داستان کوتاه
” مرغ عشق”
نوشته: عدنان غریفی
(نویسنده ایرانیتبار هلندی متولد خرمشهر)
زنم گفت: «ممکنه بمیرن.»
پسرم گفت: «ازنظر علمی این حرف چرته.»
برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرزِ حرف زدن نیست.
«بگو این حرف درستی نیست. »
پسرم باحالت حقبهجانبی گفت: «همون.»
«نه، این همون نیست باباجان. “چرته” بیادبانهس. آدم اینطوری با مادرش حرف نمیزنه.»
«منظورم همونه.»
و مکث کرد. بعد باحالت حقبهجانب، اما معصومانه، گفت: «خوب، اونطوری هم هست؛ چرت هم هست.»
فایده نداشت. اگر اصرار میکردم درست نتیجه عکس میگرفتم.
معلم راهنمای بچه ما، که هلندی بود، در سال آخر تحصیل دبستانی پسرمان، به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچههایی است که دوران بلوغ سختی را از سر میگذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاریم. راست میگفت: یک بچه ناآرام، بیشیلهپیله و جوشی. ولی مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم؟ چرا بودم، اما هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که به پدر یا مادرم بگویم که حرفشان «چرت» است.
به خودم گفتم: «من ریدم به سیستم غربی، ریدم به روانشناسی غربی.»
ریدم یا نریدم، تأثیری روی طرز حرف زدن بچه ما نداشت. اگر اصرار میکردم و میگفتم که آنطور حرف زدن درست نیست، زبان درازتر هم میشد.
حالا تقریباً یک سالی است که تکلیفم را با خودم روشن کردهام: با این مهاجرت نحس، من نهتنها وطنم، که دوتا بچههایم را هم از دست دادهام.
از موقعی که معلم راهنمای پسرم آن نصیحت را به ما کرد سه سال میگذرد. پسرم حالا سال سوم VWO * است و طرز حرف زدنش هرروز بدتر میشود. طرز حرف زدنش فرق نمیکند، چه فارسی باشد، چه هلندی. هلندی را صدبار بهتر از فارسی حرف میزند؛ به صد جور لهجه حرف میزند. این، خوب، طبیعی است؛ مثل من که از موقعی که هفتساله شده بودم و به مدرسه فارسیزبان رفته بودم، فارسیم روزبهروز بهتر از عربیم شده بود. این طبیعی است. اما طرز حرف زدنم فرقی نکرده بود. به پدر و مادرم ن میگفتم «چرت» میگویند ـ نه به فارسی و نه به عربی. من اعتقادی به حرف معلم راهنمای پسرم نداشتم. به نظرم آن رفتار به طبیعت بچه من ربطی نداشت؛ محصول زندگی توی این مملکت بود.
«به نظر معلم ما کلمه “چرت” هیچ اشکالی نداره—اگر یه چیزی واقعاً چرت باشه.»
باز پیش خودم گفتم: «ریدم به معلم تو و ریدم به سیستم آموزش غربی و مخصوصاً هلندی.»
درعینحال پسرم برای اینکه به ما بفهماند که منظورش توهین نبوده گفت: «ازنظر علمی غلطه.»
زنم باحالت افسردهای گفت: «مادر جون، پرندهها که مال ما نیستن؛ مال مردمن. اگر بلائی سرشون بیاد باید یه جفت دیگه واسشون بخریم.»
«ازنظر علمی هیچیشون نمیشه.»
سه روز پیش دوستان ما دو مرغ عشقشان را آورده بودند تا آنها را برای مدتی پیش ما به امانت بگذارند. مرغها توی قفس بودند، و دوستان هم برای گذراندن ایام تعطیل کریسمس و دیدن اقوام و خویشاوندان خود داشتند به کویت میرفتند. البته آنها مسیحی نبودند، اما مجبور بودند از قوانین این کشور مسیحی تبعیت کنند. برای عید نوروز حتی یک روز هم تعطیل نداشتند.
برای کم کردن دردسر ِ ما، زن خانه دانه برای سه ماهشان گذاشته بود، درحالیکه آنها داشتند فقط برای یک ماه به مسافرت میرفتند.
حادثه در روز سوم شروع شد.
داشتیم نهار میخوردیم که سروصدای پرندهها یکهو به آسمان رفت.
زنم با بیحوصلگی گفت: «عجب گرفتار شدیم آ.»
که یکباره پسرم گفت: «بذار ببینم؛ شاید دلشون میخواد از غذای ما بخورن.»
برای نهار، قرمه سبزی باقیمانده از غذای دیروز داشتیم. نهار ما معمولاً باقیمانده شام شب قبلمان است.
پسرم نک قاشق را توی خورشت فروبرد و مقداری سبزی و یکدانه لوبیا با قاشق برداشت و از جایش بلند شد. داشت بهطرف قفس میرفت که زنم گفت:
«مادر جون، این کارو نکن.»
«چه اشکالی داره؟»
«شاید براشون خوب نباشه.»
«ازنظر علمی حرف چرتیه.»
گفتم: «حرف نادرستیه.»
پسرم تکرار کرد: «حرف نادرستیه.»
و صاف بهطرف قفس رفت و نک قاشق را از درز بین سیمهای قفس فروبرد.
در چند ماه گذشته آنقدر با پسرمان دعوا کرده بودیم و از طرف او آنقدر لجاجت دیده بودیم و اعصاب ما داغان شده بود که دیگر حوصله اعتراض جدی نداشتیم. راستش تیغمان هم دیگر نمیبرید. من که پدرش بودم، یا باید او را از خانه بیرون میانداختم (که مادرش نمیگذاشت، اگرچه خودش، پسرم، بیمیل نبود)، یا باید دندان روی جگر میگذاشتم و هیچ نمیگفتم.
مرغ آبی آمد طرف قاشق. اول به آن نگاه کرد. بعد سرش را به اینطرف و آنطرف چرخاند. انگار داشت فکر میکرد و به خودش میگفت: «بذار ببینم.» بعد نُک کوچکی زد.
پسرم خندید.
باز نک زد، این بار محکمتر؛ و پشتبندش یک نک دیگر.
بعد مرغ سبز آمد و شروع کرد به نک زدن. در یک چشم به هم زدن تکههای کوچکتر سبزی را خوردند. بعد که نوبت لوبیا شد هر دو آرام به آن نک زدند تا تمام شد.
وقتی همه را خوردند، پسرم باز بهطرف بشقاب آمد و این بار قاشق را تقریباً پر کرد.
«مادر جون، بسه دیگه. همون نصفه قاشق بسّشونه.»
دهان گشاد پسرم به لبخند باز شد:
«خوششون اومده مگر نمیبینی؟»
«دلیل نمیشه مادر.»
«هیچ طوریشون نمیشه.»
و قاشق را از لای درز سیمهای قفس فروبرد.
پرندهها هم تند تند شروع کردند به نک زدن.
زنم بهزور جلوی فریاد خودش را گرفت، و من باکمال میل آرزو کردم که این پسر هم هرچه زودتر هجدهساله بشود و از پیش ما برود. گم شود.
نیم ساعتی گذشت. پسرم راست میگفت؛ چیزیشان نشده بود. اما یک اتفاق مضحک افتاد: پرندهها اسهال گرفته بودند. تا آن موقع روی کف قفس پوست دانهها بود و مدفوعشان، که سفت بود و نمیشد آن را از پوست دانهها تشخیص داد. اما حالا یکچیز آبکی سبزرنگ از ماتحت آنها روی پوست دانهها ریخته بود.
ما میدیدیم که پرندهها حالا دیگر کمتر سراغ دانه دان میرفتند.
شب که مشغول خوردن شام بودیم پسرم باز آن کار را تکرار کرد. این بار قاشق را پر از پلو کرد. پرندهها هم تند تند شروع کردند به پلو خوردن. قاشق که خالی شد، پسرم یکبار دیگر آن را پر کرد. بازهم خوردند. از این کار هم پسرم کیف میکرد، هم پرندهها. من و زنم تصمیم گرفته بودیم باز چیزی نگوییم، چون اگر دعوائی پیش میآمد تا یک هفته اعصابمان داغان میشد. به خودم گفتم فوقش پرندهها سقط میشدند و ما مجبور میشدیم یک جفت دیگر برای همسایه هامان بخریم.
یکی دو روز بعد پسرم به آنها یک تکه کالباس داد و آنها هم با ولع آن را خوردند. روی تکه بعدی کالباس مایونز هم مالید و این بار پرندهها با ولع بیشتر خوردند؛ ولی ریقشان آبکیتر شده بود، اما خودشان ظاهراً هیچ ناراحتی پیدا نکرده بودند؛ برعکس اشتهای آنها بیشتر شده بود.
در یکی دو روز بعد من متوجه تغییرات جزئی در آنها شدم. به نظرم میرسید که حالا روابط آنها باهم کمی “خصمانه” شده بود.
در روزهای اول وقتیکه شروع به آواز خواندن میکردند عشق میکردم. به یاد باغ جنوبیمان در ایران میافتادم که وقتی برای گذراندن تعطیلات عید از تهران به آنجا میرفتیم صبحها با صدای آواز پرندهها بیدار میشدیم.
چیز دیگری که متوجه شده بودم تغییر بسیار مختصر در صدای آنها بود. به نظرم میرسید که صدای پرندهها کمی کلفتتر شده بود.
«حرف چرتیه.»
«حرف نادرستیه.»
«حرف نادرستیه.»
«یعنی تو متوجه نمیشی که صداشون عوض شده؟»
«نه. به نظرم صداشون هیچ تغییری نکرده.»
دو سه روز بعد باز پسرم دست به کار تازهای زد. او یک تکه گوشت خام را از روی تختهگوشت خردکنی مادرش برداشت.
زنم با سگرمه های درهم گفت: «چکار میکنی بچه؟»
پسرم، انگار که از آزار مادرش لذت میبرد، گفت: «میرم بهشون گوشت بدم.»
«هرچی میخوام هیچی نگم انگار نمیشه.»
پسرم مثل آدم هائی که از شکنجه دیگران لذت میبرند خندید و گفت: «چه اشکالی داره؟»
«این گوشت خامه احمق، فهمیدی؟»
پسرم با لبخند موذیانهای گفت: «گوشت خام باشه. حیوونا که گوشت پخته نمیخورن.»
«حیوونا آره. پرندهها، نه.»
«چه حرفی میزنی. انگار پرندهها حیوون نیستن.»
زنم با تردید و این بار آرامتر گفت:
«حیوونن اما کوچولون. معده شون طاقت گوشت خام رو نداره.»
«چطور طاقت سنگریزه داره، اما طاقت گوشت خام نداره؟»
زنم بجای جواب دادن گفت: «چرا اذیت میکنی، تخم سگ؟ مگر آزار داری؟ چرا نمیری با دوستات بازی کنی؟»
من خندهام گرفته بود، چون این حرف را کسی میزد که میگفت ترجیح میدهد بچههایش خانهنشین شوند اما با بچههای هلندی دوست نشوند. میگفت تنها چیزی که از آن بچهها یاد میگیرند کشیدن حشیش، جنگودعوا و توحش، خوابیدن زودرس با دخترها، بچهبازی، کونی گری، بیزاری از درس و چیزهایی از این قبیل است.
«برو با دوستات بازی کن.»
و بعد از مکثی کوتاه، برای اینکه منظورش را از «دوستات» روشنتر کند، اضافه کرد: «با رافی، تارک، اوسمان ـ»
و چند تا اسم دیگر ردیف کرد که همهشان غیر هلندی بودند. یکی ترک بود، یکی مراکشی، یکی پاکستانی، یکی هندی. خندهدار این بود که زنم اسم آن بچهها را آنطور که پسرمان تلفظ میکرد میگفت. «رفیع» (به قول زنم «اسم به آن زیبایی و اصالت») شده بود «رافی»، «طارق» شده بود «تارک»، «عثمان» شده بود «اَسمان».
«برو گم شو.»
پسرم درحالیکه میخندید گفت:
«حالا میرم؛ اول بذار به اینا گوشت بدم.»
«نکن بچه. گوشت خام این زبون بسه ها رو نفله میکنه.»
«نفله چیه؟»
«میکشه.»
«این حرفا چیه!»
و با همان خنده موذیانه بهطرف قفس رفت.
من به زنم اشاره کردم که یعنی ول کند، و یکجوری به او حالی کردم که مگر حرف معلم راهنما یادش رفته که گفته بود این بچه ما دوران بلوغ سختی دارد.
«معلمش گه خورد. انگار ما بالغ نشده بودیم.»
باوجوداین، درحالیکه یک تکه گوشت بزرگ در دست چپ و یک چاقوی گنده تیز در دست راستش بود، هم به علت نگرانی و هم شاید از سر کنجکاوی، به همراه من و پسرمان بهطرف قفس پرندهها رفت.
جلوی قفس پسرم تکه گوشت را وسط دو سیم گرفت و منتظر شد.
هر دو پرنده بهسرعت بهطرف تکه گوشت هجوم آورند و شروع کردند به نک زدن. دهان گشاد پسرم گوش تا گوش باز شده بود و از دیدن این منظره از کیف داشت دیوانه میشد.
«Yes!»
اینجور انعکاس را اینجا از فیلمهای آمریکائی یاد گرفته بود، مثل بچههای هلندی که آنها هم از فیلمهای آمریکائی یاد گرفته بودند.
سگرمه های زنم همچنان تو هم رفته بود. ظاهراً مرغها به گوشت بیشتر از هر غذای دیگری علاقهمند شده بودند.
«میبینی چطور میخورن. ماما؟»
زنم با خشم و نفرت و تحقیر به پسرش نگاه کرد.
من باز به زنم حالی کردم که محل نگذارد. اگر مردند، به جهنم، یک جفت دیگر برای همسایه هامان میخریم، و زنم چون از دعوا مرافعه واقعاً وحشت داشت، هیچ نگفت، چون اگر چیزی میگفت دیگر نمیتوانست جلو خودش را بگیرد و جیغ میکشید و بهاینترتیب یک هفته اعصابش خرد میشد، درحالیکه پسرش به همان کار ادامه میداد. به همین دلیل تنها کاری که کرد این بود که فقط با عصبانیت به پسرش نگاه کند.
از آن به بعد پسرم هرروز به پرندهها گوشت خام میداد. سعی کرد به آنها مرغ و ماهی هم بخوراند، اما آنها به هیچکدامشان علاقهای نشان ندادند و تکهها را به بیرون تف کردند.
«میبینی مامان. اینها هم از مرغ و ماهی خوششون نمیاد، مثل من.»
زنم هم که دلش از اداهای بچههایش در مورد مرغ و ماهی پر بود بلافاصله گفت: «واسه اینکه مثل تو و داداشت الاغن.»
پسرم باز با بدجنسی هوسبازانه ای لبخند زد و باحالت عشوه مانندی گفت:
«الاغ نیستن مامان جون، پرنده هستن، پرنده.»
و اداواطوار مادرش را تقلید کرد که هر وقت در مورد چیزهای زیبا حرف میزد چشمهایش را خمار میکرد و عشوه میآمد.
تا آن موقع جمعاً ده روز از مسافرت دوستانمان گذشته بود، و همانطور که گفتم من شاهد تغییر کوچکی در پرندهها بودم. اما تغییرات جدی پنج شش روز بعد از ورود گوشت خام به رژیم غذایی آنها اتفاق افتاد. تغییرات حالا دیگر کاملاٌ محسوس و مشهود بودند.
به نظر میرسید که پروبال رنگارنگ پرندهها هرروز بیشتر به سمت تیرگی میل میکرد. بدن آنها داشت عضلانی میشد و پرهایشان هم کمکم میریخت و گوشت کبود دانهدانهای تنشان پیدا میشد. پرهای لطیف سر و گردن آنها به علت بالا گرفتن جنگودعوا بین خودشان روزبهروز بیشتر ریخته بود. آن دعواها بعد از پیاده کردن رژیم جدید غذائی توسط پسرم، شروع شده بود. به نظر میرسید که استخوان بالای پنجههای آنها عضلانی و کلفت شده است.
روزهای اول که فقط دانه میخوردند، وقتی یکی از آنها شروع به آواز خواندن میکرد، دیگری به او جواب میداد و دو پرنده تا مدتی همینطور برای هم آواز میخواندند؛ اما از روز بیستم، هم این نظام به هم خورد، هم اتفاق دیگری افتاد، که از همه وحشتناکتر بود.
حالا دیگر باهم آواز نمیخواندند. اگر یکی میخواند دومی ساکت میشد و از لای سیمهای قفس به بیرون نگاه میکرد، انگار که میخواست به دیگری حالی کند که آواز خواندن او برایش اصلاً جالب نیست و، درواقع، چیزی نمیشنود.
آن اتفاق وحشتناک این بود که صدای پرندهها عوض شده بود. آن صدای زیبایی که مرا به یاد باغ و بوستان ِ جنوبیمان میانداخت جای خود را به صدای کلفت گرفتهای داد. کاملاً معلوم بود که دیگر نمیتوانند چهچهه بزنند و فقط صدای بم و زشت ممتدی از خود بیرون میدادند که آدم را به وحشت میانداخت.
زنم باحالت خشم و نفرت گفت:
«حالا خوب شد، کثافت؟»
پسرم با همان لجاجت سابق گفت:
«فحش نده، فحش نده، این حرف هیچ دلیل علمی نداره!»
«بازم از این گها خوردی!؟»
«احترام خودتو نگهدار، مامان، فهمیدی؟ اگر دیگه فحش بدی من هم فحش میدم.»
«تف به اون روت بکنن، کثافت.»
پسرم نعره کشید:
«فحش نده، مامان!»
من برای ختم غائله بازوی زنم را فشار دادم که یعنی ساکت شود، اما مثل همیشه زنم به حرف من گوش نکرد و فیلش یاد هندوستان کرد و سر فحش را به من کشید که چرا او را به این «طویله متمدن» آورده بودم. در طول یکی دو سال اخیر مرز نارضایتی زنم دیگر به هلند محدود نمیشد، بلکه تمام اروپا، تمام دنیای متمدن غرب را در بر میگرفت. به نظر او تمام غرب یک «طویله متمدن» بود. اگر تا همین چند وقت پیش پیشرفت علمی و مادی آنها را قبول داشت حالا دیگر آن را هم تحقیر میکرد.
«میخوام صدسال سیاه اینجوری متمدن نشیم. چارپایی بر او کتابی چند. قربون همون کشور عقب مونده خودمون. من سگ ایران رو به همه غرب عوض نمیکنم.»
این حرفها دیگر به حالات عصبانیت او محدود نمیشدند. در حالت عادی هم همه غرب را، همهچیز غرب را، تحقیر میکرد. روی این ترکیب «طویله متمدن» هم لابد زیاد فکر کرده بود، و حالا دیگر بهصورت شعار او درآمده بود. بدبختانه دیگر تحلیلهای علمی مرا هم قبول نداشت و هر وقت میگفتم که این جوامع جوامع آرمانی ما نیستند و این چیزها همه عوارض تمدن سرمایهداری و غربی است، وسط حرف من میپرید و میگفت:
«خوبه، خوبه. حالا تو دیگه وسط دعوا نرخ تعیین نکن. مردهشور تمدن سوسیالیستی تونو ببره. دیدیم که اون هم چاهک مستراحیه مثل همین.»
حس کردم که عین لبو سرخ شدهام. اما مثل همیشه زبان در قفا ماندم.
چه میبایست میگفتم، جز اینکه به پدرجد گورباچف لعنت بفرستم با «پرسترویکا» یش، که پاشنه آشیل ما شده بود. درست است که من با خیلی از انتقادها موافق بودم، اما هرکس هرچه میخواهد بگوید بگوید، جز سرمایهداری مادر قحبه جنایتکار. چاهک مستراح؟ سوسیالیزم و چاهک مستراح؟ بیانصافی بود، اما درهرحال وقت اینجور جروبحثها نبود. ساکت ماندم.
حالا دیگر هردوی ما آرزو میکردیم پرندهها هر چه زودتر بمیرند، چون به نظر ما آنها دیگر پرنده نبودند. آنها حتی به حریم خاطرات ما هم تجاوز کرده بودند.
در دو سه روز اول با صدای آواز آنها بیدار میشدیم و حداقل تا چند لحظه فکر میکردیم که روزهای عید است و ما در خانه روستاییمان، وسط باغمان، خوابیدهایم. همان چند لحظه برای لذتبخش کردن زندگی پر از ملال ما در غربت خوب بود. ما به همان چند لحظه قانع بودیم.
اما حالا چه؟ حالا با کابوس از خواب بیدار میشدیم. صدای مقطع بم کریهی میشنیدیم و میترسیدیم. سوءتفاهم نشود. دنیا پر از موجوداتی است با صداهای خوش و ناخوش. اما هر چیز بجای خودش. ما میتوانستیم بسیاری صداهای ناخوش را طبیعی بدانیم. اما اینها فرق میکردند. اینها مرغ عشق بودند و فرض بر این بود که آواز خوش بخوانند.
واقعاً آرزو میکردیم که یک روز صبح از خواب بیدار شویم و ببینیم که هر دو پرنده مردهاند. اگر میمردند، میتوانستیم دروغی سر هم کنیم و به دوستانمان بگوییم که مثلاً ناخوش شدند و مردند و بجای آنها دو مرغ عشق دیگر میخریدیم. دو مرغ عشق، نه این دو کابوس.
چکار باید میکردیم؟
تنها راهحلی که به ذهن من رسید این بود که پیشنهاد کنم بار دیگر به رژیم غذائی سابق برگردیم، یعنی باز به آنها دانه بدهیم.
«این استدلال ازنظر علمی منطقی نیست.»
«مردهشور منطق تو و همه اینارو ببره.»
و منظور زنم از «همه اینا» همه غرب بود. پسرم که با تحقیر به مادرش نگاه میکرد گفت:
«من دیگه با تو حرف نمیزنم، چون تو زن قدیمی و نادانی هستی. از علم هیچی نمی دونی. ولی باشه، با وجودیکه ازنظر علمی حرف شما چرته من قبول میکنم.»
و من این بار هیچ تلاشی برای اصلاح حرف او نکردم. دیگر خسته شده بودم و درعینحال میدانستم که این بار دیگر از من نمیپذیرفت و اصرار میکرد که همان کلمه بیادبانه را به کار ببرد: چرت.
«چون منظور منو دقیقاً بیان می کنه.»
(توی آن هیر و ویر متوجه شدم که انگار فارسی بچه من بهتر شده است و به همین دلیل خوشحالی فراموشی آوری همه وجود مرا تسخیر کرد.)
پیش خودمان فکر میکردیم که در عرض سه چهار روز همهچیز درست میشود. پرندهها بار دیگر دانه میخورند؛ رنگهای زیبای بالوپرشان به آنها برمیگردد؛ عضلات زمختشان آب میشوند، و باز آن هیکلهای تراشیده چشمهای ما را نوازش میکنند، و آنها بار دیگر آواز میخوانند، و با هر چهچهی که میزنند هیکل زیبایشان را، مثل ماریا کالاس، به بالا میکشند؛ باز گلوهای زیبایشان از ترانه پر میشود و ما بار دیگر به یاد باغ ازدسترفتهمان میافتیم.
شب، قبل از اینکه زنم ملافه را روی قفس آنها بیندازد تا بخوابند (چون اگر تاریک نمیشد خوابشان نمیبرد و ما عادت داشتیم که شبها تا دیروقت بیدار بمانیم) زنم با خوشحالی ظرف آب آنها را از آب تازه پر کرد، و ظرف دانه آنها را شست و یکمشت دانه تازه در آن ریخت. بعد، به امید داشتن صبحی بهتر، مثل سه روز اول، لبخند زد و به آنها گفت:
«شببهخیر، خوشگلای من، خوب بخوابین و خوابای طلائی ببینین.»
و مثل آن موقع ها که این بچه ما هنوز کوچک بود و به زیبایی یک پرنده بود و موهای شلال خرمائی روشن بلندی داشت و صورتش عین فرشتههایی بود که در موزه واتیکان دیده بود، به ایتالیائی اضافه کرد: “Sogni d’oro” (خوابهای طلائی ببینید) ـ درست عین همان موقعی که قبل از خواباندن بچه ما توی گوشش زمزمه میکرد. بعد قفس را با ملافه پوشاند و با خیال راحت رفت و به تماشای سریال عربی خودش که از ایستگاه تلویزیونی MBC پخش میشد نشست. بعدازآن هم، حتی بدون عصبیت، با من نشست و اخبار تلویزیون هلند را تماشا کرد و هیچ اعتراضی نکرد.
فردا صبح من و زنم، باعلاقه، و پسرمان، با بیتفاوتی، زود از خواب بیدار شدیم و به سراغ قفس رفتیم.
ملافه را برداشتیم و به تماشای پرندهها نشستیم.
مدتی گذشت.
لبخند روی لبهای زنم خشک شد و رنگش پرید.
«پس چرا نمی خورن؟»
«حوصله داشته باش زن، تازه از خواب پا شدن.»
پسرم خنده تمسخرآمیزی کرد و با صدای «باس» گفت:
«آره زن، اینا هم مثل بابا هستن. صبح زود صبحونشون نمیاد. اول باید قهوه، آنهم قهوه «سپرسو» شونو بخورن و پیپشونو بکشن و بعد صبحونه بخورن.»
همینطوری به علت بلوغ صدایش به حد کافی کلفت و زشت شده بود و لازم نبود از این اداها دربیاورد.
زنم باحالت تحقیرآمیزی به او نگاه کرد. آنقدر مضطرب شده بود که حوصله نداشت با او جروبحث کند.
پسرم پوزخندی زد و هر سه به قفس زل زدیم.
پرندهها که حالا پفکرده و چاق شده بودند، چند پر باقیماندهشان را تکان دادند و صدایی از گلویشان درآوردند که هیچ شباهتی به صدای پرنده، مخصوصاٌ پرندهای که تازه از خواب بیدار شده نداشت. بیشتر شبیه صدای ساکسیفونی بود که لولهاش پر از تف شده باشد.
پرندههای بی پروبال هی منتظر شدند. لابد انتظار داشتند که باز از لای سیمها تکه گوشتی برایشان به داخل بفرستیم. اما چون دیدند خبری نیست بهطرف ظرف دانه رفتند. به داخل آن سرک کشیدند، بعد سرشان را بلند کردند. مکث کردند. بعد باز آمدند و تویش نگاه کردند. بعد کنار کشیدند. بهطرف پیاله آب رفتند. آب خوردند و باز کنار کشیدند.
آثار نگرانی روی چهره زنم آشکارتر شده بود. راستش من هم نگران شده بودم. در عوض پسر مزخرفمان پیروزمندانه لبخند میزد.
زنم، همانطور که نگاه نگرانش را به آنها دوخته بود، گفت:
«پس چرا نمی خورن؟»
من واقعاً نمیدانستم.
«ها؟ چرا نمی خورن؟»
«والله چه عرض کنم.»
پسرم باحالت جدی گفت:
«انتظار داشتین بعد از خوردن چیز به اون خوشمزگی، گوشت، گوشت خوشمزه خام، حالا باز بیان این مزخرفاتو بخورن؟»
زنم رو به من کرد و گفت:
«آره؟ راس می گه؟»
من با تعجب گفتم:
«من نمی دونم.»
«معلومه راس میگم. آخر این مزخرفات چیه؟»
پرندهها بهنوبت آن صدای وحشتناک ساکسیفون پر از تف را از گلو درآوردند، تو گوئی داشتند حرف پسرمان را تأیید میکردند:
«آره، آره.»
زنم باحالت غمگین و درعینحال عصبانی گفت:
«اینهمه پرنده خدا دونه می خورن، مزخرف می خورن؟»
«معلومه که مزخرف می خورن.»
زنم انگار که مخاطبش جای دیگر و کس دیگری بود، همچنان که به پرندهها نگاه میکرد گفت:
«دونه می خورن و آواز می خونن.»
یکی از مرغها ساکسیفون پر از تفش را به صدا درآورد که شبیه یک ناله، یک زوزه بود. بعد از او دومی هم همین کار را کرد.
«هیچوقت هم از دونه بدشون نمیاد. همون یه جور غذا هم براشون کافیه. آب و دونه. و بعدش: یک عالمه آواز و چهچهه.»
پسرم با ایمان یک دانشمند و، به نظرم کاملاً باصداقت، گفت:
«واسه اینکه نمی دونن چیزای بهتری هم هست.»
زنم درنهایت یأس به پسرش نگاه کرد. پسر ما همچنان پیروزمندانه لبخند میزد.
زنم گفت: «حالا چکار کنیم؟»
«چه عرض کنم.»
«اگر غذا نخورن می میرن.»
پسرم گفت: «و نخواهند خورد. این مزخرفات را نخواهند خورد.»
با همه ناراحتی که از وضعیت داشتم، از اینکه پسرم توانسته بود زمان آینده ساده را به این خوبی در زبان فارسی به کار ببرد خوشحال شدم، اما چیزی نگفتم، چون هم برای زنم ناراحت بودم، هم اینکه نمیدانستم خوشحالی خودم را به چه کسی بگویم.
من بهسرعت مراحل بعد از گفتن این امر را پیش خودم تصور کردم.
فرض کنید که من، بیتوجه به همهچیز، خم میشدم و دهانم را به گوش زنم نزدیک میکردم (زنم قد خیلی کوتاهی دارد) و آهسته به او میگفتم:
«حواست هست چه قشنک زمان آینده ساده رو بکار می بره.»
باید به شما بگویم که دستور زبان زنم، مثل 99 درصد مردم افتضاح است ـ اصطلاحاتش دیگر جای خود دارند. درنتیجه او که حواسش همچنان به پرندههاست، با ناراحتی به دماغش چین خواهد انداخت و خواهد گفت:
«چی گفتی؟»
«زمان آینده ساده.»
«چی هست؟»
«اِ… اِ … یک جور زمانه.»
و چون زنم در هیچ شرایطی فراموش نمیکند که همچنان باید دلربا باشد، به تقلید از ایتالیائیها که هم عاشق خودشان بود، هم زبانشان، حتماً شانههایش را بالا خواهد برد و خواهد گفت:
«?!e be”
«منظورم اینه که فارسی بچه مون بهتر شده.»
زنم، با تحقیر به من نگاه کرد و گفت:
«چه ربطی به پرندهها داره؟»
«هیچی، فقط می خواسم …»
مطمئنم که زنم رویش را از من برمیگرداند، و به پرندهها نگاه میکند. خوب، حالا دیگر رویش با من و با هر چه روشنفکر بازتر شده است. او همه ما را تحقیر میکند، و همه ما را آدمهای منگ، غیرواقعی، و دستوپا چلفتی میداند.
درحالیکه به خودم لعنت میفرستادم از خیالات در آمدم و به خودم گفتم:
«گور پدر زمان آینده در همه زبانها.»
زنم دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد:
«و اگه مرده ن گناهش به گردن ماس.»
«شک نداشته باشین.»
زنم، تسلیم شده و با تأسف گفت:
«یه پرنده بدصدای زنده بهتر از یه پرنده مرده س.»
پسرم با بیحوصلگی گفت:
«صدا چیه، ماما؟»
زنم با خستگی و بدون هیچ مقاومتی مثل یک مادر دلسوز گفت:
«آواز پسرم، آواز خوش. آواز مرغ عشق. این آواز مرغ عشق نیست. آواز حیوونیه که نه مرغ عشقه، نه کلاغه، نه کرکسه، نه هیچ. این صدای هیچه.»
و پسرم چون دیده بود که مادرش دیگر عصبانی نیست کمی نرمتر شد، اما باز حرف خودش را زد.
«این حرفا چیه مامان. این حرفا قدیمیه. خیلی سوسول و رمانتیک.»
و مکث کرد.
من و زنم خستهتر و مأیوستر از آن بودیم که اعتراض بکنیم.
پسرم باز ادامه داد و گفت:
«عوضش نگاه کن چقدر قوی شده ن. چه ماهیچه هایی پیدا کردهن.»
زنم انگار که در عالم دیگری است، ادامه داد:
«بالهای قشنگ؛ بالهای زیبا.»
«بالهای قشنگ چیه مامان؟»
چه بگوییم؟ ما دیگر هیچ حرفی با پسرمان نداشتیم.
وقتیکه پسرم تکه گوشت را جلوی آنها گرفت، پرندهها به جنبوجوش درآمدند. برای گرفتن تکه گوشت بزرگتر باهم دعوا میکردند. پسرم هم قاهقاه میخندید.
ما رفتیم که نان و پنیرمان را بخوریم.
وقتیکه دوستانمان از سفر برگشتند از دیدن پرندههای بیبال و پر و بی آواز خود حیرت کردند. ما همه قصه را برای آنها تعریف کردیم و صدبار از آنها معذرت خواستیم و به آنها قول دادیم که حتماً دو مرغ عشق دیگر برایشان خواهیم خرید.
«این حرفا چیه. این وضع ما رو غمگین کرده.» و مکث کردند.
بعد زن دوستم، همچنان که با چشمهای غمگین به پرندهها نگاه میکرد گفت:
«کاش مرده بودند.»
زنم با موافقت کامل گفت: «کاش.»
اما فکر جالبی به ذهن دوستم آمد که به نظر ما هم محشر بود. من و زنم تعجب کرده بودیم که چرا تا آن موقع به فکر این راهحل نیفتاده بودیم.
با دوستانمان قفس تازه را به اتاق پذیرائی بردیم و جلوی قفس آنها گذاشتیم.
توی این قفس دو مرغ عشق زیبا بودند که از شادی المشنگهای راه انداخته بودند. این دانهای برمیداشت و وسط منقار آنیکی میگذاشت، و آنیکی قطره آبی میان شکاف نکش میگرفت و در میان شکاف نک دیگری میریخت.
مرغها باهم آواز میخواندند و در تکرار ملودیها، نظم زیبای خاصی را رعایت میکردند. اگر آن دو مرغ قدیمی نبودند فکر میکردیم که همه آن اتفاقات کابوسی بیش نبود، چون مرغها عین آن قدیمیها بودند. این مرغها گذشته آن دو مرغ بودند.
زنم با چهره باز رو به پسرش کرد و خندان گفت:
«میبینی مامان چقدر قشنگ میخونن؟!»
پسرم شانه پراند. انگار برایش مهم نبود.
«شاید اگر گوشت بخورن دیگه اینجور رمانتیک نخونن.»
زنم خیلی جدی گفت:
«حتماً اینجور نمی خونن.»
پسرم بار دیگر با لجاجت گفت:
«این حرف ازنظر علمی چرته.»
هیچکدام ما محل نگذاشتیم. به آواز پرندهها گوش میدادیم.
اما دیدیم که دارد یک اتفاق غریب میافتد.
وسط آوازخوانی مرغ عشقهای جدید، دو مرغ عشق قدیمی همان صداهای زمخت زشت را از گلو درمیآوردند، همان صدای ساکسیفونی که لولهاش پر از تف است.
صداها هرلحظه بلندتر میشدند. حالت آنها جوری بود که ما دیگر از آن نفرت نداشتیم. دلمان برای آنها، برای آنهایی که نمیدانستیم چه اسم تازهای برایشان انتخاب کنیم میسوخت.
چشمهای زنم پر از اشک شده بود.
«بیچارهها.»
حتی دهان پسرم هم از تعجب باز مانده بود.
نالهها بلندتر و بلندتر میشد. کمکم صداشان داشت میگرفت.
اما همگی، من و زنم، و پسرمان، و دوستانمان، یک کلمه تشخیص میدادیم. یک کلمه قابلدرک در زبان انسانی.
انگار پرندهها داشتند یک کلمه را تکرار میکردند.
«چرا؟ چرا؟ چرا؟»
این بود. همین کلمه بود که همه ما تشخیص داده بودیم.
زنم و زن دوستم به گریه افتاده بودند.
من و دوستم غمگین ایستاده بودیم و به گلوهای ورمکرده و بیپر اما چاق و زشت پرندهها نگاه میکردیم.
پسرم حالت حیرتزدهها را پیدا کرده بود.
وسط آواز آن دو مرغ زیبای تازه، اینها هی نالیدند. تازهها میخواندند و قدیمیها مینالیدند:
«چرا؟ چرا؟ چرا؟»
و با صدای زشت گرفته که اینک نه نفرت، که ترحم برمیانگیخت.
هی نالیدند، نالیدند؛ تا اینکه خسته شدند.
بعد ساکت شدند و در سکوت شروع کردند به نفسنفس زدن.
———————————————————————————
*- دشوارترین رشته دبیرستانی در هلند؛ چه ازنظر سطح علمی، و چه تنوع مواد درسی.