صبح روز کریسمس
فرانک اوکانر
هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی از شیطنتهای من باعث میشد مادر از من سخت برنجد. خودمانیم، من هم بچهٔ خیلی سر به راهی نبودم. تا وقتی نه یا ده ساله شدم در مدرسه شاگرد چندان خوبی نبودم. در واقع معتقدم که ساعی بودن برادرم در درسهایاش بیشتر به خاطر لجبازی با من بود. شاید به فراست دریافته بود که به دلیل همین ذکاوتاش، قلب مادر را تسخیر کرده است و میشد گفت در پناه محبتهای مادر خودش را کمی لوس کرده بود.
مثلاً میگفت: «مامان، برم بگم لاری بیاد تو – چا – یی – بخوره؟» یا «مامان – کتر – ی – داره – میجوشه.» و البته هر وقت حرفی را غلط به زبان میآورد مادر زود تصحیحاش میکرد و دفعه بعد سانی درستاش را میگفت و هیچ هم مکث نمیکرد. بعد میگفت: «مامان، من خوب میتونم کلمهها را هجی کنم، نه؟» به خدا، هر کس دیگری هم به جای او بود با این وضع میتوانست علامه دهر شود. باید خدمتتان عرض کنم که من بچه کودنی نبودم فقط کمی بازیگوش بودم و نمیتوانستم افکارم را برای مدتی طولانی روی یک مطلب متمرکز کنم. همیشه درسهای سال قبل یا سال بعد را مطالعه میکردم. چیزی که اصلاً تحملاش را نداشتم درسهایی بود که در همان زمان باید میخواندم. آن وقتها غروب که میشد از خانه میزدم بیرون تا با برو بچههای دارودسته دوهرتی بازی کنم. البته این کارها به دلیل خشونت من هم نبود بیشتر به این دلیل بود که من از هیجان خوشم میآمد. هرکار میکردم نمیتوانستم بفهمم چرا مادر این قدر به درس خواندن ما پیله میکند.
مادر که از فرط خشم رنگاش را باخته بود میگفت: «نمیتونی اول درسهات رو بخونی بعد بری بازی؟ باید خجالت بکشی که بردار کوچکات بهتر از تو میتونه کتاب بخونه.»
شاید متوجه این موضوع نمیشد که از نظر من دلیلی برای خجالت کشیدن وجود ندارد. چون به نظر من خرخوانی کاری نبود که قابل ستایش باشد. این فکر در ذهن من جا گرفته بود که کار روخوانی برای بچه ننری مثل سانی مناسبتر است.
مادر میگفت: «هیچ کس نمیدونه آخر و عاقبت کار تو به کجا میکشه، اگه یه کم به درسهات دل بدی اون وقت ممکنه صاحب یه شغل آبرومند بشی، مثلاً کارمند ادراه یا مهندس»، بعد سانی با لحن از خود راضی میگفت: «مامان، من هم کارمند ادراه میشم.»
من هم فقط برای این که اذیتاش کنم میگفتم: «کی دلاش میخواد یه کارمندِ مفلوک اداره بشه؟ من میخوام سرباز بشم.»
مادر آرام آهی میکشید و اضافه میکرد «کی میدونه، میترسم تنها کاری که لیاقتاشو داشته باشی همین باشه.»
گاهی پیش خودم فکر میکردم نکند عقل مادر پاره سنگ میبرد. آخر مگر کاری بهتر از سربازی هم وجود داشت که آدم بتواند انجام دهد؟
هر چه به کریسمس نزدیکتر میشدیم، روزها کوتاهتر و تعداد جماعتی که برای خرید میرفتند انبوهتر میشد. من کم کم به فکر چیزهایی افتادم که احتمالاً میشد از بابانوئل عیدی گرفت.
بچههای دارودسته دوهرتی میگفتند که بابانوئلی وجود ندارد، و هدیهها را فقط پدر و مادرها میخرند، اما این بچهها از دارودسته اوباش بودند و نمیشد انتظار داشت بابانوئل به سراغشان برود. من سعی کردم از هر جا که امکان داشت اطلاعاتی راجع به بابانوئل پیدا کنم، اما گویا هیچکس چیز زیادی دربارهٔ او نمیدانست. من قلم خوبی نداشتم، اما اگر نامه نوشتن به بابانوئل میتوانست کار را چاره کند، حاضر بودم دل به دریا بزنم و این کار را یاد بگیرم، از قضا نیروی ابتکار زیادی داشتم و همیشه برای گرفتن نمونههای مجانی کاتالوگ، کاغذپرانی میکردم.
مادر با لحن نگرانی میگفت: «راستاش، اصلاً نمیدونم امسال بابانوئل میاد یا نه. میگن خیلی کار داره، چون باید مواظب باشه بدونه چه بچههایی تو درسهاشون جدی هستن. دیگه مجال نمیکنه سراغ مابقی بره.»
سانی گفت: «مامان، بابانوئل فقط سراغ بچههایی میره که میتونن کلمهها رو خوب هجی کنن، نه؟»
مادر با لحنی قاطع گفت: «راستاش سراغ بچهای میره که حداکثر کوشش خودش رو کرده باشه، حالا چه خوب هجی کنه چه نکنه.»
خدا شاهد است که من حداکثر کوشش خودم را کرده بودم، تقصیر من نبود که درست چهار روز پیش از تعطیلات، خانم فلوگرداولی مسالههایی داد که نمیتوانستیم حل کنیم. بعد پیتردوهرتی و من مجبور شدیم از مدرسه جیم بشیم. این کار به دلیل تمایل ما به فرار از مدرسه نبود، باور کنید ماه دسامبر موقع ول گشتن نیست و ما بیشتر وقتمان را صرف این میکردیم که از شر باران خلاص بشویم و به انباری بارانداز پناه ببریم. تنها اشتباهمان این بود که تصور میکردیم میتوانیم این کار را تا موقع تعطیلات ادامه بدهیم بیآن که گیر بیفتیم. همین خودش نشان میداد که ما ابداً اهل دوراندیشی و این جور چیزها نبودیم.
باید بگویم که خانم فلوگرداولی متوجه مطلب شد و یادداشتی به خانه ما فرستاد که چرا فلانی به مدرسه نرفته. روز سوم وقتی به خانه آمدم مادر چنان نگاهی به من انداخت که هیچوقت فراموش نمیکنم. بعد گفت: «شامات اونجاست.» آنقدر دلاش پر بود که نتوانست با من یک کلام حرف بزند. وقتی سعی کردم دربارهٔ خانم فلوگرداولی و مسالههایاش توضیح بدهم، بیتوجه به حرف من گفت: «بازم حرفی داری بزنی؟» آن وقت متوجه شدم چیزی که مادر را ناراحت میکند فرار از مدرسه نیست، بلکه چاخانهای من است، اما به هر حال نفهمیدم چطور میشد بدون چاخان کردن از مدرسه جیم شد. مادر چند روزی با من حرف نزد.
من حتی آن وقت هم متوجه نشدم چرا اینقدر به درس خواندن من اهمیت میدهد و چرا حاضر نیست من به طور طبیعی مثل دیگران بار بیایم.
بدتر از همه این بود که این ماجرا باعث غرور بیش از حد سانی شد. حال و هوای کسی را داشت که میخواهد بگوید «نمیدونم اگه من نبودم شماها تو این خراب شده چیکار میکردین.» سانی کنار در ورودی ایستاده بود و به چهارچوب در تکیه داده بود و دستهایاش را توی جیب شلوارش فرو برده بود و سعی داشت ادای پدر را در بیاورد، سر بچههای دیگر طوری فریاد میکشید که صدایاش تا خیابان شنیده میشد.
«لاری اجازه نداره از خونه بره بیرون، لاری آدمیه که با پیتردوهرتی از مدرسه فرار کرده و مادر دیگه باهاش حرف نمیزنه.»
شب وقتی به رختخواب رفتیم سانی باز هم دستبردار نبود و میگفت: «آخ جون، امسال بابانوئل هیچی برات نمیآره.»
من گفتم: «میآره، حالا میبینی.»
- از کجا میدونی؟
- چرا نیاره؟
- واسه این که تو با دوهرتی از مدرسه جیم شدی، من عارم میشه با بروبچههای دسته دوهرتی بازی کنم.
- اونا تو رو به بازی نمیگیرن.
- خودم نمیخوام باهاشون بازی کنم. اونا آدم حسابی نیستن که، باعث میشن پای پلیس به خونه آدم وا بشه.
من که از دست این آقا بالاسر کوچولو کفری شده بودم با غرولند گفتم: «بابانوئل از کجا میفهمه که من با پیتردوهرتی از مدرسه فرار کردم.»
- میفهمه، مامان بهش میگه.
- مامان چطوری میتونه بهش بگه؟ اون که اون بالا تو قطب شماله. مثل خود ایرلند بینوا که هنوز داره دنبال بچههای خوب میگرده! حالا معلوم میشه تو یه بچه قنداقی بیشتر نیستی.
- من بچه قنداقیام؟ کور خوندی. من هیچی نباشم اقلاً بهتر از تو میتونم هجی کنم. بابانوئل هم برای تو هیچی نمیآره.
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که آن حالت بزرگتری، یک توپ تو خالی بیشتر نبود، هیچوقت نمیشود گفت این بچههای استثنایی درکشف کارهای خلاف آدم چه قدرتی دارند. از قضیه فرار از مدرسه وجدانام ناراحت بود، چون تا آن وقت مادر را به آن حد عصبانیت ندیده بودم.
همان شب فهمیدم تنها کار منطقی این است که خودم بابانوئل را ببینم و همه چیز را برایاش توضیح بدهم. او یک مرد است و شاید موضوع را بهتر درک کند. آن روزها من بچه خوش برورویی بودم و هر وقت میخواستم راهی به دلها بازکنم فقط کافی بود لبخند ملیحی به یک رهگذر پیر در خیابانهای شمالی شهر بزنم تا بتوانم سکهای از او بگیرم. فکرمیکردم اگر بتوانم بابانوئل را تنها گیر بیاورم چه بسا که بتوانم همان لبخند را تحویلاش بدهم و شاید هم هدیه باارزشی از او بگیرم، من آرزوی یک قطار اسباببازی داشتم و البته عاشق اسباببازیهای دیگر مثل بازی مار و نردبان و لودو هم بودم.
سعی کردم تمرین کنم چطور بیدار باشم و خودم را به خواب بزنم. این کار را با شمردن از یک تا پانصد شروع کردم و بعد تا هزار هم شمردم. میکوشیدم اول صدای زنگ ساعت یازده شب و بعد نیمه شب را از برج شاندون بشنوم. مطمئن بودن بابانوئل حدود نیمه شب پیدایاش میشود و میدانستم از سمت شمال میآید و بعد به سمت جنوب میرود. بعضیوقتها خیلی دوراندیش میشدم، تنها مشکل این بود که نمیدانستم دور اندیشیام چه موقع گل میکند.
آن قدر در محاسبات خودم غرق شده بودم که دیگر جایی برای توجه به مشکلات مادر باقی نمانده بود، آن وقتها من و سانی با مادربه شهر میرفتیم و زمانی که او مشغول خرید بود ما پشت ویترین یک مغازه اسباببازی فروشی در خیابان نورتمین میایستادیم و درباره هدیهای که دوست داشتیم شب کریسمس از بابانوئل بگیریم صحبت میکردیم.
شب عید کریسمس وقتی پدر از سر کار به خانه برگشت و خرجی روزانه را به مادر داد، مادر که رنگاش مثل گچ سفید شده بود به آن پول زل زد و ماتاش برد.
پدر عصبانی شد و با پرخاش گفت: «خوب، چی شده؟»
مادر منمنکنان گفت: «چی شده؟ اون هم شب عید کریسمس!» پدر که دستهایاش را توی جیب شلوارش فرو کرده بود گویی میخواهد باقی مانده پولهای جیباش را محکم نگه دارد، با خشونت پرسید «خیال میکنی چون کریسمسه من سرگنج قارون نشستهام؟»
مادر غرغرکنان گفت: «خدای من، حتی یک تیکه کیک هم تو خونه نیست، یه دونه شمع هم نداریم، آه تو بساطمون نیست.» پدر که عصبانی شده بود با فریاد گفت: «خیلی خوب، شمع چهقدر میشه؟»
مادر با ناله گفت: «وای! تو هم دیگه، محض رضای خدا، بدون اینکه جلو بچهها این قدر جر و بحث کنی اون پول رو به من میدی یا نه؟ خیال کردی میذارم بچه هام تو یه همچین روزی از سال با شکم گرسنه بخوابن؟» پدر با دندان قروچه گفت: «مردهشور تو و بچههات! یعنی من باید از اول تا آخر سال خرحمالی کنم تا تو دست رنج منو برای خریدن چند تکه اسباب بازی اینطور به باد بدی؟» و همانطور که دو سکهٔ دو شيلینگ و نیمی روی میز پرتاپ میکرد افزود «بیا، دار و ندارم همینه، تو رو خدا با احتیاط خرجاش کن.»
مادر به تلخی گفت: «لابد باقی پولاتو گذاشتی برا میخونهچی.»
بعد مادر به شهر رفت اما ما را با خودش نبرد و با بستههای زیادی به خانه برگشت. شمع عید کریسمس هم خریده بود. ما منتظر شدیم پدر برای خوردن چای عصرانه به خانه بیاید، ولی نیامد. این بود که چای عصرانهمان را با نفری یک برش کیک کریسمس خوردیم و بعد مادر سانی را روی صندلی نشاند و قدح آب مقدس را به دستش داد تا شمع را تبرک کند. وقتی سانی شمع را روشن کرد مادر گفت: «خدایا تور بهشتی را به ارواح ما بتابان.» به خوبی احساس میکردم مادر ناراحت است، چون پدر به خانه نیامده بود. آخر در چنین مراسمی بزرگترین و کوچکترین افراد خانواده باید حضور داشته باشند. وقتی میخواستیم بخوابیم و جورابهامان را کنار تختخوابمان آویزان کرده بودیم، پدر هنوز به خانه نیامده بود.
آنگاه دو ساعت آخر که مشکلترین ساعات زندگی من بود فرا رسید. از بس خوابم میآمد، گیج بودم، ولی میترسیدم قطار اسباببازی را از دست بدهم. این بود که کمی دراز کشیدم و حرفهایی را که باید وقت آمدن بابانوئل به او میگفتم در ذهنام مرور کردم. این حرفها خیلی متفاوت بودند، بعضی از آنها جاهلانه و بعضی مؤدبانه و جدی بودند. آخر بعضی از بزرگترها دوست دارند بچهها متین و متواضع و خوشسخن باشند و بعضی دیگر بچههای تخس و پررو را ترجیح میدهند. وقتی همهٔ این حرفها را برای خودم تکرار کردم سعی کردن سانی را از خواب بیدار کنم تا تنها نباشم و خوابام نبرد ولی آن بچه طوری خوابیده بود که انگار خواب هفت پادشاه را میبیند.
زنگ ساعت یازده شب از برج شاندون به گوش رسید. من همان دم صدای قفل در را شنیدم، ولی این پدر بود که به خانه برگشته بود. وانمود میکرد از این که مادر به انتظارش مانده غافلگیر شده است. گفت: «سلام، دختر کوچولو.» و بعد خندهای تصنعی و خودآگاهانه کرد و گفت: «واسه چی تا این وقت بیدار موندی؟»
مادر با جمله کوتاهی پرسید: «میخوای شامات را بیارم؟»
پدر جواب داد: «نه، نه، سر راهام خونه دانین اینا یه تیکه بناگوش خوک خودرم (دانین عموم بود) من خیلی بناگوش خوک دوست دارم.» بعد شگفت زده فریاد زد: «خدای من، یعنی اینقدر دیر شده!» و با حیرت گفت: «اگه میدونستم اینقدر دیره میرفتم کلیسای شمالی دعای نیمهشب را بخونم. دوست دارم دوباره آواز «آدسته» را بشنوم، از این سرود خیلی خوشم مییاد، از اون سرودهاییه که خیلی رو آدم تاثیر میذاره.»
بعد با صدای کشدار اپرایی و مردانهاش سرود را زمزمه کرد:
آدسته فی دلز
سولز دوموس داگوس
پدرخیلی سرودهای لاتینی را دوست داشت، مخصوصاً موقعی که لبی تر کرده باشد، ولی از آنجا که معنی کلمات را که ادا میکرد نمیدانست، هر چه بیشتر میخواند کلمات من درآوردی بیشتری بر زبان میآورد و همیشه این موضوع مادر را سخت عصبانی میکرد.
مادر با صدای غمانگیزی گفت: «آه، خفهخون بگیر دیگه!» و از اتاق بیرون رفت و در را به شدت پشت سرش بههم کوبید. پدر انگار لطیفه بامزهای شنیده باشد قاه قاه خنده را سر داد و کبریتی روشن کرد تا پیپاش را چاق کند و مدتی با سر و صدا به آن پک زد. نوری که از زیر در اتاق میتابید کمرنگ و خاموش شد ولی پدر همچنان با احساس به خواندن دعا ادامه داد:
دیکسی مدیر
توتوم تانتوم
ونیته آدورموس
سرود را کاملاً غلط ادا میکرد ولی اثرش بر من همانطور بود که در کلیسا میشنیدم. حالا دیگر برای یک چرت خواب میمردم و نمیتوانستم بیدار بمانم.
نزدیک سحر از خواب بیدار شدم. احساس میکردم حادثهٔ وحشتناکی اتفاق افتاده است. تمام خانه در سکوت فرو رفته بود و اتاق خواب کوچکمان که پنجرهاش رو به حیاط خلوت باز میشد کاملاً تاریک بود. فقط وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم چگونه پرتو نقرهفام از آسمان فروچکیده است. از رختخواب بیرون پریدم تا توی جورابهایام را بگردم. اما خوب میدانستم چه حادثه وحشتناکی اتفاق افتاده است. بابانوئل وقتی من در خواب بودم آمده بود و با برداشت کاملاً غلطی از رفتار من خانه راتر ک کرده بود، چون تنها چیزی که برای من گذاشته بود چند تا کتاب بسته بندی شده و یک قلم و یک مداد و یک پاکت شیرینی دوپنسی بود. حتی اسباببازی مار و نردبان هم برایام نیاورده بود! چند لحظه آنقدر گیج و مات شده بودم که نمیتوانستم درست فکر کنم. بابانوئل کی بود که میتوانست راحت از پشت بامها عبور کند و از سوراخ دودکش و بخاری پایین بیاید و آنجا گیر نکند! خدای من، یعنی اینقدر کم عقل است! فکر نمیکنی باید بیشتر از اینها سرش بشود؟
بعد راه افتادم ببینم این پسره مکار، سانی چه هدیهای گیرش آمده است. به کنار رختخواب سانی رفتم و به جورابهایاش دست زدم. او هم با آن همه مهارتاش در هجی کردن کلمهها و چاپلوسیکردنهایاش، وضع بهتری از من نداشت. به جز یک پاکت شیرینی مثل پاکت شیرینی من، تنها چیزی که بابانوئل برایاش آورده بود یک تفنگ بادی بود، از آن تفنگها که چوب پنبهای بسته شده به یک قطعه ریسمان را شلیک میکند و در بساط هر دورهگردی به قیمت شش پنس پیدا میشود. اما این واقعیت وجود داشت که هدیه او یک تفنگ بود. معلوم است که تفنگ از کتاب خیلی بهتر است. دوهرتیها دارو دستهای بودند که با بچههای کوچه استرابری که میخواستند توی خیابان ما فوتبال بازی کنند دعوا میکردند. این تفنگ در خیلی از جاها به درد من میخورد، اما برای سانی که اگر خودش هم دلاش میخواست اجازه نداشت با بچههای گروه بازی کند پشیزی نمیارزید.
ناگهان فکری به من الهام شد، طوری که فکر کردم این فکر یک راست از آسمانها به من وحی شده است، فرض کنید من تفنگ را برمیداشتم و جایاش کتاب را برای سانی میگذاشتم! سانی برای دستهٔ ما به هیچ دردی نمیخورد. فقط عاشق هجی کردن کلمات بود و بچه درس خوانی مثل او از همچو کتابی خیلی چیزها میتوانست یاد بگیرد. از آن جا که سانی هم مثل من بابانوئل را ندیده بود، پس لابد نگرفتن هدیهای که هنوز بازش نکرده بود او را غمگین نمیکرد. پس من به کسی صدمهای نمیزدم، درواقع، اگر سانی میتوانست بفهمد، من داشتم خدمتی به او میکردم که باعث میشد بعدها از من تشکر کند. من همیشه سخت مشتاق بودم کارهای خیری برای دیگران انجام دهم. شاید منظور بابانوئل هم همین بود او صرفاً ما را با هم عوضی گرفته بود. این اشتباه را ممکن است هر کسی مرتکب شود. بنابراین من کتاب و مداد و قلم را در جوراب سانی گذاشتم و تفنگ بادی را توی جوراب خودم قرار دادم، بعد دوباره به رختخواب برگشتم و خوابیدم. همانطور که گفتم، آن روزها نیروی ابتکار من خیلی قوی بود.
با صدای سانی از خواب بیدار شدم، داشت تکانام میداد که بگوید بابانوئل آمده و تفنگی برایم آورده! من وانمود کردم که از دریافت تفنگ متعجب و تقریباً ناراضی هستم. برای این که فکر او را از این موضوع منحرف کنم وادارش کردم عکسهای کتاباش را به من نشان دهد و با آب و تاب از کتاباش تعریف کردم.
همانطور که میدانستم، سانی آماده بود هر چیزی را زود باور کند. پس از آن به هیچچیز نمیاندیشید جز این که هدیه را ببرد و به پدر و مادر نشان بدهد. اما این لحظه خوبی نبود. بعد از آنکه به دلیل فرار از مدرسه مادر چنان رفتاری با من کرد، من دیگر به او بدگمان شده بودم، اگر چه باور داشتم تنها کسی که میتواند با من سر ناسازگاری پیدا کند حالا جایی در قطب شمال است و همین مرا تسکین میداد و نوعی اعتماد به نفس به من میبخشید. بنابراین من و سانی با هدیدهایمان توی اتاق پریدیم و فریاد برآوردیم: «بیایید ببینید بابانوئل برایمان چی آورده!»
پدر و مادر بیدار شدند. مادر لبخندی زد اما این لبخند، لحظهای بیش نپایید. تا به من نگاه کرد حالت صورتاش عوض شد. من آن نگاه را میشناختم، تنها من بودم که این نگاه را به خوبی میشناختم. این همان نگاهی بود که وقتی پس از فرار از مدرسه به خانه آمدم، به من انداخت، همان وقت که گفت: «بازم حرفی داری بزنی؟»
با صدای آهستهای گفت: «لاری، اون تفنگ را از کجا آوردهای؟» من که سعی میکردم حالت ناراحتی به خودم بگیرم گفتم: «بابانوئل توی جوراب من گذاشته، مامان.» هرچند گیج شده بودم که مادر چهطور فهمیده که بابانوئل تفنگ را در جوراب من نگذاشته ادامه دادم: «به خدا راست میگم، خودش گذاشته.»
مادر که از شدت خشم، صدایاش میلرزید گفت: «وقتی اون بچهٔ بیچاره خواب بوده تو تفنگو از تو جوراباش دزدیدیها؟ لاری، لاری، تو چهطور میتونی اینقدر پست باشی؟»
پدر که عاجزانه میکوشید مادر را از خر شیطان پایین بیاورد گفت: «خوب، خوب دیگه. ادامه ندین. بسه دیگه، صبح عیده.»
مادر هیجان زده گفت: «آره، این موضوع به نظر جنابعالی خیلی ساده مییاد، اما خیال کردی میذارم پسرم یه دروغگوی دزد بار بیاد؟»
پدر به تندی گفت: «کدوم دزد، زن؟ حرف دهنتو بفهم، میتونی؟»
پدر زمانیکه حال و هوای خیرخواهانه داشت و کسی توی ذوقاش میزد چنان از کوره درمیرفت که گویی طرف شاید به سبب احساس گناه از رفتار شب قبگل شدت بیشتری هم مییافت. همانطور که پولی را از روی میز بالای تخت بر میداشت گفت: «بیا لاری! این شش پنی مال تو، این هم مال سانی، مراقب باش گم نکنی.»
اما من نگاهی به مادر کردم و آنچه را که در چشماناش موج میزد دریافتم. با شتاب و گریهکنان از اتاق بیرون رفتم و تفنگ بادی را روی زمین پرت کردم و جیغزنان از خانه بیرون دویدم، هنوز کسی توی خیابان نیامده بود.
به سمت کوچهٔ باریک پشت خانه دویدم و خودم را روی سبزههای مرطوب انداختم.
همه چیز را فهمیده بودم و این تقریباً مافوق تحمل من بود. فهمیده بودم که بابانوئلی وجود ندارد. همانطور که دوهرتی گفته بود این مادر بود که با زحمت زیاد توانسته بود چندرغازی از خرج خانه صرفهجویی کند و برای ما هدیهای بخرد. فهمیده بودم که پدر آدم لئیم و عامیو میخوارهای بیش نیست و مادر همیشه میخواست به من متکی باشد تا او را از فلاکتی که دست به گریباناش بود نجات دهم و فهمیده بودم که این حالت نگاهِ او حاکی از این ترس بود که نکند من هم مثل پدر، آدم لئیم و عامیو میخوارهای بار بیایم.
***
منبع: bestory.ir