داستان-کوتاه-ملخ-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه “ملخ” / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

“ملخ” 

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن

ساعت هفت صبح بود که راه افتادیم. بارها را که فقط سه تا ساک بود گذاشتیم توی خورجین یکی از خرها و دنبال جاده را گرفتیم.

آن‌ها سه نفر بودند، یکی که خرها را می‌برد به ایشوم، دوتای دیگر باهم برادر بودند و مثل ما بارهاشان را گذاشته بودند روی یک خر. برادر بزرگ‌تر چشم‌سبز و خنده‌رو بود و آن‌یکی، جوان و بلندقد با چهره‌ای که مثل صخره سخت و گوشه‌دار بود. تازه توی چشم‌های نیم‌بسته و زیر پوست سوخته شده‌اش یک‌چیز وول می‌خورد که آدم مورمورش می‌شد و می‌رفت توی نخ اینکه ساعتش را بگذارد توی جیبش و پول‌هایش را یک جایی گم‌وگور کند.

هر سه تاشان کلاه‌های دوگوشی سرشان بود و یکی یک چوب داشتند که می‌گذاشتند پشت گردنهاشان، و مثل وقتی‌که می‌خواهند چوب بازی کنند مچ دستهاشان را روی چوب‌ها انداخته بودند.

راه افتادیم، آن‌ها پشت سر چهارتا خر بودند و ما به دنبالشان لابه‌لای یک پرده خاک، این‌طرف آب‌باریکه یک چشمه بود و یک بیشه کبوده و دست راست تپه‌های پوشیده از بوته‌های یوشن و گون. وقتی پیچیدیم پرده‌های خاک غلیظ‌تر شد و محمد راه افتاد از میان خرها و رفت جلو و از همان‌جا بود که برادر بزرگ‌تر شروع کرد:

– «کی گفت اصفهانو ول کنین، بیاین بیابون، خاک بخورین؟»

من گفتم: «می خواسیم ببینیم شما تو این بیابونا چیطو زندگی میکنین.»

خندید، بلند خندید، چوبش را از پشت گردنش برداشت و خرها را هونج کرد:

– «زندگیِ ترک دسته خره که بیاین ببینین. ترک که آدم نیس: همه‌ش راه برو، همه‌ش جون بکن.»

راست می‌گفت. از بلندی قدمهاشان می‌شد فهمید که راه‌ها چقدر طولانی ست و سیاهی کوه‌ها چقدر دور از هم ایستاده‌اند.

چپقش را روشن کرد و شروع کرد به ترکی حرف زدن با کاظم که خرها را میراند.

برادر کوچک‌تر حرف نمی‌زد؛ اما گاه‌گداری موج خنده توی صورتش رها می‌شد و همان‌جا میان تخته‌سنگ‌های قالب صورتش رسوب می‌کرد. کلاه دوگوشیش نونوار بود، اما سرشانه‌های کتش پاره شده بود و اپل کت زده بود بیرون. بدنش نرمش عجیبی داشت، مثل بازیگرانی راه می‌رفت که توی چوب بازی می‌خواهند حریف را غافلگیر کنند و چوب را روی مچ پایش بچسبانند. روی انگشت‌های پایش بلند می‌شد و چوب را پشت گردن ستبر و سیاه شده‌اش تکان می‌داد.

محمد جلوتر می‌رفت، همیشه همین‌طور بود، اول جلو می‌رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد. وسط‌های راه که از نفس می‌افتاد کمکم می‌کشید عقب، آن‌وقت نوبت ما بود که بایستیم تا برسد یا فقط لندلندش را بشنویم که: «دیوونه ها مگه سر می برین؟ یه کم آهسته برین، آخه چند تا که باهم یه جا میرن، باهاس تا آخر کار باهم باشن.»

اسم برادر بزرگ‌تر علی جون بود و آن‌یکی که خرها را می‌برد به ایشوم کاظم. اما اسم برادر کوچک‌تر را حتی مش کاظم یادش رفته بود. می‌گفت: «نمی دونم شاید سهراب باشد، شایدم لهراسب.»

باورشان نمی‌شد که ما بتوانیم آن‌همه راه را تاب بیاوریم. علی جون گفت: «خیلی راهه، عاجز میشین.»

من گفتم: «ما خیلی راه رفته‌ایم. این راه واسه مون چیزی نیس.»

باز خندید و شروع کرد به ترکی حرف زدن و محمد که جلو خرها می‌رفت، پا سست کرد، وقتی خرها رسیدند دستش را گرفت دم بینی‌اش و گفت: «ما همه‌ش کوه میریم، هرروز جمعه، تمام کوه‌های دوروبر اصفهانو رفته‌ایم، این لقمه پیش اونا چیزی نیس.»

غرورش جریحه‌دار شده بود و من ترسیدم که نکند با همه این باد و بروتها زه بزنیم و شروع کردم با صادق حرف زدن، هر حرفی که دم زبانم سبز شد، بعد کشید به بحث و تپه‌ها به هم نزدیک‌تر شد.

به سرچشمه آب که رسیدیم علی جون گفت: «خیلی آب بخورین، تا دو تا فرسخ دیگه آب نیس.»

خودش روی زمین دراز کشید و آب خورد و آن دوتای دیگر هم. محمد در فلاسک را که روی دوشش بود باز کرد و من و صادق با مشتهامان آب خوردیم. وقتی راه افتادیم باز به ترکی حرف زدند و خندیدند.

تپه‌های کنار راه پر از بوته‌های سبز یوشن بود و راه میان تپه‌ها و بوته‌ها گم می‌شد. چند تا کوه در افق دوردست سیاهی می‌زد و ما هم باید می‌رفتیم پشت آن کوه‌ها. آفتاب توی آسمان آبی بیداد می‌کرد.

چند تپه دیگر را که پشت سر گذاشتیم، محمد از خرها و سه ترک عقب افتاد و آن‌ها یک تپه جلو افتادند و من دیدم که داریم زه می‌زنیم. آن‌وقت الکی به حرف افتادم. وقتی رسیدیم به ترک‌ها، علی جون سوار یکی از خرها بود و داشت چپقش را دود می‌کرد.

توی چشم‌های سبزش خنده موج می‌زد و خوب می‌شد فهمید که دارد دنبال نخ خاطراتش را می‌گیرد. سر تپه روبه‌رو که رسیدیم باز از سر گرفت: «شهرو ول کردین، اومدین بیابون چی بینین؟ اومدین آفتاب بخورین، خاک بخورین؟»

تا آن تپه دو فرسخ راه بود باآن‌همه سرازیری و سربالایی. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی و دور کلاه محمد برق می‌زد. صادق نقاب کلاهش را کشیده بود روی پیشانی‌اش و لب‌های من خشک شده بود. من گفتم: «ما اونقدرها هم نازک‌نارنجی نیستیم.»

و یادم آمد آن پیاده‌روی هشت فرسخی که شرط بستیم و بردیم و پای من تا یک ماه بعد پر از تاول بود. صادق گفت: «شما رو خر نشستین، قبول نیس، باس بیاین پایین باهم راه بریم تا ببینیم کی خسته میشه»

و خندید. علی جون هم خندید و به تپه‌ها و راه و به سیاهی کوه‌های دوردست نگاه کرد: «این ساعتو چند خریدی؟»

تازه علی جون چشمش افتاده بود به ساعت پت و پهن محمد که روی مچ سوخته‌اش برق می‌زد. محمد رفت تو فکر: «صد تومن؟ صد و ده تومن.»

من نگاه کردم به تپه‌ها و آهسته زمزمه کردم. محمد گوشی دستش آمد: «اما حالا کهنه شده، یه بیس سی تومنی می ارزه.»

و صادق به حرف افتاد.

نگرانی زیادی هم نداشتیم، برای اینکه وقتی کافه‌چی توی ده این‌ها را پیدا کرد که می‌آمدند به ایشوم، یک ربع ساعتی با آن‌ها ترکی حرف زد و حتماً گفته بود که این‌ها می‌روند سر انوشیروان پسر امیر فرج خراب بشوند و ترک‌ها حتماً فهمیده بودند که ما بی‌گدار به آب نزده‌ایم.

به صادق گفتم: «طوری نیس، کاری نمی تونن بکنن، ما سه تاییم، اونام سه تا..» و ته دلم شور زد.

– «چی، با این چوباشون؟ تازه اگه خرامونو بردن کی میتونه پس بگیره؟»

– « بردن که بردن!»

آن‌وقت متوجه شدم که ساعتش از همان ‌وقتی‌که راه افتادیم روی مچ دستش نبود.

صدای هواپیما که از دوردست‌ها بلند شد محمد گفت: «ماشین.» و پاش سست شد و من رفتم توی فکر که ترک‌ها چقدر باید راه بروند. بعد فهمیدیم که هواپیماست و من به علی گفتم:

– «هواپیما، دشمن جون ترک.»

چپقش را که فقط یک‌تکه چوب بود خالی کرد و با چشم‌های سبز و خندانش حاشیه آسمان آبی را دید زد:

– «ترک از هواپیما نمی ترسه، وقتی هواپیما میاد، ترک میره رو کوه.» و اشاره کرد به کوهی که داشت توی افق سبز می‌شد.

– «هواپیما میاد روی کوه، اونوقت ترک چی می‌کند؟»

– «ترک میره پشت سنگ، هواپیما هر چی میخواد بمب بریزه، ترک در نمیاد.»

و خندید. کاظم خرها را تندتر راند و شیار خنده دوید روی لپ‌های سوخته سهراب. صدای هواپیما که گم شد صادق پرسید: «شما کجا می رین؟»

– «میریم ایشوم خودمون: سه فرسخ بالاتر از جرکون، شما زود می رسین. ما باس تا شب راه بریم.»

ما می‌خواستیم برویم جرکان که چهار فرسخ راه بود.

من پرسیدم: «نزدیک شیراز بودین، دنبال گله؟»

– «نه نزدیک آباده، قاسنی جمع می‌کردیم.»

و نگاهش را انداخت به راه و شروع کرد با برادرش ترکی حرف زدن. بعد از محمد که باز داشت عقب می‌افتاد پرسید:

– «شما نمی دونین قاسنی تو شهر یه من چنده؟»

– «نه»

– «اول یه من هفتاد تومن بود، اما حالا یه دفعه شده سی تومن.»

من گفتم: «مگر اینجاها قاسنی پیدا نمیشه که باس برین آباده؟»

– «رو اون کوه‌ها پیدا میشه اما کمه، آباده خیلی هسن.»

رفتیم جلو. صادق تشنه‌اش شده بود و اگر جلو ترک‌ها آب می‌خوردیم پاک کنفت می‌شدیم. یک تپه که جلو افتادیم، محمد در فلاسک را باز کرد و ما توی سرازیری، همان‌طور که راه می‌رفتیم، گلوهامان را تر کردیم و محمد افتاد به حرف و من و صادق فقط توی نخ راه بودیم و آسمان آبی و گون‌ها و ترک‌ها که داشتند از پشت سرمان می‌آمدند و حالا دو تاشان نشسته بودند روی خر و یکی داشت خرها را می‌راند.

جاده می‌رفت روی تپه‌ها و آن دورها سیاهی چند کوه بود. اول روی تپه سیاهی چند رأس خر سبز شد، وقتی رسیدند، دو تا ترک بودند با سه تا خر که کاه بارشان بود. محمد گفت:

– «خسته نباشین»

– «سلامت باشین!»

و چشمهاشان ما را پایید که پیاده می‌رفتیم ایشوم. بعد یک سوار پیدا شد، پیرمرد بود و رشید، با لباس تمام‌عیار قشقایی‌ها و زین و یراق اسب. چهره‌اش سوخته بود و موهای سفیدش از زیر کلاه خسرو خانی زده بود بیرون:

– «خسته نباشین.»

– «سلامت باشین!»

– «کجا میرین؟»

– «ایشوم.»

– «سیگار دارین؟»

هیچ‌کدام سیگاری نبودیم: «نه، باس ببخشین.»

پاشنه زد و رفت پهلوی ترک‌ها که از عقب می‌آمدند ایستاد و چپق علی جون را دود کرد. از تپه که سرازیر شدیم من گفتم:

– «خیلی جلو افتادیم، باس صبر کنیم برسن.»

کنار جاده نشستیم، روی چند تا سنگ و یکی یک قلپ آب خوردیم و من میان سنگ‌ها یک ملخ پیدا کردم قد یک انگشت شست. صادق گفت: «ببریمش شهر، چیز عجیبیه.»

ترک‌ها که آمدند صادق آبشان داد.

راه که افتادیم ملخ توی جیب من بود و من سنگینی آن را توی جیبم حس می‌کردم و سوزش رانم را و تلاش ملخ را که از آستر جیبم می‌آمد بالا. روی تپه بعدی بود که باز علی جون از سر گرفت:

– «اینجا گردنه‌س، ترک می ایسته، چوب میگیره دستش. هی کجا میری؟» و چوبش را تکان داد. و من جمله‌اش را درست کردم:

– «برنو میگیره دستش.» و با دستم نشانه رفتم و چشم چپم را بستم. چشمهاش برق زد.

– « ترک دیگه برنو نداره، فقط چماق داره.»

راه که افتادیم ترک‌ها شروع کردند به ترکی حرف زدن و ما هم آرام‌آرام انگلیسی گپ زدیم.

تا حالا سه فرسخ آمده بودیم و خورشید درست وسط آسمان بود، اما نسیم که می‌وزید و بوته‌های سبز را می‌لرزاند، آدم سبک می‌شد و بوی صمغ یوشن‌ها را تا توی ریه هاش حس می‌کرد.

– «بیایین سوار بشین، خسته شدین.»

مش کاظم اصرار می‌کرد و ما افتاده بودیم روی قورت. پای کوه سلطان خلیل که رسیدیم چشمه را دیدیم و آن‌طرف تر میان علف‌های بلند دو اسب نیله را که فقط سر و دمشان پیدا بود و یالهاشان که ریخته بود روی گردن‌های ستبرشان. خیلی تشنه بودیم، اما ما دراز کشیدیم روی چمن‌ها و با دهان آب خوردیم و بعد ترک‌ها. مش کاظم جل و خورجین خرها را برداشت و گفت:

– «بشینین یه چایی، چیزی بخورین، بعد میریم.»

محمد نشسته بود روی سبزه، اما هنوز از خر شیطان پایین نمی‌آمد:

– «نه بریم. به ایشوم که رسیدیم به چیزی گیر میاد.»

علی جون باز از سر گرفت: «حتماً انوشیروون یه گوسفند براتون میکشه، که خودتونو این قدر هلاک میکنین؟»

نصف کله‌قند و یک کیسه چای از بندهاشان بیرون کشیدند، با دو تا کتری سیاه شده و دو استکان. بوته‌ها را که توی راه جمع کرده بودند آتش زدند. نان خشکیده‌شان را درآوردند و ما هم رفتیم دور سفره، یکی یک‌تکه نان برداشتیم و به نیش کشیدیم و یکی دو تا چای و ولو شدیم روی چمن. من ملخ را ول کردم روی چمن که رنگ سبز سیر عجیبی داشت.

ترک‌ها نشسته بودند تنگ آتش خوش‌رنگ بوته و علی جون می‌خندید و چای می‌خورد:

– «ترک خیلی چای میخوره، ده تا بیست تا.»

اول من دختر را دیدم، بعد علی جون و چشمهاش برق زد:

– «گلین، گلین»

محمد پرسید: «گلین؟»

– «آره، به دختر که تازه‌عروس می شه، ترک‌ها میگن گلین. بعد دیگه گلین نیس.»

دختر بالابلند بود با سینه‌ای برآمده. چین‌های شلیته‌اش مثل موج‌های رودخانه روی بوته‌های سبز غلت می‌خورد. صورتش آفتاب‌خورده بود و چشمهاش سیاه بود. سلام کرد و رفت سر چشمه و مشکش را پر کرد. وقتی می‌رفت، سهراب را دیدم که چشمش به چین‌های شلیته دخترک بود و برق گیسوان بافته‌شده‌اش که ریخته بود پشتش و از زیر روسریش بیرون زده بود. به علی جون گفتم: «کاکات زن نداره؟»

– «نه.»

– «چرا زنش نمیدی؟»

– «نمی تونه زن بگیره، فقیره، ترک باشداق دخترش خیلی میشه. ده تا، بیس تا گوسفند و گاو می خواد، پول نقد میخواد، تاجیک‌ها فقط یک کاغذ میدن، زمین قباله میکنن. ترک زمین نداره، خونه نداره.»

اشاره کرد به تپه‌ها و کوه سلطان خلیل:

– «اینا زمینای ترکه.»

خندید، شیشه‌های سبز و شفاف چشمهاش کدر شد:

– «زمینی که مال خودش نیس و باس ول کنه بره گرمسیر.»

چای که تمام شد، بنه‌ها را بار کردیم و راه افتادیم. چند تا تپه را که پشت سر گذاشتیم، رسیدیم به جرکان، دشت وسیعی بود با چند تا خط سبز پررنگ و دو سه تا سیاه‌چادر. صادق ماتش برده بود

– «فقط چند تا سیا چادر هس!»

محمد خیلی کنفت شده بود. ما را این‌همه راه آورده بود و شاید فکر می‌کرد که حالا هم مثل شش سال پیش باز یک دشت سیاه‌چادر می‌بیند و شب‌ها مثل آسمان پرستاره یک دشت چراغ. صبح‌ها گله‌ها می‌روند روی تپه‌ها و ما سوار اسب به تاخت می‌رویم سر چشمه و دخترهای بلندقد را نگاه می‌کنیم که نخ می‌ریسند، یا مشک‌های پر آب را می‌گذارند روی خرها و چهارنعل دور می‌شوند. مش کاظم گفت:

– «ما میریم به ایشوم خودمون. ایشوم انوشیروون اونجاس.»

و سینه کوه روبرو را نشان داد که سایه یک ‌تکه ابر افتاده بود روش. محمد گفت:

– «پهلو باغ بیده‌ی بول داجی؟»

– «آره همون جاس.»

و اشاره کرد به یک لکة سبز توی سینه کوه: «کار و بارشون بد شده، خیلی بدتر از اون سال‌ها که شما اومدین. تازه پسرا از امیر فرج جدا شدن، هرکدام یکی یه سیا چادر برداشتن و رفتن سی خودشون. امیر فرج هم اونجاس.»

و اشاره کرد به این‌طرف جاده به سیاه‌چادری که وسط دشت مثل یک غول سیاه روی زمین چمباتمه زده بود. محمد ول‌کن نبود.

– «چند سال پیش وضعشون بد نبود، اینجاها همه‌ش چمن بود، سبز بود.»

علی جون خندید، چوبش را گذاشت پشت گردنش، می‌خواست راه بیفتد:

– «اون وقت‌ها آب سلا بود، حالا دیگه آب نیس. ملخ همه چمنا رو خورده، ترک ازاینجا رفته.»

و اشاره کرد به کوه‌ها، به سایه بی‌رنگ کوه‌هایی که تازه داشت توی افق می‌رویید. محمد پنج تومن گذاشت کف دست مش کاظم و خداحافظی کردیم. وقتی خرهاشان را هونج کردند و دور شدند، محمد داد زد:

– «سلام همه تاجیک‌ها را به ترک‌ها برسونین، ما همه برادریم.»

و من خجالت کشیدم، از خودمان و از آن زمینی که ملخ چمنهاش را پاک خورده بود و چند تا سیاه‌چادری که آن‌همه دور از هم، زیر آفتاب داغ و روی زمین طاعون‌زده نشسته بودند.

ساک‌ها روی زمین بود و من خیره شده بودم به زمین درندشتی که تا خط تپه‌ها طلایی می‌زد و به انبوه ملخی که روی زمین خوابیده بود. محمد هنوز ونگ می‌زد و صادق نگاه می‌کرد به قدم‌های بلند ترک‌ها و چوبهاشان و راه پوشیده از ملخی که میان تپه‌ها و سیاهی کوه‌های دور گم می‌شد.

 

اصفهان مرداد ۱۳۴۵



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *