داستان کوتاه: ما فقط از آینده میترسیم
منیرو روانی پور
ما شاعر بودیم و خاطرهای نداشتیم. هرروز بعدازظهر، شاید از ساعت چهار توی آن خیابان، جلوی کتابفروشی میایستادیم حرف میزدیم، شعر میخواندیم و بحث میکردیم. هرروز همین بود که بود. کلمات دیگر حقیقی نبودند، فقط انگار مثل دستهای مگس رد ما را میگرفتند و تا به کتابفروشی میرسیدیم وزوز، بالای سرمان پرواز میکردند؛ و بعد خسته اگر میشدیم قهوهخانهای بود کنار کتابفروشی که مینشستیم، چای میخوردیم و باز صدای وزوز مگسها در قهوهخانه میپیچید تا آروارههایمان خسته میشد و ما بلند میشدیم.
روبروی کتابفروشی آن طرف خیابان یک ردیف مغازه بود و خانههایی که بالای آن مغازهها بود و ما هرگز ندیده بودیم تا آن روز که فهمیدیم و دیدیم.
شاید شنبه بود، اینکه میگویم شاید چون ناگهان همهی ما گیج شدیم و تا امروز هم نمیدانیم که چه روزی بود و چه روزی نبود؛ اما این را همهی ما میدانیم که قبلاً نبود. نه در آن آپارتمان بالای مغازهی روبرو که در کوچکش رو به خیابان باز میشد دری که تازه میدیدیم و نه حتا در شهر. در شهری کوچک اگر زنی باشد آن هم آنطور که او بود، ما حتماً میدانستیم. ما به دنبال خاطره میگشتیم و شاعر بودیم و خاطرهی زنی که لباس سراسر سیاه میپوشید و روسری سیاهش را گره نمیزد، طوری که سفیدی گردنش گاهی و نه همیشه پیدا بود، توی ذهن هیچکداممان نبود. این را از نگاه همدیگر میفهمیدیم که برق میزد، چشمان ما آن روز برق میزد، آن روزها …
اولین بار ساعت چهار بود که از خانهاش بیرون آمد. صورت بیضی شکلی داشت، لبانی به هم فشرده و باریک و موهای سیاهی که حتماً بلند بود و اگر آنها را رها میکرد تا انتهای کمرش میرسید. غبار غم روی چهرهاش بود و یا شاید چون سراسر سیاه میپوشید خیال کردیم که غصهدار است و ما هم غصه خوردیم.
وقتی از آن طرف خیابان آمد با حرکت شیرین سر و گردنش که ماشینها را میپایید و رفت توی کتابفروشی تازه یادمان آمد که باید نگاهی به کتابها بیندازیم شاید کتاب تازهای آمده باشد، هرچند مدتها بود که دیگر کتاب نمیخواندیم و داخل کتابفروشی نمیرفتیم. آنجا بود که خیال کردیم کارهای وانگوگ را میخواهد. با صدایش گیج شده بودیم و دیگر گوش نمیدادیم و معلوم نبود که از اول هم گوش داده باشیم، فقط کلمات، کلمات شفاف و درخشان توی هوا بال میزد و به این نتیجه رسیدیم که نقاش است و میخواهد سهپایه و رنگ و بوم بخرد.
وقتی رفت، کتابفروشی هم خالی شد. دیگر کاری نداشتیم که بمانیم، بیرون آمدیم اما انگار همدیگر را نمیشناختیم و نمیدانستیم پیش از اینها چرا آنجا میایستادیم و چه میگفتیم.
همان روز بود انگار که از دور دیدیم در کوچک دوباره باز شد و لحظهای بعد تازه پردهی خانه را دیدیم که رنگ و رو رفته بود و فکر کردیم که اتاق خیلی باید بزرگ باشد چرا که اتاقهای بزرگ درهای شیشهای بزرگ دارند و حتماً آنجا را کارگاه نقاشیاش میکرد، جایی رو به خیابان که با برآمدن آفتاب پر از نور میشد؛ و برای نقاشی نور حتماً لازم بود.
فردایش که آمدیم دیدیم که پردهی نویی آویزان است. پردهای پر از مرغان دریایی. مرغانی که راهشان را گم کرده بودند و دور از دریا مانده بودند و حالا نمیدانستند به کدام جهت بروند. حرکت سر و گردن مرغان دریایی جوری بود که انگار جهت را از ما میپرسیدند و از ما میخواستند که دریا را به آنها نشان دهیم. این بود که ما راجع به مرغان دریایی حرف زدیم و بعد توی کتابفروشی چپیدیم تا ببینیم چه کتابی دربارهی دریا و مرغان دریایی هست. میخواستیم ببینیم که مرغان دریایی چطور راهشان را پیدا میکنند، میخواستیم بدانیم و راحت شویم.
یک هفته طول کشید تا دیگر از دریا و مرغان دریایی حرف نزدیم و بعد کار ما به جاهای دیگر کشید. شاید اگر پرده کمی کوتاه نبود و ما نمیتوانستیم ساق پایش را ببینیم که معلوم بود رو به خیابان نشسته است، ما همینجور راجع به مرغان دریایی حرف میزدیم؛ اما روز هشتم که آمدیم دیدیم نشسته است و معلوم بود رو به خیابان، چون لبهی دامن سیاهش را که تا ساقها میرسید میدیدیم و دستی را که هرازگاهی چیزی را که میافتاد از روی زمین برمیداشت و ما میدانستیم که حتماً قلممویش افتاده و یا تکهای رنگ و یا یکی از مدادهای طراحیاش…
آن روز هوا که تاریک شد رفتیم و تا صبح ساقهای همهامان تیر کشید و روز بعد زودتر آمدیم و دیدیم نیست. نبود و درست ساعت یکربع به سه بود که پاهایش را دیدیم. آمد و روی صندلی نشست، صندلی را کمی جا به جا کرد و مشغول شد، دو یا سه بار مداد و یا قلممویش افتاد … دستش را هم دیدیم همانطور شیرین و سفید.
ده روز همانطور میایستادیم و نگاه میکردیم. هیچکس نمیدانست چه میکشد؛ اما همیشه نگاه میکردیم بلکه پرده تکانی بخورد و خورد. دیگر هرروز یکربع به سه میآمدیم، کنار کتابفروشی میایستادیم و حتا گاهی زودتر راهمان را کج میکردیم تا به قهوهخانه برسیم و چایی در قهوهخانه بخوریم. مزهی چای آنجا هم عوض شده بود. دیگر کسی در خانهاش چای نمیخورد؛ و درست شانزده دقیقه به سه از قهوهخانه بیرون میآمدیم و میایستادیم همانجایی که باید ایستاده باشیم.
آن روز پرده را کنار زد. روز یازدهم. دیدیم که تابلوش را از روی سهپایه برداشت. بوم دیگری روی آن گذاشت و بیآنکه پرده را بکشد روی صندلی نشست. ناباور به هم نگاه کردیم، چشمان همهی ما برق میزد انگار از عذابی گران راحت شده بودیم، بلند بلند نفس میکشیدیم و زیرچشمی به آنجا نگاه میکردیم، وانمود میکردیم که هوش و حواسمان به او نیست و میدیدیم که گاهی از بوم عقب میکشد و زمانی نزدیک میشود، و میدانستیم که به بیرون نگاه میکند و حتم داشتیم که دارد شکل و شمایل یکی از ماها را میکشد.
اینطور بود که ما حرکات و رفتارمان تکرار حرکات و رفتار روزهای قبل شد. چون خیال میکردیم که اگر دیروز تا اینجا کشیده باشد که مثلاً یکی از ماها دستمان را توی هوا تکان داده باشیم، دوباره باید همان حرکت را تکرار کنیم تا او بتواند تابلوش را تمام کند.
و چون چیزی از نقاشی نمیدانستیم و اینکه چقدر طول میکشد تا طرحی کشیده شود و یا نقشی روی بوم جان بگیرد به کتابفروشی رفتیم و تمام کتابهای آموزش نقاشی و نقاشی و سرگذشت نقاشهای بزرگ را خریدیم و خواندیم و تقریباً راحت بودیم و فقط یک چیز عذابمان میداد که موهایمان همینطور بلند میشد و ریشمان در میآمد و این دیگر دست خودمان نبود، ما سعی میکردیم به هر حال همه چیز را کنترل کنیم هرچند گاهی همین مسئله هوش و حواسمان را میگرفت چرا که دائم به ریش و موهای همدیگر نگاه میکردیم و حرص میخوردیم و میترسیدیم که ناگهان پرده را بکشد و تا ابد برود.
و یک روز بعد از دو ماه که ما دیگر از ایستادن در یک گوشه و تکرار حرکات و رفتارمان خسته شده بودیم، انگار فهمید که ناگهان بلند شد، تابلو را از روی سهپایه برداشت و بوم دیگری بهجایش گذاشت و ما این بار آن طرف مغازه ایستادیم و کاری کردیم که در نمای دیگری ما را بکشد و باز با تکرار رفتار و کردارمان کمک کردیم که کارش را بینقص و سریع تمام کند.
روزهای ما به این کار میگذشت و شبها، کتابفروشی که بسته میشد، او که بلند میشد و پرده را میکشید، همه باهم راه میافتادیم. نمیتوانستیم همدیگر را رها کنیم. انگار نمیتوانستیم تنها باشیم و یا میترسیدیم که ناگهان اتفاقی بیفتد و یا افتاده باشد و یک کدام از ما ندانیم، این بود که به نوبت – و این نوبت را معلوم نبود چطور گذاشته بودیم چون هیچکدام از ما حرفی نزده بود خانهی یکی مینشستیم و ته شیشهها را درمیآوردیم. اول نمنمک مینوشیدیم، هرکدام از ما نمیخواستیم بیش از دیگری بنوشیم، هر کس میخواست هوش و حواسش باشد تا بتواند کلامی از دیگری بشنود و حرفی را اگر کسی برای گفتن داشت ناشنیده نگذارد. … اما هیچکس حرفی نمیزد و فقط دربارهی رنگ و بوم و نقاشی و سزان و وانگوگ و … آنچه به تازهگی فهمیده بودیم حرف میزدیم و روی گوش بریدهی وانگوگ درنگ میکردیم و مطمئن بودیم که لالهی گوش سفید و شیرینی داشته و به خاطر همین بود که گاهی گریه میکردیم.
دیروقت شب هرکس گوشهای میافتاد و تا مدتها صدای آههای کشدار و بلند خودمان را میشنیدم و میدانستیم که همهی ما در عالم مستی، خواب و بیداری حرکات و رفتار امروزمان را مرور میکنیم تا فردا بتوانیم در همان وضعیت بایستیم و به کار او لطمه نزنیم.
بعد از مدتی فهمیدیم که گاهی میان ساعت دو و یکربع به سه به کتابفروشی میآید، این بود که اغلب از ساعت یک آنجا بودیم … میآمد، سری تکان میداد، به کتابها نگاه میکرد، چیزی نمیخرید و ما میدیدیم که انگار دارد نگاهمان میکند، انگار میخواست همه را وارسی کند و ببیند که همه آمدهایم یا نه … این بود که دیگر بیآنکه حرفی بزنیم از ساعت یک همگی آنجا بودیم و بعد از یک هفته که ساعت یک میآمدیم، لبخندش را دیدیم. انگار راضی بود. ما هم با خودمان خندیدیم، ایستادیم و نگاه کردیم، جوری میایستادیم که همهی ما را ببیند و هرکس دلش میخواست بیشتر دیده شود.
چندبار هم دیدیم که از تاکسی پیاده میشود. تاکسی یا تاکسیبار، حالا درست یادمان نیست، چون معلوم بود که بار دارد، سهپایه بود یا تخت و یا چیزی دیگر. از تاکسیبار که پیاده شد، آن را به سختی با خودش میکشید، ما هم ایستاده بودیم و نگاه میکردیم و دیدیم که راننده کمکش کرد و پیش از آنکه تکانی بخوریم و پا پیش بگذاریم، او در کوچک را باز کرد، راه داد که راننده وسایل را بالا ببرد ما ناباور به هم نگاه کردیم، مثل مجسمهای بیحرکت ایستادیم و دیدیم که راننده که جوانی بود سیهچرده با سبیلی پرپشت همانطور که پولش را توی جیبش میگذاشت، از در بیرون آمد و در کوچک را پشت سرش بست و تا میخواستیم برویم با او حرف بزنیم سوار ماشینش شده بود و پا روی گاز گذاشته بود و رفته بود. آن روز بود که فهمیدیم هیچکدام رانندگی نمیدانیم و بعدها هرچه به دنبال رانندهی سیهچرده در شهر گشتیم او را نیافتیم.
یک بار هم خودمان را کشیدیم روبروی دری که باز کرده بود. پلههایی کوچک و سربی و یا خاکستری و تاریک. با خودمان گفتیم که حتماً لامپ راهپلههایش سوخته و هیچکدام از ما از کار برق سر در نمیآورد، آن روز ما به لامپهای توی خیابان نگاه میکردیم و به کسانی فکر میکردیم که از تیرهای برق بالا میروند و سیمها را درست میکنند.
تاریخ رفتنش را به خوبی به یاد داریم. روزی که همهی ما ناگهان پیر شدیم و خوب … هیچکدام از ما ندیده بود که برود، اما رفته بود و حتماً در تاریکی شب. جمعه نرفته بود چرا که ما جمعهها هم گاهی پیاده و زمانی با تاکسی از آن خیابان میگذشتیم … هرچند هیچکس نبود و پرده بسته بود و هیچ ساق پایی حتا نمیدیدیم اما میآمدیم.
وقتیکه رفت نیاز مشترک، نیاز فراموش کردن و یا دوباره دیدن او، ما را به هم نزدیک کرد. باهم حرف زدیم و این بار دربارهی خودش و با صدای بلند. معلوم نبود چطور اما همه فهمیده بودیم که او روزگاری کسی را دوست داشته و یا دو نفر باهم او را دوست داشتهاند و در زد و خوردی که بر سر او درمیگیرد خود را به کشتن دادهاند و یا شاید یکی آن دیگری را میکشد و آن دیگری در دادگاهی به اعدام محکوم میشود و او که خانهاش مشرف به میدان اعدام بوده و هرروز با طلوع صبح بیدار میشده تا برآمدن آفتاب را بکشد، سربازان خوابآلوده را دیده که آن دیگری را برای اجرای مراسم میبردند و آن دیگری پیشاپیش سربازان که میرفته نفسهای عمیق میکشیده … شاید به هوای بوی او که توی هوا بوده و یا آن دیگری میدانسته که او هرروز صبح زود بلند میشود تا طلوع آفتاب را بکشد و چه بسا که بارها پای پنجرهی او تا صبح بیدار مانده بوده.
اینجور بود که ما ناگهان فهمیدیم که او از آن به بعد سیاهپوش و عزادار خودش را وقف نقاشی کرده است و خیال دارد در شهرهای مختلف نمایشگاه بگذارد و این بود که تمام خبرهای هنری را گوش میکردیم و میکنیم تا ببینیم در چه شهری زنی سیاهپوش نمایشگاه میگذارد.
ماههای اول هرروز دستهجمعی به گاراژ میرفتیم تا بپرسیم که آیا زنی نقاش و سیاهپوش میان مسافران نبوده است؛ اما حالا خیال میکنیم که باید هرروز به نوبت یکی از ما خودش را به گاراژ برساند تا وقتی مسافران پیاده میشوند نگاه کند و آمدن و نیامدن او را به گوش ما برساند … کار سختی نیست، سختتر از آنچه ما میکشیم در خواب و در بیداری … گاهی بیآنکه به روی هم بیاوریم دلمان میخواهد در خواب خوابمان ببرد که فکر او را نکنیم اما در خواب همیشه بیداریم و در آن بیداری اگر بخوابیم خواب میبینیم که بیداریم و اینجور است که سخت میشود، هرروز سختتر و او اگر میرفت بالا در را میبست و آن پرده حتا اگر تمام شیشه را میپوشاند ما اینجور نمیشدیم، چون میدانیم اگر در ذهنمان پاک شود یک روز دوباره میآید و پردهی کوتاهش را آویزان میکند و ما دوباره آن دو تا ساق پا را میبینیم و دستی که زیر میز خم میشود تا مدادی، قلممویی … را که افتاده است بردارد و آنوقت ساقهای ما دوباره تیر میکشد.
هرروز که میگذرد، حتا همین لحظه، گذشته میشود و هیچکس نمیتواند گذشته را تغییر دهد یعنی نمیتواند، همین لحظه، امروز، فردا و روزهای نیامده را تغییر دهد، و میدانیم که ترس، ترسی که با خودمان میکشیم همیشه هست، رهایمان نمیکند، به ما عادت کرده، میترسد برود. انگار اگر برود، جای دیگری ندارد که زنده بماند و نفس بکشد … این است که ما دائم میترسیم، از آینده میترسیم که همان گذشته است، میترسیم که دوباره بیاید و خیال کند که ما او را فراموش کردهایم …
تهران 28 آذر 1369