غم لعنتی نزدیک بهار
جمشید محبی
نزدیک بهار که میشود، خاطرهها دورهام میکنند؛ آدمها، آهنگها، کردهها و حتی نکردهها، نگفتهها، نرسیدنها، حسرتها و غمی که یکهو همهی قلبم را میفشرد، انگار که قویترین پنجهی دنیا را داشته باشد. نفس کم میآورم در خانه؛ پا توی کفش میکنم سمت شلوغی خیابان و قدم میزنم تا هر جا که پای پنجاه و دو سالگیام یاری کند. خسته که میشوم، دربست میگیرم تا مهد کودک نوهام «دلارام» و از مربی میخواهم اجازه دهد داخل شوم و چند دقیقهای حین بازی یا کشیدن نقاشی تماشایش کنم. مرا که میبیند با همان لحن شیرین پنج سالگی «بابابزرگ جونم» گویان میدَود تا مسیر آغوشم. روی زانو مینشینم و به خود میفشارمش. با اولین نفس عمیق از موهای مجعد و پرپشت دخترک، همهی دلتنگیها موقتاً هم که شده رخت برمیبندند از وجودم.
عصرهای نزدیک بهار که دخترم «باهار» به بهانهی بردن دلارام سری بهم میزند، اول میرود سراغ زیرسیگاری و تعداد فیلترها را میشمارد؛ زیاد که باشند، میآید و مینشیند کنارم، دستم را میگیرد بین دستهایش، سرش را یکوَری میگذارد روی شانهام و ازم میخواهد برایش حرف بزنم. چیز زیادی نمیگویم؛ بیشتر لبخند میزنم و گیسوان بلند و مواجش را نوازش میکنم. باهار و دلارام که میروند، باز منم و تنهایی و یادها.
نزدیک بهار که میشود، یاد رفتهها میافتم؛ دلبرانههای کشدار و بعضاً کوتاه جوانی و میانسالی. اسفند، ماه غریبی است. برای من، اسفند همیشه غریب بوده؛ یک غربت وسیع. آدمیزاد هر چقدر هم که دلگُنده باشد، باز بعید است بتواند از پس غربت اسفند ماه بر بیاید؛ انگار یکی از آن مادرهای وسواسیِ مقید به سنتها توی دلت داشته باشی که دم عیدی جارو و خاکانداز برداشته باشد به خانه تکانی. هر چه بگویی مادرِ دل، مادرِ جان! این خانه که میتکانی فقط خاطره هم زدن است؛ چیزی گیر خاکاندازت نمیآید. کِی آدمی توانسته چیزی از دلش بیرون بریزد؟ چطور بتوانم آن همه یاد را، آن همه دلدادگی را، رفاقتها را، آن همه آدم عزیزِ رفته و برنگشته را دور بریزم؟ چطور میتوانم از خودم نپرسم «مستانه» الان کجاست و با کیست و چه میکند؟ نپرسم او که قید سه سال عاشقیت اول جوانیمان را زد و با آن پسرهی خوش چهره و پولدار رفت پاریس که هنرهای دراماتیک بخواند، حالا چه میکند؟ نپرسم اگر درک و فهم الان یا حتی اوایل میانسالیام را توی دوره دانشجویی داشتم، آیا باز هم آنقدر ساده قید «سیمین» را میزدم؟ یعنی الان کجاست؟ زنده است؟ مرده؟ آیا هنوز هم گهگاه یاد من میافتد، همان طور که من یادش میکنم؟ آیا او هم مثل من گاهی خاطرهی اولین بوسهمان را مرور میکند؟ هنوز آن شب لعنتی را به یاد دارد؟ آن شب که عصرش استاد «یغماییِ» شیفتهی «بیلی وایلدر» همه کلاس را برداشت برد سینما «سپیده» برای دیدن فیلم «آپارتمان» و بعدش با «آرش» و «نازنین» و «خسرو» و «تارا» توی کافه «فرانسه» ساعتها گپ زدیم و بعد آخرهای شب دو تایی پیاده راه افتادیم سمت «پل چوبی». یک نخ سیگار داشتیم و قرار شد با هم بکشیم و همین شد که بحث رسید به اینکه آیا از هم چندشمان میشود یا نه؟ من که همان اول موضعم را مشخص کردم و قرص و محکم گفتم از هیچ چیز او چندشم نمیشود اما سیمین کمی مردد بود، هر چند در نهایت گفت که او هم از من چندشش نمیشود. آنطور که دو به شک بود، دلچرکینم کرد و او این را فهمید. نزدیکیهای «دروازه شمیران» دستفروشی لبو میفروخت. رو به سیمین گفتم: «لبو بخوریم»؟ با لبخندی زیبا سر تکان داد که «اوهوم، میچسبه توی این سرما» و باز لبخند زد. دو ظرف لبو گرفتیم و روی سکوی مغازهای همان اطراف تنگ هم نشستیم به خوردن. دومین قاچ را که از وسط گاز زدم، بیهوا دهانش را آورد سمت لبوی نیمخوردهی من و بلعیدش. موقع قورت دادن لبو چشمهایش را بست و کیف کرد، آنطور که آدم گلی را میبوید و چشمهایش را میبندد و کیف میکند. تا من بخواهم تعجب کنم، خندید؛ گشاد و دلبرانه. قاچ دیگری را چنگال زدم و گرفتم جلوی دهانش که یک سومش را گاز زد و بعد، من از جای گاز او کمی خوردم و باز گرفتم سمت دهان سیمین و او با خنده باقیماندهاش را خورد. این بار او این کار را تکرار کرد و ما یکی در میان همینطور تکههای لبو را خوردیم تا قاچ درشت آخر. آخرین قطعه را قرار شد به پیشنهاد من، چشم بسته با هم بخوریم؛ هر کدام از یک طرفش. چشمها را بستیم و شروع کردیم به خوردن. من گاز سوم را که زدم نرمی لبهایش را روی لبهایم حس کردم و بیاختیار چشم گشودم. سیمین مثل برق گرفتهها سرش را کشید عقب و ما هر دو چند ده ثانیه همانطور که خشکمان زده بود، همدیگر را تماشا کردیم. چنگال و ظرف لبو را کنار گذاشتم و انگشتهایم گره خورد لای انگشتان سیمین. آرام کشیدمش سمت خودم و سرم را بردم جلو. سیمین به نفس نفس افتاده بود. چشمهایش را بست و سرش را پیش آورد. هم را بوسیدیم؛ آرام و کوتاه مثل یک جرقه، چون سیمین بیهوا پا شد و خواست که راه برویم. سرخ شده بود توی آن سرما و من هم غرق احساسات. دقیقا هجده قدم بیشتر نرفته بودیم که یکهو ایستادم، دستش را گرفتم و در حالیکه میخواست قدمی رو به جلو بردارد، کشیدمش توی آغوشم و تا برگشت به سمتم بوسیدمش. هنوز آرامش انگشتهایش لای موهای پشت سرم حین آن بوسهی طولانی را حس میکنم. آه … یعنی آن انگشتها الان موهای کی را نوازش میکنند؟
کاش یکی میتوانست به مادر وسواسی توی دلم حالی کند؛ خانه تکانی این دل بیصاحاب فقط هواییترم میکند. کاش میفهمید نباید یادم بیندازد با یک لیوان چای زیر آسمان پرستارهی کویر «شهداد» بود که من و «هستی» با هم آشنا شدیم و کارمان کشید به رفاقت و شدیم رفیقترینِ همدیگر اما روزگار چه زود این همدم روزهای بیکاری و بیپولی و افسردگی را ازم گرفت و سپرد به خاک. مینشستیم و حرف میزدیم و غم هم را میخوردیم. شانهام مأمن دلخستگیهایش بود و دستهایش آرامش روزهای پرالتهابم.
باز هوای خانه دلگیر میشود و نفس کشیدن سخت؛ نصف شبی پا در کفش میکنم به قدم زدن پارک سرکوچه. میخواهم بگویم توی این اسفند لعنتیِ بیرحم، من حتی دلتنگ «رعنا» هم میشوم، اگرچه آنطور خصمانه طلاق گرفتن و کوچیدنش به «کانادا» را هیچوقت نتوانستم ببخشم؛ نه فقط به خاطر خودم، بیشتر به خاطر باهار که آن موقع هشت سال بیشتر نداشت و بی رعنا، من ماندم و کوهی از مشغله و مسئولیت و روانی که تا سالها رنجور رفتنش بود. هنوز گهگاه اینترنتی حالی از هم میپرسیم و او هنوز هم مرا مقصر نداشتههایش میداند، خصوصاً باهار را که آن موقع نگذاشتم او را با خودش ببرد و بعدتر هم که بزرگ و مستقل شد، مثل من نمیتوانست و نخواست تن بدهد به زندگی در غربت؛ همینجا وَر دل بابایی ماند و حسابدار شد. ازدواج و زندگی موفقی هم داشته اما رعنا هنوز اعتقاد دارد به خاطر من است که باهار دل نمیکَند از این شهر و دیار.
نزدیک بهار که میشود، خاطرهها دورهام میکنند؛ حسرتها، حسرت کارهای نکرده، راههای نرفته، آدمهایی که میشد تجربهشان کنم اما نکردم. یک وقتهایی به خودم میگویم کاش بعد از رفتن رعنا آنقدر نمیترسیدم از دوباره دل باختن. کاش باهار را بهانهی دل ندادنهایم نمیکردم. کاش قلب «نرگس» را نمیشکستم و اجازه میدادم دلباختگیاش به عشق بنشیند؛ با کی لج کردم من؟ با او که همدلروزهای میانسالیهم بودیم یا با خودم؟ کاش خواستگاری همکار قدیمیام را رد نمیکردم، آنطور که صاف و پوست کنده وقت سیگار کشیدن توی تراس اداره بهم گفت: «مهرداد یه سوال میکنم ازت، بیحرف پس و پیش یک کلام یا میگی آره یا میگی نه و اگه جوابت نه بود، نه من چیزی گفتم و نه تو چیزی شنیدی» و بعد بیدستپاچگی خاص اینطور وقتها خیلی قرص و محکم پرسید که باهاش ازدواج میکنم یا نه؟ و من آن روزها به قدری دلمرده و رمیده روان بودم که بیتأمل پاسخ منفی دادم و دیدم که غرور «کتایون» شکست و رفته رفته از هم سرد شدیم.
به هوای قدم زدن توی پارک سر کوچه از خانه زدم بیرون و حالا نصف شبی نمیدانم چطور خودم را جلوی مهد دلارام پیدا میکنم. مرا چه میشود؟ چه میکند با من این غربت اسفند، این غم لعنتیِ نزدیک بهار؟ دست میکنم توی جیب پالتوام و پاکت سیگارم را در میآورم به هوای گیراندن نخی دیگر اما می بینم خالی است. چشم میاندازم دور و اطراف؛ چراغ سوپرمارکت آن طرف خیابان روشن است. آهی میکشم و از خیابان عبور میکنم.
***
منبع: bestory.ir