فضای خالی بالای شانه راستام
جمشید محبی
از در که تو آمد، مانتوی لاجوردی گشادش بیش از هر چیز دیگری به چشم میآمد، نه اینکه مدلش گشاد باشد چیزی شبیه این طرحهای خفاشی. نه، مانتویی معمولی بود که به تنش زار میزد. این لاجوردی خالص را با مقعنهی مشکی و پیراهن تترون مردانه مانندی که یقهی یکدست سفیدش آویزان شانههایش دیده میشد، سِت کرده بود. شلوارش احتمالا جین بود؛ آبی نفتی یا شاید هم طوسی.
سلام شارژ شدهای کرد؛ اول به دیگران و بعد به من و احوالپرسی سرپایی که بعد از جواب سلام در بقیهی موارد ترجیح دادم فقط تماشایش کنم. تماشا که میگویم منظورم از نظر گذراندن است. زود بود بروم توی نخش. نزدیکترین صندلی بیصاحب به مرا پیدا کرد و خیلی معمولی نشست. معمولی یعنی چه؟ یعنی نشستنش استیل خاصی نداشت آن طور که توجه آدم را جلب کند. معمولی بود برای اینکه نشستنش توجهم را جلب نکرد. توجه هیچ کس را جلب نکرد، احتمالاً!
چانهاش در حقیقت محدودهی تلاقی استخوانهای خوشتراش دو طرف فکش محسوب میشد. از زیر گوشها شروع میشدند و مثل دو «L» قرینه و طبیعتاً نه کاملا قائمه (حول و حوش زوایه باز 115 درجه) به چانهای پهن میرسیدند. اگر نیمرخ میدیدیش بی برو و برگرد یاد نقشه ایتالیا میافتادی. نقطه قوت این ترکیب، پاشنه چکمه بود؛ جایی که استخوان کوتاه و عمود زیر گوشش ختم میشد به استخوان افقی بلندتر.
سر صحبت را که باز کرد یاد زن عموی بزرگم افتادم، اینست که تا آخر آن بخش از حرفهایش چیز خاصی دستگیرم نشد. داشتم فکر میکردم نوع چالشی که برای کنترل بخشی از احساسات و همچنین بروز بخش دیگری از آنها دارد، چقدر شبیه زن عموی بزرگم است. برای نقش بازی کردن حتماً لازم نیست بازیگر باشی اما خب وقتی نباشی و ایفای نقش کنی، زود گندش در میآید که دورویی! حالت تهوعم را قورت دادم، دو بار پشت سر هم و بعد سرگرم کارم شدم تا حواس روانم پرت شود. روان که میگویم منظورم همان روح است که همه میگویند. روح در برابر جسم؛ منظورم همان روان است!
دهانش نه به اندازهی دهان «جولیا رابرتز» بزرگ بود و نه آن قدرها که سوال برانگیز باشد، کوچک. از همین دهانهای متناسب با لبهایی که آدم را به فکر فرو میبردند. داشت با من حرف میزد اما حواسش به اتاق رئیس بود تا کی خالی شود و برود برای عرض ادب! این را سعی میکرد پنهان کند اما خب گویا ازش پنهان ماند که من این را فهمیدهام، احتمالا!
قسمت تراژیک صورتش بدون شک بینیاش بود. آن اندازه که لازم باشد، کشیده بود اما پر از پیچ و خم و منتهی به نوکی کوفتهای؛ از این کوفته قلقلیها البته. کوفته که میگویم منظورم کوفته تبریزی نیست، قطعاً نیست. گونهها موقع خندیدن حکم رقاصههایی را داشتند که در فستیوالی جهانی میدانداری میکنند. یک زوج بینقص و چشمنواز و غیره!
داشت چیزهایی در مورد افزایش گرایشات بودیسمی در برخی کشورهای شمال آفریقا میگفت که برایم جالب بود. اعتقاد داشت در این حوزه دارد اتفاقاتی برای جماعت آن منطقه میافتد؛ شبیه آنچه اواخر دهه پنجاه و سراسر دهه شصت بر فضای روشنفکری کشور خودمان حاکم بوده که البته این قسمت از بیاناتش را نپذیرفتم. پافشاری کرد و سردستی فیلم «پری» را مثال زد که متأثر از آثار سلینجر ساخته شد و اینکه خود جروم دیوید خان خیلی شیفتهی بودا بوده. خواستم دوباره مخالفت کنم که دیدم بهتر است بگذارم تخت گاز جلو برود و من هم به کارم برسم، اینست که توی ذهنم شروع کردم به آواز خواندن تا بدین ترتیب حرفهایش را جسته و گریخته بشنوم.
چشمهایش مثل این کارت پستالهای دو عکسه گیجت میکردند. اصلش میخواهم بگویم همهی این آدم خلاصه میشد در چشمهایش! آنچه تحت تأثیر قرارت میداد، رنگ معمولیشان نبود بلکه فرم ویژهشان باعث میشد وقتی درگیرش میشوی، متوجه بقیهی اندامش نباشی. اگر چشمهای مردمان آسیای شرقی و جنوب شرقی یک هوا از حالت طبیعی کوچکتر است، چشمهای او برعکس، یک هوا بزرگتر بود. از آن چشمها که میگویند دریچهی دل است. بله، این توصیف کلیشهای در مورد چشمهای او به معنای مطلقش کاربرد داشت، جوری که اگر غمی به دل داشت چشمهایش او را یک غمگین به تمام معنا نشان میدادند و با ذرهای درخشش در آن مردمکهای تیلهای شادترین آدم دنیا را مقابلت میدیدی.
قرار هم نیست اگر کسی آرایشگر بود، نقصان شعور نداشته باشد. بالاخره آرایشگرها هم آدمند! این درست. اینکه خیلیآدمها ممکن است کجسلیقه باشند هم درست اما آرایشگر جماعت باید بیش از اینها عقلش برسد، همانطور که مهندسها یا حتی پزشکان. چیزی که هست؛ آرایشگری که بالای آن چشمهای درشت، ابروها را هشتی بر میدارد، حتما شعورش تصادفی است، قناسی دارد، ندارد؟ قطعاً دارد.
همین طور که گرم و پرشور با حرکات دستها و صورتی شبیه زن عمویم حرف میزد، آنکه داخل اتاق رئیس بود، بیرون آمد. نگاهش -گویا بیاختیار- چرخید سمت در شیشهای اتاق رئیس اما خیلی زود دزدیدش و انصافاً هم خللی در حرفهایش ایجاد نشد، اگرچه از آن لحظه به بعد کم کم انداخت توی جاده پرت و پلا گفتن. برای دفع بیقراریش هم که شده بیشتر دنبال حرف کشیدن از من بود و تمایل نشان میداد به سراپا گوش شدن، لابد برای تمرکز روی ایفای نقش بعدی!
معماران دوره صفویه علاقه زیادی به ترسیم طاقیهای بزرگ و یک تکه داشتند، برعکس همتایانشان در دوران شکوه هندیان که ترجیح میدادند از طاقیهای کوچک و متعدد و متقارن استفاده کنند. پیشانی بلند و کمی برجسته او در بالا به طاق یک تکهای از موهای سرش ختم نمیشد. اینجا را در حقیقت به سبک هندی کار کرده بودند. دو طاقی قرینه از ریشه موهای سرش که وسط پیشانی خودنمایی میکردند. از آن مدل موها که با اندکی بیتوجهی، نمایی ژولیده از صاحبش ایجاد میکرد. موها را دسته کرده و پشت سرش احتمالا با کش یا کلیپس بسته بود.
برای اینکه اول خودم و بعد او را راحت کنم اَزش پرسیدم؛ نمیخواهد سلامی به رئیس بکند؟ گفت بیشتر برای دیدن من آمده اما خب بیادبی است اگر سلامی عرض نکند. با جدیت تصدیقش کردم و فرستادمش داخل اتاق. در را که پشت سرش بست با خودم گفتم یا الان خودم را نجات میدهم یا دو ساعت و نیم باقی مانده تا پایان ساعت کاری را زجر میکشم. حتی این خطر وجود داشت که بعدش هم پیشنهاد بدهد برویم بیرون، کافهای، جایی بنشینیم به مصافحه!
نظر شخصی خود من به معماران وطنی نزدیکتر است. طاقی یک تکه چیز دیگریست، خصوصا اگر پیشانی طرف به اندازه پیشانی او پهن باشد و جنس موهایش به اندازه موهای او نازک و ترد.
از چند نفر پرسیدم چیزی لازم ندارند، بروم بیرون برایشان بخرم؟ کسی چیزی لازم داشت؟ فکر کنم یکی همبرگر ذغالی خواست؛ یکی که زیاد اَزش خوشم نمیآمد. برخاستم سمت اتاق روبروی اتاق رئیس و از کسی که قلب مهربان و چشمهای ریز و قرمزی داشت، پرسیدم چیزی لازم دارد یا نه که جوابش منفی بود؛ با تشکر. بهش گفتم حاضر است با من بزند بیرون؟ نگاهش را به زحمت از مانیتور کَند و چشمها را دوخت به فضای خالی بالای شانهی راستم. چند ثانیه بعد فهمیدم پاسخش مثبت است. برگشتم سمت میزم و گفتن ندارد که نگاهی از در شیشهای انداختم داخل اتاق. داشتند گل میگفتند و گل میشنیدند. مانتوی لاجوردیش از پشت سر هم همان رنگی به نظر میرسید!
با او که قلب مهربان و چشمهای ریز و قرمزی داشت، زدیم بیرون برای خریدن همبرگر ذغالی. توی آسانسور روسریاش را روی سرش مرتب کرد و رو به من پرسید: «اوضاعم خوبه؟» که سر تکان دادم به تصدیق و نرم گفتم: «بنفش رنگ محبوبمه». از دیوارهی آینهاندود سمت راستش فارغ شد و چشمها را دوخت به فضای خالی بالای شانهی راستم.
***
منبع: bestory.ir