داستان کوتاه
” مردی با کراوات سرخ “
روایت یک مامور ساواک از تعقیب سوژه خود
نوشته: هوشنگ گلشیری
به: ابوالحسن نجفی
آقای س. م. به شماره 9/ 12356 مردی است با موی کوتاه. من از او همین را میدانستم و این که یحتمل عینک میزند. در عکس میتوان خط ظریفی را روی بینی آقای س. م. تشخیص داد. غیر از اینها هیچ علامت مشخصهای در عکس نبود. آدرس دقیق خانهاش در پرونده بود: حکیم قاآنی، کوچه دولت، شماره ۱۰
صبح زود رفتم. البته میدانستم که کاسبهای محل، بهخصوص اگر آدم بخواهد از کارت شناسایی استفاده کند یا حتی از اسمورسم، لب از لب برنمیدارند. موهای سرم را شانه کردم. بهخصوص دقت کردم طاسی وسط سرم را با چند تار مو بپوشانم. سبیلم را هم چند بار شانه زدم؛ و باآنکه در خانه را بستم باز برگشتم تا نگاه دقیقی به سرووضعم بکنم و احیاناً گره کراواتم را دوباره ببینم.
میبایست صبح اول وقت بروم. برای همین با تاکسی رفتم. پول تاکسی در صورتحساب ماهانه که به ذیحساب اداره تقدیم شد منظور شده است. از بقال سر کوچه شروع کردم. اول یک پاکت سیگار گرفتم و بعد یک کبریت. اینها را هم منظور داشتهام. آخر همانطور که مسبوقید من سیگار نمیکشیدم. وقتی پول دادم – صدتومانی بود- بقال دستوپایش را گم کرد، گفت:
– بازهم فرمایشی دارید؟
گفتم: نه، متشکرم؛ اما خواستم ببینم که آقای س. م. چطور آدمی است. البته کار خیر است.
داشت توی دخلش را میگشت و دهتومانی و پنجتومانیهای پاره و مچاله را رویهم میگذاشت. گفت:
– ای آقا، این آقای س. م. چه لایق شماست؟
گفتم: برای همشیرهزاده است. آخر میدانید، دختر باید هرچه زودتر برود زیر سایه بخت.
گفت: میدانم، اما آخر این آقای س. م…
گفتم: هان؟
گفت: هیچی، خواستم بگویم به نظرم بیکار است؛ یعنی همیشه توی خانهاش میماند. فقط نزدیک ظهر میآید و یک تومان پنیر و دو تا پیاز میخرد و دو تا پاکت سیگار و شاید یک کبریت. عصرها هم…
پولها را به من داد. نشمردم. گفت:
– بشمارید.
گفتم: بیلطفی میفرمایید، حاجآقا.
گفت: شبها هم تخممرغ میخورد.
گفتم: همین؟
گفت: بله، مثلاینکه بعضی شبها بیرون غذا میخورد. صبحها دیروقت میآید و باز پنیر میگیرد و گاهی یک بسته چای.
خوب، از اینها چه میتوانستم بفهمم؟ اگر کس دیگری بود شاید فکر میکرد که آقای س. م. جای دیگری غذا میخورد و بعد احیاناً برای رد گم کردن… یا اصلاً پولش را در مسیری دیگر… همینها بود دیگر؛ اما من که با نانوا حرف زدم و حتی با بریانی آنطرف خیابان، فهمیدم که صبح دو تا نان میگیرد و ظهر و یا عصر فقط یکی؛ و اغلب تا وقتی به خانه برسد نصف یک نان را خالی میخورد؛ و بعضی وقتها دیروقت میآید و باز یک نان مانده برای شبش میخُرد. حتی جای دیگری و یا راه دیگری برای ولخرجی ندارد. البته شبها لبی تر میکند، آنهم سرپایی و با یک پپسی و احیاناً یک لوبیا؛ و هنوز استکان اول را نخورده سیگارش را روشن میکند. راستی، سیگار خیلی میکشد؛ اما من نباید از یادداشتهای بعدی حرف بزنم. آنها را میگذارم برای بعد.
روز بعد رفتم در خانه همسایهشان را کوبیدم. زنی در را باز کرد که چاق بود، چشم و ابرو مشکی، ته رنگی هم داشت. بفهمینفهمی چیزیش میشد، یعنی من با این سن و سال… خوب، ما که چوب سفید نیستیم. گفتم:
– سلام عرض میکنم، خانم. منزل آقای س. م. اینجاست؟
گفت: نه آقا، این پهلویی است. اینجا منزل آقای…
میدانستم و نیز اینکه آدم پا به راهی است. در پروندهاش جز اسمورسم و شغل و علامت مشخصهاش که کلاه است و سبیلی نازک چیز دیگری نبود. گفتم:
– معذرت میخواهم، یعنی حالا منزل تشریف دارند؟
گفت: نمیدانم. این مردیکه لندهور فقط وقتی روی مهتابی میآید میشود فهمید توی خانه هست و یا وقتیکه …
گفتم: من از منسوبین ایشانم.
مثلاینکه نفهمید، گفت:
– من چطور بدانم؟ صبح که گرامش را روشن نمیکند.
گفتم: صفحههای خارجی میگذارد؟
گفت: بله.
گفتم: مزاحم شما که نیست؟
گفت: نه، اما وقتی میآید روی مهتابی… ترا به خدا به آقای س. م. بفرمایید اینقدر روی مهتابی قدم نزند.
خیلی حرف زدیم. گفتم که زنک بد چیزی نبود و گفتم:
– ممکن است پیغامی، چیزی…
گفت: به چشم
اما من ماندم معطل که چه بگویم. فقط میخواستم ببینم با این زن سر و سری دارد یا نه. نفهمیدم؛ اما بعد فهمیدم که … خوب حالا بماند تا بعد؛ اما چیزهایی که از صحبت با زنک فهمیدم اینها بود:
1- آقای س. م. روی مهتابی قدم میزند. کی؟ وقتش مشخص نیست. سیگار هم میکشد.
۲- شبها صفحات خارجی میگذارد و گاهی هم خودش میخواند. صدای نخراشیدهای دارد. این میتواند علامت مشخصه قابلاطمینانی باشد.
۳- چراغش تا دیروقت روشن است. هر شب؟ گویا. زنک گاهگداری دیده است.
۴- هر وقت از بیرون میآید چند کتاب زیر بغلش هست و یک سیگار زیر لبش.
۵- زن ندارد. (زنک میخندید.) پس خوش بر و روست. آقای س. م. را میگویم. عکس، چنین چیزی را نشان نمیداد. بهتر است دستور بفرمایید عکس پرونده را عوض کنند.
با زن خداحافظی کردم. نمیدانم میخواهید برای او هم پروندهای ترتیب بدهید یا نه؟ البته مختارید. اگر ترتیب دادید بنویسید علامت مشخصهاش خالی است کنار گودال چانه. چشمهایش هم سیاه بود. لبهایش هم سرخ. لَوَند بود. دائم چادرنمازش عقب میرفت و من گلوگردنش را میدیدم و گاهی برجستگی پستانهایش را. آقای س. م. مرد خوشاقبالی است. همسایه من زنی است عفیفه و مردیکه شوهرش دائم چس نالهاش بلند است. خیال میکند من کارهای هستم. هرروز باید کاری برایش راه انداخت. تازه زنش مؤمنهای است که جز یک چشمش بقیه را فقط شوهرش دیده است و دلاک حمام و احیاناً… بله، باور بفرمایید فقط یکبار بیشتر نتوانستم، آخر زنک زشت است. گردنش هم کج است. وسط سرش هم دایرهای به شعاع سه سانتیمتر بیمو است؛ اما پر و پایش بدک نیست. علامت مشخصهاش همان دایره کچلی است و یک خال، کنار نافش.
چند روز بعد او را دیدم. طرفهای غروب بود. آدمهای دنیا دو دستهاند: یا غروب میتوانند توی خانهشان بند بشوند و با زنهاشان، بچه هاشان و احیاناً با کتابها یا گلهای باغچهشان سرگرم شوند و یا میزنند بیرون. اینجور آدمها را باید کنار پیادهروها، توی کافهها و سینماها پیدا کرد. آقای س. م. از دسته اخیر است. اول او را نشناختم؛ یعنی شک کردم، چون ریشبزی داشت و عینک دودی و یک کراوات سرخ پت و پهن. کتوشلوارش سیاه بود. کفشهایش هم واکس نداشت؛ و حالا بهجرئت میتوانم بگویم که آقای س. م. شلوارش را زیر تشک میگذارد و حتی در همین مورد هم دقت نمیکند. من در همان نگاه اول توانستم دو خط روی زانوی شلوارش تشخیص بدهم. البته هیچکدام از این خطها نمیتوانند علامت مشخصه او باشند؛ اما عینک و ریشبزی و کراوات، بله. برای اینکه در این مدت طولانی همیشه همین قیافه را داشته است. حتی شبها عینک دودیاش را به چشم دارد؛ و شاید این قیافه مرموز و چشمهایی که پشت شیشههای دودی عینک پنهان است هر آدمی را وسوسه کنند؛ اما من دست نگاه داشتم. خیلی دندان سر جگر گذاشتم. حتی چندین بار مقررات اداری را زیر لب تکرار کردم تا راضی شدم که دست نگاه دارم. پیشنهاد من در مورد همکاران این است که مقررات اداری در یک جزوه چاپی تهیه و در اختیارشان گذارده شود، تا هرروز صبح یکبار مرور کنند. این کار سبب میشود تا هم قوت قلب پیدا کنند و هم از تعداد ندانم کاریهاشان کاسته گردد. آقای س. م. به شماره 9/12356 از کنار پیادهرو خیابان میآمد. یک کتاب زیر بغلش بود که جلد چرمی داشت. نتوانستم بفهمم چه کتابی است یا چاپ چه سالی است. من از روبهرو به او برخوردم. خیلی به مغزم فشار آوردم. حتی یکبار به عکسی که در جیبم بود و از پرونده برداشته بودم نگاه کردم تا او را شناختم. باز از آنطرف خیابان برگشتم و سر چهارراه منتظرش ایستادم.
به نظر من آدمهای عینکی، بهخصوص آنها که عینک دودی به چشم دارند و یا حتی عینک نمره، خطرناکترین و یا دستکم مشکوکترین آدمها هستند. برای اینکه ما نمیدانیم پشت آن شیشهها چه میگذرد؛ و آیا ما را دید یا نه؟ و آیا بهدقت دید و شناخت؟ به همین دلایل بود که مجبور شدم کلاهم را به دست بگیرم و کراواتم را باز کنم و توی جیبم بگذارم تا باز از نزدیک بتوانم ریشش را، عینکش را و حتی کراوات سرخش را… البته من نمیدانم چرا آقای س. م. مخصوصاً کراوات سرخ میزند درصورتیکه اصلاً به کتوشلوارش نمیآید؛ و شاید بهتر باشد کراوات زرشکی بزند یا حتی سورمهای؛ اینها را بهتر است خودتان در وقت مقتضی بپرسید. شاید همین یکی را دارد. نمیدانم. یادتان باشد بپرسید!
وقتی روبهرویش رسیدم دیدم که سیگاری زیر لبش گذاشته است و دنبال کبریت میگردد. کبریت را پیدا کرد، تکانش داد و آن را انداخت و دوباره گشت. وقتی درست میخواستم از پهلویش رد بشوم و داشتم مقررات اداری را زیر لب تکرار میکردم، گفت:
– آقا، کبریت خدمتتان هست؟
من کبریت نداشتم. البته شما مسبوقید که آنوقتها سیگار نمیکشیدم. همان وقت فهمیدم که برای امثال من کبریت یا فندک و حتی پاشنهکش و خودنویس و یا ناخنگیر از ضروریات است تا در فرصتهای مقتضی بتوانیم سر صحبت را باز کنیم. دمغ شدم، و از همانجا رفتم یک فندک خریدم. قیمت فندک را هرچند خیلی گران است در صورتحساب ماهانه منظور نکرده بودم، فکر میکردم بهتر است جزو وسائل شخصی بهحساب بیاورم؛ اما کلاه را که تازه خریده بودم منظور داشتهام.
کنار پیادهرو ایستاده بودم. جمعیت زیاد بود؛ اما من از گوشه چشم آقای س. م. را میدیدم که میآید. فندک توی جیبم بود و داشتم با آن بازی میکردم. سیگار آقای س. م. تمام شده بود، ته سیگار را انداخت و یکی دیگر از توی جیبش بیرون آورد. به گمانم سیگارها را توی جیبش میریزد. کدام جیب؟ معلوم نیست؛ و یا اینکه با انگشت یکی را از توی پاکت میکشد بیرون؟ این را هم هنوز نفهمیدهام. بعد شروع کرد جیبهایش را گشتن. همه را میگشت. باز میخواست جستجوی جیبها را از اول شروع کند که فندک را درآوردم و پیچیدم روبهرویش اما کبریت را پیدا کرده بود و داشت سیگارش را روشن میکرد.
آقای س.م. با شخص بهخصوصی دوست نیست یا هست و من هنوز نفهمیدهام که با کی. گاهی با کسانی سلام و علیک دارد؛ اما وقتی آقایی موقر هر شب از یک پیادهرو برود و مردمی هم باشند که همان وقت، آنهم هر شب از طرف روبهرو بیایند، از بس همدیگر را دیدهاند حتماً فکر میکنند که طرف از آشنایان یا دوستان قدیمی است که حالا عینک گذاشته است و ریش، و یا زن گرفته است و برای همین شکمش بالا آمده. برای همین است که باهم سلام و علیک میکنند و حتی گاهی میایستند و با آنکه اسم یکدیگر را نمیدانند احوالپرسی میکنند و از گرانی عرق و بدی هوا و حتی زلزله اخیر حرف میزنند و ضمن صحبت، مرتب آقا، آقا میکنند؛ و یا دائم به مغزشان فشار میآورند که اسم یارو چیست. این حاصل تجربیات شخصی من است. من از این آشنایان خیابانی خیلی دارم که سالهاست باهم سلام و علیک داریم؛ اما تنها مزیت من بر آقای س. م. این است که من اسم همه آشنایان خیابانی را میدانم و آقای س. م. نمیداند و یا به خاطر نمیآورد. یک شب که دقت کردم فهمیدم گاهی این آشنایان خیابانی از کنار آقای س. م. رد میشوند، نگاهش میکنند و از هیبت ظاهریش جا میخورند و سلام میکنند؛ اما آقای س. م. توجهی نمیکند و میرود. طرف برمیگردد، اخمهایش را در هم میکشد، پابهپا میمالد و احیاناً گره کراواتش را درست میکند و بعد میرود؛ و فردا شب که باز به هم برمیخورند بعید نیست که آقای س. م. سلام کند و طرف باز جا بخورد و دستپاچه دستش را دراز کند. آنوقت است که آنها میایستند و چند دقیقه باهم خوشوبش میکنند.
چند شب بعد هم باز از جلوش رد شدم؛ اما خبری نشد. یا سیگار میکشید و یا کبریتش را در میآورد و سیگارش را روشن میکرد. تا آن شب که بالاخره دل به دریا زدم و به دنبالش رفتم توی رستوران سعدی، همانکه اول خیابان جامی است. از این رستوران نباید غافل ماند. حتماً دلیلی دارد که آقای س. م. فقط به آنجا میرود. من هم رفتم. آقای س. م. پهلوی پیشخان ایستاده بود. من کنار دیوار، پشت یک میز نشستم و یک آبجو خواستم. البته این جزو مقررات اداری نیست که آدمی مثل من در سر خدمت مشروب بخورد؛ اما من یکی ناچار بودم. برای همین هم بود که آبجو خبر کردم و نه عرق. وقتی یکی عرق بخورد، حتماً حرفهایش را میزند یا اقلاً میشود از میان حرفهایش چیزهایی فهمید؛ اما اگر ما بخوریم و خیلی هم بخوریم، خوب، میدانید، تنهایی و اینکه نمیتوانیم با دیگران دوست بشویم ممکن است حرّافمان کند.
آقای س. م. تند تند استکانهای عرق را بالا میانداخت و رویش پپسی میخورد و یکی دو قاشق لوبیا. کتابش را گذاشته بود روی پیشخان. مثنوی مولوی بود، آنهم جلد دوم و چاپ بروخیم. سر چوب الف از لای کتاب بیرون مانده بود. سیگار اول را که تمام کرد سیگار دوم را به لب گذاشت و دنبال کبریت گشت. نمیدانم چرا وقتی میخواهد دنبال کبریت بگردد اول سراغ جیبهای بغلش میرود و بعد جیب پشتی شلوار. اینها را هم بپرسید! من بلند شدم. فندک را روشن کردم.
فندک من گازی است. یک عکس زن لخت مو بور هم رویش هست. چیز خوبی است. خیلی تمرین کرده بودم تا توانستم در همان حرکت اول شعله آتش را زیر سیگار آقای س. م. نگه دارم؛ اما آقای س. م. با دست راست اشاره کردند و همانطور که سیگار در دهانشان میرقصید، گفتند:
– نه، متشکرم. سیگار را باید با کبریت روشن کرد.
و با دست دیگر باز توی جیبهایش را گشت و پیدا کرد. بعد استکانش را پر کرد و گفت:
– بهسلامتی.
من هم لیوان آبجو را که هولکی پر کرده بودم و کفهایش روی میز میریخت به سلامتیاش خوردم.
آقای س. م. وقتی از رستوران بیرون آمد سوار تاکسی شد. من هرچه کردم نتوانستم تاکسی خالی پیدا کنم.
آقای س. م. اصلاً تا حالا با زنی سر و سری نداشته است. البته با فاحشهها بعید نیست. درآمدش از مستغلات موروثی است؛ و تنها آدمی مثل او میتواند با سالی چهار هزار و پانصد و بیست تومان زندگی کند. اغلب ساکت است. بخصوص که سبیل و آن ریش کوسهاش سبب شده است که آدم یادش برود دهان هم دارد؛ و من حتم دارم که اگر سیگار نمیکشید و گاهی استکان عرقی بالا نمیانداخت در یادداشتهای اولم مینوشتم که: آقای س. م. دهان ندارد؛ و حالا که پس از اینهمه تک و دو این اطلاعات ذیقیمت را به دست آوردهام پیش وجدانم شرمنده نیستم و میتوانم بر خود ببالم که توانستهام اصابت رأی آن ریاست محترم را بار دیگر به اثبات برسانم.
آقای س. م. چهلساله است. امراض مقاربتی نگرفته است. البته اینها در پرونده منعکس است. سرش را هیچوقت شانه نمیکند. میتوان اضافه کرد که آقای س. م. با همان دستی که گاهی به سرش میکشد موهایش را صاف میکند. روی شیشه عینکش اغلب گرد نشسته است. دستمالکاغذی و از این حرفها ندارد. یک شب دیدم که رو به دیوار ایستاد و من که آنهمه راه را پیاده به دنبالش آمده بودم جلوتر رفتم و زیر درختها، روبهروی مینیاتوری جمالی ایستادم و زیرچشمی نگاه کردم. کتاب زیر بغلش بود و آشنایان خیابانی داشتند از پهلویش رد میشدند. آقای س. م. عینکش را برداشت و با کراواتش که سرخ است، که حتی یک خال سفید یا سیاه ندارد شیشههای آن را پاک کرد؛ و باز راه افتاد و مرا که دید سلام کرد. من هم بهناچار سلام کردم. گفتم:
– خدمت نمیرسیم؟
گفت: خدمت از ماست.
گفتم: آقای س. م. کتاب تازه چی؟
دستپاچه شده بود. کتاب زیر بغلش را به دست گرفت و نشانم داد، گفت:
– تازه نیست. مال داستایفسکی است، معروف حضورتان که هست؟ جنایت و مکافات است.
گفتم: بله، جالب است.
دستپاچه شدم. ما حتماً باید مطالعه کنیم، حتی بهصورت اجباری. یا باید فهرستی از کتب دنیا را با اسم نویسندگانشان به خاطر بسپاریم و اگر ممکن باشد بعضی از قسمتهای کتابها را که جالب است… در فهرست باید نوشته باشند که کدام کتاب مفید است و کدام مضر.
من میگویم که هیچکس نباید بیکار باشد. باید یکجوری دستشان بهجایی بند باشد. آدم بیکار را نمیشود شناخت. نمیدانیم کجا باید سراغش برویم، از کجا باید بپرسیم، چطور باید عقایدش را بفهمیم؛ و حتی باید تمام وقتشان را گرفت. صبح و ظهر و شب هم باید سرشان را با پرونده، حساب بانکی، تصحیح اوراق و حتی درس خواندن و امتحان دادن و اقساط یخچال و روروک بچه گرم کرد. البته مجله و سینما و کافه خوب است، اما اگر کسی بیکار باشد، اگر کسی از صبح تا غروب توی خانهاش بماند و فقط غروب بیرون بیاید و با بیست سی نفر آدم و با هرکدام دو دقیقه بایستد و از هوا و سر دل و اعتیاد به سیگار حرف بزند و یحتمل از جنگ ویتنام، چطور میشود فهمید که چهکاره است؟ و آیا وقتی میگوید:
– هوا خیلی سرد شده است.
واقعاً مقصودش از هوا، هواست؟ و از سرد، سرد؟ آدمی که توی اداره است و یا توی کلاس درس میدهد و یا درس میخواند. بالاخره خودش را نشان میدهد، لو میدهد؛ اما یک آدم بیکار…؟ آقای س. م. بیکار است؛ و با یک آدم بیکار که فقط از پیادهرو خیابان، مثلاً، به رستوران سعدی اول خیابان جامی میرود فقط توی همان رستوران میتوان آشنا شد، و حرف زد؛ و اگر بتوانیم همان وقت که دارد دنبال کبریت میگردد آتش را زیر سیگارش بگیریم (من فقط همان دو کبریت و چند پاکت سیگار هفتههای اول را در صورت مخارج منظور کردهام.) حتماً میتوانیم کنارش بایستیم و بپرسیم:
– آقای س. م.، شما چطور میتوانید از صبح تا غروب خودتان را توی خانه حبس کنید؟
و اگر همان وقت که سیگارش تمام میشود پاکت سیگار خارجی را جلوش بگیریم شاید بشود به حرفش واداشت. آقای س. م. سیگار خارجی نمیکشد، میگوید:
– نه، نه، متشکرم. فقط «زر» میکشم.
و یا مثلاً بپرسیم: «کدام کتاب خوب است؟» و «کدام بیشتر توانسته است فجایع هیتلر را نشان بدهد؟» و «هیتلر را چه کسی به قدرت رساند؟»
آقای س. م. میگفت:
– هیتلر هیچکاره بود. باور بفرمایید. بهسلامتی؛ یک مهره بود. مهرهای که کمکم فکر کرد خودش براثر درایت و نمیدانم چی به قدرت رسیده؛ و یا خودش میتواند تصمیم بگیرد که با کدام کشور بجنگد و با کدام نه…
نوار تمام شده بود. آنهم همینجا که حرفهایمان کرک انداخته بود. من هم عرق خوردم. دو استکان پشت سر هم.
حرفهای اول آقای س. م. بیارزش بود. به درد آن نمیخورد که در پرونده منعکس شود. اصرار داشت که من ریش بگذارم. میگفت:
– به صورت شما میآید، لاغری گونه هاتان را میپوشاند.
دائم میخواست خودش سیگار مرا آتش بزند. تازگیها عادت کردهام وقتی لبی تر میکنم یکی دو سیگار رویش بکشم. خیلی میچسبد. نگذاشت من حساب کنم، گفت:
– ممکن نیست. هر کس باید دانگ خودش را بدهد.
حتی پنج ریال از من گرفت و با پنجریالی خودش رویهم گذاشت و داد به پیشخدمت. پول این عرقخوریها را خرج شخصی میدانم.
بیرون رستوران هرچه اصرار کردم که او را به خانه ببرم، نیامد. گفت:
– ممکن نیست مزاحم بشوم، ممکن نیست.
دستم را توی دستهای عرق کردهاش گرفته بود و فشار میداد. عینکش افتاده بود روی بینیاش. گفتم:
– حتماً تشریف میبرید بقیه کتاب را…؟
گفت: کی میداند که آدم باید سراغ کدامشان برود؟
گفتم: خیلی مایلم کتابخانهتان را ببینم.
گفت: کتابخانه کتابخانهای نیست. فقط چند تا کتاب، آنهم پر و پخش.
خندید و گفت: لطف کردید که با من همپیاله شدید، لطف کردید.
خداحافظی کرد و باز سوار تاکسی شد. آن شب باوجودآنکه توانستم تاکسی پیدا کنم اما راننده ناشی نتوانست تاکسی آقای س. م. را پیدا کند. اینها را همان شب نوشتم.
آقای س. م. آدم خوشقولی است. خانهاش شخصی است. دستور بفرمایید در پرونده هر چه برخلاف اینهاست اصلاح شود. کتاب امانت نمیدهد. شبها کم میخوابد؛ اما اگر همه این صفات برای رد گم کردن باشند چی؟ نقابهایی باشند برای پوشاندن آنچه در درون آدم خطرناکی میگذرد؟ یعنی مثل همان عینک و ریش باشند و احیاناً کراوات سرخ. همین شکلها بود که ناچارم کرد تا قدمبهقدم آقای س. م. را تعقیب کنم و احیاناً وقتی با آشنایان خیابانش حرف میزند سر برسم. میگفتم:
– سلام عرض میکنم، آقای س. م.
نگاه میکرد، از پشت آن شیشههای دودی عینک؛ و من میدانستم که چقدر بیچاره شده است که نمیتواند دو آشنای خیابانش را به هم معرفی کند. آهسته میگفت:
– سلام.
و دست میداد و تمام مدتی که با او خوشوبش میکردم دستم را میفشرد؛ و من میایستادم تا بلکه آنها حرفهایشان را ادامه بدهند. آشنای خیابانی آقای س. م. احیاناً سیگاری روشن میکرد یا توی جیبهایش دنبال تسبیح میگشت و بعد یکدفعه میگفت:
– خداحافظ، آقای س. م.
آقای س. م. دست مرا رها میکرد. با او دست میداد و بعد با من راه میافتاد. سکوت میکرد و گاهی از گوشه عینک نگاهم میکرد. من هنوز از اینکه میتوانستم برای چند دقیقه هم شده آن وقار تقلبی را بشکنم خوشحالم. میگفتم:
– خوب آقای، س. م.، کتاب تازه چی خواندهاید؟ «آقای س. م.، امسال به اراک تشریف نمیبرید؟» و خیلی حرفهای دیگری که همه در پرونده شماره 9/12356 منعکس است.
این عمل در مورد همهکس، به نتیجه مطلوب نمیرسد. ممکن است طرف شک کند که این آدم غریبه، این آشنای خیابانی، از کجا اینهمه اطلاع را درباره او کسب کرده است؛ اما در مورد آقای س. م. کار برعکس است. هرچه اطلاعاتی که درباره او میدهید بیشتر باشد سعی میکند فراموشکاری و احیاناً کمبود اطلاعاتش را درباره شما با لبخند زدن و دست فشردن و تعارف کردن سیگار جبران کند؛ و مرتب بگوید: آقای عزیز، آقای عزیز…
آقای س. م. از همانهایی است که اسمشان را گذاشتهایم کرم کتاب و یا سر حرفی کتاب. خیلی علاقه دارد کتابهایش تمیز باشند، بیلک باشند، جلدشان هم چرمی باشد. به همین جهت اگر یک شب به خانه برود و ببیند که مثلاً ریزه چفت در را کشیدهاند و کاغذهایش را به هم زدهاند و یا روی صفحات خیلی از کتابهایش جای انگشت مانده است، که یحتمل تر بوده، مسلماً دمغ میشود و یک هفته تمام غروبها بیرون نمیآید. زن همسایهشان میگفت:
– شاید مریض باشد. صفحه نمیگذارد. غروب که میشود همهاش روی مهتابی قدم میزند و سیگار میکشد…
زن همسایه دیگر گلوگردنش را نشان نمیداد. فقط همان دو چشم سیاهش پیدا بود. لای در را کمی باز کرده بود. میگفت:
– فکر میکنم حالا منزل تشریف داشته باشند.
من کار داشتن را بهانه کردم و گفتم: «بعد خدمتشان میرسم.» یعنی فکر کردم اگر به خانهاش بروم حتماً بو میبرد. برای همین بود که شش شب تمام از ساعت 6 عصر در همان پیادهرو خیابان چهارباغ قدم زدم تا بالاخره پیدایش شد. سلام کردم؛ اما آقای س. م. جواب نداد. یا نشنید. بلند گفتم:
– سلام عرض میکنم، آقای س. م.
آقای س. م. حتی سر تکان نداد. دو دستش را توی جیبهای پالتوش کرده بود و تند تند میرفت. دنبالش راه افتادم. آشنایان خیابانی از کنارش رد میشدند و هرچند بلند و با اشتیاق سلام میکردند اما آقای س. م. جواب نمیداد. همانطور تند تند میرفت. سیگار زیر لبش بود. کتاب زیر بغلش نبود. شاید توی آن جیبهای گشاد پالتو بود. این را هم بپرسید!
آقای س. م؛ که رفت توی رستوران، من هم یک پاکت سیگار گرفتم و رفتم تو. شش شب تمام عرق خوردن و سیگار کشیدن، آنهم بی آنکه آدم همزبانی داشته باشد کار مشکلی است. من نمیدانم آقای س. م. چطور میتواند اینهمه مدت… وقتی رفتم تو دیدم آقای س. م. نشسته است پشت میز، همان میز کنار دیوار. روی میز یک نیم بطر ودکا بود و دو تا پپسی و یک ظرف کباب. نان و پنیر و سبزی هم بود. ماست هم بود. رفتم کنار پیشخان. گفتم یک چتول بیاورد و یک پپسی. من از لوبیا بدم میآید. بلند گفته بودم. آقای س. م. نگاه کرد. عینکش را گذاشته بود روی میز. مردمک چشمهای آقای س. م. میشی است. یک چشمش بفهمینفهمی چپ است. بعید نیست عکاس توی عکس پرونده دست برده باشد. برای عکس پروندهها بهتر است از عکاس اداره استفاده شود. گفتم:
– سلام عرض میکنم، آقای س. م.، خدمت نمیرسیم.
گفت: سلام، آقای عزیز.
دست داد. دستهایش عرق کرده بود. صندلی را کشید جلو، گفت:
– خواهش میکنم، بفرمایید.
من آن شب حسابی مست کردم؛ اما خوب یادم است که آقای س. م. پول میز را حساب کرد. یک دسته اسکناس از جیبش درآورده بود. به پیشخدمت دو تومان انعام داد. بیرون که آمدیم، گفت:
– موافقید قدم بزنیم؟
باآنکه هوا بارانی بود راه افتادیم. آقای س. م. همهاش درباره محاسن ریش، آنهم ریش کوسه حرف میزد. میگفت: «تراشیدن چانه کار مشکلی است.» میگفت:
– آدمی که دستش میلرزد و یحتمل هرروز چند جای چانهاش را میبرد باید ریش بگذارد.
باران تندتر شده بود که رسیدیم به پل سی و سی چشمه. آقای س. م. اصرار داشت برویم توی یکی از غرفهها. من روی پایم بند نبودم. فکر میکنم آقای س. م. زیر بالم را گرفته بود. گفتم:
– من باید مرخص بشوم.
یا نگفتم، اما خواستم بگویم. باوجوداین رفتیم. پاسبان پست هم آن حدودها نبود. البته من نترسیدم. یا ترسیدهام و یادم نیست. حتماً حرفهایی زدهایم که فراموش کردهام؛ اما به یاد دارم که آقای س. م. چند بار دست مرا فشرد و حتی یکبار صورتم را بوسید. دائم میگفت:
– دوست من، دوست من..
باران تندتر شده بود، بهطوریکه ما، من و آقای س. م.، فقط صدای موجها را میشنیدیم که از آن پایین، از روی تختهسنگهای زیر پل رد میشدند. احیاناً انعکاس چند چراغ هم آن دورها، در آب پیدا بود. وقتی بلند شدیم، گفتم:
– آقای س. م. موافقید خودمان را بیندازیم پایین و خلاص؟
گفت: موافقم، اما اجازه بفرمایید اقلاً این سیگار را…
سیگارش را تازه روشن کرده بود. درست یادم است که تمام طول غرفهها را رفتیم. سر من چند بار به هلالیها خورد. به بنبست که رسیدیم آقای س. م. گفت:
– برویم توی پیادهرو
باران تندتر شده بود. حتماً سیگار آقای س. م.، آنهم وقتی به انتهای پل رسیدیم، تمام شد. آقای س. م. یک سیگار تعارف کرد، یکی هم زیر لبش گذاشت. کبریت را که زد خاموش شد. آنوقت پالتو را درآورد و انداخت روی سر هر دو تامان و کبریت را زد. من هم کارت شناسایی را درآوردم و گرفتم جلو صورت آقای س. م؛ و گفتم و یا شاید حرفی نزدم و فقط درست زیر چراغ آنطرف پل گرفتم جلو صورت آقای س. م.
آقای س.م. نگاه کرد و بلند خواند و من گوش دادم. اسم خودم بود با معرفی کامل و آن عکس چهار در سه و آن سبیل نازک. عکس کارت من مال ده سال پیش است. حتم دارم که آقای س. م. حتی لبخند نزد، ولی نمیدانم وقتی میخواند عینکش را برداشته بود، یا نه. با من دست داد. اول به یخه کت خودش و بعد به یخه کت من دست کشید و حتی به یخه پالتو که روی ما دو تا بود و از باران خیس شده بود. سنجاق را پیدا کرد و کارت شناسایی مرا به آن یخه ای که طرف خودش بود سنجاق کرد. آنوقت ما دو تا، زیر آن پالتو و زیر آن باران، کنار رودخانه قدم زدیم و آواز خواندیم. صدای آقای س. م. بدک نیست. اول آقای س. م. خواند، بعد باهم خواندیم. همهاش همین را میخواندیم: «بیا بریم تا میخوریم، هی بخوریم، هی بخوریم.» و زیر باران راه میرفتیم. دست آقای س. م. روی شانه من بود و دست من روی شانه آقای س. م.
پاسبان گشت، چرخ به دست، آمد کنار ما و گفت:
– آقایان، این وقت شب…؟
آقای س. م. گفت:
– تشریف بیاورید.
و راه افتاد. پاسبان گشت چرخش را به درخت تکیه داد و آمد. تا چراغ فاصلهای نبود. پاسبان که رسید آقای س. م. به کارت شناسایی من اشاره کرد؛ فقط اشاره، حرفی نزد. حتی به من اشارهای نکرد. پاسبان خم شد، باران داشت از نوک کلاهش میریخت، که یکدفعه سلام داد و گفت:
– عذر میخواهم، عذر میخواهم.
عقب عقب بهطرف چرخش رفت، سوار شد و رفت. آقای س. م. با آن دستش یخه پالتویش را گرفته بود و هنوز داشت کارت شناسایی مرا به پاسبان که حالا دور شده بود نشان میداد.
بعد تاکسی سوار شدیم. پالتو دست آقای س. م. بود. من نمیدانم که آیا ما به همانجایی رفتیم که هر شب آقای س. م. آنهم پس از عرقخوری به آنجا میرفت یا نه. از تاکسی که پیاده شدیم آقای س. م. عینکش را گذاشت به چشم من، گفت:
– به درد شما میخورد، ممکن است برایتان مسئولیت داشته باشد، کسی مرا نمیشناسد.
اما من اطمینان دارم که آقای س. م. را میشناختند. برای اینکه تا در زد و داد زد:
– استاد!
در را باز کردند. دالان درازی بود تاریک و بعد اتاقی که یک منقل… توضیح بیشتر فایدهای ندارد. من آن شب چند بست کشیدم. البته آقای س. م. دم میداد و مرتب میگفت:
– بینیت را بگیر، جانم. دودها دارند حرام میشوند.
خودش هم کشید یا نکشید، یادم نیست. هرچه خواستم تاکسی اول آقای س. م. را به خانهاش برساند ابا کرد و گفت:
– نمیشود، جانم. ممکن نیست.
و مرا رساند. من آن شب تا دم دمهای صبح بیدار بودم با گیجی و پکری سر و تصاویر رنگینی که از ذهنم میگذشت. گویا صبح خوابم برد. تا ظهر خواب بودم؛ و تازه عصر که توانستم بیرون بیایم فهمیدم کارت شناسایی پهلوی آقای س. م. مانده است. عینک آقای س. م. را به چشم گذاشتم. راستی این ریش تراشیدن هم دردسری است. آن روز بعدازظهر، از بس دستم لرزید، دو جای چانهام را برید. با تاکسی به کوچهشان رفتم. در خانهاش را زدم. زن همسایه گفت:
– فکر میکنم رفته باشند بیرون.
و من حتم داشتم که نرفته است و حتماً توی خانه است و نمیخواهد جواب بدهد و یا خواب است. همانجا پا به پا مالیدم؛ و بعد گفتم بهتر است سری به رستوران سعدی بزنم. از غروب گذشته بود. به گمانم ساعت نه بود. «بارون» گفت:
– پیش پای شما رفتهاند.
کنار رودخانه هم نبود؛ و من با همه گیجی توانستم آن خانه کذایی را پیدا کنم. البته عینک آقای س. م. را زده بودم، گفتم:
– استاد!
در را باز کردند و من باز چند بست چسباندم. اینها را خرج شخصی میدانم. صاحب دکه دم میداد. در مورد دود بینی حرفی نزد، اما گفت:
– آقای س.م. پیش پای شما تشریف بردند.
میدانم با همه نظر لطفی که به این بنده دارید حتماً نسبت به اشتباهات مذکور در این یادداشتها اغماض نخواهید فرمود. من هم خودم را خطاکار میدانم؛ اما باور بفرمایید که حالا هم نمیدانم چرا به آقای س. م. پیشنهاد کردم تا خودمان را بکشیم و خلاص. شاید کارهای آن شب بهواسطه آن هوای بارانی بود و صدای آب رودخانه و فاصله ما تا سنگفرش زیر پل و تنهایی ما دو تا توی آن غرفه؛ و یا حتی محرک اصلی، این عینک دودی است که آقای س. م. پشتش پنهان بود. وقتی کسی چشمهایش پیدا نباشد، وقتی آدم ببیند و یا فکر کنند که او را نمیبینند؛ آنهم کسی مثل آقای س. م؛ که پس از یک هفته پیدایش شده باشد، حتماً هوس میکند کاری بکند که تا حالا نکرده است، کاری که غیر از سگ دو زدن باشد؛ و تازه آن کارت… من که خودم را نمیبخشم؛ اما درست مثل این بود که آدم کارتش را نشان خودش بدهد، یا خودش را توی آینه ببیند و خیلی ساده موهایش را شانه بزند و یا نزند. در مورد کارت نگرانی نداشته باشید، چون فردا شب ساعت شش آقای س. م. را توی پیادهرو چهارباغ دیدم. مثل معمول داشت میآمد و سیگار میکشید و عینک دودی به چشم داشت و کراواتش سرخ بود و کفشهایش واکس نداشت و یک خط تازه بر دو خط اتوی شلوارش اضافه شده بود. پالتو هم دستش بود. سلام کردم. باوجودآنکه عینک دودی به چشم داشتم آقای س. م. مرا شناخت. حتی چند بار نام مرا بر زبان راند. بعد دست کرد توی جیبهایش و شروع کرد به گشتن. من عینک را از چشم برداشتم و آقای س. م. گفت:
– بفرمایید.
آقای س. م. برای کارت یک جلد پلاستیک درست کرده بود تا یحتمل دیگر زیر باران خیس نشود. شماره شناسنامه من کاملاً پاک شده است. آقای س. م. گفت:
– عینک باشد خدمت خودتان هدیه است، قابلی ندارد.
بعد باهم رفتیم به همان رستوران سعدی و سر پا ایستادیم و عرق خوردیم و بعد به دکه. آقای س. م. میگفتند:
– هیچکدام از کراواتهایت به لباست نمیآید.
و من هم گفتم که کراوات آقای س. م. به کتوشلوار مشکیاش نمیآید؛ و من به آقای س. م. گفتم، حتی داد کشیدم؛ و اینجا به آن مقام منیع اطمینان میدهم که هرگز، هرگز حاضر نیستم کراوات آقای س. م. را بزنم که سرخ است، که سرخ یکدست است، که نه خال سفیدی دارد و نه خال سیاهی و نه حتی خطی.
زمستان ۱۳۴۷