داستان-کوتاه--عادت-نوشته-صمد-بهرنگی

داستان کوتاه عادت / قصه‌های تلخون نوشته: صمد بهرنگی

داستان کوتاه

عادت

[حال و روز یک معلم در آموزش و پرورش زمان پهلوی]

نوشته: صمد بهرنگی

تاریخ نگارش: زمستان 1338

داستان کوتاه عادت / قصه‌های تلخون نوشته: صمد بهرنگی 1

به نام خدا

این معلم ما مثل اکثر آدم‌ها که می‌خواهند نان بخورونمیری داشته باشند، نبود. می‌خواست ترقی کند، بیش از توقع دیگران. زندگی داشته باشد، بهتر ازآنچه دیگران می‌توانستند برایش پیش‌بینی کنند. وقتی از امتحان ورودی دانشسرا گذشت، شـاید زیـاد هم خوشحال نبود. اصلاً یادش نمی‌آمد که با کشش کدام نیرو به این محیط قدم می‌گذاشت، درباره‌ی خودش چطور فکر می‌کرد و عقیده‌ی صحیحش چه بود. از دوران دوساله‌ی دانشسرا خاطرات شیرین و بیشماری در پرده‌های لطیف مغزش موج می‌زد که بعدها یادآوری این خاطرات در لحظات تنهایی و بی‌کاری برای او نوعی سرگرمی و دلخوشکنک محسوب می‌شد.

مثل کودکی که با هرکدام از اسباب‌بازی‌هایش مدتی ور می‌رود و از هرکدام لذت خاصی در درونش حس می‌کند، از هر یـک از خاطراتش لحظه‌ای متأثر می‌شد و نوعی خوشی درونی توی دلش می‌جوشید. این خاطرات وقتی شاداب‌تر و زنده‌تر بودنـد کـه بچه‌های مدرسه را می‌دید بازی می‌کنند و از سر و کول هم بالا می‌روند یا دورهم جمع شده‌اند و می‌خواهند کاری بکنند.

لحظه‌ای لبخندی خوش‌ روی لبانش بازی می‌کرد و بعد مثل شبنمی که از تابش آفتاب محو شود، از روی لبانش لیـز می‌خورد و می‌رفت. آن‌وقت آقا معلم دست‌هایش را به هم می‌مالید و با صدایی که آهنگ لذت و حسـرت در آن مـوج می‌زد زیـر لـب زمزمـه می‌کرد: خوش‌روزگاری بود که گذشت.

زمانی او و دو نفر از دوستانش در دانشسرا روزنامه‌ی دیواری می‌نوشتند و اول هرماه به دیوار می‌زدند. آن‌وقت دانش آموزان جلـو آن جمع می‌شدند و برای مطالعه‌ی مطالب آن به همدیگر پیشی می‌گرفتند و این‌ها از دور ناظر این صحنه‌ی خوشـی آور بودنـد و بـا خود می‌گفتند که این لحظات از بهترین اوقات زندگی آن‌هاست. مخصوصاً وقتی به یاد می‌آورد به خاطر مطالب تنـدی کـه دربـاره‌ی وضع دانشسرا نوشته بود می‌خواستند چند روزی اخراجش کنند؛ اما دبیر تاریخ و جغرافی از او دفاع کرده بود و گفته بود:

ـ «اگر نوشتن این مطلب بد باشد پس چه چیز خوب خواهد شد؟ دیگر قلم این‌ها را نباید مقیّد ساخت.»

وقتی این را به یاد می‌آورد غرور لذت بخشی از نگاهش خوانده می‌شد.

دوره‌ی دانشسرا که تمام شد به یک از ده‌های اطراف شهر مأموریت یافت. این ده چند کیلومتر دورتر از راه شوسه‌ی اصلی بود و با دیوارهای کاه‌گلی و کج‌ومعوج خود در دامن تپه‌های پردرخت و پر دودودم خود افتاده بود، کوچه‌های پرفرازونشیب و پیچ‌وخم دار آن آدم را به یاد رودخانه‌ای می‌انداخت که در دامن کوهی با چند دست‌وپا می‌لغزد. باغ‌های وسیع و سرسـبز اطـراف، مثـل نگینی جلوه‌گر بود و از بالای تپه‌ها مانند توده هیزم‌های پراکنده‌ای که آتش، درونشان افتاده و دودشان به هوا بلند شده باشـد بـه نظر می‌آمد. دود تنورها این منظره را به خانه‌های دهکده می‌داد. جمعیت تقریباً هفت‌هزارنفره‌ای توی کوچه‌های آن می‌لولیدند، بعضی‌ها از وضع خراب دهشان زیر لب می‌لندیدند؛ اما به هر حال خس و نس با زندگی می‌ساختند. بعضی‌ها هم در پی جور کردن دم‌ودستگاه خود بودند.

