از سر کار برگشت، به او گفتند که گاو افسار پاره کرده و برگشته و حالا توی آغل است. پدر طنابی برداشت و آمد که خودش گاو را ببرد. سینا گفت: «هوم.»

گفتم: «وقتی به دم آغل رسید دید که عبود کنار گاو خوابش برده. از بس گریه کرده بود، خوابش برده بود.»

ساکت شدم. نگفت، هوم. پرسید: «چرا گریه کرده بود؟»

گفتم: «از خوشحالی، آخر آدم‌ها گاهی از خوشحالی گریه می‌کنند.»

دیگر نمی‌دانم چه بگویم. می‌پرسد: «گاو را نبرد؟»

گفتم: «نه که نبرد.»

و دیگر داشت خوابم می‌برد، خوابم می‌آید. سینا می‌گوید: «حالا بخوابیم.»

می‌گویم: «خوب، بلند شو، شب‌به‌خیر بگو و برو توی تختت.»

و همین‌جا جلو پای من بر زمین دراز می‌شود و منتظر می‌ماند تا من هم کنارش دراز بکشم. دراز می‌کشم، دراز کشیده‌ام، با چشم‌هایی باز تا وقتی حسین از در می‌آید: پرچمی بر سر شاخه‌ای زده، کلاه بوقی بر سر و بقچه یاس بر دوش، دیگر خواب نباشم.

خرداد ۱۳۶۳



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *