داستان کوتاه
محیط تنگ
نوشته: جلال آل احمد
فقط صدای کریه سوسکها از درزهای تاریک دیوار نم کشیده و خزه بستهٔ زندان به گوش میرسید.
رحمان، سرپا به دیوار تکیه داده بود و گوش بزنگ در، ساکت و آرام، سرگرم افکار خود بود.
همه خوابیده بودند. یا پشت به پشت هم تکیه داده بودند و یا سر در دامن یکدیگر خرخر میکردند. و همه درهم پیچیده و مدهوش، خواب آزادی خود را میدیدند.
رحمان را با بیست و هفت نفر رفقایش، از روزی که در نوشهر گرفته بودند تا امروز که هشت روز میگذشت، در همین یک اطاق جا داده بودند. و هنوز نوبت بازجویی این دسته نرسیده بود.
رحمان فکر میکرد: بر فرض هم نوبت ما برسد مگر چه گلی به سرمان میزنند؟ کی میتواند بگوید وضعمان از این بهتر میشود؟ خانهٔ خاله که نیست، ما را بخاطر حرفهای خیلی بزرگتری باید گرفته باشند. وگرنه یک شکایت کردن از اینکه «اطاق ما تنگه» اینهمه الم شنگه ندارد که! اینها فقط پی بهانه میگردند. این بازجوییشان هم خودش یک دوز و کلکی است. میگویند زیرابیها را از دم دار زدهاند. اگر اینطور باشد باید تا حالا کلک چالوسیها را هم کنده باشند. شاید ما را تبعید کنند، کی میداند؟ شاید هم دار زدند. خوب، چه باید کرد. راستیش هم اگر این خبرهایی که میرسد راست باشد من دیگر زنده بمانم چه کنم؟ من دیگر هیچوقت نمیتوانم از نو بروم پای ماشین گونی بافیم وایسم. نمیگذارند هم بروم. دیگر به چه کار من میخورد؟ من دیگر زندگیام را کردهام. اما دل آدم برای این جوانها میسوزد. چقدر دلم میخواست در گلندرود بودم و میدیدم که چطور مختار را از درخت سرازیری آویزان کردند. جوانک… میگویند چشمهایش هنوز که هنوز است پر از خون است. راستی. چند تا شلاقش زدند؟ کی بود میگفت؟…
کمی پیشانی خود را فشرد. بیادش نیامد:
– این بدرد من نمیخورد که بدانم چند تا شلاقش زدند. گلی بجمالشان که گذاشتند زنده بماند. این مهم است. یک رفیق خوبمان هنوز زنده است…
سکوت مطلق بود. رحمان سر کیف آمده بود. صدایی برخاست و رحمان هراسان، پشت خود را از دیوار برداشت و راست ایستاد. خبری نبود. باد تختههای در را بصدا درآورده بود. هوا سرد بود. چند دقیقهای پا بپا کرد. دو سه بار بروی پنجههای خود بلند و کوتاه شد و از نو به دیوار تکیه داد و در افکار خود فرورفت:
– من چطور میتوانم تا صبح سرپا وایسم؟ این کاری ندارد. اما بیدار ماندنش مهم است. هی میگویند دستبند قپانی! خوب اینکه مهم نیست. یک دفعه میبندند. یه خورده هم – خوب نه – بگیر خیلی هم فشار میآورند. اما بالاخرهاش چی؟ اقلاً آدم میداند که دارند زجرش میدهند. نمیتواند هم کاری بکند. مجبور است صبر کند. اما من که دست خودم نیست، تا صبح چطور میشود بیدار ماند؟ آنهم سرپا ایستاد – آمدیم و خوابمان برد. توی دالان هم یارو حتماً کشیک میدهد و گرنه میرفتم پشت در. گرچه هوا سرد است ولی همین هم باز خوب است. خواب را از سر آدم در میبرد…
کمی گوش داد. بعد، از میان سروکلهٔ از حال رفتهٔ رفقایش جای پایی جست و خود را به پشت در اطاق رساند. کندهٔ زانویش به تختهٔ در خورد و صدایی برخاست. سربازی که بیرون در پاس میداد، جلو دوید و بیصدا سرنیزهاش را از پنجرهٔ کوچکی که همین چند روزه، برای سرکشی به درون اطاق، از میان همان در، بیرون آورده بودند، حوالهٔ گردن رحمان گرفت. رحمان خواست به او حالی کند که برای چه پشت درآمده است، ولی فایده نداشت. از نو به جای خود برگشت و به دیوار نم کشیدهٔ اطاق تکیه داد:
– تازه خروسها نصف شب را خواندند. آخر من چطور تا صبح بیدار بمانم؟ آنهم سرپا. حتم دارم اگر بنشینم خوابم میبرد. اینها هم که هر کدام تا حالا هفت تا پادشاه را خواب دیدهاند. پس این چه رفاقتی است؟ هرچه بهشان اصرار کردم یکیشان حاضر نشد بیدار بماند و با من حرف بزند. آخر آدم به کی بگوید؟ چقدر دلم میخواست من شاهی بودم، من هم شلاق میخوردم. و توی این آدمهای پخمه نمیافتادم. همین فکر خوابشان هستند. آخر شما را میگویند زندانی، آنهم زندانی سیاسی، اصلاً یادشان رفته برای چی حبسشان کردهاند. آهاه! چطوره بروم با این یارو سربازه چند کلمه حرف بزنم. شاید او هم چرتش گرفته باشد و بترسد که خوابش ببرد…
از نو، خود را بی سر و صدا به پشت در رساند و از سوراخ در صدا کرد:
– سرکار…
سرکار که تازه چرتش برده بود از خواب پرید. چند تا فحش داد و بعد که فهمید قضیه از چه قرار است، راست ایستاد. تفنگش را محکمتر گرفت و با قدمهای سنگین، خود را پشت در رساند. تفنگ را سر دست بلند کرد و با ته آن از میان سوراخ در به پیشانی رحمان حواله کرد. رحمان زرنگی کرد و خود را کنار کشید. ته تفنگ در هوا نقطهٔ اتکائی نیافت و سرباز با همهٔ قوتی که بکار برده بود بجلو، روی در افتاد:
– پدر سگ وطن فروش…
و از روی استیصال افزود:
– حیف که کلید اطاق پهلوی سرکار ستوانه.
– سرکار، خوب من چه میدانستم خوابیدهای. فکر میکردم تو هم میترسی که خوابت ببره و سرکار ستوان بیاد ببیندت.
– پدر سگ خائن! تو خیال میکنی من خوشم میآد بیام با تو درد دل کنم. جون ننهت تو بایست مخصوصاً چرتت ببره تا سرکار ستوان بتونه خدمتت برسه. شکایت میکنی که جاتون تنگه… ها؟
و درحالیکه دور میشد غرغر کرد:
– پدرسگا هنوز نفهمیدهاند که اون ممه را لولو برد…
رحمان برگشت و از نو به دیوار نمور و خزه بسته تکیه داد:
– باید هرطور شده بیدار ماند. من چه میدانم. زیاد نباید سخت باشد. چه میشود کرد. «قوچی» را میخواستند از ساعت ده شب تا هروقت به حرف بیاید، شلاق بزنند. او که به حرف نیامد که. بدتر ساکت شد. نزدیک بود دیگر نفسش هم در نیاید. آنها هم خودشان خسته شدند. بعد ولش کردند دیگه. بر فرض هم میمرد. مگر چطور میشد؟ زیرابیها، یکی زیاد میشدند. من هم همینطور. گیرم خوابم برد. من که اسیر این پدر سگها نیستم که. به من میگوید خائن! واسهٔ هر دفعهام که میخواهم برم مستراح یک تومان ازم میخواد. میگویند وکیلباشی همین هفت هشت روزه چهار هزار تومن از پول مستراح بچهها جمع کرده! هه! وطن فروش! چه بیکارم اگر بخواهم آزاد بشوم. چه میدانم زنم چه میکند. خیلی خوشحال میشدم اگر میدانستم الان مرده است. چقدر بچهام من! اگر امشب تا صبح سرپا وایسم مگر دل این پدرسوختهها به حال من رحم میآد؟ یا مگر رأی این قزاقهای آدمخور تغییر میکند؟ مرا کارگر میگویند. یعنی آدمی که فقط نوکر بازوی خودش است. گور پدرشان هم کرده. اگر توانستم – نه اگر دلم خواست – بیدار میمانم و گرنه میگیرم میخوابم. خرخرم را هم راه میندازم… ببینم کی جرأت دارد به من بگوید بالای چشمت ابرو است…
ولی جا نبود که رحمان بخوابد. با مهربانی و دقت، رفقای خود را جابجا کرد و در گوشهای چمباتمه نشست.
دلش خواسته بود که بخوابد. خوابید. دیگر صدای کریه سوسکها نیز بگوش نمیرسید.
در، با سر و صدا باز شد و چکمههای سرکار ستوان روی بدن زندانیانی که خوابیده بودند قرارگاه مطمئنی میجست.
همه خوابیده بودند، حتی رحمان که بجرم شکایت آن روز صبح خود از تنگی فضای اطاق زندان، قرار بود تا صبح سرپا بایستد و گرنه به حبس ابد محکوم شود.
چکمههای سرکار ستوان یک چند ثانیه روی بدنهای مجروح زندانیان پس و پیش شد. و بعد خود را به پهلوی رحمان رساند. نوک چکمه دوبار جلو و عقب رفت و بعد با آخرین قدرتی که ممکن بود به پهلوی رحمان حواله شد:
– مادرقحبهٔ بیوطن… اگه اطاقتون تنگه تو چطور تونستی بخوابی؟
رحمان نالهای کرد و از خواب پرید. یک دم، درد در دلش پیچید. نالهاش را خورد و از جا جست. آخرین قوتش را جمع کرد، کمی عقب رفت و با یک مشت دهان سرکار ستوان را پر از خون ساخت. و دوباره از حال رفت. سربازی که بیرون در پاس میداد فریادی کشید و دیگران را به کمک طلبید.
سربازهای دیگر که از راه رسیدند اول سرکار ستوان را از اطاق بیرون بردند و بعد بسراغ لاشهٔ از حال رفتهٔ رحمان آمدند. کشان کشان توی راهرو کشیدندش. در را پشت سر خود قفل کردند و تا صبح لاشهٔ از کار افتادهٔ او را کوبیدند. و وقتیکه نور صبح از راه پلکانها کف راهرو را روشن ساخت و خروسها از خواندن افتادند، او را به رفقایش سپردند و در را پشت سر خود از نو قفل کردند.
مدتها بود که همه از خواب پریده بودند. حتی شاحسین، پیرمرد بیماری که قرار بود چهار روز پیش به بیمارستان منتقلش کنند. و همه با عجله پی چاره میگشتند. اطاق بقدری تنگ بود که در هر قدم دو سه بار به هم میخوردند و به طرفی پرتاب میشدند. رحمان هنوز بهوش نیامده بود. با مرده هیچ فرقی نداشت. صورتش زرد زرد، دماغش تیر کشیده و دندانهایش به هم کلید شده بود.
قلاب گرفتند و از گوشههای سقف، کارتنک جمع کردند.
یکی دو نفر پیراهنهای خود را درآوردند و هرطور بود زخمهای سر و دوش او را بستند.
– این دیگر خیلی وحشیگری است… آخر رفیقکم تو دیگر چرا بچه شدی؟
این شاحسین بود. سر رحمان را به دامن گرفته بود و سنگین و پدرانه زمزمه میکرد. دیگران که همه از هر کوششی نومید شده بودند، به کار خود مشغول بودند. نه سربازها به تمام داد و فریادهای آنان جز با فحش و ته تفنگ جوابی میدادند و نه کسی میپذیرفت که رحمان را به بیمارستان منتقل کنند. تا شب، وقتیکه آمدند و چراغها را روشن کردند، رحمان بیهوش بود.
حتی نور سرد و بیرمق تنها چراغ آنها نیز از نزدیک شدن با گوشههای نمور و خزه بستهٔ زندان فرار میکرد. صدای گریه سوسکها فضای تنگ آنجا را پر کرده بود. و سینهٔ کوفتهٔ رحمان تازه بحرکت میآمد. کمکم همه متوجه میشدند و چشمهای رحمان و دهان شاحسین را میپاییدند. شاحسین هنوز سر او را به دامان داشت و به سر و صورت کهنه پیچ شدهٔ رحمان خیره مینگریست و پدرانه زمزمه میکرد:
– آخر آدم به کی بگوید؟ ما هنوز آدمیم. اینها مگر ما را چه حساب میکنند. میدانم. خوب هم میدانم. من هم عاقبت بهتری از تو ندارم. اگر هم بگذارند بروم مریضخانه خیال میکنید چه چیزم را درمان میکنند؟ کاشکی این من بودم که به این روز میافتادم. خیالم راحت میشد. اما من کجا میتوانستم چک و چانهٔ سرکار ستوان را اینطور خورد کنم؟ بارک الله پسرم. ولی آخر نمیارزد آدم برای یک مشت…
اشک از چشمهای شاحسین آهسته آهسته میریخت. دیگران همه نیمی چشم و نیمی گوش شده بودند. هیچکس متوجه قهوهچی نشد که مطابق دو شب آمده بود پول بگیرد و برایشان غذا بیاورد و هیچکس نفهمید که سرکار ستوان با چک و چانهٔ بسته از پشت در مدتها به این منظره مینگریست و فکر میکرد. همه رفتند. همه از سروصدا افتادند. و فقط شاحسین بود که درد دل میکرد.
خروسها نصف شب را میخواندند که رحمان چشمهایش را کمکم باز کرد و به خود حرکتی داد. شاحسین بوجد آمده بود ولی به روی خود نمیآورد و فقط تند تند زمزمه میکرد:
– … ولی آخر نمیارزد. آدم برای یک مشت… ولی نمیارزد…
– چه میگویی شاحسین؟ تو چه میدانی من این دو شب چها کشیدم…
رحمان گرچه چانهاش میلرزید و کمکم از کار میافتاد ولی هنوز آنقدر نا داشت که بتواند آهسته آهسته با شاحسین درددل کند:
– مگر چی شده؟ همهش یکی به زیرابیها اضافه میشود دیگه. من هرچه حسابش را کردم دیدم نمیارزد. من احمق را بگو، وقتی شما خواب بودید گل کردم که برم با این پدرسگ کشیک دم در، درددل کنم. دل آدم تنگ میشود. من که میمیرم. اما خیلی میخواستم بدانم بالاخره از اکبری چیزی درآوردند یا نه. خوب جوانی دلم است. من که دلم ازش قرص است. چیزی که ندارم وصیت کنم. زنم هم که لابد مرده. شماهام… نه… تنها خوب نیست. بگو بچهها شوند. بگو بیایند دور من. من حالا میمیرم…
آنها که بیدار بودند نزدیکتر آمدند. کسانی را هم که از خستگی چرت میزدند بیدار کردند و همه بدور او و شاحسین حلقه زدند. صورت رحمان دم بدم مهتابیتر میشد:
– آره این را میگفتم. من که میمیرم. چه میدانم. شاید هم بیخودی میمیرم. زنم هم که حتماً مرده. باید بمیرد وگرنه چکار دارد که بکند. اما شما و شما هم اگر مردید که هیچ؛ اما اگر نمردید… من چه بگویم دیگر… چطور میتواند یادتان برود؟ ما با هم رفیق بودیم. در سه سال هم بود که خیلی رفیق بودیم. کارهایی باید میکردیم. حالا هم خیلی کارها مانده که باید بکنیم. خیلی کارها. گیرم من نباشم. گیرم یکی به زیرابیها اضافه بشود. شما که هستید. شما هم که نباشید دیگران که هستند. دنیا که آخر نشده…
صدای رحمان کمکم بصورت نالهٔ بیرمقی در میآمد و همان در هوای دهانش گم میشد. همه ساکت بودند:
– آره، دنیا که آخر نمیشود. آنها کارهای ما را خواهند کرد. مگر نیست؟ مهم اینست که آنها بدانند ما چه میخواستیم بکنیم. مهم اینست که بفهمند. شاید هم تا حالا فهمیده باشند. شاید هم خودشان چیز بهتری به فکرشان برسد. من که حتم دارم فهمیدهاند. من که حتم دارم چیز بهتری به فکرشان میرسد…
دیگر از درزهای مبهم دیوار نم کشیدهٔ زندان نیز صدایی برنمیخاست. همه خاموش بودند. چند نفر بی صدا اشک میریختند. عدهٔ بیشتری به جسد رحمان خیره شده بودند. شاحسین هنوز سر او را بر روی دامان خود داشت و با موهای از عرق خیس شدهٔ او بازی میکرد. و هوا کمکم مثل صورت مهتابی رنگ رحمان روشن میشد.