داستان کوتاه
” عیادت “
نوشته: هوشنگ گلشیری
پلهها که پیچ خورد سرش را دزدید و طرح مبهم چهره کودکیاش را که توی دالان دیده بود از یاد برد. به مهتابی رسید. اتاقک آشنای روبهرو و چرخ چاه شکسته و هاون را سر جایشان دید و حتی آن درخت انار را. شاخههای انار بهسوی دست کودکی چهارپنجساله که خطوط چهرهاش آنهمه آشنا و دور بود، و بهسوی سنگفرش حیاط خم شده بود. زن را توی درگاه دید. چادرنماز قالب تنش بود و هیکل گوشتالودش تمام چهارچوب را پر کرده بود؛ و مرد در لابهلای آن گونههای سرخ و پیشانی لکوپیس شده به جستجوی چیزی پرداخت، اما دستخالی بازگشت. بعد کوشید تا همان خطوط آشنا را که سالها بود با خود داشت دنبال کند. از شانهها شروع کرد و به پستانها رسید و دید که خطوط قاطع جثه زن آن خطوط سیال و شکننده را از ادامه باز میدارند و ناچار شد آن انحنای ظریف و ناپیدا را رها کند و خود را به دست این قوسی که حجم بیشتری از فضا را گرفته بود بسپارد، و خطوط او را به کشاله رانها بردند و به دو خط وقیح میان پاهای گشوده زن، دو خطی که با خشونت و وقاحتشان نمیگذاشتند مرد رنگهای تیره لحاف کرسی آن سوی درگاه را از هم تمیز بدهد. زن گفت:
– سلام
جستجو بیهوده بود. این را دیگر میدانست و لبهایش تکان خورد و بهزحمت توانست از شکاف میان تن عرق کرده زن و در به داخل اتاق بخزد. لبها که با او و در او بودند هنوز پافشاری میکردند؛ و آن ردیف دندانهای سفید هنوز میخواستند خودشان را به این دو ردیف دندانهای زرد شده زن تحمیل کنند؛ اما مرد دید که آن دو خط نازک کنار لبها و آن چشمهای زنده و سیاه نمیتوانند در این ترکیب مغشوش و پرگوشت، آنهم در قالب این چادرنماز سیاه، جا باز کنند.
کرسی کنار اتاق بود. بیمار را دید. صورتش تکیده و سیاه بود. دو دندان زرد شده و لبهای سیاه نیمهباز را هم دید و بعد دو خط سیاه و سایهدار کنار لبها را که نمیگذاشتند پوست کشیدہ صورت بیمار روی چانهاش سر بخورد. حلقه چشمها آنقدر بزرگ بود که هیچ خاطرهای را نمیپذیرفت. مرد کنار بیمار و دور از دسترس آن نگاهها نشست. زن هنوز در چهارچوب در بود؛ و تمام چهارچوب را تن او بود که پر میکرد، بیهیچ روزنی برای نور و یا مفری برای نگاهی به مهتابی و اتاقک آشنای روبهرو.
میدانست که اگر به نیمرخ بیمار نگاه کند همان خط حایل را میبیند و آن پوست سیاه و لخت را که به خط تکیه داده است و بعد موهای آشفته و سیخ شده را و آن چشم را که… و سرش را زیر انداخت. نور اتاق را روشن کرد. زن پشت سماور نشسته بود؛ و مرد دید که سماور در متن هیکل زن خیلی کوچکتر از معمول شده است. زن گفت:
– دو ماه میشه که یککله افتاده.
– میدانستم.
و به دستهای گوشتالود زن که داشت استکان و نعلبکی را توی جام برنجی میشست نگاه کرد.
– تا هوش بود نذاشت ببریمش مریضخونه، خیلی از عمل میترسید.
چای را ریخت و مرد به حجم دو ران زن نگاه کرد که از زیر چادر بیرون مانده بود، گفت:
– چن تا شدهان؟
– چن تا؟ غیر از اون دو تا، هان؟ خب، با اینیکی، حالا میشن چار تا.
خندید و دامنش را بالا زد. شکم زن عجیب گرد و سفید بود. مرد پرسید:
– میبینه؟
زن دامنش را پایین انداخت و آن دو حجم عظیم را زیر دامنش پنهان کرد.
– البته که می بینه، حتی گوشاشام میشنوه، من از اشکاش میفهمم؛ اما نمی تونه حرف بزنه.
با گوشه چادرنمازش اشکش را پاک کرد و چای را جلو مرد گذاشت. چای داغ بود و مرد نمیخواست که باز آنهمه به سراغش بیایند، اما نتوانست و آمدند. دالان تاریک بود و مرد میدانست که زن یکجایی، توی تاریکی، ایستاده است. دست کشید به دیوار و جلوتر رفت. دیوار کاهگلی بود و بعد به آن گوشه رسید. دستش روی آن پستانهای کوچک و گرد لغزید و روی شکم زن که تازه بالا آمده بود. زن گفت: «گوشتو بذار اینجا، بذار اینجا.»
از زن پرسید:
– بازم میشه صداشو شنید؟
-کدوم صدا رو؟
مرد چای را سر کشید و گذاشت که بیایند. گوشش را گذاشت روی پوست شکم زن و صدا را شنید، صدای تپش کسی را که در آنسوی پوست و گوشت شکم زن داشت شکل میگرفت. خندید و باز شروع کرد و زن نمیخواست و مرد ناچار بود. اول چادرنمازش را برداشت و بعد پستانها را مشت کرد، که زن گفت:
– چند سال بود که دلش درد میگرفت و بازهم میخواست، اونام هر شب. هر چه گفتم مرد، بسه دیگه، مگه به خرجش میرفت. تا یکدفعه افتاد. حالا من با این سه تا بچه قد و نیماند و اینیکی که…
و هقهق گریهاش بلند شد و مرد فهمید که زن با گریهاش دارد او را سرزنش میکند؛ و به بیمار نگاه کرد و اشک را روی گونه چپش دید که از روی خط حایل به روی چانه افتاد و باز یکی دیگر، که گفت:
– خواهش میکنم…
آنقدر آهسته گفت که شک کرد زن شنیده باشد؛ اما هقهق گریه زن تمام شد. چشمهایش را با گوشه چادرنماز پاک کرد. مرد به چشمهای زن نگاه کرد و در ته آنها همان چشمها را دید که برق میزد و مرد را میخواست؛ و مرد احساس کرد که آن بار سنگین را از روی دوشش برمیدارند؛ و خودش را رها کرد تا باز آنهمه بتوانند از اعماق او بالا بیایند؛ اما وقتی بچه را دید سرش را تکان داد.
بچه کنار پلکان ایستاده بود و توی اتاق را نگاه میکرد. ریزهنقش بود و زردرنگ. زن که برگشت، دامنش عقب رفت و مرد باز آن دو حجم عظیم را که با پارچهای رنگین لفاف شده بود دید. زن گفت:
– محمد جان، بیا تو، داییات اومده ببیندت.
– زن، شرم کن.
زن برگشت. میخندید
– به خاطر بچه اینو گفتم. تازه چه فرق میکنه؟
باز برگشت و به پسرش گفت:
– پسرداییات اومده ببیندت.
مرد زیر لب گفت:
– پسردایی بابات.
زن نشنید. بچه آمد کنار چهارچوب در ایستاد و با آن چشمهای سیاهش به مرد خیره شد؛ و مرد در چهره او همان خطوط آشنا را دید، خطوطی که حتی پس از ساعتها نگاه کردن به آینه نمیتوانست پیدایشان کند.
بچه کنار زن نشست و گوشه چادرنماز را به دست گرفت. مرد پرسید:
– این اولیه؟
زن خندید:
– قربون حواس جمع! اون یکی حالا هفت سالشه.
و چانه بچه را در دست بزرگش قاب گرفته
– میبینی که چقدر شبیه تو شده.
مرد به نیمرخ بیمار نگاه نکرد، اما میدانست که حالا اشک دارد از خط حایل روی چانه میافتد و یکی دیگر، که گفت:
– شرم کن.
اما فهمید که زن نشنیده است. بچه پشت جثه زن پنهان شد، و مرد فقط دست کوچک او را میدید که با چادرنماز بازی میکرد. مرد دوباره رانها را دید و برآمدگی شکم زن را و احساس کرد که جهت نگاه آن چشمهای خیره و باز نیز باید همانجاها باشد، که پرسید:
– چشمهاش همینطور بازه؟
– پنج روزه، خوابشام که میبره چشماش همینطور باز می مونه.
– نمیشه بستش؟
باز هقهق گریهاش بلند شد؛ و مرد صورت بچه را دید که از بالای ران زن پیدا شد و به صورت زن نگاه کرد.
– مگه چی گفتم، هان، چی گفتم؟
بلند شد که شانههای زن را بگیرد و دلداریش بدهد، اما ترسید که در تیررس نگاه آن دو چشم باز و خیره قرار بگیرد و سر جایش نشست.
– خواهش میکنم دست بردار، من که قصد بدی نداشتم. آخه تو باید به فکر این بچهها هم باشی.
این دفعه بلند گفته بود. حتم داشت که بیمار شنیده است. زن ساکت شد و سر بچه باز پشت جثه زن پنهان شد. برای آنکه حرفی زده باشد گفت:
– اونای دیگه کجان؟
– اولی مدرسه است، این هم اینیکی.
خم شد و گوشه لحاف کرسی را بالا زد و مرد صورت کوچک و گرد و سرخ را که دید پشتش تیر کشید: همینطور بیمحابا آمده بود تو، بیآنکه بداند ممکن است زیر چینهای لحاف کرسی یکی دیگر هم خوابیده باشد. زن گفت:
– تب داره. دو روز میشه.
خم شد و گونه بچه را بوسید؛ و مرد سر قوز افتاد به خودش هم نمیدانست چرا و پرسید:
– این دو تا…
و فهمید که خیلی بلند گفته است و لبش را گزید. زن استکان را از جلو مرد برداشت و همانطور که چای میریخت گفت:
– نترس، این دیگه ترسی نداره، پشماش ریخته.
و مرد داد زد:
– گفتم: این دو تا مال کیه؟
زن چای را جلو مرد گذاشت.
– چه فرق میکنه…
و مرد نخواست که بشنود و گذاشت که بازگردند. دیگر ترسی نداشت. حتی توانست توی اتاق را به یاد بیاورد. زن رفته بود پشت پرده و وقتی او رفت تو، آمد و چشم مرد را از پشت سر گرفت. مرد دست برد و کفلهای زن را گرفت، و زن غشغش خندید. آن شب ماه رمضان را هم به یاد آورد که بعد از سحری خوردن آنقدر با کتابهای درسیش کلنجار رفت تا صدای گرپ گرپ پای شوهر توی راهپلهها بلند شد. زن گفته بود که حتماً منتظر بنشیند؛ و مرد صدای در را که شنید رفت پایین. چراغ اتاقهای همسایهها خاموش بود و دالان تاریک تاریک. کورمالکورمال به در رسید و چفت در را انداخت و بعد از پلهها رفت بالا. در نیمهباز بود. وقتی داخل اتاق شد صدای زن را شنید.
– از اون طرف بیا، بچه پایین پات خوابیده.
تن زن برهنه بود و خیس و گرم، و مرد پستانها را مشت کرد. زن گفت:
– دیگه حوصله شو ندارم، فقط شروع کن.
بعد صدای در بلند شد و مرد شروع کرده بود. در را محکمتر زدند و مرد بلند شد. لباسهایش را پوشید و دوید بیرون. روی مهتابی که رسید چراغها روشن شده بود. صدای همسایهها را شنید و دولادولا راه افتاد. بعد شبح پدر را دید که توی درگاهی روبهرو ایستاده بود و مرد میدانست که حالا باید همانجا، روی مهتابی، چهار دستوپا خشکش بزند و به پوست خربزهها خیره شود و وقتی پدرش گفت:
– نامرد.
یک پوست خربزه را گاز بزند؛ و تعجب میکرد که آن شب این جثه تکیده چطور توانسته بود، آنقدر محکم، از پلهها بیاید بالا و داد بزند:
– چه خبره، دایی جون؟
و پدر فقط آمد جلو و گوش مرد را گرفت. از روی زمین بلندش کرد و گفت:
– آخه، پسر، اینجا جای شاشیدنه، اونام روی مهتابی مردم؟ آخه یک تک پا برو مستراح و بیا.
و کشیده را زد.
مرد عرق کرده بود. چای را سر کشید و به زن نگاه کرد و به حجم پستانهایش؛ و وقتی باز به یاد آن دو پستان گرم و خیس افتاد باز پرسید:
– چرا اون شب اونقدر زود از حمام برگشت؟
– چه زود و چه دیر، تو که دیگه کار خودتو کرده بودی.
دست بچه را گرفت و کشیدش جلو. مرد باز صورت بچه را دید و خطوط آشنا را.
– خیلی بیشرمی!
آهسته گفته بود؛ اما زن شنید و خطوط صورتش توی هم رفت، که مرد گفت:
– خواهش میکنم دست بردار، دیگه گذشته، اما تو هم نبایست این دو تا را…
زن براق شد:
– نبایست؟ تو کجا بودی که ببینی چه به سر من آورد؟ وقتی شما از اون اتاق روبهرو بنه کن شدین هر شب در دل من مینشست که میخواهم بچهام بشود و نمیشد. بهانه میگرفت، سر هیچ و پوچ بچهها را میزد. حرفی نمیزد اما من از چشماش میفهمیدم که باید بو برده باشه که اصلاً بچهاش نمیشه. اونوقت باز هر شب خستهام میکرد و گرپ گرپ از پلهها میرفت پایین تا همه بفهمن که داره میره حموم.
و مرد بیتاب پرسید:
– پس از کی، هان؟
– چه فرق میکنه؟ اون فقط میخواست بدونه مرده و می تونه. منام بچهدار شدم، اونام دو تا.
و حالا بچه هفتساله، همانکه مرد توی راهرو دیده بود، کیف مدرسه به دست، در آستانه در ایستاده بود، که مرد بلند شد. زن گفت:
– میشد امروز ظهرو بد بگذرونید.
و خندید؛ و مرد نگاه کرد به بیمار و دید که چشمهایش همانطور باز و خیره مانده است.