داستان-کوتاه-صدای-قلبش-می‌آید

داستان کوتاه «صدای قلبش می‌آید» / رعنا سیفی

صدای قلبش می‌آید
رعنا سیفی

بر روی تاب سردِ پارکی نشسته است. در حالیکه تاب می‌خورد در افکار خودش غرق است. چشمانش را به زمین دوخته و پاهایش با سنگ ریزه‌های روی زمین بازی می‌کند. صدای جیغ ترمزی افکارش را می‌تاراند. صدای آشنایی‌ست؛ خود را جمع و جور کرده پلک‌هایش را سخت روی هم فشار می‌دهد.صدای بوق ممتدی جایگزین صدای ترمز خودرو می‌شود. جستی بر می‌خیزد و به سمت صدا قدم تند می‌کند. خط ترمزی روی زمین نقش بسته و پیرزنی مات و مبهوت جلوی خودرو خشکش زده است. تنها چند سانتی‌متر جانش را نجات داده است. نگاهش دوباره با خط ترمز تلاقی می‌کند و او را راهی خاطراتش می‌کند. صحنه آخرین لبخندش، لبخندِ خونینش را به یاد می‌آورد. گرمای آغوشش را نثارش می‌کرد هرم نفس‌های یاشار صورت یخ زده‌اش را ذوب می‌کرد، سعی در گرم نگه داشتنش در آن هوای سرد و مرطوب پاییزی را داشت.

باد بهاری می‌وزد و بید مجنونی در میان گل‌های همیشه بهار می‌رقصد و حلیمه، اندوهگین از یاد‌آوری خاطره تلخ گذشته در حالی‌ که بغضی گلویش را می‌فشارد، به راه می‌‌افتد و با شانه‌هایی افتاده، قدم بر می‌دارد. موهای آشفته و جو گندمی‌اش را زیر روسری مشکی‌اش مرتب می‌کند و همچنان پیاده راه خانه را پیش می‌گیرد. کلید در قفل می‌چرخد. آن سوی حیاط گل‌های شمعدانی از تشنگی روی گلدان‌هایشان دراز به دراز کنار هم خوابیده‌اند. کفش‌های رنگ و رو رفته‌اش را جفت می‌کند.صدای تیک تاک ساعت سوهان روحش می‌شود. گویی صدای بوم تاک قلبی را می‌شنود، صدای قلب یاشار را همچنان می‌شنود. جایی در این شهر در پس دود و دم این ابر شهر، قلب یاشار ثانیه به ثانیه همچنان می‌تپد و شاید کسی از پشت درختی عاشقانه نگاهش می‌کند.

عکس‌هایی روی فرش وسط اتاق رها شده‌اند. پسری قد بلند، برومند با موهای قهوه‌ای سوخته و چشمانی آسمانی کناره حلیمه روی صندلی پارکی نشسته‌اند.حلیمه خیره به تصاویر به خواب می‌رود. نور آفتاب از پس پرده ضخیمی می‌تابد. امروز، روز موعود وآخرین روز اردیبهشت، روز بخشش و بخشندگی است. امروز حلیمه ترانه قلب یاشار را بار دیگر تجربه خواهد کرد تنها صدای گوش نوازی که برای تمام عمرش کافی است. نور آفتاب بیشتر و گرمتر می‌تابد. حلیمه چشم باز می‌کند. دور و برش را نگاهی می‌اندازد. عقربه‌های ساعت زاویه ۹۰ درجه کاملی را به نمایش گذاشته‌اند. از جایش بلند می‌شود. جلوی آینه روسری سیاهش را در دست گرفته نگاهی به آن می‌اندازد، روسریش را کنار می‌گذارد و روسری طرح گل سرخی را سر می‌کند. لب‌هایش جلوی آیینه کش می‌آیند. لحظه‌ای خیره در آینه به فکر فرو می‌رود. دو شب پیش بود که تلفنش زنگ خورد کسی پشت تلفن مژده‌ای داده بود. امروز قرار ملاقات با مژده را داشت.

دخترانی درحال دویدن دور تا دور پارک هستند. آن طرف‌تر چند مرد میانسال حرکات و نرمش‌هایی را به صورت گروهی انجام می‌دهند. حلیمه روی صندلی می‌نشیند و بی‌طاقت محو آسمان می‌شود. چند تکه ابر آرامش آسمان بهاری را به هم ریخته‌اند. حلیمه دست در کیفش می‌کند وکارتی را بیرون می‌کشد. کارت اهدای عضو؛ پشت کارت اسم یاشار دیده می‌شود. انگشتش حروف ی، ا، ش، ا، ر را نوازش می‌کند و زیر لب آرام زمزمه می‌کند: «یاشارم زنده است». دختری رو به رویش شاخه گل به دست می‌ایستد. شاخه گل سرخش را به سمت حلیمه دراز می‌کند وبا لکنتی از شدت هیجان می‌گوید: «س سلام من مژده هستم». حلیمه از جایش بر می‌خیزد، چشمانش پر از اشک شده است. دستانش از هم باز می‌شود. می‌گوید: «ممکنه بغلت کنم؟» مژده لحظه‌ای درنگ می‌کند، نگاهش از چشمان حلیمه به آغوش او سر می‌خورد. قدمی جلوتر می‌رود و در آغوش حلیمه قرار می‌گیرد. انگار که گویی آشنایی را بغل کرده است. قلبش تند‌تر می‌تپد. حلیمه سر بر سینه مژده می‌گذارد. صدای بوم تاک قلب پسرش از سینه مژده شنیدنی است. سر بلند می‌کند بوسه‌ای بر گونه مژده می‌کارد و با تواضع در گوشش می‌گوید: «پسرم یاشار رفت ولی مژده ای داد».

***

منبع: bestory.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *