داستان کوتاه
من و بابام
(عقدهی اودیپی من)
عشق کودک به مادر و رقابت با پدر
ـ ترجمه و نگارش: حسن نامدار
ـ برگرفته از کتاب: جهان قصه – 1364
سرگذشت نویسنده
فرانک اوکانر (Frank O’Connor) قصهنویس ایرلندی در قصهپردازی جهتی عاطفی و واقعی را در برابر برخی از حوادث برمیگزیند که ناشی از دید خاص وی از زندگی است. شاید همین طرح و الگوی وی در بیان صفات ویژهی افراد، یار او در آفرینش واقعیتی شاعرانه است که ناشی از زندگی، ولی جدا از برخوردهای پراکندهی آن میباشد. این چهرهپردازی و نقشآفرینی را در داستانهایی از او چون «مهمانان ملت»، «استخوانبندی مجادله» و «داستانهای فرانک اوکانر» میتوان بهروشنی مشاهده کرد. داستان کوتاه من و بابام (عقدهی اودیپی من) گونهای از سبک نگارش اوست.
پدرم در تمام اوقات جنگ تا رسیدن من به پنجسالگی در ارتش بود. البته مقصودم جنگ اول است. در این مدت او را زیاد نمیدیدم و از کمبود دیدارش هم ناراحت نبودم. گاه که از خواب بیدار میشدم در پرتو شمع، هیکل بزرگی را در لباس نظامی میدیدم که بهرویم خم شده بود و مرا مینگریست. گاهی هم صبح زود صدای در جلویی و صدای تقتق پوتینهای میخ دارش بروی قلوهسنگهای کوچه به گوشم میرسید. این آمدورفت پدرم بود. مثل بابانوئل میآمد و به شکلی مرموز از خانه بیرون میرفت.
باوجودی که هر صبحگاه با رفتن به تختخواب دونفرهی آنها مجبور به تحمل فشارهای ناراحتکنندهای در بین او و مادرم بودم اما این طرز آمدورفتش را خیلی دوست داشتم.
سیگار کشیدنش به او رایحهی کهنگی مطبوعی میبخشید و اصلاح صورتش برایم کاری بسیار جالب بود. هر وقت خانه را ترک میکرد یادگارهایی چون تانکهای کوچک، کاردهای نظامی با دستههای ساختهشده از پوکههای فشنگ، کلاهخودهای آلمانی و نشانهای کلاه، دکمه و همه نوع لوازم نظامی از خود باقی میگذاشت. او این خرتوپرتها را در جعبه درازی پهلوی هم میچید و آن را در بالای جارختی میگذاشت تا در دسترس باشند؛ اما همینکه پایش را از خانه بیرون میگذاشت مادرم اجازه میداد تا با گذاردن یک صندلی در زیر پایم به کاوش در این خزائن بپردازم. چون اینطور که معلوم بود مادرم آن علاقهی خاص پدرم را به آنها نداشت.
جنگ آرامترین دوران زندگی من بود. پنجرهی اتاق زیرشیروانیم رو به جنوب شرقی باز میشد و بااینکه مادرم پردههای آن را برای جلوگیری از ورود نور میکشید، اما کار بیهودهای بود. چون من با دمیدن سپیدهدم بیدار میشدم و با همهی قول و قرارهای فراموششدهی روز قبل خود را خورشیدی آماده برای روشنی بخشیدن و شادی آفریدن مییافتم. زندگی هیچگاه چون آن دوران، ساده، بی غل و غش و پر از امکانات نبود. با بیدار شدن از خواب پاهایم را ـ که خانم چپ و خانم راست مینامیدم ـ از زیر جامهی بلند خوابم بیرون میآوردم و با نمایشی که خلق میکردم خانم چپ و راست باهم به بحث درباره مسائل روز میپرداختند. خانم راست نقش خود را خوب بازی میکرد؛ اما از آنجائی که نفوذ زیادی روی خانم چپ نداشتم او بیشتر به سر تکان دادن اکتفا مینمود.
آنها دربارهی وظایف من و مادرم در خلال روز، دربارهی هدایای کریسمس بابانوئل، دربارهی اقدامات لازم برای نظافت خانه و مسائلی کوچک مانند بچه باهم بحث میکردند. مسئلهی بچه تنها مسئلهای بود که من و مادرم هیچگاه دربارهی آن به توافق نمیرسیدیم. خانهی ما تنها خانهی بدون نوزاد در آن ردیف بود و مادرم در کمال سادگی میگفت از آنجائی که یک نوزاد ماهی هفده پوند و شش پنس خرج برمیدارد، توانائی داشتن بچهی دیگری را تا مراجعت پدر از جنگ نداریم.
خانوادهی جِنی که در بالای خیابان زندگی میکردند یک بچهی تازه داشتند و همه از عدم توانائی آنها برای داشتن ماهی هفده پوند و شش پنس باخبر بودند. شاید بچهی آنها بچهی ارزانی بود و مادرم چیزی واقعاً گرانقیمت میخواست؛ اما من این موضوع را بهحساب زیادهطلبیاش میگذاشتم. بههرحال بچهی خانوادهی جنی سبب صرفهجوئی ما شده بود.
با روبهراه کردن برنامهی روزانهام از رختخواب بیرون میآمدم. با گذاشتن یک صندلی در زیر پنجرهی اتاق زیرشیروانی بهاندازهای که سرم از آن بیرون برود آن را باز میکردم. پنجره رو به باغهای خانههایی باز میشد که در پشت خانهی ما بود و پشت سر آنها درهی عمیقی قرار داشت که به خانههای آجری بلندی در طرف دیگر تپه ختم میشد. در سپیدهدم تمامی آنها هنوز در سایه قرار داشتند. این سایهی گسترده آنها را، غریب، ناآشنا، ساختگی و تغیر ناپذیر جلوهگر میساخت درحالیکه خانههای این سوی دره که در کنار ما بودند همگی در پرتو آفتاب میدرخشیدند. پس از رفتن به اتاق مادرم و ورود به تختخواب دونفرهی او بیدار میشد و من برایش از نقشههایم تعریف میکردم. در اینگونه مواقع بیآنکه خود بخواهم در گرماگرم صحبت، آخرین سرمائی که هنگام آمدن به کنار او احساس میکردم از بین میرفت و در کنار او به خواب میرفتم. زمانی دوباره از خواب بیدار میشدم که صدای آماده کردن صبحانه از آشپزخانه به گوشم میرسید.
بعد از صبحانه به شهر میرفتیم، در نماز کلیسای سنت آگوستین شرکت میکردیم و با پدر روحانی دعا میخواندیم. پس از خرید، اگر هوای بعدازظهر خوب بود برای گردش به حومهی شهر یا به دیدار مادر مقدس دومینیک میرفتیم. در آنجا مادرم از همه میخواست برای پدرم دعا کنند. هر شب با رفتن به بستر خودم نیز از خدا میخواستم پدرم را از جنگ، صحیح و سالم به خانه بازگرداند. بااینکه خیلی کوچک بودم اما واقعاً میدانستم برای چه دعا میکنم.
یک روز صبح هنگام ورود به تختخواب دونفره، پدرم را بابانوئل وار در آنجا یافتم. مطمئناً اشتباهی در کار نبود. او پس از بیرون آمدن از بستر، بهجای لباس نظامی بهترین کتوشلوارش را که آبیرنگ بود پوشید. بااینکه مادرم از این کار خیلی خوشش آمده بود و خوشحال بود اما من سبب این خوشحالی و خوش آمدن را درنیافتم. چون پدرم بدون لباس نظامی زیاد چیز جالبی نمیشد. تا اینکه مادرم با شادی توضیح داد که دعاهای ما مستجاب شده است. به همین سبب همگی ما به نماز شکرگزاری رفتیم تا از خدا برای سالم بازگردانیدن پدر به خانه تشکر کنیم.
او آدم عجیبی بود. از همان روز وقتیکه برای شام به خانه آمد چکمههایش را کَند و دم پائیهایش را پوشید، کلاه کهنهی کثیفی به سر گذاشت تا هنگام گشت زدن در خانه سرش از سرما در امان باشد آنوقت پا روی پا انداخت و موقرانه با مادرم که نگران و دلواپس به نظر میرسید به صحبت پرداخت. من دوست نداشتم چهرهی مادرم را دلواپس و نگران ببینم. چون این حالت سبب خرابی چهرهی قشنگش میشد. به همین سبب میان صحبت او و پدرم دویدم. مادرم به نرمی گفت:
– یک لحظه صبر کن لاری.
این جمله را فقط هنگام داشتن مهمانهای مزاحم بکار میبرد؛ بنابراین بیآنکه اهمیتی به آن بدهم به صحبتم ادامه دادم. او ناشکیبا گفت:
– لاری ساکت باش. نمیشنوی با پدرت صحبت میکنم.
این نخستین بار بود که چنین کلمات تهدیدآمیزی را میشنیدم. «صحبت با پدر» و ناچار فکر کردم اگر این جواب خدا به دعاهای ما بود او دقیقاً به آنها گوش نداده بود.
تا آنجا که میتوانستم با بیتفاوتی پرسیدم:
– چرا تو با پدر اینقدر حرف میزنی؟
– برای اینکه من و پدرت کارهایی داریم که راجع به آنها باید باهم صحبت کنیم. حالا دیگر حرفمان را قطع نکن.
بعدازظهر به تقاضای مادرم، پدر مرا به گردش برد. این بار بهجای حومه به داخل شهر رفتیم. با خوشبینی فکر میکردم اوضاع بهتری در پیش است؛ اما ابداً اینچنین نبود. من و پدرم دو تصور مختلف از گردش در شهر داشتیم. او برخلاف من هیچ توجهی به تراموا، کشتیها و اسبها نداشت و به نظر میرسید تنها سرگرمیاش صحبت با افرادی به سن و سال خودش بود. هر وقت میخواستم بایستم، او که دست مرا در دست داشت با کشیدنم به دنبال خود به راهش ادامه میداد و هر وقت او چنین قصدی داشت، با کشیدن او به دنبال خود چارهای جز مقابلهبهمثل نداشتم.
ضمناً متوجه شدم علامت توقفهای طولانیاش تکیه دادن به دیوار است. بار دومی که به این کار دست زد دیوانه شدم. مثلاینکه برای همیشه جا خوش کرده بود. چند بار کتوشلوارش را کشیدم؛ اما برخلاف مادرم که در اینگونه موارد با عصبانیت میگفت «مواظب رفتارت باش، وگرنه یک سیلی آبدار نوش جان میکنی»، او با تحملی فوقالعاده صبورانه کارهای مرا نادیده میانگاشت. او را میکشیدم و میخواستم فریاد بزنم؛ اما چنان از مسئله پرت بود که به نظر نمیرسید دادوهوار من هم او را ناراحت سازد. درواقع چنان بود که با کوه به گردش رفته است. او یا نیشگونها و مشتهای مرا حس نمیکرد و یا اگر حس میکرد نمیدانم چرا با لبخندی حاکی از تفریح به من مینگریست.
من هیچگاه شخصی را اینچنین غرقه در خود ندیده بودم.
هنگام چای دوباره گفتگو با پدر آغاز شد. این بار موضوع پیچیدهتر گردید. چون پدر در حال خواندن روزنامه هر چند لحظه یکبار چشم از آن برمیداشت و مطالبی را که خوانده بود برای مادرم بازگو میکرد.
بااینکه احساس میکردم این بازیِ نابرابری است؛ اما مرد و مردانه آماده شدم تا برای جلبتوجه مادرم با وی به رقابت بپردازم. ولی تا وقتی دنیا بر وفق مراد وی میچرخید فرصتی برای من باقی نمیماند. چندین بار با ناکامی کوشیدم موضوع صحبت را عوض کنم؛ اما مادرم ناشکیبا گفت:
– لاری وقتی پدرت مطالعه میکند تو باید ساکت باشی.
مسلماً او یا از صمیم قلب صحبت با پدر را بیش از گفتگو با من دوست داشت، یا اینکه نفوذ وحشتناک پدر بر وی، وی را از پذیرش حقیقت میترسانید.
یکشب که مرا در بستر میخوابانید گفتم:
– مادر، فکر میکنی اگر من خیلی دعا بکنم پدر دوباره به جنگ میره؟
لحظهای به فکر فرورفت و سپس با لبخند گفت:
– نه عزیزم فکر نمیکنم.
– چرا نمیره؟
– برای اینکه دیگر جنگی در کار نیست. عزیزم.
– اما مامان، مگر خدا نمیتواند یک جنگ دیگر به راه بیندازد؟
– عزیزم، خدا این کار را دوست ندارد. این خدا نیست که جنگ را راه میاندازد. مردم بد هستند که این کار را میکنند.
– اوه، پس اینطور!
با مأیوس شدن از این موضوع فکر کردم خدا آنطور هم که میگویند زیاد به حرفهای ما گوش نمیکند.
روز بعد طبق معمول درحالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از خواب بیدار شدم. پاهایم را از زیر جامه بلند خوابم بیرون آوردم و به آفرینش نمایشی پرداختم که در آن، خانم راست از دردسری که پدرش از روزِ آمدن به خانه برای وی فراهم ساخته بود سخن گفت. واقعاً نمیدانستم خانه چه جور جایی است؛ اما آن را مکان مناسبی هم برای پدر نمییافتم.
با گذاشتن صندلی در زیر پایم سرم را از پنجره بیرون بردم. سپیده داشت سر میزد. با احساس گناهکاری که در حین ارتکاب گناه گیر افتاده باشد، با مغزی انباشته از داستانها و نقشهها از در پهلوئی گذشتم و وارد اتاق نیمهتاریک شدم و به تختخواب دونفره خزیدم. کنار مادرم جا نبود. ناچار بین او و پدرم قرار گرفتم. در آن لحظه اصلاً یاد او نبودم. چنددقیقهای راست برجا نشستم و به مغزم فشار آوردم تا با او چکار بکنم. بیشتر از سهم خودش بستر را اشغال کرده و من نمیتوانستم راحت باشم.
بنابراین چند لگدی به او زدم. نالهکنان خود را جمعوجور کرد. از نالهی او مادرم هم بیدار شد، با دلسوزیِ او بهراحتی در گرمای تختخواب جا خوش کردم و زمزمهکنان با رضایت خاطر به صدای بلند گفتم:
– مامان
مادرم نجواکنان گفت:
– هیس عزیزم، پدرتو بیدار میکنی.
نکتهی تازهای بود که خطرش جدیتر از «صحبت با پدر» احساس میشد. زندگی بدون گپ زدنهای صبح زود؟! فکرش را هم نمیشد کرد. بهتندی پرسیدم:
– چرا ساکت باشم؟
ـ برای اینکه پدر بیچارهات خسته است.
به نظرم دلیلش کافی نبود و از این دلسوزی دلتنگ شدم (پدر بیچاره!) اصلاً از این ابراز احساسات خوشم نیامد. چون برایم نوعی دورویی محسوب میشد. پس از گفتن یک – اوه – با فریبندهترین لحن پرسیدم:
– میدونی امروز دلم میخواد با تو کجا بروم مامان؟
او آهی کشید و گفت:
– نه عزیزم.
– میخواهم بروم پائین رودخانه و با قلاب تازهام ماهی بگیرم. از آنجا هم به فاکس و هاندز بروم.
او با عصبانیت دستش را برای ساکت کردنم روی دهانم گذاشت و گفت:
– یواش! پدرتو بیدار نکن.
اما خیلی دیر شده بود. او بیدار شده غرغرکنان به جستجوی کبریتش پرداخت و سپس ناباورانه به ساعتش خیره شد.
مادرم با صدایی ملایم و آهسته که تا آن زمان نشنیده بودم از او پرسید:
– چای میخوری عزیزم؟
مثلاینکه ترسیده بود. پدر با اوقاتتلخی فریاد کشید:
– چائی؟ میدونی ساعت چنده؟
و من از ترس اینکه مبادا در این وقفه موضوعی را از یاد ببرم گفتم:
– بعدش هم میخوام بروم به جادهی رسکونی.
مادر با پرخاش و عتاب گفت:
– لاری فوراً برو بخواب.
من شروع به بالا کشیدن آب دماغم کردم. نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. راهی که آنها در پیش گرفته و با آن نقشههای صبح زود مرا نقش بر آب میکردند نوعی اختناق خانوادگی بود. پدر، ساکت و بیتوجه به حضور من و مادر پیپش را روشن کرد و به پک زدن آن پرداخت. فکر کردم دیوانه است. هر وقت دهان باز میکردم مادر بهتندی مرا ساکت میکرد. آزردهخاطر، احساس میکردم این رفتار ناپسند، بسیار زشت و توهینآمیز بود. قبلاً هر وقت به مادرم خاطرنشان میکردم که داشتن دو بستر جدا وقتی میتوانیم در یک بستر بخوابیم کاری بیهوده است. او میگفت این کار بهداشتی تر است و اکنون بدون کوچکترین توجه به رعایت بهداشت با این مرد بیگانه در یک بستر میخوابید.
مادرم زود برخاست و چای درست کرد و برای پدر یک فنجان چای آورد. من فریاد زدم:
– مامان من هم چای میخوام.
او صبورانه گفت:
– باشد عزیزم. میتوانی از نعلبکی مامانت بخوری.
موضوع رفعورجوع شد؛ اما بههرحال در این خانه یا جای من بود یا جای پدر. من نمیخواستم از نعلبکی مادرم چای بخورم. من خواستار بهرهمند شدن از رفتاری برابر در خانهی خود بودم. به همین سبب از لج او تمام چای را خوردم و هیچ برایش باقی نگذاشتم. مادر با خونسردی موضوع را نادیده گرفت؛ اما آن شب وقتی مرا در بسترم میخوابانید به نرمی گفت:
– لاری، میخوام به من یک قولی بدهی.
– چه قولی؟
– قول بدهی که صبح تو اتاق ما نیایی و پدر بیچارهات را ناراحت نکنی. قول میدهی؟
دوباره «پدر بیچاره!». داشتم به هرچه به این مرد یکدنده مربوط میشد مظنون میشدم. پرسیدم:
– چرا باید قول بدهم؟
– برای اینکه طفلک پدرت ناراحت و خسته است و شبها خوب نمیخوابد.
– چرا خوب نمیخوابد؟
– خوب، یادت هست وقتیکه او در جنگ بود مامان از باجهی پست پول میگرفت؟
– از خانم مک کارتی؟
– بارکالله! اما الآن میبینی خانم مک کارتی دیگر پول ندارد؛ بنابراین بابا باید برود و برای ما پول بیاورد. میدانی اگر نتواند این کار را بکند چه میشود؟
– نه نمیدونم. میشه بگی؟
– خوب فکر میکنم مجبور بشیم برویم بیرون و مثل زنهای پیر، روزهای جمعه تو کلیسا گدائی کنیم. تو که این کار را دوست نداری، داری؟
– نه ندارم.
– بنابراین قول بده که دیگر نیایی و او را بیدار نکنی.
– قول میدم.
میدانید، واقعاً قول دادم. چون به اهمیت پول واقف بودم و بعلاوه مخالف گدائی مانند پیرزنان فقیر روزهای جمعه بودم.
مادرم تمام اسباببازیهایم را دور بسترم طوری قرار داد که از هر راهی میخواستم بیرون بروم به روی یکی از آنها میافتادم. بهمجرد بیدار شدن، قولم را به خاطر آوردم. برخاستم و شاید مدتها به بازی پرداختم. سپس صندلیم را جلوی پنجرهی زیرشیروانی گذاشتم و مدتها نیز مناظر بیرون را نگاه کردم.
آرزو میکردم وقت بیدار شدن پدرم باشد. دلم میخواست کسی برایم یک فنجان چای درست کند. دیگر از خورشید خوشم نمیآمد. در عوض اوقاتم تلخ بود. بسیار دلمرده بودم. فقط در آرزوی گرمی و فرورفتن در میان تختخواب دونفره بودم. سرانجام نتوانستم دوام بیاورم. به اتاق پهلوئی رفتم. از آنجائی که کنار مادرم جا نبود از روی او گذشتم. با این کار او هراسان بیدار شد و نجواکنان درحالیکه بازویم را بشدت گرفته بود گفت:
– لاری! چه قولی به من دادی؟
نالهکنان به همان وضع گفتم:
– اما مامان من بقولم عمل کردم. خیلی وقته که ساکتم.
او اندوهگین نوازشم کرد و گفت:
– خوب اگر بذارم اینجا باشی قول میدی حرف نزنی؟
نالهکنان گفتم:
– اما مامان من میخوام حرف بزنم.
او با تندی و تحکمی که برایم تازگی داشت گفت:
– این موضوع اصلاً ربطی به قولت ندارد. پدرت میخواد بخوابد. اینو میفهمی؟
اتفاقاً که خیلی خوب هم میفهمیدم. من میخواستم حرف بزنم. او میخواست بخوابد. اصلاً صاحباختیار این خانه که بود؟ با همان تحکم گفتم:
– مامان فکر میکنم بهتره پدر در رختخواب خودش بخوابد.
مثلاینکه دچار تردید شده بود. چند لحظهای حرف نزد و سپس گفت:
– گوش کن. برای آخرین بار میگویم. تو باید یا کاملاً ساکت باشی یا به بستر خودت برگردی. کدام را میخواهی؟
بیانصافیاش مرا خشمگین ساخت. من به او ثابت کردم که حرفهایش نامعقول و بیربط است؛ اما او حتی کوشش نکرد جواب مرا بدهد.
با دلی سرشار از کینه، بغضآلود لگدی به پدرم زدم که مادرم متوجه نشد؛ اما او باخشم، غرغرکنان چشمانش را گشود و با صدایی وحشتزده پرسید:
– ساعت چنده؟
نگاهش بهعوض مادرم چنان به در دوخته شده بود که گوئی کسی آنجاست. مادرم با ملاطفت جواب داد:
– هنوز زود است. این بچه است که سرو و صدا میکند. لاری … دیگه برو بخواب.
سپس درحالیکه از رختخوابش بیرون میآمد اضافه کرد:
– تو پدرت را بیدار کردی و باید به اتاقت برگردی.
این بار باوجود چهرهی آرامَش منظورش را فهمیدم و همهی حقوق اساسی و امتیازاتم را در خطر جدی یافتم. تنها چاره این بود که فوراً از حق خود در برابر آنها دفاع کنم. همچنان که مادرم مرا بلند میکرد، چنان جیغی کشیدم که مرده را هم بیدار میکرد، چه برسد به پدرم. او غرغرکنان گفت:
– بچهی لعنتی! او هیچوقت خواب به چشمش نمیره؟
هرچند از چهرهی مادرم خشم و عصبانیت میبارید اما بهآرامی گفت:
– عزیزم این عادتش است.
پدرم درحالیکه از بستر برمیخاست فریادکنان گفت:
– خوب، حالا وقتشه که این عادت را ترک کند.
و ناگهان لحاف را به دور خودش پیچید و بهسوی دیوار چرخید و از بالای شانه با دو چشم ریز که در آن هیچچیز جز نفرت و کینه نبود به من نگریست.
مرتیکه خیلی شرور به نظر میرسید.
مادرم با باز کردن در اتاق مرا بیرون راند و من جیغکشان به گوشهای گریختم. پدر، خشمناک در رختخواب نشست و با صدایی خفه گفت:
– خفه شو، تولهسگ.
چنان از شنیدن این حرف دچار حیرت شدم که دست از جیغ زدن برداشتم. هیچگاه هیچ احدی با چنین لحنی با من حرف نزده بود. با ناباوری به چهرهاش که از خشم میلرزید نگاه کردم. فقط در این هنگام بود که فهمیدم خدا با گوش کردن به دعاهایم برای سالم بازگردانیدن این هیولا چه خدمتی در حقم کرده است.
به همین سبب جیغکشان گفتم:
– خودت خفه شو.
پدرم فریادکشان پرسید:
– چی گفتی؟
و وحشیانه از رختخواب بیرون پرید.
مادرم فریاد زد:
– مایک، مایک نمیدانی این بچه هنوز به تو عادت نکرده؟
پدرم درحالیکه خشمگین بازوهایش را تکان میداد غرشکنان گفت:
– نه، فقط میدانم که بهجای ادب یاددادن فقط بهش دادند خورده و میدانم با چند تا درِ کونی وضعش درست میشه.
تمام داد و قالهای قبلی در مقابل چنین کلمات زشتی که به من گفت هیچ بود. این کلمات واقعاً خونم را به جوش آوردند. خشمگین فریاد زدم:
– درِ کون خودت بزن، درِ کون خودت بزن، خفه شو، خفه شو.
با شنیدن این کلمات، او که کاسهی صبرش لبریز شده بود بهسوی من یورش آورد و با یک ضربه به کپلهایم حملهاش خاتمه پذیرفت. این کار در مقابل دیدگان هراسان مادرم با چنان وحشیگری انجام گرفت که از او انتظار نمیرفت؛ اما اهانت کتک خوردن از یک بیگانه مرا دیوانه کرد. بیگانهای که در اثر وساطتهای بیآلایش من با تملق و چاپلوسی از میدان جنگ به تختخواب دونفرهی ما آمده بود. به همین سبب جیغکشان با پاهای برهنه به دویدن به اینور و آنور پرداختم و پدرم زشت و پشمالود درحالیکه جز شورت خاکستری نظامی چیزی به تن نداشت مانند کوهی جنایتکار مرا مینگریست. فکر میکنم بعد از همین جریان بود که تشخیص دادم او حسود هم هست. مادرم نیز دو دل با لباسخواب آنجا ایستاده بود. دلم میخواست درونش هم چون ظاهر وی مشوّش باشد. به نظرم او واقعاً مستحقش بود.
از آن روز صبح به بعد، زندگیام جهنمی واقعی بود. من و پدرم هر دو آشکارا به هم دشمنی میکردیم و یک سری کشمکش را علیه هم رهبری مینمودیم. او کوشش میکرد اوقاتی را که من با مادرم میگذراندم به خود اختصاص دهد و من هم همین کار را با او میکردم. وقتی مادرم در کنار بسترش نشسته و برایم قصه میگفت او به جستجوی چکمههای کهنهای میپرداخت که ادعا میکرد در ابتدای جنگ آنها را در جایی گذاشته است.
و هنگامیکه او به گفتگو با مادرم مشغول میشد من برای نشان دادن عدم توجه، به صدای بلند با اسباببازیهایم بازی میکردم. او یکشب وقتیکه مرا بالای جعبهی ابزارش مشغول بازی با مدالها و کارد سربازی و دکمههایش یافت چنان قشقرقی راه انداخت که مادرم ناچار جعبه را از جلوی من برداشت و با تندی گفت:
– لاری تو نباید بدون اجازه با اسباببازیهای پدرت بازی کنی، همانطور که پدرت با اسباببازیهای تو بازی نمیکند.
با این حرف پدر چنان به او نگریست که گوئی نیش جانانهای نوش جان کرده است و سپس با ترشروئی پشت به او کرد و غرغرکنان گفت:
– آنها اسباببازی نیستند.
و جعبه را گرفت و نظری به درون آن افکند تا مبادا من چیزی از آنها برداشته باشم و سپس اضافه کرد:
– بعضی از این خرد و ریزها خیلی کمیاب و گرانبها هستند.
با گذشت زمان من بهخوبی متوجه موقعیت او در ایجاد بیگانگی بین خود و مادرم میشدم.
بدی کار در این بود که من نمیتوانستم از روش او استفاده کنم و نمیدانستم چه چیزِ او برای مادرم جالب است. از هر نقطهنظر بر او برتری داشتم. لهجهای بازاری داشت. چای را با سروصدا میخورد. مدتی با این فکر که ممکن است مادرم از اخبار روزنامه خوشش بیاید مقداری خبر خواندنی از خودم اختراع کردم. بعد فکر کردم حتماً پیپ کشیدنش که برای من جالب بود باعث دلبستگی مادرم به او است؛ بنابراین پیپهایش را برداشتم و در گوشه و کنار به پک زدن به آنها پرداختم؛ اما پدرم خیلی زود مچم را گرفت. حتی چایم را با سروصدای فراوان هورت کشیدم؛ اما مادرم فقط کارم را بسیار مهوّع خواند. هر چه بود از عادت ناسالم باهم خوابیدن در یک تختخواب سرچشمه میگرفت؛ بنابراین تنها چاره، سرکشی به اتاقخوابشان در حال گفتگو با خودم و جستجو در اطراف آنجا بود، بیآنکه این مراقبت، توجه آنها را جلب نماید؛ اما هیچچیز مهمی در رفتارشان دیده نشد و سرانجام شکست خوردم. به نظرم گشودن این گره در گرو بزرگ شدن و حلقهی ازدواج را در دست کردن بود. ناچار باید صبر میکردم؛ اما درعینحال نمیخواستم این کار من سبب ایجاد شبههی آتشبس در وی گردد. یکشب که نفرتانگیزتر از همیشه بالای سرم وراجی میکرد به مادرم گفتم:
– مامان میدونی وقتی بزرگ شدم میخوام چهکار کنم؟
– نه عزیزم! چکار؟
با آرامش گفتم:
– میخواهم با تو عروسی کنم.
پدرم به صدای بلند خندید؛ اما گول این تظاهرش را نخوردم. ولی در عوض مادرم از این حرف خیلی خوشش آمد. فکر کردم او احتمالاً از دانستن اینکه بهزودی نفوذ پدر بر او پایان مییافت احساس آرامش میکرد. او با تبسم گفت:
– اما این کار درستی نیست.
من در کمال اطمینان گفتم:
– خیلی هم درست است…
او با متانت گفت:
– درسته عزیزم؛ اما ما بهزودی بچهدار میشویم و تو هم یک همبازی پیدا میکنی.
این بحث سرانجام خوشی نیافت. چراکه او با در نظر گرفتن میل من، راهی هم جلوی پای پدر گذاشت. علاوه بر این خانوادهی جنی را هم وارد ماجرا میکرد.
نتیجهی پیشنهاد من آنطور هم که قرار بود نشد. با آغاز بچهدار شدن، مادرم سخت پریشان به نظر میرسید. حدس میزنم در فکر هفده پوند و شش پنس بود. هرچند پدرم شبها دیر به خانه میآمد اما دیگر برای من اهمیتی نداشت. پیادهروی با مادرم تعطیل شد و او چون شعلهای زودرنج شده بود. برای هیچ و پوچ به کپلهایم میزد. گاهی فکر میکردم کاش هرگز اسمی از بچهی مردهشور برده نمیبردم. به نظر میرسید استعداد زیادی در ایجاد فاجعه برای خویش دارم. فاجعهای که با تولد «سانی» طی غریوی ترسناک برایم به وجود آمد. از همان لحظهی اول از او خوشم نیامد. مدارا کردن با او خیلی مشکل بود. توقع زیادی داشت و مادرِ دیوانهی او طاقت یک لحظه دیدنِ ناراحتی او را نداشت. از نظر یک همبازی هم بیمصرفتر از هر چیزی بود. تمام روز را میخوابید و من مجبور بودم برای بیدار نکردن او توی خانه روی نوکپنجه راه بروم. دیگر مسئلهی بیدار نکردن پدر مطرح نبود.
شعار تازه این بود که: «سانی را بیدار نکن!» نمیفهمیدم چرا بچه نباید بهموقع بخوابد و به همین دلیل تا چشم مادرم را دور میدیدم او را بیدار میکردم و گهگاه هم برای بیدار نگهداشتن وی از او نیشگونی میگرفتم.
یک روز مادرم مچ دستم را هنگام این کار گرفت و تلافی جانانهای سرم درآورد. یکشب که پدر از کار بازمیگشت من مشغول قطار بازی در جلوی باغچه بودم. بیآنکه توجهی به او بکنم ضمن تظاهر به صحبت کردن با خودم به صدای بلند گفتم:
– اگر یک بچهی دیگر پایش را در این خانه بگذارد من از اینجا میروم.
پدر بیحرکت ایستاد و از بالای شانهاش به من نگریست و با قیافهای اخمآلود پرسید:
– چی داری میگی؟
با کوشش برای پنهان ساختن ترسم جواب دادم:
– دارم با خودم حرف میزنم. یک موضوع خصوصیه.
بیآنکه حرفی بزند پشت به من کرد و رفت. میدانید، منظور من فقط یک اخطار بود؛ اما نتیجهاش برعکس شد. پدر به مهربانی با من پرداخت. البته حساب دستم بود. مادر تمام فکر و ذکرش «سانی» بود. حتی موقع غذا هم از سر میز برمیخاست و ابلهانه به او که در گهوارهاش خوابیده بود خیره میشد و به رویش لبخند میزد و از پدر هم میخواست همین کار را بکند. او مردی حرفشنو بود؛ اما چنان حواسش پرت بود که نمیفهمید مادرم راجع به چه موضوعی صحبت میکند. او از گریه و زاری سانی در شب شکایت داشت؛ اما مادرم استغفار میکرد و میگفت: «سانی تا وقتیکه ناراحت نباشد هرگز گریه نمیکند» که البته دروغ بزرگی بود. چون سانی هرگز ناراحتی نداشت و فقط برای جلبتوجه گریه میکرد. بهراستیکه سادگی مادرم چه دردناک بود. ولی در عوض پدرم بااینکه زیاد چیز جالبی نبود اما هوش خوبی داشت و سانی را مثل من خوب شناخته بود.
شبی ناگهان از خواب پریدم. کسی در بستر، کنارم بود. از فکر اینکه مادرم است که یاد من افتاده و پدر را ترک کرده است برای یکلحظه از شادی پر درآوردم؛ اما بهزودی صدای گریهی سانی از اتاق پهلوئی همراه با صدای مادرم که با کلمات «آرام باش آرام باش» میخواست او را ساکت کند به گوشم رسید و فهمیدم کسی که پهلوی من خوابیده است او نیست. پدرم بود که بیدار، با نفسهای تندش که گرمی جهنم را داشت در کنارم دراز کشیده بود.
چند لحظه فکر کردم چه چیز او را دیوانه کرده است. فهمیدم نوبت او بوده که بعد از من از تختخواب دونفره بیرونش کنند. مادرم جز به آن تولهسگ سانی به کس دیگری توجه نداشت. ناچار دلم برایش سوخت. من تمام این دوران را گذرانده بودم و باوجود سن کمی که داشتم خیلی بزرگوار بودم. ضمن ضربههای آرامی که به او میزدم گفتم:
– آرام باش، آرام باش بابا.
اما او که آدمی احساساتی نبود غرغرکنان گفت:
– تو هم که بیداری!
– دستتو بنداز دور گردنم، میتونی؟
زورکی این کار را کرد. میبخشید، نمیدانم شما چطور آن را بیان میکنید؛ اما او خیلی مردنی و استخوانی بود؛ اما بههرحال از تنها خوابیدن بهتر بود.
برای کریسمس، او ضمن تغییر روش و رفتار، برای من یک قطار برقی خرید.