از عمده خصوصیت‌های اخلاقی آن‌ها خسّتشان بود و بددلی‌شان. حتی برای او هم که آموزگار آنجا بود داستان‌ها سـاخته بودنـد. ازجمله می‌گفتند: روزی در میان جمعی گفته بود: لامپ بیست و پنجی! خوب روشنی نداره! من تمام چراغ‌هایم سی تمام‌اند. آن‌وقت یکی از همین جماعت نکته‌سنج سی چهل هزار تومن پول گذاشته بود که چاه عمیق بزند و آب بکشد بیرون اما از بخت بد و شاید ازآنجاکه قناعت به او نمی‌ساخت چاه به شن رسیده بود و پول‌هایش به زیان رفته بود. در تاریخ چهل سال قبل هـم مدرسه‌ای ساخته بودند که بدون کم و اضافه همین‌طور باقی بود. دهکده‌های اطراف دو سه تا مدرسه داشتند ولی این، به همان یکـی قناعـت کرده بود.

باید گفته شود که اگر به حمام‌هایش می‌رفتی ناپاک بیرون می‌آمدی. خزینه‌ای داشتند که سال‌به‌سال شستشو به خود نمی‌دید.

حالا با این اوضاع احمقی می‌خواست «دهش» را به «شهر» تبدیل کند. یک شهردار مافنگی و تریاکی هم برایش فرسـتاده بودنـد که عواید آنجا پول تریاکش را هم نمی‌دید.

آقا معلم می‌بایستی در چنین دهکده‌ای استخوان خرد کند و جوانان شجاع و میهن‌پرستی در دامـن اجتمـاعش بـار بیـاورد. روح افسرده‌ی اطفال را که تحت تأثیر افکار پوچ و سفسطه آمیز اولیائشان زنگ و سیاهی گرفته بود، پاک گرداند. درهرحال به کـارش مشغول شد بدون ذره‌ای بی‌علاقگی. طبق معمول حقوقش را چهار پنج ماه بعد پرداخت می‌کردند و تا آن‌وقت لازم بـود از جیـب فتوّت خرج کند.

برای رفتن به شهر هم چند کیلومتر پیاده راه می‌رفت و درراه شوسه اصلی منتظر اتوبوس‌ها و بارکش‌ها می‌شد. پـس از یکـی دو ساعت (نیم ساعت حداقلش) انتظار سوار می‌شد و عازم شهر می‌شد. زمستان‌ها کولاک و برف و سرما و ترس از حمله گرگ‌های گرسنه در پیاده‌روها پدرش را درمی‌آورد.

یک روز توی کلاس اول سرگرم بود. سرگرم این‌که برای بچه‌های کوچولو، نان و بادامی یاد بدهد و گوشه‌ای از حقـوق فعلـی کم‌دوامش را چنگ بزند. یک‌مرتبه درِ زردرنگ کلاس صدا کرد و از لای آن سر آقای بازرس مثل عَلَم یزید نمایان شد و با قدم‌های سنگین پا به کلاس گذاشت. هیچ‌کس همراهش نبود. حتی مدیر مدرسه. او هم ازش کم‌وزیاد خوشش نمی‌آمد. بازرس مرد سن و سال داری بود از آن شش کلاسه‌های قدیمی. از آوان تأسیس اداره‌ی فرهنگ توش جلد عوض می‌کرد. با این یا آن رییس فرهنگ خودش را جور می‌کرد و سر همان کار اولیش باقی می‌ماند. برای بازرسی می‌آمد مدرسه که کلاس‌ها را ببیند و به درس شاگردان و پیشرفت آن‌ها رسیدگی کند. عصر هم یک جلسه‌ی آموزگاران تشکیل می‌داد. از اداره کردن جلسه و رسیدگی صـحیح و چیزهای دیگرش که بگذریم حرف زدن متوسط هم برایش چه ناشیگری‌هایی که بار نمی‌آورد. برای آن‌ها که هزارتا مثل او را تشنه تشنه لب جو می‌بردند و بازمی‌آوردند، از پیشرفت‌های جدید درسی و آموزش‌وپرورش نوین! سخن‌های نـامربوط و متنـاقض و سـر در زمین و پادرهوا می‌گفت. خودش هم اصلاً از این چیزها خبری نداشت. حرف‌هایش همین‌جوری تو فضای یخ‌بسته‌ی اتاق معلق می‌ماند و به گوش هیچ‌کس فرونمی‌رفت، اصلاً گوششان از حرف‌های او اشباع شده بود. او می‌گفت: «آقایان باید بـا مُتـِد جدیـد تدریس کنند. امروز دیگر عصر تازه‌ای است.» و مِتُد را به ضم میم و کسر تا می‌گفت و معلوم نبود که این عصـر تـازه چـه رنگـی داشت. چه تحفه‌ای می‌توانست برای این بچه‌های دهاتی از همه‌جا بی‌خبر داشته باشد. اصولاً اگر هـم چیزکـی خـوب داشـت او نمی‌توانست گفته‌ی خودش را تشریح کند، تا چه رسد به این حرف‌های گنده گنده. از بازرس شش ابتدایی سواددار هم بیش از این نباید انتظار داشت. تقصیر اداره بود که تا آخر هیچ دستشان نیامد که این مرد فکستنی را کی برای بازرسی معین کرده؛ و علتش چه بود؟ شاید همان سبزی پاک کردن‌ها.

وقتی بازرس وارد کلاس شد آقا معلم از سرگرمی‌اش دست کشید و منتظر شیرین‌کاری‌ها و به گیر انداختن‌های بـازرس زبردسـت فرهنگ شد، که فقط بازرسی کلاس‌ها را در «سؤال» های مشکل کردن و قادر نبودن شاگردان به جواب دادن، می‌دانست که بعدازآن با لحن طنز و مسخره به آموزگار کلاس بگوید: «خب، آقا مثل‌اینکه زیاد پیشرفت ندارید! باید زیاد کار کرد، این بچه‌ها امیـد آینده ایران‌اند…» گویا عرق‌خور عجیبی هم بود که در اوقات بی‌پولی الکل صنعتی نوش جان می‌کرد.

آن روز هم یکی از آن سؤال‌های مسخره‌ی خودش را کرد. گفت: بچه‌ها! بگویید ببینم شیشه‌ی پنجره چه رنگ است؟

یکی گفت: سفید. یکی گفت: نمی دونم! و همین‌جوری تا آخر. همه‌شان غلط گفتند. آقا معلم هم انتظار نداشت که درست بشنود.

بازرس فرهنگ گل از گلش شکفت و با شادی گفت: این را که ندانستید!

بعد چند سؤال دیگر کرد و از کلاس بیرون رفت. عصر هم توی جلسه‌ی کذایی گفت: «از پنجاه شاگرد یک کلاس یکی ندانسـت که شیشه اصلاً رنگ نداره … باید زحمت کشید… آقایان!…»

و از این حرف‌های هزارتا هیچ. یک ساعت تمام سر همه را درد آورد. آخرش هم نتیجه گرفت که چون وظیفه‌ی مقدس او ایجاب می‌کند تمام آنچه را که دیده است عیناً به رییس خود گزارش خواهد داد و از او خواهد خواست که طبق مقررات …

باوجود تمام این‌ها، آقا معلم عادت کرد. به این کارها، به درس دادن، به دیدن پاهای برهنه‌ی اطفال کوچولو، به چشـمان معصـوم آن‌ها که گاهی هنگام آمدن به مدرسه تر بود، به زرت و پرت اداره، به زنگ‌های ورزشی که دو تا توپ زواردررفته را می‌انداخت جلو پنجاه شاگرد که ورزش کنند، به محیط، به مردم و به همه‌چیز عادت کرد، حتی به بچه‌هایی که هنوز نمی‌دانستند شیشه چـه رنگ است.

پایان

زمستان ۳۸

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *