کاور-داستان-کوتاه-فتحنامه-مغان-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه فتح‌نامه مغان / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” فتح‌نامه مغان “

یادداشت‌های انقلاب

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

بالاخره ما هم شروع کردیم. شیشه‌های سینماها قبلاً شکسته شده بود. یکی دو سنگ که انداخته بودند، شیشه‌های قدی ریخته بود پایین. نئون سردرها را بعدها که چیز دندان‌گیری پیدا نمی‌شد شکستیم. از بانک‌ها خیلی محافظت می‌شد. همیشه یکی دو پاسبان جلو هرکدام بودند، با هفت‌تیر یا ژ ۳. اما آخر مگر می‌شد بچه‌های ده دوازده‌ساله را به رگبار بست. سنگ‌ها بالاخره از میان شبکه‌های آهنی حفاظ شیشه‌ها رد می‌شد و شیشه‌ها جیرینگی می‌کرد و پخش بانک می‌شد. خوب تا اینجا کارمان عیبی نداشت. چند تا زخمی داده بودیم. یک پسربچه تیرکمان به دست – پسر حسن آقا بزاز – هم تیر خورد، درست میان پیشانی‌اش. ماند میخانه‌ها و مجسمه میدان شاه.

ما که نمی‌توانستیم. اغلب میخانه چی‌ها آشنا بودند. سلام و علیک داشتیم. تازه از خود مردم بودند، آن‌هم توی شهر ما که فقط یک پارک دارد با درخت‌های یکی‌دوساله. نیمکت‌های دور میدان کهنه هم بود که بیشتر جای بازنشسته‌ها بود. عصر که فواره‌های چهار گوشه میدان جستن می‌کرد نیمکت‌ها پر می‌شد از پدربزرگ‌های عصابه‌دست و کلاه شاپو به سر. بالاخره توی دهه محرم شیشه‌های دو میخانه، آن‌هم بسته خرد شد. بعد دیگر دست‌وبالمان باز شد. اول از میخانه مجیدیه شروع کردیم. مشتری‌ها به یک توپ‌وتشر ما دررفتند. بطری‌ها را – انگار که آجر باشند- دست‌به‌دست می‌کردیم و بر جدول پیاده‌رو می‌شکستیم.

علی آقا جیغ می‌زد که «آخر نامسلمان‌ها، چرا می‌شکنید؟ می‌گفتید می‌بستم.»

بعد جلو یکی را گرفت که: «حسن جون، تو یک‌چیزی بگو. نگذار مرا به خاک سیاه بنشانند.»

که یکی – نفهمیدم کی- با مشت درست کوبید وسط صورت علی آقا، روی آن بینی قلمی علی آقا و ردیف دندان‌های سیاه شده‌اش، علی آقا گفته بود: «آخر تو چرا، تو که تا همین دیشب…؟»

بعد هم همان‌جا کنار جوی پر از عرق و شراب با بینی و دهان خونی زانو می‌زند و ضجه می‌کشد.

یکی دو روز کارمان‌ همین شده بود. بااین‌همه میخانه «برات» همچنان باز بود. حتی وقتی مجسمه وسط میدان شاه را کشیدیم پایین با تریلی و دنگ و فنگ، یک آدم هم پیدا نشد که یک سنگ بی‌قابلیت به‌طرف یکی از شیشه‌های قدی میخانه برات پرت کند.

برات از خودمان بود. همشهری بود. سابقه‌دار بود. زندان دیده بود. تریلی هیجده چرخ را خودش آورد. مردم طناب انداخته بودند به یک پای اسب و می‌کشیدند. با کلنگ افتاده بودند به جان پایه مجسمه، اما اسب همچنان بر دو پایش ایستاده بود. برات که از تریلی پرید پایین کوچه دادیم، با دست قلاب گرفتیم، دست زیر پایش کردیم تا رسید به بالای پایه مجسمه. بعد دیگر خودش به‌تنهایی توانست از یک پای اسب بالا بخزد، دم اسب را بگیرد و پشت سوار بنشیند و به کمک دست سوار خودش را برساند درست روی یال اسب. بعد هم شال دور کمرش را باز کرد و پایین داد و چکش را بالا کشید. بالاخره هم بلند شد. دست سوار به یک دست و چکش به دست راست برگشت نگاهمان کرد، از آن بالا، و ما، آن‌همه آدم که تا چشم کار می‌کرد ایستاده بودیم، نگاهش کردیم. با چکش چه می‌تواند بکند؟ برات برگشت، چکش را بلند کرد و کوبید به بینی سوار. جرقه‌ای پرید اما بینی سر جایش بود. باز کوبید و کوبید. از آن‌طرف میدان از کوچه دولت سربازها از ریوها ریختند پایین، تفنگ به دست. این را دهان‌به‌دهان گفتیم تا به پای مجسمه و بالاخره به برات رسید. اما برات همچنان می‌کوبید و بینی همچنان سر جایش بود. بر نقاب کلاهش هم کوبید و باز کوبید. اما ما دیگر به برات نگاه نمی‌کردیم. کوچه داده بودیم و به سربازها نگاه می‌کردیم که حالا دست‌فنگ کرده بودند و لوله تفنگ‌هاشان بر پیشانی‌های ما می‌چرخید. برات هم حتماً دیده بود. داد زد، بلند: «زود باشید! بدهید به من!»

سیم‌بکسل را که دست‌به‌دست کردیم و سرش را بستیم به شال آویخته برات، صدای تیر را شنیدیم، رگبار بود. از بالای سر ما رد شد. جمعیت رو به عقب خم شد، باز سر جایش برگشت. با رگبار بعدی کش آمد، لب پر زد و به کوچه‌ها سرریز شد. این بار لوله تفنگ‌ها مجسمه را هدف گرفته بود. دو نفر کنار پایه مجسمه افتاده بودند، همان‌ها که تا بالای پایه مجسمه رفته بودند تا سیم‌بکسل را دست‌به‌دست کنند. اما برات هنوز بودش. پشت به سوار و نشسته بر یال اسب، افسار اسب به یک دست و سیم‌بکسل به دست دیگر، خم شده بود تا دست برافراشته در آسمان آبی اسب را از حلقه سر سیم بگذراند. سربازها که برخاستند و راه افتادند فقط صدای پای آن‌ها بود که می‌شنیدیم، که ما، همه ما که حالا دیگر در خم کوچه‌ها بودیم یا خفته در جوی کنار پیاده‌روها و یا در یکی دو دکان هنوز باز میدان، فریاد برات را شنیدیم: «برو ببینم، بجنب!»

افسر فرمانده هم که برات را نشانه گرفت برات بر یال اسب لغزید و باز داد زد: «بکش!»

سیم به دست اسب محکم شد. سربازها نشستند و تریلی را نشانه گرفتند، تایرها را، اما دیگر دیر شده بود. اسب و سوار یله شد، خم شد و افتاد و تمام میدان را لرزاند، حتی آب چهار حوض دور میدان لب پر زد. سربازها ایستادند. و ما، همه ما، که در جوی‌ها خوابیده بودیم برخاستیم. فقط یک‌لحظه بود. از کودکی‌مان دیده بودیمش. گردوخاک که خوابید دیدیم نیست، آن اسب برخاسته بر دو پا و شیهه زن، و آن سوار با آن کلاه نظامی‌اش که همیشه افسار اسب را به دست داشت و می‌تاخت. نبود. پایه مجسمه خالی بود. و آنجا بر میانه میدان، سرِ سوار در سنگفرش کنار پایه فرو رفته بود و چهار پای اسب واژگون به‌طرف بالا بود، لرزان، انگار که زنده بود و پاهایش می‌لرزید. بود، هنوز بودش. و آن پاهای لرزان زمین را می‌جُست تا باز جای پا محکم کند، بایستد و سوار بر کوهة زین بنشیند، افسار اسب به دست بگیرد، تا اسب شیهه‌ای بزند و بر دو پایش برخیزد. و ما، همه ما، که از کوچه‌ها به خیابان برگشته بودیم و از دکان‌ها بیرون پریده بودیم، از خیابان‌ها به جلو رانده شده بودیم به دست هامان نگاه کردیم، به دست‌های خالی‌مان. که برات را دیدیم، آنجا بر پایه بلند مجسمه ایستاده بود، با سینه عریان، پیراهن به دست و یک دست بر کمر. می‌رقصید و پیراهنش را مثل دستمالی به گرد سر می‌چرخاند و پایین‌تنه‌اش را می‌لرزاند. نه، برنمی‌خاست. افتاده بود، واژگون، نوک بینی و کلاه فرو رفته در سنگفرش.

گفتیم: «الله‌اکبر!»

گفتیم: «مرگ بر شاه!»

گفتیم: «زنده‌باد خلق!»

و هر جا که بودیم شروع کردیم. همان‌طور که برات می‌رقصید، با دستمال یا بی دستمال و دست در دست هم، دیگر تمام شده بود. جنگ دیگر تمام شده بود. و این‌ها، این سربازها که تفنگ‌هاشان را رو به ما قراول رفته بودند دیگر داشتند ادای جنگ را درمی‌آوردند. می‌رقصیدیم و می‌رفتیم و هر جا کسی خم شده بود و می‌گریست دستش را می‌گرفتیم و می‌چرخاندیمش، حتی اگر دست می‌کشید تا اشک‌هایش را پاک کند خم می‌شدیم دهان نیمه گشوده‌اش را می‌بوسیدیم که می‌دانیم، این دفعه دیگر برنمی‌گردد، که صدای تیر بلند شد. از کجا بود؟ سربازها رو به ما بودند، تفنگ‌ها از دستهاشان آویخته بود، قنداق بر سنگفرش. افسر تنها کلاه به دست داشت. کی بود؟ پایه بلند خالی بود. برات را زده بودند. سربازها ما را نگاه می‌کردند، دست‌هاشان را نشان می‌دادند. یا به هم نگاه می‌کردند تا ببینند چه کسی زده است، که باران سنگ شروع شد. جمع شدند، فشرده به هم. تفنگ‌ها بر سر دست، قدم‌به‌قدم، عقب می‌نشستند. این بار خودشان بودند، هوایی نمی‌زدند. تیرها رو به ما بود. چندتایی افتادیم. اما مگر می‌شد برگشت، مگر می‌شد کش آمد یا لب پر زد و به کوچه‌ها سرریز شد. چندتایی ایستادند و تفنگ‌هاشان را زمین گذاشتند، کلاهشان را پرت کردند. گریه می‌کردند. و بقیه دیگر می‌دویدند، زیر باران سنگ، رو به ماشین‌های ارتشی که دیگر راه افتاده بودند.

برات همان‌جا پایین پایه مجسمه افتاده بود، خونین. بلندش کردیم. فقط گفت: «دستم.»

دست راستش بود. شکسته بود و از شانه‌اش هم خون فواره می‌زد. سر دستش کردیم و از میان کوچه‌ای که مردم داده بودند دویدیم.

برات چنین آدمی بود. از خودمان بود. سابقه‌دار و سرتق. وقتی هم خواستند عملش کنند، صف ما که می‌خواستیم خون بدهیم یک دور تمام دور بیمارستان پیچید و تا سر خیابان مجیدیه ادامه داشت. روزی هم که مرخصش کردند، رفتیم با سلام‌وصلوات آوردیمش. میخانه‌اش بسته بود. حالا دیگر نمی‌خواستیم مرخصش کنند. گفتیم: «بمان، همین‌جا بمان تا قلم دستت جوش بخورد.»

گفت: «جوش می‌خورد.»

می‌گفتند قلم دستش خرد شده است. گچ گرفته بودند. اما برات از آنهاش نبود. چند روز فقط خانه ماند. باند شانه‌اش را که باز کرد خبر آوردند که رفته است، بادیه‌ای زیر بغل، و با همان دست چپش در دکان را بالا کشیده. ما خاطرش را می‌خواستیم. نمی‌خواستیم بشکند. رفتیم که: «برات، چه می‌کنی؟»

گفت: «شما شب‌ها چه‌کار می‌کنید، هان؟ می‌روید خانه هاتان، مثل مرغ غروب نشده می‌تپید توی لانه‌هایتان؟»

گفتیم: «برات، شاه رفت، دررفت، این بس نیست؟»

گفت: «من چهارده سالم بود که دیدم، دیدم که با پتک زدند به بینی‌اش، عضو سازمان جوانان حزب بودم، پدرم هم حزبی بود. با چشم خودم دیدم که چطور سیم‌بکسل را بستند به همان دستش و با تریلی کشیدند.»

گفتیم: «این دفعه دیگر رفت، برای همیشه رفت. مردم تهران دست به اسلحه شده‌اند، حالا دیگر دست‌هاشان خالی نیست. جوان هامان دیگر وابسته نیستند، روی پای خودشان ایستاده‌اند.»

گفت: «خوب، من هم شنیده‌ام، پسر صدوق برایم گفت، اما گفت همان‌ وقت که می‌رفتیم بجنگیم یک مینی‌بوس هم به‌موازات ما می‌آمد و با بلندگو می‌گفت، حکم جهاد نداده‌اند. ما می‌رفتیم تا به سنگرها برسیم و گارد را عقب بزنیم، اما این‌ها از بلندگوی مینی‌بوسشان می‌گفتند، مردم، این‌ها ساواکی هستند، از آن‌ها جدا شوید.»

گفتیم: «تو نبودی، بیمارستان بودی، ما رفتیم ساواک اینجا را گرفتیم.»

گفت: «بله، می‌دانم، اما کی؟ وقتی رفتید که دیگر همه اسناد را سوزانده بودند، برده بودند، آن‌قدر دست‌به‌دست کردید تا همه آن بی پدرها دررفتند.»

گفتیم: «نگذاشتند.»

گفت: «کی نگذاشت؟»

گفتیم: «ضدانقلاب»

گفت: «چی، ضدانقلاب؟ ضدانقلاب شمایید، مگر به رادیو گوش نمی‌دهید؟ شما، همه شما ضدانقلابید.»

گفتیم: «تو چی، با این بادیه‌ات، با آن بطری‌های عرقت؟»

گفت: «ببینید، زنم پخته.»

در بادیه را برداشت. بخار گرمی بیرون زد. دلمه بود، گوش تا گوش و کنار هم، با آن رنگ سبز روشنشان. می‌چسبید. صندلی‌ها را از روی میز برداشت و چید دورش و گفت: «خوب، چرا نمی‌نشینید؟»

و تا آمدیم بجنبیم یا حرفی بزنیم، دستمالش را کشیده بود روی میز و چهار استکان کمر باریک و چهار بشقاب با قاشق و چنگال گذاشته بود جلومان. گفتیم: «برات جان، چرا نمی‌فهمی؟»

بیرون را نشانش دادیم. مردم می‌آمدند و می‌رفتند و نگاهمان می‌کردند. گفت: «یعنی می‌گویید مسئله همین بود؟»

گفتیم: «نه.»

گفت: «پس چی؟»

گفتیم: «خوب، بله، شیشه سینماها را که می‌شکستیم فکر می‌کردیم این سینما نیست که داریم می‌شکنیم، داشتیم به آن ابتذال، حافظ آن ابتذال حمله می‌کردیم. سنگ به شیشه بانکی که می‌زدیم دشمنی با شیشه‌ها یا حتی کارمند بانک نداشتیم اما…»

گفت: «خوب حالا چی شد؟»

گفتیم: «اما آخر همان مجسمه چی؟ یادت رفته است؟»

دستمال دست گچ گرفته و آویخته به گردنش را درست کرد، انگار بخواهد یادمان بیاورد، گفت: «من که گفتم یک‌دفعه دیگر هم افتاد.»

گفتیم: «برنمی‌گردد.»

نیمی را از جیبش درآورد و چهار استکان خالی را پر کرد. گفت: «لوبیا ندارم، می‌بخشید.»

و ما هر چهار نفر برگشتیم و بیرون را نگاه کردیم. نمی‌شد، آن‌هم این‌طوری. همین چند روز پیش شنیدیم که یکی را حد زده‌اند، حد شرعی، هشتاد ضربه. فکر کردیم نشنیده است. گفتیم: «حد می‌زنند. چند تا را تا حالا زده‌اند، جلو چشم مردم، خوابانده‌اند و زده‌اند.»

گفت: «می‌دانم. باید بزنند. امیر مبارزالدین محمد هم همین کار را کرد، خودش هم به دست خودش حد جاری می‌کرد. شما که باید خوانده باشید، – درِ میخانه ببستند خدایا مپسند که در خانه تزویر و ریا بگشایند، – همیشه هم اول از همین زهرماری شروع می‌کنند، بعد روزی می‌رسد که حتی نمی‌گذارند فردوسی را توی قبرستان هامان خاک کنیم.»

نه، تا حالا این کار را نکرده بودند، اما بچه‌ها می‌گفتند شعرهای فردوسی را از کتاب‌های درسی حذف کرده‌اند. گفتیم: «این‌طورها دیگر نیست، حالا فرق می‌کند.»

بادیه را آورد. وقتی توی بشقاب هامان دلمه‌های سبز و گرم را می‌چید، گفت: «چه فرقی؟»

نمی‌دانستیم. تازه اگر می‌خواستیم بگوییم حالا نمی‌شود کسی را سنگسار کرد، نمی‌شود دیه گرفت یا قصاص کرد بدتر می‌شد. برات اهل‌دل بود، درویش‌مسلک بود. مولوی خوانده بود. از اداره که اخراج شد کتاب‌فروشی باز کرد. آنجا را هم بستند. گرفتندش. نمی‌توانست جلو زبانش را بگیرد. گفت: «اگر میخانه باز کنم کاریم ندارند.»

گفتیم: «خجالت بکش، مرد!»

گفت: «توی این شهر سوت‌وکور همه ما به دنبال یک جای دنج می‌گشتیم، یک جای بی دنگ و فنگ. خوب من جایش را پیدا کرده‌ام. همین دوستان اداره‌ای که بیایند سوروساتم راه می‌افتد.»

بالاخره هم میخانه را راه انداخت. میخانه چی نبود. قانع بود. غذاش رودست نداشت. به هرکسی هم عرق نمی‌داد. ساواکی‌ها را نشان کرده بود. می‌گفت: «ام الخبائث خوردن هم آدابی داشته است، رسم و سنت دارد. هیچ‌وقت هم ما مردم در طول تاریخ برای عشرت به میخانه نرفته‌ایم. وقتی هم شاعر از می و ساقی می‌گوید، به‌نوعی می‌خواهد با تزویر و ریا بجنگد، پرده قشریون را بدرد.»

اگر کسی می‌خواست مست بازی دربیاورد عذرش را می‌خواست. می‌گفت: «یا بنشین معقول عرقت را بخور، یا برو یک جای دیگری.»

هر وقت می‌رفتیم، بی‌آنکه حرفی بزنیم میزمان چیده می‌شد. آداب هر کس دستش بود. ظرفیت هامان را می‌دانست. بیشتر نمی‌داد. اگر هم غریبه‌ای می‌آمد شش‌دانگ حواس‌جمعش می‌کرد. هشدارمان می‌داد که مواظب حرف زدنمان باشیم. و ماها که از صافی برات رد شده بودیم داشتیم یا نداشتیم می‌رفتیم تا، به قول برات، جرعه‌ای از آن ام الخبائث بخوریم و گپی بزنیم. خودش نمی‌خورد، با مشتری‌ها نمی‌خورد. می‌گفت: «سر هر میز که بخورم، دیگر آخر شب پاتیلم.»

اما گاهی دیروقت در را تا نیمه می‌کشید پایین، بعد هم نیمی و غذای خودش را می‌آورد و استکانش را پر می‌کرد و می‌گفت: «سلام!»

می‌گفتیم: «سلام!»

استکانش را به لب می‌گرفت و یک‌نفس بالا می‌انداخت. قاشق ماستی که تعارفش می‌کردیم می‌زد به دستمان که قربان دستت و می‌خورد. آبخورهای سبیلش را با پشت دست پاک می‌کرد و می‌خواند، دو دانگ:

آن تلخ‌وش که صوفی‌ام الخبائثش خواند
اَشهی لنا و اَحلی من قُبلة العُذارا

گفتیم: «برات جان، همه این حرف‌ها درست، اما ما نمی‌خواهیم سر این ام الخبائث تو درگیر بشویم، این چیزی نیست که آدم پایش بایستد.»

گفت: «اما ما که نمی‌توانیم دوباره برگردیم به آن دخمه‌ها، سردابه های تاریک و نمور یهودی‌هامان، باز برویم روی مَصطَبه‌ها بنشینیم تا مغ‌بچه‌های ترک و تاجیک ساغر بگردانند. تازه اگر هم بخواهیم شراب بیندازیم، کو خمره‌مان، کو قرابه های ده منی‌مان، کو زیرزمین‌مان؟»

گفتیم: «اما شروع کرده‌اند، همه. برو بگرد، اگر زودپز دست‌ساز نجف‌آبادی پیدا کردی سه برابر خریداریم. تا می‌روی از بقال کشمش بخری، می‌گوید، برو پسر یک خمره هم برای آقا از آن پشت بیاور.»

گفت: «خوب، دارید تزویر می‌کنید، همه. اولش، من که گفتم، همین‌طورهاست؛ کافی است تا خلاف آنچه هستیم به قول خیام بنماییم تا شرمنده شویم و تحقیر را بپذیریم، بعد دیگر آسان می‌شود راهمان برد. رضاخان مگر چه کرد؟ گفت کلاه‌هاتان را یک‌هوا کوتاه کنید. دامن قبا را هم کمی، بله، خیلی کم، کوتاه کنید، همین. وقتی کردیم، وقتی پذیرفتیم، تزویر می‌شود ذات هر چیز، می‌شود حاکم بر روابطمان، اگر هم طرف هلاکوخان باشد، می‌شویم خواجه نصیر، اگر ملکشاه باشد، خواجه نظام الملک.»

رفت و از قفسه‌های روبه‌رو یک نیمی برداشت، با دندان در بطری را باز کرد و یک استکان‌ هم با همان دست گچ گرفته‌اش برداشت، پرش کرد. در بطر را بست و استکان به دست آمد. سنگین راه می‌آمد و یک پایش را می‌کشید. گفت: «می‌دانید، بیست‌وچند سال، هرسال، ۲۸ مرداد می‌رفتم بیرون، می‌آمدم میدان شاه. چه جمعیتی بود. می‌خواستم داد بزنم که بابا ما این را یک‌بار کشیدیم پایین یک‌بار فرارش دادیم، اما می‌دیدم هیچ‌کدام یادشان نیست، یا اصلاً ندیده‌اند، نخوانده‌اند. می‌ایستادند، همه، دور میدان و به مارش نظامی گوش می‌دادند.»

گفتیم: «مگر خودت نمی‌گفتی، من می‌بندمش، اگر این بی‌پدر برود، درش را تخته می‌کنم، تا عمر هم دارم بهش لب نمی‌زنم. یک لچک هم سر دخترم می‌کنم؟»

استکان را لبه میز گذاشت. دست کشید به ریش یکی‌مان. حالا یادمان نیست به ریش کدام. آن روزها فقط یکی‌مان ریش گذاشته بود. گفت: «پس تو هم شروع کرده‌ای؟»

و استکانش را برداشت و به یک جرعه خورد. گفت: «سلام!»

نگفتیم: «سلام!» که براق شد به ما، یکی‌یکی نگاهمان کرد. بعد هم دست دراز کرد. دو استکان را میان دو انگشت اشاره و شست دست چپش گرفت و هر دو را به یک نفس خورد و استکان‌ها را انداخت توی جیبش. عرق از دو نوک سبیلش می‌چکید. پاک نکرد، نه، نکرد، همان‌طور که همیشه پاک می‌کرد، با پشت دست، وقتی آخر شب می‌آمد سر میزمان. باز خم شد دو استکان دیگر را همان‌طور خورد و استکان‌های کمر باریک خالی را انداخت توی جیبش. گفت: «خوب، تمام شد، من، فقط من خوردم، شما غذا بخورید. غذا که می‌خورید؟»

خوب، می‌خوردیم. شروع کردیم. اما نیمی هنوز آنجا وسط میز بود.

نمی‌توانستیم حرفی بزنیم. پنج مشتری که پیدا شد دلمان قرص شد. آشنا بودند. اهل‌دل بودند. تا نشستند، برات بطرشان را آورد و پنج استکان، و برای همه ریخت. بعد هم رفت دلمه‌ها را توی پنج بشقاب بچیند. نه، جای ما نبود. برات که برگشت، گفت: «بطر کو؟»

نگاه کردیم. میز خالی بود، استکان‌ها هم نبود. توی دستشان بود. همه نگاهش کردند. داد زد: «گفتم بطر عرق کو؟»

یکی اشاره کرد به زیر میز، پشت پایه میز. برات خم شد و بطر را برداشت و درست گذاشت وسط میز. داد زد: «یا مردش هستید حدش را هم بخورید، یا بروید خانه‌هاتان و توی پستو بخورید. بعد هم که دهانتان را شستید یکی یک تسبیح بگیرید دستتان بیایید بیرون و به هر کس رسیدید بگویید، مَساکُم الخیر.»

بلند شدند، دهانشان را پاک کردند، یکی پولی انداخت روی میز. وقتی چرخیدند، برات همان‌طور پاکَشان رفت طرفشان، دامن کت یکی را با همان دست گچ گرفته گرفت و پول را تپاند توی جیبش، گفت: «تو که می‌دانی من تا حالا به نااهل ام الخبائث نداده‌ام.»

ما هم آمدیم، یا رفتیم قرابه ای دست‌وپا کنیم، زیرزمینی سراغ بگیریم. دیگر نمی‌شد پشت میزی نشست تا برات نان و پنیر و سبزی‌مان را بیاورد، لوبیامان را بیاورد، ماست و موسیرمان را، استکان‌ها را. استکان اول را همیشه خودش می‌ریخت. بله، باید می‌رفتیم. اما برای برات نگران بودیم. جای نگرانی هم بود، بخصوص وقتی شنیدیم یک‌شب توی راه ریخته‌اند سرش و حسابی مشت و مالش داده‌اند. اما برات از آنهاش نبود. همچنان می‌رفت، بادیه زیر بغل. اگر اهل‌دلی می‌خواست، بطر را درست می‌گذاشت وسط میز و استکان اول را هم خودش می‌ریخت. برای خودش هم می‌ریخت و با پشت دست آبخورهایش را پاک می‌کرد.

اما کار از این حرف‌ها گذشت، حتی ما، همه ما که دیگر ام الخبائث دست‌سازمان را توی صندوقخانه یا زیرزمینی می‌خوردیم و یک قاشق ماست یا یک گاز خیار شور روش و تمام، آن‌قدر گرفتاری پیدا کردیم که برات یادمان رفت. زن‌ها را گفتند باید حجاب داشته باشند. گفتیم، باشد، داشته باشند. محمدی می‌گفت: «به دخترم گفتم، ببین بابا، کسانی می‌خواهند با همین چیزها بین مردم تفرقه بیندازند. تا ما سر چارقد و چادر توی سر و مغز هم بزنیم، آن‌وقت دوباره بیایند به چهارمیخمان بکشند. شیلی که یادت هست، برو بخوان، ببین زن‌هایش چطور مانع تعمیق انقلاب شدند.»

تازه به نفع جیبمان، یکی یک چارقد سر زن و دخترت می‌کنی، یک شلوار هم می‌دهی بکشد به پاش و یک پیراهن گل‌وگشاد هم تنش می‌کند. آرایشگاه‌ها را هم بستند، بستند. دختر صدوق رفته بود موهاش را پسرانه زده بود. گفته بود: «توی تظاهرات تهران، روز اول ما بودیم، بچه‌های خودمان بودند. طاغوتی‌ها مگر جرئت دارند زیر باران سنگ، زیر باران بطری راهپیمایی کنند، اما فردا و پس فرداش دیدیم زن‌های بزک‌کرده هم آمده‌اند، چه لباس‌هایی. گفتیم، نه، ما نیستیم، لایق گیس خودتان. من هم رفتم موهام را دادم کوتاه کردند.»

ما هم می‌رفتیم و می‌گفتیم، مرگ بر آمریکا. حسن آقا بزاز می‌گفت: «امپریالیزم که شاخ و دم ندارد، همین چیزهاست، همین قر و فرهاست. سینما هم نباشد، نباشد. من که شهید ندادم تا باز همان فیلم‌ها را بیاورند. من موسیقی می‌خواهم چه کنم؟»

حسن عزادار بود، ما هم، اما گاهی پنجشنبه‌ها، عصر، اکبر آقای پنجه را خبر می‌کردیم. با سه‌تارش می‌آمد. سوروساتی راه می‌انداختیم. اکبر آقا نرم‌نرم می‌زد، وقتی هم یادش می‌رفت، می‌زد زیر آواز و با آن صدای گرفته خراش‌دارش یک‌دفعه شش‌دانگی می‌خواند که: پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند.

می‌گفتیم: «اکبر آقا، قربانت گردیم، یواش.»

بعد هم دست و دهانمان را می‌شستیم و تمام. برات را می‌خواستیم چه کنیم؟ مرگ بر آمریکا، می‌گفتیم و می‌رفتیم. اگر می‌دیدیم سقاخانه سر گذر کم‌کم راه افتاده است، می‌گفتیم، چه عیب دارد. کسانی اعتقاد دارند. آن روزها پیرزنی شاید می‌ایستاد و شبکه‌ها را به چنگ می‌گرفت و زار می‌زد و نیازی می‌خواست. حالا بیشتر شده‌اند. به‌صف می‌ایستند. خوب می‌گذرد. گیرم که یکی دو کتاب‌فروشی را غارت کردند، حتی ریختند و کتاب‌ها را وسط خیابان توده کردند و آتش زدند، خوب، بزنند. دوباره چاپ می‌کنند، دوباره می‌نویسند. به دایی بچه‌ها می‌گفتیم: «مگر می‌شود جلو تحول را سد کرد، زمان را به عقب برگرداند؟»

می‌گفت: «می‌شود، می‌بینی که.»

می‌گفتیم: «بله، در کوتاه‌مدت می‌شود، اما…»

داد می‌زد که: «آخر تحول هم ابزار و اسباب می‌خواهد، دانش می‌خواهد. وقتی این‌ها را از بین ببری، به عصر حجر هم می‌شود برگشت.»

مزخرف، همه‌اش مزخرف. واقعاً حیف آدمی که حنجره از خودش باشد، اما صداش، صدای غیر. پسر صدوق را که گرفتند، آمد که: «دیدید گفتم؟»

گفتیم: «خوب؟»

گفت: «من خودم دیدم. دک و دنده‌اش را خرد کردند، با چوب. این‌ها اوباش‌اند، هیچ‌کدامشان‌ هم آشنا نبودند، از جاهای دیگر می‌آورند.»

گفتیم: «درست می‌شود.»

گفت: «چی درست می‌شود؟ می‌گویند به صورت یک زن اسید پاشیده‌اند، می‌گویند به بازوی یک دختر سوزن زده‌اند، سوزن تزریق کرده‌اند. دستش فلج شده.»

گفتیم: «شایعات است، ضدانقلابی‌ها این‌ها را شایع می‌کنند. مگر ندیدی گفتند، سینما رکس را هم این‌ها آتش زده‌اند.»

گفت: «مگر مجبورند خط بدهند. وقتی بگویند، این فیلم‌ها همه تولید فساد می‌کنند، سینما مرکز فساد است، لانه کفر است، یکی، صادق‌ترینشان، فکر می‌کند، خوب، جهاد همین است، بنزین می‌ریزی دورتادور سینما و یک کبریت، تا قلعه دشمن با همه کفار حربی دود بشوند و بروند هوا. حالا تو برو یخه آن آدم را بگیر. نه، من می‌گویم یخه آن فکر را باید گرفت.»

گفتیم: «خوب کسانی هم هستند که می‌خواهند نگذارند مبارزه با امریکا به سرانجام برسد، این انقلاب پیروز بشود، می‌خواهند خون آن‌همه جوان پامال بشود.»

گفت: «انقلاب. این فقط بالا آوردن امعاء و احشاء است، همین، انگار یکی کارد بزند توی شکم خودش، دل‌وروده‌اش را بریزد بیرون و بعد هم جار بزند که بیایید ببینید.»

بفرما، این هم روشنفکرمان، تحصیل‌کرده فرنگ‌رفته‌مان. گاهی آدم دلش می‌خواهد درازش کند و با یک ‌تکه چوب بزند به آن ماتحت نازنینش. صدوق هم حسابی بکر بود. می‌گفت: «ملاقات نمی‌دهند، بچه را انداخته‌اند پهلوی ساواکی‌ها. می‌بینی؟»

گفتیم: «انقلاب است، زیر و بالا دارد. یک روز و دو روز درست نمی‌شود.»

خوب، این چیزها بود و دیگر اینکه فقط ماند یک کتاب‌فروشی که فقط شریعتی داشت، آل احمد داشت. پرتو قرآن. راه طی شده. یک سینما هم مانده بود که مصادره کردند و فیلم‌های سانسور شده تهران را باز سرخود قیچی می‌کردند، تکه‌تکه، دست‌آخر هم آدم نمی‌فهمید چه خبر است. تلویزیون هم همه‌اش مستند داشت. روزنامه‌ها هم فقط شد چند تا، همه همرنگ، همسو، مثل هم، انگار که همه‌شان را یک چاپخانه چاپ می‌کرد. مانده بود درودیوارها که آن‌هم آن‌قدر رنگ زدند، آن‌قدر خط روی هر چیز کشیدند که معلوم نبود کی چه می‌گوید. تازه مگر چند خیابان داشتیم؟ همه‌اش شش تا اصلی، یکی دوتایی هم باریکه راهی با درختچه‌های سوخته در دو سو. پارک هم بود و آن دو میدان. بازنشسته‌ها هنوز می‌آمدند و روی نیمکت‌های دور میدان کهنه می‌نشستند و به فواره‌ها نگاه می‌کردند. دور پایه میدان امام را یک پارچه سبز کشیدند، با صدوق رفتیم، گفتیم:

«می‌بینی؟ نیست. آن اسب شیهه زن و آن سوار که انگار می‌خواست تا ابد بتازد دیگر آن بالا نیست. باید تحمل کرد. مبارزه است. سر این چیزها نباید ناامید شد.»

صدوق می‌گفت: «همه‌اش روضه است، همه‌اش گریه است. یک‌دفعه بگوییم زنده‌باد مرگ، بگوییم زنده‌باد گورستان.»

پسرش هنوز آن تو بود، به جرم پخش روزنامه. مادرش هم که رفته بود ملاقاتی نداده بودند. گفته بودند: «برو مادر خدا را شکر کن که تا حالا تیربارانش نکرده‌ایم.»

بعد باز سروکله برات پیدا شد. ما دیگر قیدش را زده بودیم. سه‌تار اکبر آقای پنجه را شکسته بودند. برات گچ دستش را باز کرده بود، با تمام صورتش می‌خندید. هنوز ننشسته بود که گفت: «خوب؟»

می‌دانستیم چه می‌خواهد بگوید. اصلاً با چشم‌هایش می‌گفت، گفته بود. صدوق هم بود. حتی او وا نداد. گفت: «خوب که خوب؟»

گفت: «چرا نمی‌آیید؟»

گفتیم: «چی، بیاییم آنجا، تا تو بطر را درست بگذاری وسط میز؟»

گفت: «نه، دیگر تمام شد. هر چه داشتم تمام شد. قاچاق هم می‌دانید با مزاج من نمی‌سازد.»

گفتیم: «نکند از حد شرعی ترسیده‌ای؟»

گفت: «شاید.»

بعد هم گفت: «من فقط غذا دارم، همه نوعش. شاگردها هم آمده‌اند. شلوغ می‌شود. حتماً بیایید.»

و بلند شد. هنوز می‌خندید. سر عقل آمده بود. بلند شدیم. به در نرسیده بود که برگشت و از جیب بغل پالتوش یک بطر برچسب دار درآورد و گذاشت وسط میز. گفت: «راستی داشت یادم می‌رفت، این را آوردم بزنید.»

همه ماندیم هاج و واج. دیگر داشت یادمان می‌رفت. و حالا آنجا، درست وسط میز بود. دست‌ساز گیر می‌آمد اما لطف نداشت. تازه کافه ‌چیز دیگری بود، پشت آن میزها، با آن استکان‌های کمر باریک و یک کاسه بزرگ لوبیا و گلپر وسط. صدوق خیاری را پوست می‌کند، قاچ می‌زد و چهار طرف بشقاب پنیر و سبزی می‌گذاشت. استکان‌های کمر باریک را میان انگشت شَست و اشاره می‌گیری و می‌گویی: «فدا!»

می‌گوییم: «سلام!»

می‌گوییم: «عزت زیاد!»

می‌گوییم: «گشت!»

و یک جرعه از آن سرد تلخ‌وش ام الخبائثی را پیش از آنکه گلو بسوزاند، به لب و زبان می‌چشی، و جرعه بعد را با عطر ترد و شور یک قاچ خیار نمک‌زده پیشباز می‌روی.

گفتیم: «حالا بنشین، کجا؟»

دستپاچه شده بودیم. بطر آنجا بود. همه دست کردیم تا نیازش را بدهیم. گفت: «این‌یکی را مهمان من. چندتایی داشتم، گفتم شما هم بی‌نصیب نمانید.»

نوک سبیلش را به دندان گرفت و مکید و زد بیرون، پا کَشان، همان‌طور که همیشه می‌آمد یا می‌رفت. گفتیم اکبر آقای پنجه را هم خبر کنیم. دل‌شکسته است. از دلش دربیاوریم. آن نغمه، نغمه غم آلوده ترس‌خورده را همین‌طورها به ما رسانده‌اند. حالا ما تازه اول کاریم. اصلاً گفتیم صدای اکبر آقا را ضبط می‌کنیم. باید بماند. اما باید شرط کنیم فقط دو دانگ بخواند. نیامد. گفتند مریض است، دل‌ودماغ ندارد.

بعد دیگر سوروسات هفته‌مان جور بود. جیره‌مان را برات خودش می‌آورد و باز می‌گفت، این آخری است. نیازش را هم می‌گرفت، به همان قیمت که خریده بود، که همان ‌وقت‌ها خریده بود، و می‌رفت. گاهی هم می‌نشست یکی دو استکان می‌خورد. سرش که گرم می‌شد باز نقش شروع می‌شد. وقتی یکی دو هفته نیاورد، رفتیم سر وقتش. گفت: «می‌بینید که نیست.»

بار را برچیده بود. شنیده بودیم. و آن روبه‌رو به‌جای آن قفسه‌های رنگین با آن‌همه ام الخبائث‌هاش یک دیوار صاف بود با کاغذدیواری گل‌وبته‌دار و یک قاب عکس. یک یادداشت هم بود به خط خوش خودش:

مشروبات الکلی نداریم.

می‌گفتند، یک‌هفته‌ای در را کشیده پایین، دست و آستینش را بالا زده و یک‌تنه همه‌چیز را عوض کرده. غذا که آوردند، پاچه و حلیم‌بادمجان، پنیر و سبزی با تربچه‌های نقلی، ماست و خیار و نمی‌دانیم چه کوفت و زهرمار دیگری، دست‌ودلمان به غذا نمی‌رفت. آمد، همان‌طور سنگین، اما خندان، و همان‌طور که آبخورهاش را می‌جوید گفت: «بخورید. دردتان ‌همین بود، همین چند قفسه من بود. حالا دیگر تمام شد. دیگر یک بطرش را هم ندارم. خودم هم می‌بینید نخورده‌ام.»

سرش را پیش آورد که بو کنیم. نخورده بود. و ما خوردیم، قاشق قاشق. اما مگر پایین می‌رفت؟ گفت: «نمی‌توانید؟ پایین نمی‌رود؟ اما ببینید دیگران می‌خورند. همان‌طور که آن روزها سالگرد قیام ملی ۲۸ مرداد می‌رفتند به میدان شاه و تخمه می‌شکستند و به مارش نظامی گوش می‌دادند.»

بعد هم داد زد: «پسر آن رادیو را روشن کن، بلندش کن!»

نه، دیگر شورش را درآورده بود. گفتیم: «خواهش می‌کنیم، برات.»

گفت: «نکند آمده‌اید دنبال جیره‌تان؟»

رفته بودیم برای جیره‌مان. اما اگر هم نبود، نبود. گفت: «من می‌شناسمتان، برای اینکه خودم را می‌شناسم، ما خیال می‌کردیم که راه رسیدن به آن ناکجاآبادمان از هر کوچه‌ای باشد، باشد، قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت است، حاکمیت سیاسی است. فکر هم می‌کردیم این چیزها، این دورویی‌ها، پشت و واروهای هرروزه‌مان را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک جامه قرضی درمی‌آوریم و می‌اندازیم توی زباله‌دانی تاریخ. اما حالا می‌فهمم تاریخ اصلاً زباله‌دانی ندارد. هیچ‌چیز را نمی‌شود دور ریخت.»

گفتیم: «برات، می‌گذاری کوفتمان کنیم؟»

گفت: «فردوسی که یادتان هست. این‌ها تازه جنازه چند دانشجو را دزدیده‌اند، نمی‌دانم کجا یکی‌شان گفته، من شما را اعدام می‌کنم. اگر گناه نکرده‌اید که شهیدید و می‌روید بهشت. اگر هم گناه کرده باشید که دیگر حقتان است. می‌فهمید؟ حقمان است!»

گفتیم نباید محلش گذاشت، بگذار ور بزند. ور زد، گفت و گفت، از تقلب در انتخابات، از کشتار قارنا، ترکمن‌صحرا. بالاخره هم رفت. خوب، انقلاب است دیگر. ضدانقلاب هم که بیکار نیست. ریخته‌اند و فاحشه‌خانه‌ها را آتش زده‌اند. یک عکس از قاچاقچی‌های اعدام‌شده پخش کرده‌اند که ببینید!

خوب از کفش هاشان، از شلوارهای شندره‌شان می‌شود فهمید که دست چندم بوده‌اند. می‌گوییم: «خوب، اشتباه هم ممکن است بشود، اما آخر آن شکنجه‌چی‌ها چی؟»

آخ که دلمان خنک شد. مردم ریخته بودند که عکس تیمسار نمی‌دانیم کی را ببینند. چه جمعیتی! از سر و کول هم بالا می‌رفتیم. اما ضدانقلاب که در نمی‌ماند، می‌گویند: «بله اول این‌ها را، چندتایی را کشتند تا بعد بتوانند هر کس را بخواهند بکشند.»

باز یک عکس پخش کرده‌اند، مونتاژ شده حتماً، چقدر هم ماهرانه. می‌گویند: «ببینید، چطور صورت‌هاشان را بسته‌اند.»

با چپیه عربی بسته‌اند، پشت به دوربین، و تفنگ‌ها بر سر دست. صف ضدانقلابی‌ها هم آن روبه‌رو است با چشم‌های بسته و دست‌های باز، ایستاده بر دو پا، بی‌هیچ دیواری در پشت یا تیر چوبی. می‌گویند: «می‌بینید، آن گوشه را؟»

می‌گوییم: «بله می‌بینیم. یک بسته است، یک‌چیز سفید خفته بر زمین.»

می‌گویند: «با پای شکسته تیرخورده روی برانکار آورده‌اند و خوابیده اعدامش کرده‌اند.»

همین‌طور عکس دست‌به‌دست می‌گردانند. هر دفعه هم یکی افتاده است. باز یکی دیگر. انگار که از جوخه اعدام چپیه به سر هر دفعه یکی خوش‌خوشک تیری می‌زند، و بعد یکی دیگر، و بعد، یک ساعت بعد یکی دیگر. آخرش هم عکس یکی را بزرگ کرده‌اند. می‌گفتیم: «شاید از یک فیلم سینمایی باشد.»

مثل فیلم هم بود، وگرنه چطور ممکن است یکی چشم‌بسته با دست‌های باز رو به جوخه اعدام، افراشته قامت، بایستد و بعد که سینه‌اش را هدف گرفتند، باز بایستد، نه، رو به جوخه خم بشود و با دست‌های باز، دهان باز فریاد بزند، چیزی بگوید. بعد عکس آن که تیر خلاص می‌زد در آمد. به دیوار زده بودند. چه قد و قامتی! با لباس سرتاپا سفید، چکمه به پا و دستکش به دست. دستی به کمر، خم شده است و تیر خلاص را می‌زند. می‌گوییم: «این هنرپیشه است، هالیوودی است.»

می‌گویند: «بله، ما هم می‌گوییم آمریکایی است، اسرائیلی است.»

مزخرف، همه‌اش مزخرف. صدوق می‌گوید: «راستی خوانده‌اید که توی کرمان یک زن و مرد را سنگسار کرده‌اند؟»

می‌گوییم: «باز شروع کردی؟»

می‌گوید: «قاضی شرع گفته است.»

و دست می‌کند تا از کیفش روزنامه را درآورد و آدابش را بخواند که مثلاً اول غسل کند، پس احوط آن است که زانیه توبه کند و کفن بپوشد به دست خویش. و نقل است که زانی را تا سینه در خاک کنند و هر کس سنگ بیندازد بر صورت او. می‌گوید: «شنیده‌ام یکی پس از ده دقیقه و یکی پس از چهل دقیقه مرده‌اند.»

می‌گوییم: «می‌گذاری دل‌وروده‌مان بالا نیاید؟»

قاشق قاشق می‌خوردیم. اما پایین نمی‌رفت. دلمان پیچ می‌خورد. می‌گوید: «انگار خارجی‌ها هم فیلمش را گرفته‌اند، و در تلویزیون‌های دنیا نشان داده‌اند.»

دلمان انقلاب می‌شود. همان‌طور که دایی بچه‌ها می‌گفت، انگار امعاء و احشاءمان داشت می‌آمد بالا، توی حلقمان. صدوق می‌گوید، پسرش را چشم‌بسته دوانده‌اند. «می‌گفت، هی می‌دواندند، بعد یک‌دفعه چیزی می‌خورد به پیشانیم. بعد هم صدای تیر می‌آمد.» اول بازی بود. اول پسره فکر کرده شوخی است. باز دوانده‌اند، باز لوله تفنگ می‌خورد به پیشانی‌اش و تق، و آتش می‌کنند. بازهم می‌دوانند. بالاخره نتوانسته بود. گفته، بابا، بالا آوردم. روی زمین افتاده و بالا آورده.

گفتیم: «آخر صدوق جان، تو دیگر چرا؟ می‌بینی که محاصره‌مان کرده‌اند و با این‌همه رادیو، آن‌همه کوس و کرنا دارند روده‌هایمان را نشان دنیا می‌دهند، آن‌وقت تو هم می‌آیی نمکش می‌زنی؟»

صدوق گفت: «معذرت می‌خواهم، نمی‌خواستم این‌ها را بگویم، یک‌دفعه یادم آمد.»

اما مگر برات چیز سرش می‌شود؟ صدای رادیوش را بلند کرده بود. دیگر نرفتیم، اصلاً دیگر به صرافتش هم نیفتادیم. آن‌قدر دل‌وروده، آن‌قدر امعاء و احشاء توی روزنامه‌ها دیده بودیم، آدم لت‌وپار شده را روی دوشمان برده بودیم که ‌ام الخبائث از یادمان رفته بود. همه‌اش عکس. همه‌اش خبر. جوان‌ها مگر ول می‌کنند؟ نمی‌فهمند. بی‌تجربه‌اند. همه‌اش دست بریده، پای قطع‌شده، عکس قبر. چقدر مرگ! زنی بر قبری ضجه می‌زند و کنارش، دو چشم سیاه و گشوده دختری نگاه می‌کند، نگاهمان می‌کند. دیگر ارزان شده است، انگار مرگ را سبیل کرده باشند، انگار دوربین تلویزیون را گذاشته باشند توی قبرستان، انگار میکروفن رادیو را ببری بدهی دست همه قاری‌های قبرستان‌های دنیا. صبح هم که بلند می‌شوی انگار با مرده خوابیده باشی. جمعه‌ها با سرهای سنگین و مزه گس گوشت مرده در دهانمان و بوی کافور زیر بینی هامان می‌رفتیم روی نیمکت‌های میدان کهنه می‌نشستیم و به فواره‌ها نگاه می‌کردیم، و بعد هم می‌رفتیم نماز جمعه. به‌صف می‌ایستادیم و شعار می‌دادیم و بعد نمازی می‌خواندیم، با دوست و آشنایی دیداری می‌کردیم. تا آن روز صبح که یک مینی‌بوس آمد با بلندگویی روش. می‌گفت، بشتابید. می‌گفت، بیایید.

می‌خواستند یکی را حد بزنند. مینی‌بوس که میدان را دور زد، یک ماشین هشت چرخ پیدا شد. مجرم را توی ماشین بر نیمکتی خوابانده بودند، دو نفر پاهایش را گرفته بودند و دو تا دستهاش را، و یکی هم با همین چپیه های عربی بر سروصورت بالای سرش ایستاده بود، شلاق به دست.

برات بود. نیمه‌لخت بود. دویدیم رفتیم. جمعیتی شد. می‌گفتند: «دیشب ریخته‌اند خانه‌اش، همه‌جا را گشته‌اند، حتی یکی دو دیوار را شکافته‌اند. چیزی پیدا نکرده‌اند. بعد رفته‌اند سروقت دکانش، دیوار روبه‌رو را که شکافته‌اند خدا می‌داند چقدر بطری پیدا کرده‌اند.»

به میدان شاه که رسیدیم دیدیم ماشین هشت چرخ همان‌جا سر سه‌راهی ایستاده است. یک ردیف جوان‌های ریشو هم دورتادورش. اما مینی‌بوس همچنان دور می‌زد و آیه می‌خواند و شعار می‌داد. ما هم شعار می‌دادیم و از سر و کول هم بالا می‌رفتیم. زن‌ها بچه به بغل، مردها، حتی پیرمردهای عصابه‌دست آمده بودند. پسربچه‌ها از درختچه‌ها بالا رفته بودند. صدوق گفت: «برویم آنجا، بالای آن سکو!»

رفتیم. سرک کشیدیم. شلاق اول را زد، همان‌که چپیه بر سروصورت داشت. برات سر بالا کرده بود و مردم را نگاه می‌کرد. دومی را هم زد. زنی بچه‌اش را سر دست بلند کرده بود. بچه شیرخواره بود، پستانک به دهن. نگاه می‌کرد و پستانکش را می‌مکید. باز زد. پسرکی به پای ما چسبیده بود. می‌خواست بیاید بالا. جا نبود. آوردیمش بالا. ده سالش هم نبود. لبش را می‌مکید و با آن دو چشم درشت سیاهش نگاه می‌کرد، خیره. باز زدند. برات فقط نگاه می‌کرد، انگار سر آن‌همه آدم را می‌شمرد، یکی‌یکی، سر همه ما را، پیر و جوان، و حتی آن بچه‌ای که زن سر دست کرده بود. و ما صلوات فرستادیم. باز زدند. این بار یکی دیگر می‌زد. سروصورتش را نبسته بود. دستش را بلند می‌کرد تا آنجا که کش می‌آمد و شلاق تاب می‌خورد، توی آن آسمان آبی، و فرود می‌آمد. خبره بود. می‌دانست چطور بزند، همین‌طورها باید زد. دستت را شلال می‌کنی تا سنگین پایین بیاید و بعد شلاق به پوست رسیده و نرسیده دستت را می‌کشی. خیلی باید تمرین کرد. اگر این‌طورها بزنی که معمولاً می‌زنند دردی ندارد، اما اگر بکشی، دستت را یک‌دفعه بکشی انگار که آتش باشد، پوست را می‌توانی غلاف کن کنی. خیلی باید تمرین کرد. بعد دیگر آن‌قدر خوب می‌زنی که با چندتایی درد حسابی توی مغز استخوان‌ هم می‌پیچد و داد طرف را در می‌آورد. لازم است. عضو فاسد جامعه را باید جراحی کرد، باید برید و انداخت توی زباله‌دان. بعد دیگر کی جرئت می‌کند آن‌همه بطری را پنهان کند برای خودش، برای جیره اهل‌دل. خبیث؛ حتماً ملعون برای خودش گذاشته بود، یا برای اینکه گران بفروشد. بچه پستانک به دهان نگاه می‌کرد. زن خودش نمی‌دید. بچه چاق و سرحال بود، با چشم‌های درشت. سنگین بود. می‌دید. دستت را شلال می‌کنی و با تمام سنگینی شانه و بازو و مچ و دست، مثل یک‌تکه سنگ که از آسمان پایین بیفتد، سنگین می‌زنی، و بعد یک‌دفعه پس می‌کشی. برات دیگر نگاه نمی‌کرد. نمی‌شنیدیم چه می‌گوید. نشنیدیم حتی آخ بگوید. زن گفت: «آقا، ترا به خدا، برای من هم بگویید حالا چه‌کار می‌کند.»

گفتیم: «سرش افتاده پایین.»

گفت: «حالا چه‌کار می‌کند؟ صورتش چطور می‌شود؟»

گفتیم: «سرش افتاده پایین. نمی‌بینیم. موهاش ریخته جلو صورتش.»

آب کنار دهانش کف کرده بود. بازهم زدند، یکی دیگر می‌زد. چهار نفر زدند. به هرکدام فقط بیست‌تایی رسیده بود. این‌ها با صورت باز می‌زدند. دیگر پنهان‌کاری چرا؟ بعد هم بردندش. جماعت هم رفتند نماز. رفتیم نماز. با حضور دل نماز خواندیم. امام‌جمعه در خطبه اول از لزوم توبه گفت، بعد هم از وجوب عذاب اخروی، از صحرای محشر هم گفت، از روز پنجاه‌هزار سال. می‌گفت در یک صف طولانی باید بایستیم، کفن به دوش، زیر برق آفتاب، آفتابی مثل طشت خون. زمین هم داغ است، داغ‌تر از مس تافته. با پاهای برهنه می‌ایستیم، پشت سر هم. پنجاه‌هزار سال باید بایستیم تا نوبتمان برسد. نماز را با حضور قلب خواندیم.

عصر دوستان نیامدند. دوره داشتیم، خشک‌وخالی. گپی می‌زدیم و چای می‌خوردیم. نیامدند. صدوق تلفن کرد، گفت: «خجالت نمی‌کشی؟»

«خجالت بکشیم، چرا؟»

گفت: «همه‌مان، همه‌مان باید خجالت بکشیم.»

خجالت بکشیم، چرا، و از کی؟ دوربین‌هاشان را، همه دنیا، روی ما میزان کرده‌اند، انگار دختر سرتاپا شعله‌ور ویتنامی نبوده است، و سیاهان را هیچ‌وقت در هیچ‌یک از ایالت‌هاشان لینچ نکرده‌اند. نمی‌فهمد. می‌گوید: «خیلی احمقی!»

و گوشی را می‌گذارد. این صندوق هم متعصب است، عصبی است، صبر و استقامت ندارد. به بقیه هم تلفن کردم، یا جواب ندادند یا می‌گفتند رفته خوابیده. سر شب یکی تلفن کرد، نفهمیدم کی بود. گفت: «گوش کنید، من میدانم بطری‌ها را کجا چال کرده‌اند.»

گفتم: «چرا به من می‌گویی؟»

و گوشی را گذاشتم. باز زنگ زدند. گفتم، کسی برندارد. گفتم تلویزیون را روشن کنید تا به اخبار گوش بدهیم. بازهم زنگ زدند. گفتند دایی بچه‌هاست. گفت: «خبر داری؟»

گفتم: «چی را؟»

گفت: «یکی تلفن کرد که تراکتورچی گفته همه آن بطری‌ها را که گفتند ببر یکجایی بریز، چیدم توی تراکتور و بردم صحرا»

گفتم: «خوب؟»

گفت: «می‌گویند تراکتورچی گفته، من هم رفتم یک گودال کندم، بعد همه را ریختم توش و روش خاک ریختم.»

گفتم: «خوب، بایست همین کار را می‌کردند، پس می‌خواستی بدهند به تو، یا به من؟»

گفت: «چرا نمی‌فهمی؟ گفته یکجایی را کندم که خاکش نرم بود، بعد فقط یک راه خاک ریختم روش. گفته اگر بفهمند، اگر بو ببرند، حیف است.»

گفتم: «آخر مرد، توی این‌همه بدبختی، این هم شد مسئله؟»

گفت: «من که رفتم، جاش را هم می‌دانم.»

وسوسه می‌کنند، مثل شیطان لعین دائم می‌افتند زیر پوست آدم. شاید هم خود برات این آشوب را به پا کرده. گفتم بروم ببینم. نمی‌شد نشست، رفتم از پنجره نگاه کردم. یکی دو تا چراغ به دست دیدم که داشتند از پناه دیواری می‌رفتند. رفتم چراغ مرکبی را برداشتم. زن گفت: «کجا می‌روی؟»

گفتم: «بیرون سری می‌زنم.»

گفت: «بیرون که روشن است.»

گفتم: «بعضی خیابان‌ها نیست، خودت که می‌دانی.»

و زدم بیرون. یکی دو کوچه بالاتر یکی را دیدم. آشنا نبود. چراغش روشن بود. سری تکان دادیم. گفت: «شما می‌دانید کجاست؟»

گفتم: «نه.»

گفت: «می‌گویند طرف کوه است، پایین پای کوه. زیر یک درخت چال کرده است.»

گفتم: «کدام؟»

گفت: «نمی‌دانم.»

از شهر که زدیم بیرون، چراغ به دست‌های دیگری هم دیدیم، دو تا دو تا، یا چهارتاچهارتا. و آنجا، خیلی جلوتر از ما هم بودند. می‌رفتند. قدم تند کردیم. سرد بود. بالاپوشی نیاورده بودیم. صدای زوزه شغالی از جایی می‌آمد. حالا بیست‌تایی شده بودیم. پشت سرمان‌ هم می‌آمدند. یکی گفت: «حالا کجا هست؟»

گفتیم: «یکی حتماً می‌داند.»

یکی دو دسته همپا شدیم و تندتر رفتیم. یکی دو تا بیلچه‌ای هم آورده بودند. بیل چرا؟ می‌شکند. اما حرفی نزدیم. می‌رفتیم. پشت سرمان از دهانه کوچه‌ها همچنان می‌آمدند. سوزی بود که نگو. یخه کت‌ها را بالا کشیدیم، چراغ را دست‌به‌دست کردیم و آن دست کرخت شده را توی جیب‌هامان کردیم و رفتیم. یکی گفت: «خبر می‌شوند، حتماً باید بجنبیم.»

بایست می‌ایستادیم، حتی برمی‌گشتیم. برات ملعون! اما پاهامان بی‌اختیار ما می‌رفت، یا آن بوی خاک، بوی برگ‌های پوسیده کهنه می‌بردمان، انگار که میان دیوارهای خشت و گل سردابه‌ای برویم، بدویم. اما گاهی بوته خشک‌شده گیاهی جلو پامان سبز می‌شد. یکی گفت: «چه آسمانی! راستی که چه آسمانی!» یادمان رفته بود. ستاره‌های قدیمی، انگار که از رصدخانه مراغه رصد کنی. عقرب و سنبله و میزان. بنات النعش آنجا بود، به چه درشتی. بعد دیگر بوی درخت آمد، بوی خاک نم‌زده.

سیاهی درخت‌های بیشه را که از دور دیدیم، چراغ‌های جلوتر از ما جمع شدند، کپه شدند، و مثل یک حلقه آتش ثابت ماندند. سیاهی آدم‌ها، حلقه‌زده به گرد آتش، خم شدند. تندتر کردیم. سایه‌هاشان بلند و کشیده بر زمین افتاده بود. هلهله می‌کردند، یا باهم چیزی می‌گفتند به زبانی غریب. دویدیم. وقتی رسیدیم دیدیم گرد بر گرد خاک تازه زانو زده‌اند، انگار سجده کنند، دو بار. اما دست‌هاشان خاک را پس می‌زد. ما هم کاویدیم. پنجه در خاک می‌کردیم و خاک نرم شبنم نشسته را پس می‌زدیم. گفتیم: «خدا پدرش را بیامرزد که فکر همه‌چیز را کرده.»

و خندیدیم. یکی که آمد بیل بزند، گفتیم: «چه می‌کنی پدربیامرز؟» و خاک را مشت مشت پیش می‌کشیدیم و کلوخی اگر بود، دست‌به‌دست می‌دادیم به آن‌ها که پشت سرمان ایستاده بودند. یکی گفت: «آخ!»

دست از خاک بیرون کشید. انگشت خون‌چکانش را به دهان برد، مکید، و باز خاک را کارید. یک بطری شکسته بود. از دست گلی شده‌اش خون می‌چکید. اما می‌خندید. گفتیم: «خوب، هست، همین‌جاست، اما نباید عجله کرد، معقول باید گل و خاک را پس زد، بطری‌های شکسته، خرده‌شیشه‌ها را دست‌به‌دست داد.»

اما عجله کردیم، که بوی تند آن «گل‌رنگ تلخ تیز خوش خوار سبک» می‌آمد، انگار در انتهای سردابه ای به ناگهان خشت از سر مزار خمره بردارند، که یکی داد زد: «پیدا کردم!»

برخاسته بود، گل‌آلوده چیزی میان دو دست خونین و گلی. بوسیدش و دست‌به‌دست داد تا ببوسند. یکی به دندان درش را باز کرد و نوشید، و با پشت دست آبخورهایش را پاک کرد. بازهم بود. می‌کاویدیم، و چون گِل از گلوی آن نادرة خاک کرده محتسب، می‌ستردیم به پشت سر می‌دادیم و باز گِل را چنگ می‌زدیم. دیگر آخ هم نمی‌گفتیم، و دستی اگر جرعه‌ای نیازمان می‌کرد به پشت دست آبخورهامان را پاک می‌کردیم. یکی از پشت سر داد زد: «نامرد است کسی که به خانه‌اش ببرد. همین‌جا باید تماتش کرد، همین‌جا.»

مست بود. خم شده بود روی ما. و جیب و بغلمان را می‌گشت. گفتیم: «برو خانه، تو که ظرفیت نداری کی گفت بیایی؟»

بعد دیگر فقط گل بود و شیشه‌های شکسته، و ما دستهامان را به دامن چیزی که بر دوشمان بود پاک می‌کردیم، و دست خون‌چکان به پاره پیرهنی می‌بستیم، و آنجا میان دشت کپه کپه می‌شدیم، نشسته بر خاک و چراغی به میان. یکی حتی خیار شور آورده بود، چندتایی. از پس هر جرعه گاز کوچکی می‌زدیم و دست‌به‌دست می‌دادیم تا دیگران‌ هم مزه داشته باشند. یکی گفت: «متشکرم، خاک شور است.»

کی بود، کجا بود، میان کدام حلقه؟ نفهمیدیم و بعد یک‌دفعه صدای اکبر آقای پنجه بلند شد، با همان صدای خسته و پیرش از جایی، از میان جمع آدم‌های حلقه بسته به گرد چند چراغ، می‌خواند، دو دانگ چیزی می‌خواند. نمی‌فهمیدیم چی. و بعد یک‌دفعه بلند خواند:

«دل هوسِ، دل هوسِ سبزه و صحرا ندارد.»

و ما گفتیم: «ندارد!»

خواند: «میل به گُل، میل به گلگشت و تماشا ندارد.»

و ما گفتیم: «ندارد!»

«دل سرِ هم، دل سر همراهی با ما ندارد.»

«ندارد!»

«خون شود این دل که شکیبا ندارد.»

«ندارد!»

برخاسته بود و می‌خواند. ما هم برخاستیم و می‌رقصیدیم، دست در دست، یا دست در حلقه کمر آن دیگری کرده، پا می‌کوبیدیم، که یک‌دفعه صدای تیر بلند شد. از دور، از شهر می‌آمد. بیاید. اکبر آقای پنجه همچنان می‌خواند. نمی‌شنیدیم چه می‌خواند. یکی گفت: «چراغ‌ها را خاموش کنید، زود باشید، می‌بینندمان.»

خم شدیم، اما نمی‌شد، به دست‌های خونی‌مان نگاه می‌کردیم و نمی‌شد. اکبر آقای پنجه داشت «گرچه بر واعظ شهر» را می‌خواند، شش‌دانگ می‌خواند»

رندی آموز و کرم کن که نه‌چندان هنرست
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیَل دیو سلیمان نشود

دیگر صدای تیر را نمی‌شنیدیم، فقط صدای اکبر آقای پنجه بود، و ما ایستاده بودیم به گرد چراغ‌ها و بطری در دست، که دیگر نزدیک شدند. اکبر آقای پنجه که تصنیف را خواند، دوباره خواند تا ما هم دم بگیریم، دیگر رسیده بودند. صدای رگبار، صدای ژ ۳ نمی‌گذاشت بشنویم چه می‌خواند. هوایی تیر می‌انداختند. توی تاریکی بودند، نمی‌دیدیمشان. کسی آیه‌ای خواند، به لغت فصیح عربی. بر سر حلقه نور که پا گذاشتند دیدیمشان. سروصورتشان را با چپیه بسته بودند. نشستند زانویی بر خاک و لوله تفنگ‌هاشان را رو به ما گرفتند. یکی فقط ایستاده بود، شلاقی به دست. اکبر دیگر نمی‌خواند. نشسته بود. ما هم نشسته بودیم، همه. از بلندگو گفتند: «همه‌شان را باید حد بزنیم، همه‌شان را. از دم شروع کنید، اگر هم تا قیام قیامت طول بکشد، بکشد.»

یکی‌مان را دراز کردند. دوتایی پاهایش را گرفتند و دو تا دو دستش را پارچه‌ای سیاه روی سرش انداختند، دامن پارچه را جمع کردند و در دهانش چپاندند، و زدند. صدایی نمی‌آمد، از هیچ‌کس. بعد دیگر آن‌ها هم نشستند بر خاک، حلقه‌زده به گرد ما بر مرز روشنایی چراغ‌های ما، چپیه بر سروصورت بسته. فقط چشم‌هاشان را می‌دیدیم. و ما، همه ما، پشت به ستاره‌های قدیمی، هنوز قدیمی، تا دو چپیه به سر دوپایمان را بگیرند پا دراز کردیم، و دراز به دراز، فروتن و خاکی، دراز کشیدیم و تا نوبتمان، نوبت حد اسلامی‌مان برسد، گلوی بطری به دهان گرفتیم و آخرین قطره‌های آن تلخ‌وش ام الخبائثی را به لب مکیدیم و بعد مست، سروصورت بر خاک گذاشتیم، بر خاک سرد و شبنم نشسته اجدادی، و منتظر ماندیم.

آذرماه ۱۳۵۹



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *