داستان کوتاه
” عکسی برای قاب عکس خالی من “
روایت یک زندانی
نوشته: هوشنگ گلشیری
هیچکس حدس نمیزد که اینطور بشود، یعنی اینطور که آنها رفتار کردند کار را مشکلتر کرد. ابتدای کار مشکل میشد فهمید که کدام عکس را باید از توی عکسهای دستهجمعی یا خانوادگی انتخاب کنیم و بدهیم بزرگ کنند و لای تقویم یا دستهچک هامان بگذاریم، یا قاب کنیم و بالای بخاری آویزان کنیم. مشکل بود. بعضیها عکس هر سه تا را، بخصوص همان را که روزنامهها چاپ کرده بودند، بزرگ کردند. عکس رنگ و رو رفتهای بود. سر هر سه تاشان را تراشیده بودند. در نگاه اول نمیشد گفت که کی، کیست. سبیل هاشان را هم زده بودند. بعضیها میگفتند: شاید از بس توی آن نمدانی ها ماندهاند اینطور شدهاند، مثل هم شدهاند؛ لاغر، با گردنهای باریک و بینیهای تیرکشیده و چشمهای…. از عکس نمیشد فهمید. دو چشم و یک بینی و لبی با دو چین، فقط. بینی «م» کشیدهتر بود؛ اما توی عکس مشخص نبود. اگر مو داشتند، ما – اقلاً بعضیهامان- میتوانستیم بفهمیم که «د» مثلاً دست راستی ست – همانکه موهای فرفری و پرپشت دارد و ناچار «س» هم آن وسطی ست. پیدا کردن «م» دیگر اشکالی نداشت. مشکل اساسی این بود که هر سه تا یک روز و یک ساعت غیبشان زد. بعد این را فهمیدیم. آخر اگر یکی را اول… میفهمیدیم که کدام دو تا را باید قدر شناخت.
دو هفته و سه روز ازشان خبری نداشتیم. هیچ. میدانستیم که خبری شده؛ اما هیچکس حتم نداشت که مربوط به آن قضیه است. وقتی روزنامهها عکسشان را چاپ کردند – آنهم بهعنوان فلان و بهمان- و آن حرفها را به نقل از آنها نوشتند، فهمیدیم که ای دادوبیداد؛ اما باز که دیدیم، یعنی من دیدم، هنوز به سراغم نیامدهاند، فکر کردم همه آن حرفها را روزنامهها از روی چند نسخه چاپشده نوشتهاند. آخر هر سه تا روزنامه صبح و عصر، شرح وقایع و نحوه فلان و بهمان را یکطور نوشته بودند. مو نمیزد. حروف، البته تفاوتهایی داشت. درست است که بیشتر مطالب روزنامهها همینطور است، اما آخر، گاهی فعلی، قیدی، چیزی را خودشان کموزیاد میکنند تا زیاد توی چشم نزند؛ اما اینیکی، خیر، مو نمیزد.
یک هفته بعد هم فهمیدیم که بله، خبرهایی هست؛ و همهاش، من، گوشبهزنگ بودم که کی. چند تا از کتابهایم را سوزاندم؛ یعنی دیدم این کتابهای عهد برقی دیگر به درد امروزمان نمیخورد. راستش ترسیدم. حالا هم پشیمان نیستم. برای اینکه فهمیدم یکی از آن کتابها را خودشان چاپ کرده و علامت گذاشته بودند تا بفهمند: کی و کجا؟ همان روزها بود که به فکر افتادیم بفهمیم عکس کدامیکی یا کدام دو تا را باید نگه داریم؛ و اگر عکس هر سه تا را قاب میکردیم؟
بعد شروع شد. توی خانه ما چیزی نبود. گفتم که سوزاندم؛ اما «بوف کور» و «حاجیآقا» و حتی کتابهای «نیما» را برده بودند، بعد فهمیدم که به شعر نو هم علاقه پیدا کردهاند. آخر، آنجا، ساغر مجبورم کرد «آرش کمانگیر» را براش بخوانم و توضیح بدهم. عکس آن سه تا هم جزو پرونده شد. قاب خاتم خالی را گذاشته بودند روی بخاری.
گفتم یک هفته بعد از چاپ عکس آن سه تا و آن حرفها بود که شروع شد. صبح شنبه شنیدم یکی را، و بعد عصر توی خیابان شنیدم دو تا شدهاند. همینطوری روزی دو یا سه تا و بعضی روزها پنج یا شش تا یک ماه طول کشید تا ته و توی کار در آمد. به قول آنها زنجیر به آخرین حلقه رسید. من آخرین حلقه بودم.
مقصودم این چیزها نبود، بلکه میخواستم بگویم هیچکدام از ما «س» یا «م» یا «د» را ندیدیم. حتی من نشنیدم که کسی صداشان را شنیده باشد. حتماً آنها هم توی یکی از آن اتاقها بودند که ما بودیم. اتاق که نبود، 1.5 در 2.5، همین؛ و یک پنجره به بیرون. دو نفر بهزحمت میتوانستند توی آن سر کنند؛ و آنها سه نفر بودند. همه فکر میکردند شاید ته راهرو باشند. یک مستراح هم بایست همانجاها میبود. وگرنه چرا هیچکس آنها را توی راهرو یا دم مستراح اینطرف ندیده بود؟ ما ملاقاتی داشتیم؛ اما آنها؟ فکر نمیکنم. اصلاً خیلی راحت میتوانستیم همدیگر را ببینیم. بعد هم همهمان را بردند عمومی، همه را جز آن سه نفر. میدانستیم که همهچیز را میدانند، یا میدانستهاند که کی و کجا و با کی. حتی کتابها را با اسمورسم، و حرفها را؛ اما نمیگفتند. تا نمیگفتیم، وانمود میکردند که نمیدانند، و تا نمیگفتیم، از عمومی خبری نبود. میخواستند از ما، آنهم کلمه به کلمه، همهچیز را بیرون بکشند. میرفتند و میآمدند و میگفتند:
– بازهم هست.
مثلاً خود من گفتم: آخر چی؟
– بازهم هست.
فایدهای نداشت. تاب نیاوردیم. آخر چه چیز را و برای چه پنهان کنیم؟ آن کسی که میخواستیم اسمش را نیاوریم، توی اتاق پهلویی بود؛ و آنیکی هم که همین امروز صبح توی راهرو به من گفت:
– فایده ندارد. سعی نکن هم چوب را بخوری و هم پیاز را.
میدانستم که فایدهای ندارد. همه میدانستند؛ اما وقتی آنطور آدم را بازی میدادند؟ و شاید هم برای اینکه ببینیم میشود نگفت، میشود چیزی را، یک آدم را حفظ کرد…؟ من چیزی نداشتم که پنهان کنم، مقصودم دیگران است. آدم را جری میکردند. آنها هم – من فهمیدم، یعنی حس کردم- خوش دارند آدم اول روبهرویشان بایستد و بگوید:
– نه.
تا کاری بکنند که خود آدم بگوید، بگوید و حس کند که نتوانسته است، لیاقت نداشته است. فکر میکنم همینطورها بود که گاهی بعضیها را سر قوز انداختند که چیزهایی را هم که شاید خیلی خصوصی بود و کسی نمیدانست تا بگوید، بگویند؛ و بعد یکدفعه از اول شروع میشد. میآمدند و میرفتند. از همان سه تا، حتماً.
– بازهم هست.
ما که ندیدیم آنها را ببرند و بیاورند؛ اما حتماً از آنها شروع میکردند. باز برای همین حرفها بود که دلمان نمیآمد یکی یا دو تا از آنها، یا هر سه تاشان را مقصر بدانیم. بعضیها فکر میکردند از جایی دیگر درز پیدا کرده است.
برای همین شل کن و سفت کنها بود که سخت هم نمیگرفتند. حتی توی عمومی که رفتیم، با بازجوها و گروهبانها والیبال بازی میکردیم. اسم عمومی را گذاشته بودیم هتل ساغر. گروهبان ساغر خوب آبشار میزد، خوب هم میساخت، اما نمیتوانست وسط را بگیرد. شعر نو هم میخواند. قبلاً هم خوانده بود. «بوف کور» را هم برایش خوانده بودند. چه قدر جان کندم بهاش بفهمانم که نه بابا، این حرفها که قبلاً شنیدهای ربطی به «بوف کور» ندارد. «حاجیآقا»؟ درست؛ اما «بوف کور» چی؟ نشد زمینه اجتماعی و محیط و فلان و بهمان را از کلهاش بیرون کنم. در مورد «آرش کمانگیر» هم که اصلاً نمیشد. بعد هوس کرد که «هوای تازه» را بخواند و آنهای دیگر را؛ اما نمیتوانست. همهاش میخواست همان حرفها را هم توی اینها ببیند. آخرش که دید حریفم نمیشود، گفت:
– این بابا، حتماً… خوب، باور نمیکنم آدم در حالت عادی، بیآنکه سرش گرم باشد و یا یکچیزی… میفهمی؟
همینطورها حرف میزد.
غروبها دور حیاط قدم میزدیم. حیاط، چهار دیوار بلند داشت و یک حوض. بیدی هم توی یکی از باغچه هاش بود. تعریفی نداشت. باوجوداین از همان وقت بود که دیدم بید هم راستی قشنگ است. بعد هم که سرد شد و برف آمد، باز قشنگ بود. توی اتاق ما – اتاق که نبود، یک درندشت- چهلوسه نفر بودیم، با عمران. کنار هم افقی و عمودی و گاهی… و بالاخره یکجوری میخوابیدیم. اتاقهای دیگر را میشد اسمشان را «بند» گذاشت. برای همین کار ساخته شده بودند. سکو طوری، دورتادور. همه روی سکوها میخوابیدند و یا مینشستند. قسمت وسط -که شکل یک نیمه بیضی بود- جای خرتوپرت و کفش و نمیدانم چی و وسائل بافتنی و اینها بود. بدک نبود. بخاری را آن وسط گذاشتند. درندشت ما نمدانی عجیبی بود. راهرو انفرادیها به عمومی راه داشت؛ اما درش بسته بود. کتابخانه هم آنجا بود. فقط شبها میشد خواند، آنهم بعضی شبها که نوبت حلوا پختن به درندشت ما میافتاد. فقط به بهانه حلوا پختن میشد چراغ را روشن نگه داشت.
عمران عرب بود، میگفت بحرینیام. پیرمردی بود لاغر و کوتاه، و سیاهسوخته. چپیه سرش میگذاشت. عبا هم داشت. روزها عبا را میکشید روی سرش و میخوابید. خواب نبود. برای اینکه تا صداش میزدیم، سرش را از زیر عبا بیرون میکرد. وقت صبحگاه و شامگاه یا نهار و شام، بیآنکه صداش بزنیم بلند میشد. شبها عبا را دور شانهاش میپیچید، پشت به دیوار، تا صبح بیدار میماند. اول فکر کردیم روزها میخوابد و شبها بیدار است؛ اما بعد نمیدانستیم که کی میخوابد و کی بیدار است. روبهروی من بود و شبهای حلواپزان تمام مدت نگاهم میکرد؛ و ما زیر چشمهای او پچپچ میکردیم و خوابمان نمیبرد. تا آن شب که نگاهش کردم و کشیدم، همینطوری. خوشم آمد طرحش را بکشم. آن چشمهای قیگرفته را و آن ریشبزی کوتاه را. چپیه اش یک بر شده بود. آن لبهای سوخته را هم کشیدم. عبا را تا زیر چانهاش کشیده بود. تمام که شد به پهلودستیام – که هنوز غلت و واغلت میزد- نشان دادم. گفت:
– عجب! جالب شده.
بلند گفت: «جالب شده» و بلند شد نشست و به عمران نگاه کرد، و به عکس. خندید. بعد هم پهلودستیاش را بیدار کرد و نشانش داد، که عمران، یکدفعه، درست تمامقد، از لفاف عبایش بیرون آمد و داد زد:
– کاریکاتور مرا بده. کاریکاتور مرا کشیدهای.
یکچیزی مثل اینها میگفت، با داد. چندتایی بیدار شدند. بدیاش این بود که درندشت ما به اتاق نگهبانها راه داشت. یک دیوار کشیده بودند آخر اتاق ما، آنهم تا نیمه، ساغر از پشت دیوار داد زد:
– چه خبره؟ شما هنوز نخوابیدهاید؟
فحش داد. میداد. آدم بدی نبود؛ یعنی خودش گفت یکوقتی یکی را زده. با چی؟ نگفت. زده بود که بگوید و نگفته بود، زده بود تا وقتیکه یکمرتبه فهمیده بود یارو… خوب، همین تکانش داده بود. عمران داد زد:
– این، عکس مرا، کاریکاتور مرا کشیده. من شکایت میکنم. من نمیخواهم…
صدای در اتاق گروهبانها که آمد، عمران گلاویز شده بود، با من نه، باآنکه عکس دستش بود. نشسته بود توی جایش و میخندید و عکس را نمیداد.
از همان شب بود که با ساغر آشنا شدم. از عکس خوشش آمد. خودش هم خندید و طرح را گذاشت لای تقویمش. نمیخواستم؛ یعنی به درد قاب عکس که نمیخورد؛ اما خوب، چیزی بود. بااینهمه، انفرادی یادش نرفت، آنهم با عمران. دوتایی. رسمشان همین بود. آنها را که دعوا میکردند باهم میفرستادند توی همان 1.5 در 2.5 ها. همانجا بود که ساغر شروع کرد به خواندن. تُرک بود. خوب خوانده بود. بیشتر کتابهای کتابخانه را خوانده بود. حتی کتابهای «ماکسیم گورکی» را. توی کتابخانه نداشتیم، اما خوانده بود. عمران بوی بدی میداد. حمام نمیرفت. حاضر نشد عربی یادم بدهد. اینها را نمیخواستم بگویم. هیچچیز را نمیخواستم بگویم. اصلاً اگر قاب عکس خاتمم – اینهمه وقت، بالای بخاری- خالی نمیماند، حرفی نمیزدم، با هیچکس. بیشتر برای پر کردن قاب خالی ست که اینها را مینویسم، نه که بخواهم با کلمه پرش کنم؛ اما آخر مگر نباید کاری کرد؟
معلوم نبود چرا گرفته بودندش. جاسوس نبود. شاید هم برای آن گوشهای تیزش بود. شبها نمیشد خوابید. روزها هم که دراز میکشید و نمیشد قدم زد. همان چهار پنج قدم را هم نمیشد راه رفت. همانجا فهمیدم که آن سه تا باهم نمیسازند. سربازی آمد دم در و به ساغر گفت:
– سرگروهبان، میخواهد شما را ببیند.
نگفت کی. ساغر غر زد:
– میبینی؟ پدرسوختهها با اینهمه ادعاشان نمیتوانند باهم بسازند. این دفعه سوم است که دعوا میکنند.
خوب، پس یکی بوده، فقط یکی از آن سه نفر همهچیز را گفته. شاید هم برای چانه لقیش نبوده که باش نمیساختند. من هم بدم نمیآمد یکشب گلوی عمران را بگیرم و خفهاش کنم. یک هفته بیخوابی. آخر چه طور میشد خوابید، وقتی آدم میداند که یکی کنارش به دیوار تکیه داده است و با چشمهای باز نگاهش میکند؟ مثل بوف. به ساغر هم گفتم. گفتم:
– ببین، این خنزرپنزری ست.
گفت: پدرش هم همینطوری ست.
گفتم: عموش هم. درشکهچی هم. همه همین شکلیاند.
عمران بیدار بود. زیر همان عبا، گفت:
– چی یعنی خنزرپنزری؟ خنزرپنزری چی یعنی؟
ساغر گفت: یعنی پدرسوخته.
عمران گفت: من شکایت میکنم.
ساغر حرفی نزد. عمران داخل آدم نبود. خودش گفت. با گندهترهاش به جوال رفته بود. دست سنگینی داشت. معذرت هم خواست، از من. گفت:
– آخر همان اول میگفتی و راحت میشدی.
گفتم: چیزی نبود آخر.
گفت: بله، نبود؛ اما خوب. باید نودودو نفر میشدید. میدانی، یکی کم بود. اگر نمیگفتی جور در نمیآمد. اگر تو نمیگفتی مسئولیت داشت.
بعد از یک هفته هم آوردمان عمومی. دوتای دیگر را آوردند جای ما. توی عمومی فهمیدم که بچهها مشکوک شدهاند. بعضیها به «م» و «د»، و بعضیها فقط به «س». من هم به «س»، به بعضیها هم گفتم. شبها تا نیمهشب پچپچ میکردیم. بعضی چیزها که فقط «م» میدانست و بچهها نگفته بودند، ناگفته مانده بود. «د» را نمیدانستند چهکارش کنند. «س» کارش تمام بود؛ خصوصیترین چیزها را گفته بود. بعد هم که «س» را آوردند عمومی، گفتیم کار خودش است. آن دو تا بدجوری زده بودنش. بچهها اینطور حدس زدند. من فکر میکردم آن سبزی زیر چشمش، جای دست سنگین ساغر است. شاید هم حدس من درست نبود. خودش نگفت. اصلاً حرف نمیزد.
پهلوی من جایش دادند. عمران را فرستادند به یکی از آن بندها. بچهها عقب و جلو رفتند و جایش دادند. بیشتر از همه، رفتاری که سر مراسم صبحگاه و شامگاه داشت، بچهها را کلافه میکرد. ریشش را میتراشید، لباس میپوشید، و میرفت در صف اول میایستاد. همه ما لباس پوشیده میرفتیم، اما ریش را بعداً میتراشیدیم و یا چند روز به چند روز دیگر بند کفشمان را نمیبستیم. یا اگر جوراب نمیپوشیدیم بهجایی برنمیخورد.
از وقتی آمد، دیگر شبها کسی پچپچ نمیکرد. فقط من حاضر شدم باش شطرنج بازی کنم. معمولی بازی نمیکرد؛ یعنی اول قلعهاش را محکم میکرد؛ فیل را میگذاشت جلو شاه، وسط قلعه، یک اسب هم پهلوی پیاده جلو رخ؛ و بعد بازی میکرد. حریفش نبودم. خیلیها بهتر از من بازی میکردند؛ اما هیچکس نمیخواست روبهروی او بنشیند. بالا دست بازیگرها میایستاد و گاهی میگفت:
– با اسب بنشین توی آن خانه.
اما همهشان، حتی مهندس، لج میکردند و میگذاشتند وزیر به وزیر شود و یا اسبشان قربانی شود و یا قلعهشان را خراب کنند. «س» هم دمغ میآمد با من بازی میکرد. راهنمایی هم میکرد:
– بابا، یککم حواست را جمع کن. ببین، تو نباید این پیاده را جلو برانی. آن اسب، فیل سفید هم بد نیست، اگر اینجا بنشینی در حرکت سوم میتوانی هم به رخ من بنشینی هم به اسب. اگر اسب را بردارم آنوقت تو میتوانی آن پیاده را…
هر دو طرف را خودش بازی میکرد. من فقط مهرهها را تکان میدادم. حتی اجازه میداد یک حرکت اشتباه را برگردانم. یک روز که گفت: «من یک رخ برمیدارم، تا بازی گرم بشود.» دو روز باش بازی نکردم. همهاش دور حیاط راه میرفت. روز سوم گفت:
– خوب، قبول دارم، تو دیگر…
گفتم: نیستم داداش.
گفت: خواهش میکنم.
گفتم: ساغر گفته بروم انگلیسی درسش بدهم.
گفت: باشد. اگر اینطوری ست، باشد.
اما غروب باش بازی کردم. در همان ده دوازده حرکت اول بازی، دو تا سوارم را گرفت. بعد قلعهام را خراب کرد. وقتی خواستم یک حرکت ضعیف را برگردم، گفت:
– برگشتنی نداشتیم.
همینطورها بود که آن شب شش دست باش بازی کردم. چند تا هم آمده بودند تماشا. آخرین دست را بردم. نفهمیدم چه طور شد. بعد بچهها گفتند: عمداً باخت. اسبش را بیخود قربانی کرده بود.
روزی که چهارتا از بچهها را باز برگرداندند به انفرادی فهمیدم که یکی هست، یکی توی ما هست. عمران که نبودش. همه گفتند: «س» بوده. قرارش را گذاشتیم. در بازیهای دستهجمعی، «س» را هیچوقت به بازی نمیگرفتند، خودش نمیآمد؛ اما آن شب، وقتی هرکسی شریکی انتخاب میکرد، من هم بلند گفتم: «من و سه». کنار اتاق نشسته بود. کسی اعتراضی نکرد. دور، حلقه وار نشسته بودیم. شریکها روبهروی هم مینشستند. از یک شروع میکردیم و شریک بایست میگفت ۳ و من 6 و او ۹ و همینطور، تند تند. من اشتباه کردم و گفتم ۲۹. آنوقت ما رفتیم وسط، دو کنده زانو نشستیم و سرهامان را خم کردیم توی دامن دو نفر تا چشم هامان را بگیرند. قرار بود یکی بزند، از آنها که دورتادور نشسته بودند، محکم یا آهسته اما با مشت، آنهم توی کمرمان؛ و ما که بلند میشدیم، بایست از قیافهها میفهمیدیم که کی زده. محکم زدم، من، با مشت و توی کمر «س». بعد هم گفتم: آخ.
«س» توی قیافهها نگاه کرد. گفت:
– هر کی بود خیلی محکم زد. تو فکر میکنی کی بود؟
اول، آنهایی را گفت که سر حلقه زنجیر بودند، آنهایی را که خیلی اسم داشتند که بگویند یا نگویند؛ و گفته بودند. همه میخندیدند و میگفتند: «نه، کور خواندی.» بعد که زدم و باز زدم گفت:
– نکنند کلک میزنند؟ حتماً ما – یعنی من و او- گفتهایم اما آنها…
آنها میخندیدند و من به خودم میپیچیدم:
– بیغیرتها، بنا نبود اینطور محکم بزنید. من نیستم، من دیگر بازی میکنم.
«س» گفت:
– نه، بازی ست دیگر. فقط یککم حواست را جمع کن تا بفهمی از کدام طرف میزنند. از صدای پاشان میشود فهمید.
و من میفهمیدم که از کدام طرف باید بزنم. بچهها هم صدای پا را از یک طرف دیگر ایجاد میکردند. محکم میزدم و میگفتم:
– آخ، بیغیرتها!
صورتش سرخ شده بود. به خودش نمیپیچید، اصلاً. فقط نگاه میکرد. بالای لبش میپرید. عرق نشسته بود روی پیشانیاش. من نمیخواستم، و بچهها اشاره میکردند، وقتی نگاه نمیکرد؛ و من میزدم، محکمتر. بعد که شروع کرد بگوید: «آخ!» و دیدم که عرق پیشانیاش را پاک کرد، گفتم:
– من دیگر نیستم.
بچهها باز میخواستند و میگفتند: «اگر از زیرش در بروید…» و «س» میخواست بازی کند؛ و من میزدم. چراغ که به علامت خاموشی روشن و خاموش شد، تمام کردیم. «س» به من گفت:
– فردا شب، فردا شب حتماً پیدایش میکنیم.
شب خوابش نمیبرد. به خودش میپیچید. من بیدار نشسته بودم. اتاق تاریک بود. باوجودی که بخاری میسوخت، باز تاریک بود. ندیدمش که نگاهم میکند.
گفت:
– ببینم، نکند تو میزدی، هان؟
صورتش را نمیدیدم. گفتم:
– نه، جان تو.
اما صدام لرزید. فکر میکنم لرزید. اگر میدیدمش نمیلرزید. اگر آن چشمهای ریز و آن لبهایش را میدیدم و چانهاش را، حتماً نلرزیده بود. گفت:
– خیلی نامردی.
گفتم: نامرد کسی ست که اینها را کشانده اینجا.
گفت من؟ ببینم، تو پس چی؟ تو که میتوانستی حسن را نگویی؟
پرت میگفت. آنها میدانستند. حسن را حتی قبل از من آورده بودند؛ اما اگر نمیگفتم، شاید مدرکی نداشتند که نگاهش دارند. هرکدام از ما همینطورها بود. مثلاینکه خواسته بودند همهمان را به محک بزنند، اگر هم نمیگفتیم، باز معلوم نبود که نگاهشان ندارند. برای من مسلم بود که باز یک هفته را باید توی انفرادی سر کنم یا مثل آن چهارتا، بیشتر. «س» دیگر حاضر نشد بازی کند. حتی وقتی گفتم:
– باشد، یک اسبت را بردار، قبول دارم. اگر بردی؟
چیده بودم و اسبش را برداشتم، گفت:
– با حسن بازی کن، بازیش خوب شده.
رفت توی حیاط؛ اما نگفت؛ یعنی وقتی دیدم ساغر نیامد، فهمیدم حرفی نزده. بچهها گفتند:
-رفته لب حوض نشسته، زیر بید.
دو سه روز بعد ده نفر را آزاد کردند. بعد هم بیستوسه نفر را. بعضیها میگفتند همه را آزاد میکنند؛ اما چند تا را دادگاهی کردند، آن چهارتا را و «م» و «د» را. «س» را هم میبردند و میآوردند، صبح تا ظهر، روزنامهها چیزی نمینوشتند. «ساغر» هم حرفی نمیزد. دیگر حوصلهاش سر رفته بود. از هندسه سر در نمیآورد. هر چه مقدادی زحمت کشید چیزی نشد. سیکل داشت. چهارم قبول نشد؛ اما رمان میخواند. هر چه میگفتم میخرید. به امانت هم میداد. یک روز بعدازظهر «س» آمد و گفت:
– بازی میکنی؟
سیگار میکشید، اشنو. ملاقاتی براش آمده بود، دو روز پیش. پولی را که گرفته بود، داد بدهم بچهها، به آنهایی که نداشتند. نگرفتند. گفت:
– به تخمم. بعد میفهمند. تو هم بعد میفهمی، جوان. سفید مال من.
آخر بازی گفت:
– ترا ولت میکنند. همین روزها. یادت نرود به خانه من هم سری بزن.
نشانی خانهاش را چند بار گفت تا یاد بگیرم. دو تا پسر داشت و یک دختر. گفت:
– یارو، دخترم بدک نیست. نامردی نکنی.
گفتم: اگر مشکوکی نمیروم.
گفت: نترس، نمیخوردت. موهاش بور است.
موهای زنش بور بود. دخترش را ندیدم. چهار پنج ماه بعد به فکر افتادم بروم سراغ خانوادهاش. وقتیکه آن دو تا را -«م» و «د»- را آزاد کردند. توی عرقخوری دیدمشان. برای آن چهارتا، سه یا دو سال بریده بودند؛ و دستکم ماها، هریکی پنج شش ماه کشیده بودیم. بعضیها هم هنوز آن تو بودند؛ اما «م» و «د» نشسته بودند روبهروی هم، مرا نمیشناختند. عکسهاشان را داشتم. از بچهها گرفته بودم. عکس «سرداری» پهلوی آن دو تا نبود. وسطی «سرداری» بوده. از خطی که وسط عکس بود فهمیدم. نشانی هنوز یادم بود. زنش در را باز کرد. سیاه پوشیده بود. گفت:
– فرمایشی داشتید؟
در را تا نیمهباز کرده بود. چادرنماز سرش نبود. گفتم:
– من با شوهرتان آنجا بودم. دو روز است که آمدهام.
گفت: خوب؟
گفتم: به من گفت به شما خبر بدهم حالش خوب است. همین روزها آزاد میشود. حالش خوب بود.
نگاهم میکرد.
گفتم: اگر کمکی از دست من برمیآید بفرمایید.
گفت: من کار میکنم، آقا. احتیاجی به کمک شماها ندارم.
گفتم: وظیفه ماست خانم که… آخر آقای سرداری…
گفت: مرحوم سرداری.
گفتم: چی؟ مگر…
گفت: دروغگو!
و در را بست. مرحوم سرداری؟ هیچکس خبر نداشت. بعد فهمیدند. گفتند یک روز صبح، فقط او را. از نودودو نفر، فقط سرداری را. پوست بالای لبش میپرید. گفت: «میفهمی، جوان. میفهمی.» «م» و «د» چی؟ بازهم دیدمشان، دوتایی کنار هم، کنار نردههای رودخانه قدم میزدند، تنها. «د» دوچرخه دستش بود. دیگر هیچکس عکس سرداری را نداشت. مهندس را هم که دیدم – تهران دیدم، توی خط واحد- خبر نداشت. جزو ۹۲ نفر نبود. هشت سالش را کشیده بود. رفتیم کافه. خودش دعوت کرد؛ و من گفتم و گریه کردم. مست بودم. گفت:
– عرقت را بخور، بهسلامتی سرداری.
و خورد و گفت:
– تو نبایست خودت را دست بچهها میدادی.
گفتم: آخر خیلی چیزها را فقط سرداری میدانست. همه میگفتند که فقط او میتوانسته بگوید.
گفت: آره. همه میگفتند. برای همین هم تو آنقدر محکم میزدی؛ اما راستش من هم آن شب به تو حق دادم. آخر توی حمام دیده بودمش، لخت. یک خال حتی روی بدنش نبود.
محمد هم گفت که «م» و «د» را دیده، گفت که آنها را دیده و سلامشان نکرده. گفت که اگر میتوانست، توی صورتشان تف میکرد، اگر دستش میرسید…
من نمیتوانستم قبول کنم. برای همینها بود که گفتم مشکل است. بعد هم مشکلتر شد؛ یعنی پیچیدهترش کردند. هر دو تاشان بیکار بودند. همه ما را گذاشتند سر کار، اما آنها را نه. هرروز صبح یا عصر توی چهارباغ و یا کنار رودخانه یکی یا هر دوشان را میدیدم، هیچوقت ندیدم با دیگری قدم بزنند. «م» قالی میفروخت. نزدیک دروازه دولت قالی پهن میکرد، روی زمین. اول فکر کردم فرشفروش شده، بعد دیدم که همان دو تاست، همیشه همان دو تا. رنگ و رو رفته بود. یکی از آنها گوشهاش سوخته بود؛ و آن ده یازدهنفری که آن تو مانده بودند؟ نه. حتماً برده بودنشان یک چهاردیواری دیگر. چه قدر از لولههای بخاریها بد گفتیم تا اجازه دادند دو سهنفری برویم بالای پشتبام. همهجا را برف پوشانده بود. آنطرفها، پشت خیابان، خانهها بود؛ و گاهی رهگذری. از آن دور، چه کوچک میزد؛ و حالا آن ده یازده نفر، آنجا، توی اتاقهای سه قدم در یک قدم و…؟ کنار یک آدم که مثل بوف مینشیند، بیدار، تا صبح. عبایش را میکشد تا زیر چانهاش؛ و سرداری؟ «یارو، دخترم بدک نیست. نامردی نکنی، ها؟» و من کرده بودم. راست میگفت، بدک نبود. چند تا که رفته بودند در خانه سرداری، گفتند بد نیست. موهاش؟ چادرنماز سرش بود. فقط چشم هاش پیدا بود. از پشت سر مادرش نگاه میکرده. زن سرداری گفته بود:
– نمیخواهم هیچکدامتان را ببینم. هر چه با شوهرم کردید بس است. فردا هم میروم آنجا و همهتان را گیر میاندازم.
نرفت. «م» هم نرفت. با محمد حرفش شده بود و محمد هر چه از دهنش در آمده بود گفته بود. باهم دست به یخه شده بودند. «م» نگفته بود که میرود، اما محمد میترسید نکند برود و برایش دردسر درست کند. دست راست «م» لمس بوده. محمد میگفت: «وقتی دستبهیقه شدیم فهمیدم.» گفتم که مهندس، سرداری را دیده بود، توی حمام. هیچ باکیش نبوده، حتی یک خال. کاش میشد ساغر را ببینم و در عوض آنهمه شعر که برایش توضیح دادم، اینیکی را توضیح میداد. ناچارم میکرد تمام استعارهها و سمبلها را برایش روشن کنم. من هم دستهاش را درمیکردم که: نه بابا، مقصود از شب همین شب است. باور کن. زمستان هم خوب، هر سال یک فصلش زمستان است. آدم که سردش میشود…
میگفت:
– نه، یکچیزی هست. اگر تمام این شاعرها را میسپردند دست من، تمام فوتوفنها را از دهانشان میکشیدم بیرون. تو هم شعر میگویی؟
گفتم: میگفتم؛ اما بعدازاین… آخر دستهات خیلی سنگین است.
همان شب معذرت خواست. آدم خوبی بود. نمیشود دیدش. دو سه تا از آن ده یازده نفر هم که آمدند، نمیدانستند، سر درنمیآوردند. تازه پیچیدهترش هم کردند. آخر برای ما این چند ساله فقط همین چیزها مطرح بود. توی کافهها، اگر همدیگر را میدیدیم، همین چیزها را میگفتیم. همه حرفی را به همهکس هم که نمیشود زد. تازه وقتی «م» و «د» اینطور از آب درآمدند و «سرداری» آنطور. «طناب تاب زاده» – یکی از آن سه نفر- گفت:
– همهاش زیر سر «د» بوده.
میگفت: «سرداری را حسابی زده بودنش.» مقصودش «م» و «د» بود.
توی آن 1.5 در 2.5. دو نفر، اینطرف و آنطرف مثل عکسشان، یکی اینطرف و یکی آنطرف سرداری، بیدار تا صبح؛ و سرداری تا صبح، مثل آن شب، به خودش میپیچیده و خوابش نمیبرده. تازه وقتی ما همه را گذاشتند سر کار، حتی آن سه نفر را، چرا «د» با آن دوچرخهاش ول میگشت؟ در بازار، توی یکی از کشبافیها دستش بند شد، یک هفته نگذشت که عذرش را خواستند. محمد نمیدانم از کی، شنیده بود که «م» شناسنامهاش را عوض کرده و حالا شده باقری: محسن باقری نژاد. او هم ول میگشت. بعد دیگر ندیدمش. «د» را هم ندیدم. نمیتوانستند بند بشوند. دو سال تمام. مگر چه قدر میشود تاب آورد؟ مجبور بودند، مجبورشان کرده بودند، برای اینکه ازشان انتقام بگیرند، برای اینکه طعم کینه را به آنها بفهمانند. میدانم شعر میشود، اما بشود، مجبورشان کرده بودند «جام تلخ کینه را، با چشمهاشان، قطرهقطره بچشند.» و «م» با آن دست لمسش.
سرداری دیگر چیزی نداشته بگوید، با آن لبهای کوچکش. طرف راست لب بالاییاش میپرید. هر چه چشمهای ریزش دیده بود و آن دو تا گوش کوچکش… گوشهاش عجیب کوچک بود. گوشهای زنش را ندیدم. چادرنماز سرش نبود، اما ندیدم. میگفتم هر چه را دیده و شنیده گفته. همه را. بیشتر از ۹۲ نفر میشدیم. حتم دارم، بقیه هم دارند. محمد گفت: دو تا را نگفته. خودم هم که یکی را نگفتم. وقتی دیدم نمیدانند، نگفتم. البته کارهای نبود. خویشاوندی نزدیکی هم داشت، با من. نمازش هم ترک نمیشد. فقط خیال میکرد… ولش کن، مزخرف میگفت. سرداری را میگفتم. وقتی دیدهاند این آدم دیگر به درد نمیخورد و توی پرونده همه ماها، حتماً، عکسی هست، خواستهاند عکس، عکس سرداری باشد، عکس مرحوم سرداری. گفتم که نداشتیم. عکس هیچکدام را نداشتیم. آخر همه ما دلمان میخواهد عکسی توی اتاقمان باشد، توی قاب عکسهای خالیمان. به پسرخالهام گفتم: «اقلاً این عکس باسمهای را از توی اتاقت بردار.» مگر به خرجش رفت.
هنوز عکس را دارد. وقتی دیدهاند دیگر چیزی برای گفتن ندارد – شاید هم به خاطر قاب عکس خالی ما، نه، من- مثل یک انار که آبش را بمکند دورش انداختهاند. ما همه همینطوریم. انار آب مکیده را اگر هم یادش بکنند باز میشود فهمید که آب ندارد. بچهها هم میفهمند که ندارد. دور میاندازند. برای همین زنش گفت:
– مرحوم سرداری.
دورش انداختند. با آن چشمهای ریزش، پشت به دیوار. چشمهایش را بستهاند، حتماً سرداری باورش نمیشده. باز جای شکرش باقی است که باورش نمیشده و فکر میکرده میخواهند بترسانندش، میخواهند باز چیزهایی ازش در بیاورند. حتماً گفته:
– آخر چرا، من که شبها تا صبح فکر کردم، هی فکر کردم و هر چه یادم آمد گفتم؟
عکس سرداری را نداشتیم، اگرنه باز پارهاش میکردیم. من میکردم. فکر نمیکنم همه بکنند. آنها با من سرسنگیناند که چرا محکم زدم؛ و منتظرند؛ و دائم سراغ «م» و «د» را میگیرند و من فکر میکنم که زود است، هنوز زود است که عکس هاشان را قاب کنند. «م» و «د» هنوز چیزهای نگفته دارند، هنوز مرحوم دیانی و مرحوم مرادی – نه، مرحوم باقری نژاد نشدهاند تا همهچیز تمام بشود؛ تا بشود عکسشان را توی قاب عکسهای خالی گذاشت.
و باز فکر میکنم که حق با من بوده که زدهام، که محکم زدهام؛ اما نه، وقتی یادم میآید که چه طور بالای لبش میپرید و یا وقتی مجسم میکنم که هنگام قرائت حکم دادگاه چه طور بهتزده نگاه میکرده و یادش رفته عرق پیشانیاش را پاک کند… گفت: خیلی نامردی!
تا دم آخر باور نمیکرده، حتماً گفته:
– بازهم هست. صبر کنید. چند تا دیگر هم هست. اگر مقصودتان آنهاست، میگویم. چشمم را باز کنید. میگویم.
مرحوم سرداری، آنهم سرداری که آنقدر مواظب قلعهاش بود و حاضر بود با هر که ادعاش میرسد شطرنج بازی کند و حتی یک رخش را بردارد و باز بازی را ببرد.