داستان-کوتاه-قصه-شب

داستان کوتاه «قصه شب» / مهسا آذریان

قصه شب
مهسا آذریان

چند شب پیش، عماد، پسر چهار ساله‌ی دوستم، هنگام قصه‌ی شب، با اصرار ازش خواست که گوشی رو بده به من. به قول خودش: «گوشی رو بده به خاله مهسا!» این صفت برام عجیب و ناخوشاینده چون نشون می‌ده انقدر بزرگ شدم که بچه‌های کوچیک می‌تونن خاله صدام کنند و این موضوع، حقیقتِ تلخِ 26 سالگی رو مثل پتک توی سرم می‌کوبه.

مشغول پختن شام برای مهمون‌های شبمون بودم و وقتی عماد ازم خواست که براش قصه تعریف کنم زیر مرغ‌ها رو خاموش کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم . چهار زانو روی مبل راحتِیِ  توی حال لم دادم و به عالیه خیره شدم . بچه از اونور خط هی می‌گفت پس بگووو پس بگووو. عالیه هم با چشم‌های گرد و لبخند گشاد، زل زده بود بهم! بعد از چند دقیقه که با افکارم کلنجار رفتم آه بلندی کشیدم و گفتم: «آخه عماد جون من تا حالا برای هیچ بچه ای قصه نگفتم. بلد نیستم قصه بگم.» عماد با صدای بلندتری جیغ زد که: «نهههه باید بگییییی! باید بگییییی!» راستش بلد بودم، ولی قصه‌هایی که توی بچگی برای من می‌گفتند هیچکدوم مناسب سن عماد نبود! حالا که بزرگ -تر- شدم می‌فهمم که حتی با گفتن داستان شنگول و منگول چه خیانتی در حقم کردند. هیچوقت اون نقاشی از کتاب شنگول و منگول که مامان بره‌ها شکم گرگ ناقلا رو پاره کرد و بچه‌هاش رو درآورد و جاشون رو با قلوه سنگ‌های درشت پر کرد و دوخت یادم نمی‌ره! با اون سن کم و با اینکه می‌دونستم گرگ ناقلا کار خیلی بدی کرده، ولی اصلاً مستحق همچین مجازاتی نمی‌دونستمش. آخرِ داستان هم همیشه دلم به حالش می‌سوخت و براش گریه می‌کردم.

یه داستان دیگه هم بود که پدرم همیشه برام تعریف می‌کرد. تقریباً هر شب! تنها قصه‌ای که بلد بود. و بعداً که بزرگتر شدم اعتراف کرد که کاملاً ساخته و پرداخته ذهن خودش بوده! ماجرای زندگی کسل کننده‌ی خرس تنبلی بود که از خوردن عسل خسته شده بود. این شد که تصمیم گرفت به شکار حیوانات جنگل بره و یه دل سیر گوشت بخوره! مثلاً یه روز به یه شتری رسید و خواست که آقا شتره رو بخوره! -اینکه چرا و چجوری شتر سر از جنگل درآورده بود هنوزم برام معماست!- شتره بهش گفت من می‌ذارم تو منو بخوری ولی یه شرطی دارم! برادرم از راه دور برام نامه فرستاده. این نامه الان کف پای منه و من نمی‌تونم بخونمش. لطفاً اول نامه رو برام بخون بعداً من هم در عوض می‌گذارم که من رو بخوری! خرس بیچاره قبول می‌کنه. شتر پاش رو بالا میاره و جلوی صورت آقا خرسه که حسابی اوسکول شده بوده می‌گیره اما همینکه آقا خرسه بخواد به خودش بیاد با کف پا چنان ضربه محکمی به صورتش می‌زنه که تا چند روز نمی‌تونه از جاش جم بخوره. این تازه یکی از بلاهایی بود که در راه رسیدن به گوشت سرش اومد. هزار تا بلای جورواجور دیگه هم سرش اومد. مثلاً به دو تا گوزن رسید و بهشون گفت: «من می‌خوام شما رو بخورم!» اون‌ها هم گفتند باشه قبول ولی یه شرطی داره! ما داریم با هم مسابقه می‌دیم و به یه داور نیاز داریم. تو بین ما وایسا و داوری کن. بعد از اینکه مسابقمون تموم شد می‌تونی ما رو بخوری! خرس بیچاره‌ی قصه‌ی ما این دفعه هم اوسکول می‌شه و بین دو تا گوزن وایمیسه تا به خیال خودش داوری کنه، ولی گوزن‌ها که برای آقا خرسه نقشه کشیده بودند، از دو طرف به سمتش حمله می‌کنند و وقتی خرسه به خودش میاد و می‌فهمه مسابقه‌ای در کار نبوده که دیگه خیلی دیر شده بود و گوزن‌ها با شاخ‌هاشون تیکه  پاره‌ش کرده بودند! خلاصه … آخرِ داستان یه خرس پوست کنده‌ی زخمیِ آش و لاش داشتیم که با این جمله به خونش برگشت: «هیچی عسل نمیشه!»

وقتی 7 سالم شد و به کلاس اول رفتم، از هیجان خوندن و نوشتن توی پوست خودم نمی‌گنجیدم. مادرم ازکتاب فروشی مولوی دو کتاب داستان به انتخاب خودم خرید. انتخابی که به معنی واقعی کلمه فاجعه بود! یکیش رو با جزئیات کامل به یاد دارم: دختر کفش قرمزی! منفورترین داستان بچگی‌های من! دختر بچه‌ی بدبختی که بخاطر پوشیدن کفش قرمز توی کلیسا، نفرین شد و پاهاش از کنترل و اختیارش خارج شدند و به قدری آزار و اذیتش کردند که دخترک به ناچار پیش جلاد شهر رفت و بهش التماس کرد که پاهاش رو قطع کنه! جلاد اطاعت کرد و دخترک با پاهای مصنوعی چوبی به خدمت کلیسا دراومد و توبه کرد و بعد از توبه فرشته‌ای به او نازل شد و نفرین رو از دختر برداشت و دوباره پاهاش رو بهش پس داد. یادم نیست که توی بچگی چند صد بار به حال کارن بیچاره که هیچ گناهی جز پوشیدن کفش قرمز در کلیسا نداشت گریه کردم و یادم نیست وقتی بزرگ شدم چند هزار بار به قبر هانس کریستین اندرسنِ دانمارکی بابت نگارش چنین داستانی برای بچه‌ها ارادت نثار کردم ولی اگه یه روز بچه دار شدم، حتی نمی‌گذارم برای «نمکی» که از روی حواس پرتی هفت در رو بست و یه در رو نبسته بود و دیو بدجنس اومده بود خونشون، ناراحتی کنه چه برسه به همچین مورد فاجعه باری!

خلاصه که توی اون لحظه به جز این قصه‌ها و چند نمونه مشابه دیگه از دختر کبریت فروش که شب سال نو جسدش رو کنار آخرین کبریت‌های آتیش زدش پیدا کردند گرفته تا جوجه اردک زشتی که هیچکس دوستش نداشت و همه تحقیرش می‌کردند و کلی دری وری‌های دیگه که کودکی‌های من و خیلی از هم‌نسل‌های من رو شکل داد -به فنا داد!- چیزی به ذهنم نرسید. با دلسردی گفتم، عماد بزار امشب هم مامان عالیه برات قصه بگه -داستان کسل کننده‌ی همون پسر بچه‌ی تقریبا لوسی که یه نخود وسط خیابون می‌بینه و می‌خواد اون رو برداره ولی مامانش بهش می‌گه نه نه نه نه نه! خطرناکه! برای رد شدن از خیابون اول باید صبر کنی که چراغ عابر پیاده سبز بشه بعد باید راست و چپ رو نگاه کنی و از خیابون رد بشی. ضمناً دست مامان رو هم نباید ول کنی! خلاصه از خیابون عبور می‌کنند و نخود رو برمی‌دارند و به خونه برمی‌گردند و با خوشی و خرمی با هم کاردستی درست می‌کنند- عماد از اونور خط بهونه گیری می‌کرد و می‌گفت که نمی‌خواد مامانش دیگه براش قصه بگه.

عالیه که حسابی از من ناامید شده بود گفت انگار چاره ای نیست جز اینکه به بهنوش بگم براش قصه بگه!  با درموندگی رفت واحد روبه رویی و گوشی رو داد به متهم ب.ب -این اسم مستعار دکتر بهنوش بیاتی توی مرکز بود چون مطمئن بودیم بالاخره یه روزی با این لقب توی اخبار یا بخش حوادث روزنامه‌ها اسمش رو می‌بینیم که متهم به چندین فقره قتل عمد ناشی از قصور پزشکی شده!

زیر مرغ رو دوباره روشن کردم و از پنجره‌ی رو به حیاط سرم رو بیرون آوردم  تا ببینم چراغ واحد مامایی هنوز روشنه یا نه. روشن بود. این یعنی زینب و همسرش همچنان مشغول نوشتن آمار بیمارهای این ماه بودند و قرار نبود به این زودی‌ها صدای قار و قور شکمم ساکت بشه.

از واحد روبه رویی صدای متهم ب.ب رو می‌شنیدم که مثل خاله شادونه با لحنی بچگونه سرشار از هیجان و اشتیاق واسه عماد قصه می‌گفت. تو دلم به خودم لعنت فرستادم و با خودم فکر کردم قبل از اینکه بچه دار بشم باید کافکا و کامو و هرابال و تولستوی رو که دست کمی از کریستسن اندرسنِ بچگی‌هام نداشتن توی پستوی کتابخونم قایم کنم و به جاش کتاب‌هایی مثل راهنمای کامل تربیت کودک، از تولد تا پنج سالگی، کلید‌های رفتار با کودک سه ساله، نحوه‌ی پاسخ گویی به سوالات جنسی کودکان و… رو جایگزین کنم. اولش از این فکر حسابی خندم گرفت ولی بعدش به فکر فرو رفتم. با جدیت به لوستر رنگ و رو رفته‌ی سقفِ خیره شدم و زیر لب گفتم: «خدایا واقعاً اگه من مامان بشم عجب مامان افتصاحی می‌شم مگه نه؟!» یه مدته که به طرز احمقانه‌ای متوجه شدم که وقتی می‌خوام با خدا حرف بزنم به لوستر نگاه می‌کنم! مگه نمی‌گن خدا همه جا هست؟ پس چرا من مثل عقب مونده‌های خیکی زل می‌زنم به این لوستر لعنتی یا هر لوستر لعنتی دیگه‌ای که توی هر خونه‌ی لعنتی دیگه‌ای باشه و با خدا حرف می‌زنم؟ نمی‌دونم! شاید دارم مثه متهم ب.ب عقلم رو از دست می‌دم! این بلاییه که تنهایی سر آدم میاره! تنهاییِ زیاد باعث می‌شه که آدم زیاد فکر کنه و وقتی آدم زیاد فکر کنه ناخودآگاه متوجه احمقانه‌ترین پدیده‌های درون و بیرون خودش می‌شه. مثل همین رابطه مضحک بین من و خدا و لوستر!

دوباره به سمت پنجره رفتم. چشم‌هام رو بستم و عطر بارون تازه و قشنگ بهاری رو که با خاک کویر آمیخته شده بود بلعیدم. چراغ واحد مامایی هنوز روشن بود. مرغ‌ها روی گاز جلز ولز می‌کرد و بهنوش برای عماد قصه شب می‌گفت. ناگهان حس کردم که چقدر از همه‌ی درد‌های دنیا دور و چقدر به همشون نزدیکم…

***

منبع: bestory.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *