کاور-داستان-کوتاه-شلوارهای-وصله‌دار-رسول-پرویزی-زردرنگ

داستان کوتاه: شلوارهای وصله‌دار / کلاس درس را برای بچه‌ها جهنم نکنیم

کتاب-داستان-کوتاه-شلوارهای-وصله-دار-رسول-پرویزی

داستان کوتاه

شلوارهای وصله‌دار

کلاس درس را برای بچه‌ها جهنم نکنیم

ـ نویسنده: رسول پرویزی
ـ برگرفته از کتاب: شلوارهای وصله‌دار
ـ چاپ: 1357

به نام خدا

غم و شادی باهم مسابقه داشتند. حیاط مدرسه غرق در خنده و گریه بود. شاگردی که از دالان مدرسه می‌گذشت، لب‌ولوچه‌اش آویزان بود؛ اما وقتی به حیاط می‌رسید، موج شادی بچه‌ها محاصره‌اش می‌کرد و آن‌وقت او هم مثل همه بچه‌ها می‌خندید. این خنده‌ها، خنده‌ی قباسوختگی بود.

ماجرا چه بود؟

آقای ناظم صدبار گفته بود کت‌وشلوار بپوشید، اما کسی گوش نمی‌داد. شاگردان همچنان با عبا و سرداری و عمامه و کلاه قجری به مدرسه می‌آمدند. آن روز بالاخره ناظم به ستوه آمد و یک خط‌کش و یک قیچی و میزی دم در مدرسه گذاشت. هر کس وارد می‌شد و کت‌وشلوار و کلاه پهلوی نداشت، فی‌الفور سرداری یا عبا، شلوارهای وصله‌دار، یا قبا، یا ارخالق وی را می‌کردند و بدون توجه به فن خیاطی، خط‌کش را می‌گذاشتند و قیچی را پشتش می‌زدند و صاف‌صاف سرداری و عبا و قبا را می‌بریدند. شاگردان با تأسف، لباس بریده را می‌پوشیدند و با لب آویزان وارد صحن مدرسه می‌شدند.

فکر کنید و در خیال، تصویر این منظره را بسازید و ببینید چه چیز مضحکی از آب درمی‌آید. درد هم یکی نبود. تکلیف معلوم نبود. قانون اتحاد شکل بشدت اجرا می‌شد، اما روحانیون مقاومت داشتند. از طرفی توی مدرسه فشار می‌آوردند که کت‌وشلوار بپوشید. بیرون مدرسه و در شهر هیاهو و جنجال بود که کت‌وشلوار نپوشید. محافل مخالف زیر بار قانون اتحاد شکل نمی‌رفتند. سراسر شهر هیاهو و جنجال بود. دسته‌های محلی راه افتاده بود. یک علی درازی بود که به قول امروزی‌ها آشوب‌طلب و اخلال‌گر بود. هر وقت می‌خواستند شهر را به هم بریزند و جنجال راه بیندازند و حاکم را معزول سازند و نان ارزان کنند، علی دراز را صدا می‌کردند. علی دراز لقب دیگری هم داشت. در محل معروف به «نه‌نه‌ی بچا» بود. طرز کار علی دراز بدین ترتیب بود:

چوب درازتر از قد خود به دست می‌گرفت، سر کوچه می‌ایستاد، شعری یا تصنیفی می‌خواند. گاهی کف می‌زد و همین‌که اراذل و اوباش دورش جمع می‌شدند، راه می‌افتاد. وقتی کلاه پهلوی و کت‌وشلوار به شیراز آمد و اجباراً قرار شد همه بپوشند، مخالفان به هر دری زدند. ازجمله دسته‌ی علی دراز را راه انداختند. علی دراز کف‌زنان جلوی دست‌هایش حرکت می‌کرد و تصنیفی می‌خواند که گویا یکی دو بیت آن یادم است:

«دسمال آبی نمی‌خواهیم *** حاکم بابی نمی‌خواهیم

کلاه‌فرنگی نمی‌خواهیم.»

و به‌مجرد آن‌که به کسی می‌رسید که کلاه پهلوی داشت، چوب را به تمام قوت به او می‌زد و کلاه از سرش می‌برد و آن را چاک می‌داد.

خودم به چشم خود دیدم که در میدان مولایک، مرد موقر اهل اداره‌ای را گرفت و کلاهش را شش‌تریش کرد و من از ترسم کلاهم را وسط پایم قایم کردم و دویدم. به‌قدری ترسیدم که نزدیک بود قالب تهی کنم. این علی دراز به‌راستی شریر خطرناکی بود. چند روز بعد که در شهر حکومت‌نظامی شد و علی دراز را گرفتند و جلو چشم مردم او را شلاق زدند، باز زیر شلاق دست از خواندن تصنیف نمی‌کشید:

«دسمال آبی نمی‌خواهیم*** حاکم بابی نمی‌خواهیم

کلاه‌فرنگی نمی‌خواهیم.»

اهل ادارات و شاگردان مدارس دچار مشکل غریبی شدند. در مدرسه و اداره مجبور بودند متحدالشکل باشند. در خارج از آن، از ترس نمی‌دانستند چه کنند. به‌اجبار گاهی ذوحیاتین [دوزیست] می‌شدند. بعضی‌ها عمامه سرشان بود و عبا به دوش داشتند. زیر عبا کت‌وشلوار می‌پوشیدند و کلاه پهلوی را در دستمال یا حوله‌ای یا بقچه‌ای می‌پیچیدند. دم اداره یا مدرسه مثل تعزیه‌خوانان پوست می‌انداختند و تغییر شکل می‌دادند. عبا را می‌کندند و کلاه پهلوی را به سر می‌گذاشتند؛ اما داستان ما در روز کذا تماشایی بود.

بچه‌ها مثل حیوانات دم‌بریده شده بودند. یکی سرداری‌اش نصفه بود و چون ناظم بزرگوار فقط با قیچی چیده بود و درز بریدگی را ندوخته بود، آسترها از زیر سرداری یا ارخالق بیرون بود. تنبان‌ها پیدا بود. بند تنبان شاگردها که زیر سرداری یا عبا قبلاً پنهان بود، عیان و هویدا شد و مثل پاندول ساعت‌های شماته‌دار قدیم به چپ و راست گردش داشت و وصله‌های ناجور خشتک‌ها رو افتاد. گاهی این وصله‌ها عجیب‌وغریب بود. مثلاً تنبان کرامت از فلانل سفید بود. این تنبان بقایای شلوار پدرش بود که بعد از سال‌ها کوتاهش کرده بودند و کرامت آن را می‌پوشید.

پشت این شلوار درست در محل نشستن، دو وصله داشت: یکی بیضی‌شکل و از جنس ماهوت‌های خاکی‌رنگ نظامی‌ها و یکی دایره‌مانند از جنس فاستونی‌های مشکی قدیم. فکر کنید به فلانل نخ‌نمای نیمه چرک سفید وصله ماهوت و یک وصله فاستونی، یکی خاکی یکی مشکی بزنند، چه منظره رقت‌باری پدید می‌آید؟ بقیه بچه‌ها کم‌وبیش همین ریخت مضحک را داشتند. آن روز قیامت کبری بود. عیب‌های نهان هویدا می‌شد.

اما همه‌ی عیوب در طبع شوخ محصلان جوان اثر عکس داشت. به‌جای آنکه جمع شوند و به حال زار خویش گریه کنند و از شلوارهای وصله‌دارشان عبرت گیرند، مثل کبک دری می‌خندیدند و کف می‌زدند و یکدیگر را به مسخره می‌گرفتند. درست در این حال بود که زنگ کلاس را زدند.

***

زنگ کلاس رشته مسخرگی‌ها را گسست. شاگردان دم‌بریده، قطار به قطار، به کلاس‌ها رفتند. بعدازظهر بود ـ بعدازظهرهای بهاری ـ همان‌قدر که در صحن مدرسه نشاط و هیجان و حرکت بود، در کلاس خمود و ماتم‌زدگی حکومت داشت. کسانی که مدارس قدیم را دیده‌اند، می‌دانند چه اتاق‌های تاریک و تنگی داشت. بیشتر شبیه زندان بود تا کلاس درس و شاگردان با بی‌میلی در این اتاق‌ها می‌نشستند. بخصوص در روزهای بهار و آن‌هم بعدازظهرها و در شهری مثل شیراز.

بهار شیراز مست‌کننده است. در هوا، سُکر و مستی خاصی پاشیده‌اند. تنفس چنین هوایی حالتی نیم‌مستی به آدم می‌بخشد، به‌طوری‌که جام دل لبریز از عشق و آرزو می‌شود و کارهای مثبت فراموش می‌گردد. بچه‌ها دلشان می‌خواهد به صحرا بروند و در ساقه‌ی سبز گندم و جو نی بزنند. جوانان سراغ عشقشان می‌روند و پیران هوس جوانی دارند. در این فصل و در این شهر، صحبت از کار کردن حرف مفت است؛ لااقل برای محصلان خیلی مفت است. بااین‌حال، همه‌ی ما در آن زندانی که نامش کلاس بود با بی‌حوصلگی نشستیم. آن حرارت و شادی حیاط، مُرد. ‌گوئی گرد مرگ بر سراسر محیط مدرسه پاشیده بودند. آنان که قهقهه می‌زدند و به قباهای سوخته‌ی رفیقان می‌خندیدند، در کلاس چمباتمه زدند و با حسرت به شیشه‌های رنگارنگ کلاس نگریستند و از پشت نیمکت‌ها گنجشک‌های آزاد و خیلی جیغو را پاییدن گرفتند.

کلاس‌ها کوفت‌کاری بود، نه جای درس خواندن. آزار و شکنجه بود، نه تعلیم و تربیت. معلمان، بددهن و بداخلاق و شمرصفت بودند. گوئی با دشمنان خود سروکار دارند نه با جماعتی کودک و معصوم. خیزران و خط‌کش و شلاق بود، سکوت و خستگی و نگرانی بود. مدرسه نبود، زندان بود، مرگ سیاه بود. لگد و توسری، حقارت داشت. می‌گفتند در آن مدارس اگر کثافت‌کاری می‌کردند، درس هم یاد می‌دادند. مرده‌شور آن درس و سواد را ببرد. یک مشت لاطائل را در مغز می‌چپاندند و به‌جای آن روح آدمی را زبون و ذلیل می‌کردند. آدمک‌های چُرتی و دبنگوز و ازخودراضی نمی‌توانستند بند پای مرغ را باز کنند، ولی ادعای از اینجا تا هرات را داشتند. ما از مدرسه ترس داشتیم. صبح به زندان می‌رفتیم و عصرها برمی‌گشتیم. فقط در میان این‌همه شکنجه و رنج یک دل‌خوشی داشتیم و آن‌هم درس‌های میرزا جواد خان بود.

میرزا جواد خان معلم تاریخ ما بود. تریاکی خوش‌مشربی بود. ساعت درس او را بعدازظهرها تعیین کرده بودند. میرزا جواد خان تریاک بسیار می‌کشید. این مخدر مردافکن طبع وی را ملایم کرده بود. زنگ‌های اول، لول و سرمست بود، در هپروت سیر می‌کرد. چانه‌اش لق می‌شد و آن‌وقت حرف می‌زد و تاریخ باستانی را به ما می‌آموخت. چنان شیرین سخن می‌گفت که مسحور ناطقه‌ی خویش می‌شد. سیلی از کلمات زیبا از دهانش بیرون می‌ریخت.

گاه چنان جذاب و دل‌نشین درس می‌داد که شاگردان، مات و مبهوت دهان باز کرده، خیره به او می‌نگریستند. در آبشار درخشان کلماتی که از دهان میرزا جواد خان خارج می‌شد، شاگردان تاج کاووس و کمر کیخسرو و رقص شیرین و حُمق نمکین شاه سلطان حسین را می‌دیدند. حرف‌های میرزا جواد خان آن‌قدر غرور در ما می‌دمید که کاملاً کلاس و شلاق ناظم و فشار بقیه معلمان را فراموش می‌کردیم. ازقضای اتفاق، آن روز که دُم ما را چیدند، درس تاریخ داشتیم.

***

خبردار! بچه‌ها ایستادند. میرزا جواد خان سلانه‌سلانه به کلاس وارد شد. آرام پشت میز نشست. میرزا جواد خان قانون اتحاد شکل را رعایت کرده بود، اما به علت فقر، در قانون دست برده بود. به‌جای پوشیدن کت‌وشلوار نو، یک رِدَنکُت کهنه به تن داشت. تاریخچه ردنکت کهن معلم تاریخ از شلوار فلانل کرامت دست کمی نداشت.

وقتی‌که معلمان را طبق متحدالمآل [بخشنامه] جدید مجبور ساختند که کت‌وشلوار بپوشند، میرزا جواد خان نداشت که پارچه‌ای بخرد و به خیاط بدهد که کت‌وشلوار برایش بدوزد. ناچار راه سهل‌تر را انتخاب کرد و سری به تل حصیربافان (دکه‌ی سمساران کهنه‌فروشان شیراز) زد. آنجا یک ردنکت نخ‌نما را که یقه‌های اطلس برقی سلام داشت، خریداری کرد. ردنکت مال یک نفر ارمنی بود که در بانک شاهی شغل مترجمی داشت. وقتی ارمنی منتقل شد، ضمن همه اثاث کهنه‌اش، آن را به سمساری فروخته بود. می‌دانید نژاد ارمنی نژاد چاقی است. ردنکت مناسب با قواره چاق ارمنی مترجم بود. به تحقیق، به هیکل تریاکی و نحیف میرزا جواد خان نمی‌خورد؛ اما چاره‌ نبود. متحدالمآل می‌گفت که معلمان باید کت‌وشلوار بپوشند و اگر میرزا جواد خان مقاومت می‌کرد، نانش آجر می‌شد. این ردنکت از ابهت میرزا جواد خان می‌کاست. خودش هم می‌دانست و به همین دلیل همین‌که در کلاس متوجه شد که بچه‌ها ردنکتش را نمی‌پسندند، اوقاتش تلخ شد و زودتر درس را شروع کرد.

«بچه‌ها اول درس را می‌پرسم بعد درس می‌دهم. کرامت! بیا جلو!»

کرامت با آن ریخت مضحک از جا برخاست. رویش نشد از نیمکت بگذرد و جلو معلم برود. بر جایش ایستاد و تکان نخورد و از همان‌جا جواب معلم را داد.

«کرامت! بگو ببینم ما چند سال تاریخ داریم؟»

«آقا، ما دو هزار سال تاریخ داریم.»

نمی‌دانم چطور شد، همین‌که کلمه «دو هزار» از دهن کرامت خارج شد، من که پشت سرش نشسته بودم، چشمم به دو وصله ناجور شلوار کرامت افتاد و پکی زدم به خنده.

«بگو ببینم، کدام پادشاه سر دو شیر را برید؟»

«آقا، بهرام گور بود. هنوز بچه بود که پدرش مرد. می‌خواستند عوض تاج، کلاه سرش بگذارند. کلاه سرش نرفت. چون شجاع بود، بزرگان قوم صلاح‌اندیشی کردند که بهرام گور بیاید و ذات شاهی‌اش را بروز دهد. تاج را میان دو شیر گذاشتند و گفتند: اگر مردی و راست می‌گویی که سلطنت حق تُست، برو و تاج را بردار. بهرام گور هم نامردی نکرد، شمشیر از غلاف کشید، اول یک شیر را سر برید، بعد رفت سر شیر دومی را برید و چون هر دو شیر را کشت، تاج را ربود.»

باز نمی‌دانم چه مرضی به من دست داد، به‌مجرداینکه کلمه «دو شیر» را شنیدم، چشمم به دو وصله شلوار کرامت افتاد. به نظرم آمد که وصله‌ها شکل دو شیر شده‌اند. خیره شدم، بدتر اینکه در نظرم شکل شیران مجسم شد و خنده‌ام گرفت؛ اما خنده را در گلو خفه کردم.

در این حال، ابراهیم که بچه‌ی شیطانی بود، بلند شد و از میرزا جواد خان پرسید: «آقا، این شیرها باز بودند یا بسته؟ اگر باز بودند چرا فرار نکردند؟ بزرگان را که برای تماشا آمده بودند پاره نکردند؟ اگر هم بسته بودند و در قفس بودند که کشتن شیر بسته هنری نیست.»

میرزا جواد خان که از خنده من و سؤال ابراهیم سخت عصبانی بود، چوب سیگار آهنی‌اش را به‌شدت روی میز کوفت و گفت:

«این فضولی‌ها به تو نیامده، نره‌خر احمق! تو و اون دراز (نظرش به من بود)، گورتان را گم کنید و از کلاس خارج بشوید. مبصر برای هر دو دو تا صفر بگذار!»

همین‌که میرزا جواد خان گفت: «دو تا صفر بگذار»، باز من چشمم به دو وصله شلوار کرامت که هنوز ایستاده بود افتاد. این بار شکل وصله‌ها عوض شده بود. به نظرم آمد که شکل دو تا صفر بزرگ شده است و از نو زدم به خنده!

خنده‌ام چنان میرزا جواد خان را با همه ملایمت از کوره در کرد که بی‌فور برخاست و گوشم را گرفت و کشان‌کشان مرا به بیرون کلاس آورد. آنجا که رسید، اردنگ محکمی به من زد و از در پرتم کرد به بیرون. بعد به‌نوبت همین کار را نسبت به ابراهیم کرد؛ و چون من و ابراهیم بیرون افتادیم، میرزا با صدای کلفتش که براثر دود تریاک دورگه شده بود، فریاد زد:

«حیوان سر کلاس بسته‌اند. این دو تولش حرامند. هر دوتا را باید به دورشگه بست. بجای دو یابو!»

باآنکه در حرف اخری معلم سه دفعه دو تکرار شده بود: دوتا ـ دورشگه دویابو ـ این بار چنان گوشم می‌سوخت و جای اردنگ درد می‌کرد که به‌کلی دو وصله‌ی شلوار کرامت از یادم رفت و هیچ از این کلمه نخندیدم.

پایان 98



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *