داستان کوتاه
” شرحی بر قصیده جَمَلیه “
یک قطار شتر، دیهی چشم پسر سید
نوشته: هوشنگ گلشیری
برای عبدالعلی عظیمی
از خواب بیدار شده و نشده صدای زنگها را شنیدم، انگار هنوز خواب بودیم. نه، همان صدای آشنای زنگوله بود که زنجیروار میزد. آن روزها همیشه از آنسوی شالیها میآمدند، تا میرسیدند زیر پنجره آدم و مدتی، انگار فقط برای تو بزنند، زیر پنجره میایستادند و میزدند و بعد میرفتند و همچنان زنجیروار زنگولههاشان صدا میکرد.
حتی وقتی از پنجره یا مهتابی خم شدیم و نگاه کردیم باورمان نشد. قطار شتر بود. بیست، نه، بیستوپنج شتر بود با همان گردنها و کوهانها و لفج و لبهای کف کرده. خیلی از ماها از پلهها پایین دویدند و درها را باز کردند و به رأیالعین دیدند که واقعاً آمدهاند و حالا دارند چیزی را لف لف میخورند و گاهی هم خرناسهای میکشند و سر تکان میدهند تا صدای سه یا چهار تکزنگ بلندتر و کم فاصلهتر، مثل گرهی بر یک طناب، زنجیرة مداوم و یکنواخت را قطع کند و وصل کند.
پرسیدیم: «چیه، مگر چه خبر شده؟»
ساربان چوخا بر دوش و پاتابه به پا، افسار پیشاهنگ به این دست و چوبی به زیر آن بغل جلو جلو داشت میرفت.
یکی دو تامان کفش و کلاه کردیم و راه افتادیم که ببینیم چه خبر است. چندتایی هم، شاید به این امید که آن گذشته بازگردد، با همان لباس خانه و دمپایی به پا رفتیم تا رسیدیم به میدان ساعت. خیابانها هنوز خلوت بود. یکی دو ماشینی هم که بود صبر کردند تا ساربان پیچید توی قارن و شترها هم اول شاه را رفتند و پیچیدند. ما هم کمک کردیم، حتی از رانندهها خواهش کردیم بوق نزنند، مبادا یکیشان رم کند. بالاخره ساربان پیچید توی کوچهای که میرسید به تکیه اصفهانیها. اینها را کجا میخواست ببرد؟ پا تند کردیم. ساربان دم تکیه داشت کاغذی را نشان کسی میداد. تا برسیم راه افتاد و سر شتر پیشاهنگ را برد توی کوچه باریک و درازی که میرسید به فرهنگ و بعد هم بسته به اینکه به کجا میخواست برود راه باز بود و جاده دراز. گفتیم میایستیم تا همهشان رد بشوند و برسند بهجای بازتری. کی جرئت داشت از زیر آن کَلَفهای گشاده رد شود؟ تازه پشکلهای شترها هم بود که اگر جایی میایستادند، ردشان را نشان میداد. یکی دو تا هم که جرئت کردند و رفتند، زود برگشتند که سه شتر برده توی بنبست سید اسماعیل. یکی دیگر آمد که دارد زنگ در خانه سید را میزند، اما کسی باز نمیکند، شترها هم دارند علفهای سر دیوارها را میخورند؛ یا از سر دیوار سر دراز میکنند توی باغچه مردم و هر چه پرتقال یا نارنگی دم دهنشان میآید میخورند. راستش صدای جیغ چند زن و بچه را هم شنیدیم، اما باز نرفتیم که به رأیالعین میدیدیم که اینجا توی میدان چه جلو تکیه با همین ده دوازده شتری که به شکل نیمدایره ایستاده بودند، هیچکس جرئت نمیکرد از آن در بنبست روبهرو به میدانچه بیاید یا به خانهاش برود؛ اما وقتی سروصداها زیادتر شد و فریاد یکی را هم شنیدیم ناچار رفتیم.
سید بود که داشت داد میزد، میگفت: «چی میگویی؟ من که نمیفهمم.» چوبی هم دستش بود و رو به پوزه شتر پیشاهنگ تکان میداد.
چندتایی رفتیم جلوتر، پرسیدیم: «چیه، پدرم؟»
مردک شتربان چیزی میگفت، به زبانی که نمیفهمیدیم. حتی سمنانی هم نبود. یکیمان میدانست، میگفت، مال آنطرف کویر است، طرفهای فهرج یا حتی نائین. شتربان کاغذش را نشانمان داد، نشانی خانه استاد بود: «ساری، تکیه اصفهانیها، کوچه تکیه، بنبست سید، خانه سید اسماعیل صادقی نژاد.»
شتربان انگشتش را روی کاغذ گذاشت، روی عدد چهار و بعد به کاشی بالای در اشاره کرد که همان عدد به رنگ سفید روی آبی آسمانی کاشی نقش بسته بود. با سر اشاره کردیم که بله. باز به کاغذ اشاره کرد و بعد هم به سینه استاد زد و این بار به زبان آدمیزاد گفت، صادقی نژاد. گفتیم: «بله، جانم، خودش است.»
مردک بالاخره خندید، یعنی راستش، آن دو لب کلفت و سیاه و قاچقاچش را باز کرد و آن دو رج دندانهای سفیدش را نشانمان داد. بعد هم طوماری از پته شالش بیرون کشید و باز کرد و داد دستمان. نوشته بود: «بسمالله، اینجانب سید اسماعیل صادقی نژاد اعلام میدارد که تعداد بیستوپنج شتر پنج و شش ساله پرگوشت تحویل گرفته است.»
به سید نگاه کردیم که خوب، چه میگویی؟ سید انگار منتظر همین باشد، دهان باز کرد و دست و چوب برافراشت که تکهتکهام هم بکنید، امضاء نمیکنم.
گفتیم: «خوب، نمیکنی، نکن. حالا چرا داد میزنی؟»
این بار دیگر آن رگ سیدیاش پاک جنبید، هی داد میزد و هی با آن چوبش به دکوپوز شتر پیشاهنگ میکوفت که، «مگر دستم به آن حاج بمانی نرسد.»
دستش را گرفتیم و قربان صدقهاش رفتیم که، «جانم، مگر نمیبینی، اگر این شتر لوک مست شود کار دستمان میدهد؟»
سید که ول کن نبود، داد میزد که: «بابا، شتر نمیخواهم، اصلاً غلط کردم گفتم باید شتر بدهی.»
دست بچهاش را گرفت و کشید و آورد جلو. بیچاره فقط یک چشم داشت. آنیکی را هنوز بسته بود. انگار پسر حاجی بمانی با مشت زده بود زیر چشم بچه و نصف یک چشمش را، به تشخیص محکمه، ناقص کرده بود. کارمان درآمده بود. تازه مردک بیابانی وقت گیر آورده بود، یک استامپ نو نو از بیخ پاتابهاش یا بگیریم لای شالش درآورده بود، بازش هم کرده بود و مچ سید را هم یکجوری توی هواگیر آورده بود و میکشید و حتی میخواست انگشت اشارهاش را باز کند و بزند به استامپ تا بعد بزند پای رسید که دست یکی از ماها بود. شترها هم که معلوم است افسارشان ول شده بود و داشتند هل میآوردند که بیایند توی بنبست و عره و نعره میکشیدند. از طرف تکیه هم صدای بوق ماشین میآمد که میخواستند بروند بهطرف خیابان فرهنگ، از اینطرف هم همینطور. توی بنبست هم که معلوم است: زنهای همسایه هم جیغ میکشیدند که: «یکی به دادمان برسد، اینها میخواهند بیایند توی خانهمان.»
بچههای مدرسهرو هم حتماً شیر شده بودند و سنگهاشان را پرت کرده بودند.
چهکار میتوانستیم بکنیم؟ چندتامان مرد بیابانی را گرفتیم و یکی پرسید: «تو زبان ما سرت میشود، یا نه؟»
سری پایین آورد یعنی بله.
پرسید: میتوانی جواب بدهی؟»
سر بالا کرد یعنی نه.
همان گفت: «تو بیا اول این شترها را یکجوری بنشان تا ما از سید خواهش کنیم پای این رسید را انگشت بزند.»
باز سر بالا انداخت یعنی نه.
التماسش که کردیم و حتی یکی ازش خواهش کرد آبروی ما مردم را پیش این فرنگی مآبها نبرد، راضی شد، اما شرطش این بود که اول سید باید پای کاغذش را انگشت بزند.
ولی سید مگر حرف حساب سرش میشد؟ گفتیم: «سید، تو اقلاً آبروداری کن.»
نعره میزد که: «بابا نمیخواهم. چشم بچهام از اولش هم بهتر است، پاهای مورچه را از ده متری هم میبیند.»
میدانستیم، مورچهای یا مگسی را نشان میدهند که ببین پاهایش را میبینی یا نه.
میگفتیم: «نمیشود، حکمی است که شده.»
حتی یکیمان گفت: «بر و شکر کن که پسرت را نکشت وگرنه…»
خدایی بود که سید نشنید. اگر صد تا بودند آن سرشان حالا حتماً توی میدان ساعت بود.
باز رفتیم سراغ ساربان که دیدیم بینی و بین الله عاقلتر از سید جد به کمر زده بود. انگشت یکی از ماها را گرفته بود و توی استامپش میزد. گفتیم: «بابا میزنیم. همهمان انگشت میزنیم. اصلاً امضاء میکنیم، ناسلامتی ما مردم سواد داریم.»
بازهمان دو رج دندانهای سفیدش را نشانمان داد و یکییکی به سینه هامان اشاره کرد و حرفهایی زد و بعد به انگشتهای اشارهمان اشاره کرد و به استامپ و کاغذ و باز به زبانی که بالاخره نفهمیدیم کجایی است حرف زد و حرف زد.
آخرش هم به شترها اشاره کرد و چوب زیر بغلش. حالا دیگر خوب میفهمیدیم چه میگوید چون شترهای توی بنبست شده بودند پنج نفر و یکیشان هم سرش را از پنجره بالاخانه ته بنبست کرده بود آن تو و حتماً داشت توی چشمهای زنی نگاه میکرد که صدای جیغش را میشنیدیم.
گفتیم، «باشد، اول انگشت میزنیم، اصلاً امضاء میکنیم، ولی تو هم قول بده اینها را بنشانی زمین تا سرشان را اینطور توی خانه و اتاق مردم نکنند.»
باز دندانهای سفیدش توی آن صورت انگار پشت ماهیتابهاش برق زد. ما هم خندیدیم و انگشت اشاره به اختیار او گذاشتیم تا هر جا میخواهد بزند. امضاء هم کردیم. گفتیم: «بیا و مردانگی کن و اینها را جمع کن جلو تکیه.»
مردک شتربان افتاد به حرف زدن و هی به خودش اشاره کرد و هم به شتر پیشاهنگ و به سید. دیگر میفهمیدیم در عوض این کار این شتر را دستخوش میخواست تا سوار شود و برود به همانجایی که از اشاره دست کشیدهاش معلوم بود جایی است آنطرف بافق یا انارک.
داشت زور میگفت، اما ناچار به سید گفتیم: «چه میگویی؟»
شانه تکان داد یعنی که به من چه.
گفتیم: «سید، تو دیگر دندانگردی نکن، یکی کمتر یا بیشتر فرقی نمیکند. این هم که میبینی باید با شتر برود وگرنه با ماشین یا هر چیز دیگر گم میشود، بیابان مرگ میشود.»
باز شانه تکان داد یعنی نمیدانم. گفتیم، «سید، قربان جدت، مگر صدای جیغ زن همسایهتان را نمیشنوی که انگار دارد وضع حمل میکند؟»
بازهم شانه بالا انداخت یعنی من چه کنم.
گفتیم: «مگر تو هم لال شدهای؟ درست حرف بزن.»
این بار هم شانه بالا انداخت و هم دست تکان داد و هم به زبان فصیح خودمان فرمود: «هر کی بَوریه شه دوزنه.»
بعد هم رفت توی خانهاش و در را بست و چفتش را هم انداخت. شتربان نگاهمان کرد که حالا من چه کنم؟
گفتیم خودت که دیدی، میگوید هر کس که پاره کرد خودش هم بدوزد. ما هم اجازه نداریم شتری به کسی بدهیم. حالا خود دانی.
شتربان رفت به سراغ شتر پیشاهنگ، های و هویی کرد و با چوبش به زیر چفته های دو دست شتر زد و نشاندش و با طنابی دست چپش را بست. بعد بقیه را هم هر جا بودند نشاند و عقال بست و دستی تکان داد یعنی خداحافظ و رفت که برود.
ما هم راه افتادیم که برویم. باید هم از میان آنهمه آدمهایی که در اینطرف میدان، جلو تکیه یا توی ایوانش یا دو کوچه دو سوی آن یا حتی دهانه دو کوچه پشت شترها ایستاده بودند و نگاهمان میکردند رد میشدیم و از کنار ماشینهایی که به کمک جوانها عقب عقب میرفتند تا برسند به قارن و بعد بروند به هر جا که میخواستند بروند. چند قدمی هم برداشتیم و انگار بخواهیم معذرت بخواهیم نگاهی هم به شترها کردیم که داشتند همچنان چیزی را لف لف میخوردند. به یکدیگر هم نگاه کردیم، به همه آنهایی که با ما زیر آن طومار را مثل ما امضاء کرده بودند و انگشت زده بودند؛ اما راستش هیچکدام جرئت نداشتیم چشم در چشم هم بیندازیم. تازه توی خانه هامان مگر چه خبر بود؟ نرسیده حتماً باید میرفتیم توی صفِ نمیدانستیم چی و بعد هم دنبال مادر بچهها راه میافتادیم تا اگر از دم جارویش یکتکه کاغذ یا یک خال پرز قالی جامانده باشد، قُر بزنیم تا بلکه سرکوفت بشنویم که: «آخر مرد، تو را چه به این کارها؟ برو یک کاری برای خودت دستوپا کن.»
خوب ما هم هرروز میآمدیم بیرون و در را محکم پشت سرمان به هم میزدیم و میرفتیم دم دکان این دوست یا آشنا یا به آن پارک که دو سه تا از همدورهایها همیشه بودند و میشد برایشان از آن روزها گفت که نان سنگک این هوا ده شاهی بود یا اصلاً آن روزها که یک من نان -نمیدانیم- چند بود و شترها، بله شتر … که یکی انگار پرسید: «دارید تشریف میبرید؟»
نگاه کردیم. پنج شش نفر بودند: دو تاشان همسن بودند، یکی هم جوان بود و ریش داشت. آن دوتای دیگر بچهسال بودند. ما داشتیم بهصف از جلوشان رد میشدیم. به دمپایی هامان یا بند کفش هامان نگاه میکردیم و میرفتیم که دیدیم صف ما اول ایستاد و انگار بخواهد از کوچه کنار تکیه برود به چپ پیچید؛ اما آنجا هم بودند. یکی پرسید، زنی بود میانهسال: «اینها را ول کردید اینجا که چی؟»
بچهای هم بغلش بود و چادر چیت گلدارش را دور کمرش گره زده بود. گفتیم: «ما ول نکردیم.»
گفت: «همه میگویند شماها امضاء دادهاید.»
چارقد هم به سر داشت؛ اما باز موهای سرش پیدا بود. اگر آنهمه آدم نگاهمان نمیکردند، حتماً حرفی بهش میزدیم. گفتیم: «ما هم بودیم.»
بچهاش را داد دست یکی و دو دستش را زد پر قدش: «بله میدانم، یکی دو تاتان از آن کوچه دررفتند، فقط ماندهاید شما نه نفر.»
هنوز، به چشم خواهری، آب و رنگی داشت. یک دگمه بلوزش افتاده بود و خطی از سینه بزرگ پرشیرش پیدا بود. باز حرفی نزدیم. گفتیم: «آخر خواهر، ما چهکار میتوانیم بکنیم؟»
گفت: «معلوم است! اینها علف میخواهند، خارشتر میخواهند، آب میخواهند.»
نگاه کردیم، یکیشان داشت نعره میکشید و گردنش را به تیر چراغبرق میمالید. گفتیم: «ما که میبینید مال این محل نیستیم.»
گفت: «این را باید قبل از اینکه انگشت بزنید، میگفتید.»
بلوز آستینکوتاه هم پوشیده بود. پوستش به چه سفیدی بود. یکهوا هم چاق بود. چهبهتر. توی چارچار زمستان وقتی حتی آتش کرسی استخوانهای پوک آدم را گرم نمیکند، به یک نیم غلت میشود رفت پهلوش و گلو را گذاشت روی شانه گرمی که… توی دلمان گفتیم، استغفرالله، گفتیم، خدا ببخشد به شوهرش. سرمان را هم زیر انداختیم و راه افتادیم که برویم؛ اما یکیمان، همانکه آخر صف بود، مرحوم سرحدی، انگار که از دهنش پریده باشد، گفت: «جلو مرد نامحرم رویت را بگیر، خواهر!»
گفت: «صبر کن ببینم، به تو هم میگویند مرد؟»
خیر، دیگر نمیشد دررفت یا رفت پیش همان پیرزن خودمان. برگشتیم که مثلاً کلفتی بارش کنیم، که ریختند دورمان. هر کس هم چیزی میگفت. آخرش یکیمان عقل کرد و گفت: «بابا، بگذارید برویم، مگر نمیبینید این زبانبستهها گرسنهاند؟»
خانم که حالا دگمه دوم بلوزش فقط به یک نخ بند بود، گفت: «حتماً هم پای پیاده میخواهید بروید؟»
یخه مرحوم سرحدی را گرفته بود و تکان تکانش میداد، میگفت: «گیرم سر یکی باز باشد، تو دیگر چرا به سر و سینه زن مردم نگاه میکنی؟»
آن نخ بالاخره دررفت و نهفقط ما که مرحوم سرحدی حتی دهانش باز مانده بود، میگفت: «ول کن خانم برویم آن بد حاجی آیدشتی را پیدا کنیم، بلکه بیاید یک کاری بکند.»
آن دو گونه انگار دو برگ گلش را – که مثل همان دو برگ گل گلانداخته بود- آورده بود جلو، بینی قلمهاش را آورده بود توی صورت مرحوم سرحدی و آن سینهها را درست گرفته بود زیر چانه لرزان پیرمرد و میگفت: «تو گفتی، من هم باور کردم.»
گفتیم: «ولش کن زن، مگر نمیبینی هزارتا کار داریم؟»
بالاخره یکی از همین درازهای بیمصرفی که از زن بودن فقط یک کاکل مش کرده دارند و بقیه را انگار مال یتیم باشد توی گرهبسته روپوششان پنهان میکنند، گفت: «ولش کن خاله سکینه، آن سه تا هم همین را گفتند و دررفتند.»
کاکلش را مثل کاکل خروس تکان میداد: «نترس خواهر، وانت میگیریم، اینقدر عقلمان میرسد.»
همه خندیدند، حتی خاله سکینه که تازه حالا هر دو یخه رفیقمان را ول کرده بود و مردم را پس میزد تا دنبال دگمه گمشدهاش بگردد. ما هم آمدیم، چه آمدنی، انگار یکمشت اسیر که از میان دو صف سرباز دشمن بگذرند. به خیابان که رسیدیم، دیدیم همین حالاست که رفیقمان نقش زمین شود. زیر بالش را گرفتیم و نشاندیمش یکجایی نمیتوانست نفس بکشد. چشم هاش هم رفته بود مغز سرش و به یکجایی بالای سر ما نگاه میکرد. گفتیم: «پس برویم تا هوا بخورد.»
مردمکهایش که آمد سر جاش و ما را دید و بالاخره شناخت و هوایی به ریه پیرش رساند، گفت: «هول نکنید، حالا حالم خوب است؛ اما اگر چانهام خورده بود به میان آن دو تا، حتماً فُجئه میکردم.»
دست کشید به ریش سفیدش و باز به بالای سر ما نگاه کرد، انگار آن دو نیمه ماه اما غلتان و معطر به بوی تن آنجا باشد. گفتیم: «بلند شو، جوانها دارند نگاهمان میکنند.»
دو تاشان آمدند جلو که: «اگر میخواهید بروید بیابان، ما هم میآییم، تیشه یا حتی داس هم میتوانیم گیر بیاوریم.»
گفتیم: «باز به غیرت شما جوانها.»
بعد همهچیز روی پیکره افتاد. همیشه همینطور است، اولش آدم نمیداند چه بکند، اما تا آستین بالا زد و به یکی دو کار رسید، بقیهاش خودبهخود درست میشود. مثلاً وانت اول را داماد یکی از خودمان داد، گفته بود: «ثواب دارد، تازه من تا ظهر باش کاری ندارم.»
دو تامان که با جوانها رفتند، گفتیم، برویم با حاج بمانی حرف بزنیم تا بلکه خودش اینها را ببرد آیدشت، هر چه باشد آنجا ده است، خرابهای میشود برای اینها پیدا کرد. با سید هم بایست حرف میزدیم تا مبادا به فکر تقاص بیفتد و دستش خطا کند و آنوقت ما باید راه بیفتیم برویم کجا تا کجا و مثلاً پنجاه نفر بیاوریم، یا شاید صد تا. باید هم بکنیم. ما حالا دیگر بزرگ قبیله، نه، خاندانیم، یا دستکمش خانواده. دارد برمیگردد. از همین خانواده هم میشود شروع کرد. اگر خدا بخواهد، که حتماً هم میخواهد تا حکمش معطل نماند، روزی میرسد که باز قبیله به قبیله شود، نه اینطور که حالا هست. یکیمان رئیس اداره دارایی همین بهشهر بوده که یک روز یکی از کارمندها پرونده یک بابایی را میآورد پیشش که اگر میخواهید، خودتان یک ممیز حرفشنو بفرستید تا از مالیاتش کم شود، یا اصلاً یک بخشودگی بگذاریم روی پرونده و بدهیم بایگانی. پرسیده بوده، «آخر چرا؟»
گفته: «شما ملاحظه بفرمایید.»
میگفت: «پرونده را دیدم، گفتم، اینکه کلی عقبافتادگی دارد، باید جریمه هم بشود.»
بالاخره کارمند پرونده را ورق میزند و انگشتش را میگذارد زیر اسم یارو. جناب رئیس میبیند اسم اسم خودش است، نام فامیل هم حیدری سنگسری بوده، نام پدرش هم محمود. فقط شماره شناسنامه فرق داشته. مرد را احضار میکند: جلنبری بوده که زمینش افتاده بوده بر خیابان، و حالا ده دکان هم بیشتر داشته، پسر پسرعموی تنی جناب رئیس بوده. میگفت: «دستور دادم مالیاتش را دولاپهنا بنویسند.»
اینها را ما صدها بار شنیده بودیم، صله ارحام که هیچ، کار بهجایی رسیده بود که برادر برادر را نمیشناخت. بعید هم نبود روزی برسد، چند سال اگر آدم به مأموریت میرفت، خواهر تنیاش را نشناسد و بعد… خوب زنای با محارم که از آسمان نمیآید. گفتیم، برویم حیدری سنگسری را، اگر زنده است، پیدا کنیم. توی همان تکیه هم وعده میکردیم با قنادی توی میدان ساعت. چند تا مان هم رفتیم آی دشت. اول رو نشان نداد، شاید فکر کرده بود آمدهایم شترها را پس بدهیم، پیغام دادیم به وزنشان طلا هم بدهی، نمیدهیم. عصر که رفتیم کلی عزت گذاشت. بستنی خبر کرد که با کیک دکان خودش خوردیم. میگفت: «اینجا قبلاً سقط فروشی بوده.»
نمیدانست شتر جز خار چه میتواند بخورد. عرقچینش را روی سر طاسش جابهجا میکرد و بهجا و بیجا میخندید: «ایداد و بیداد، یادم که نیست، شصت سال هم بیشتر است.»
هنوز هم سیگار را با سیگار پیچ میپیچید. به ما هم تعارف کرد. فقط یکیمان گرفت. حاج بمانی میگفت: «همین پشت یک کاروانسرا بود، شترها را میبردند آنجا. چای و قند و تنباکوشان را از ما میخریدند. پدرم، خدابیامرز، جوانیهاش پیلهور بوده، تا بافق هم میرفته است. شاید هم تا همین محال سمنان میرفته؛ اما مادرم انارکی بود. همهاش، آب که به دیوارها میباشید، رو به دیوار مینشست و به یاد کوچههای تنگ و دیوارهای بلند آنجا سوز و بریز میکرد.»
حاجی میخندید، میگفت: «صد دفعه به سید گفتم بیا یک پولی بگیر و رضایت بده، میگفت، از بس خون طمع است، مگر رضایت مجنی علیه شرط نیست؟ من فقط شتر میخواهم.»
بر آن شکم برآمده خم میشد، بر آن دو ران چاق خم میشد و میخندید. با آن ریش سفید توپی و پینه وسط پیشانی بوی خوش گذشته بود. میگفت: «من اینجا، خودتان که میبینید، کاری ندارم، پسرم هست، شاگردها هم هستند. رفتم انارک، هم فال بود، هم تماشا. پرسپرسان همه خویشاوندان مادری را پیدا کردم.»
بر آن دو ران چاقش دست میکشید و میخندید، «صله ارحام مستحب است.»
پرسیدیم: «غیر از خارشتر دیگر چی باید به شان داد؟»
گفت: «من حتی یک شتر هم رؤیت نکردم، پول دادم تا برایم بخرند. خودشان هم قول دادند بیاورند تحویل بدهند، که حالا الحمدالله تحویل دادهاند.»
طومار را نشانمان داد، اثرانگشت و امضاهای ما را هم یکییکی نشانمان داد. گفتیم: «بله، ما هم شاهد بودیم.»
میخندید و با آن دو چشم ریزش نگاهمان میکرد: «خویشاوندها گاهی خیلی به درد میخورند.»
بعد هم یک دور چای آورد و باز سیگاری پیچید، گفت: «حالا هم سید راضی است، هم من.»
وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم، گفت: «اگر این کاروانسرا را خانه نکرده بودند، خودم حتماً هر بیستوپنج نفرشان را از سید، به قیمت روز میخریدم.»
با همهمان هم مصافحه کرد، اما فقط توی گوش یکیمان گفته بود: «اگر صد تا شتر هم بخواهی هست.»
دوستان خبر آوردند که سید را پیداش نکردهاند، اما زنش گفته بوده: «از صبح دارد دنبال جایی میگردد اینها را ببرد.»
دختر پنجسالهاش تب کرده بود، گفته: «رفته بود پوسته هندوانه بریزد جلو شترها، آن اولی پر دامنش را به دندان گرفته.»
صبح گفتند، تمام کرده است. گفتیم: «خودش داد، خودش هم گرفت.»
عصرش غیاثی آمد که: «باید بهشان نواله داد.»
غیاثی دبیر بازنشسته است. هنوز هم کتاب میخواند. پرسیدیم: «نواله دیگر چیست؟»
یادداشت کرده بود از فرهنگ معین، خواند: «آرد مخصوص تمیز کرده گلوله ساخته که به شتر دهند.»
رسیدیم: «مخصوصش دیگر یعنی چه؟»
گفت: «من هم نفهمیدم.. از سر شب تا صبح ناچار شده بود همه دیوان هاش را ورق بزند، میگفت: «منوچهری فقط انگار سوار شتر شده، اما اگر ما امروز بیستوپنج شتر حی و حاضر نداشتیم از کجا میفهمیدیم شتر چه شکلی است؟»
دیوان منوچهری را از کیفش درآورد، حتماً هم «الا یا خیمگی خیمه فرو هل» را میخواست بخواند. گفتیم: «میدانیم.»
گفت: «اولش را بله، ولی اینجا را چی؟»
پیدا کرد و خواند:
نجیب خویش را دیدم به یکسو
چو دیوی دستوپا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانوبندش از دست
چو مرغی کش گشایند از حبایل
نشستم از برش چون عرش بلقیس
فروهشتم هُویدش تا به کاهل
همیراندم نجیب خویش…
گفتیم: «ول کن، غیاثی جان، برو ببین دقیقاً چی میخورد، یا حداقل نواله را با چی درست میکردهاند.»
از لغتنامه هم میخواست بخواند. گفتیم: «باشد برای بعد.»
خودش هم میدانست فایدهای ندارد، اگر آدمها همت نکنند، خاطره شتر که هیچ، حتی حضور قاهر آن کویر لوت یا نمک هم فراموشمان میشود. نباید گذاشت. اینها را حالا ما با این نیت خیر است که مینویسیم.
ظهر شنیدیم اهالی میدانچه تکیه هر چه آشغال دارند میریزند جلو شترهای زبانبسته. درست است که بالاخره دو وانت بیشتر نتوانستیم جور کنیم، هریکی هم فقط دو بار میتوانست خارشتر بیاورد که باز کم بود، و مردم هم بایست کمک میکردند، اما به قول غیاثی شتر با گاو و گوسفند فرق دارد، برای همین هم واحدش میشود نفر و نه رأس. به غیاثی گفتیم: «اینها را برو به سید بگو.»
گفت: «من هم اگر جای سید بودم همین کار را میکردم.»
پرسیدیم: «مثلاً چهکار میکردی؟»
باز انگشت بر سبیل بال مگسیاش گذاشت یعنی که دارد فکر میکند. بالاخره گفت: «دیگر نمیرود سر کارش.» صاحبکارش میگفت: «پیغام داده که یک بنای دیگر پیدا کن. من یک نصفه چشم دادم و یک دختر.»
گفتیم: «خوب؟»
گفت: «آخر هرروز میرود دادگاه با بچهاش، تا بلکه حکم بگیرد شترها را برگردانند به آی دشت، یا حاج بمانی را مجبور کند پنجاه شتر دیگر هم بدهد.»
گفتیم: «بلند شویم برویم ببینیم چه خاکی باید به سرمان بریزیم.»
شترها الحمدالله باکیشان نبود. داشتند خارهاشان را میخوردند، یا نان خشکهای همسایهها را سق میزدند. دوستان هم پولی به رفتگر محل داده بودند تا غر نزند. گفتیم: «حسابش را داشته باشید تا بعد که پولی دستمان آمد بدهیم.»
عباس زاده، بایگان سابق شهرداری، قصیدهای با ردیف جَمَل گفته بود. میخواست شب در انجمن ادبی فخرالدین اسعد بخواند. همانجا وسط میدانچه نشست تا از میان آنهمه کاغذ که حتماً توی کیفش چپانده بود قصیدهاش را پیدا کند. گفتیم: «حالا باشد تا بعد.»
زیپش گیر کرده بود، میگفت: «فقط چند بیتش را میخوانم، صبر کنید تا این را باز کنم.»
خاله سکینه سطل آب به دست داشت به شتر دوم آب میداد. خم شده بود و دست میکشید به گردن شتر. گفتیم: «بلند شو از روی این خاکها.»
گوشهای از دهانه کیف باز شده بود و نوک کاغذها انگار خود کیف بخواهد شکمبه بادکردهاش را از آن دهان هنوز باز نشده بیرون بریزد، از زیر دستوپنجه عباس زاده درمیرفتند و باز میآمدند. بالاخره خودش منصرف شد، شاید او هم خاله سکینه را دید. چادرش را باز به کمر بسته بود، اما هر دو دکمه بلوزش را بسته بود. رنگ یکیاش، دومی، به زمینه آبی بلوزش نمیخورد. به سرحدی گفت: «حالا حجابم چطور است؟»
پیرمرد سرش را زیر انداخته بود. چانهاش میلرزید. گفتیم: «ببخشید که به زحمتتان انداختهایم.»
رویش را کیپ گرفت: «چه زحمتی؟ سید قول داده اگر گره از کارش باز شود، آن دومی را نذر اهل این محل کند.»
سرحدی بالاخره نگاهش کرد. تیر مژههای آن دو چشم سیاه انگار سرمه کشیدهاش این بال بالزنِ به قفس سینه نشستهِ ما را نیز نشانه کرده بود. عباس زاده که پشتش به او بود و این بار داشت لبه کاغذهاش را توی کیفش میچپاند، تا شاید بتواند زیپش را ببندد، گفت: «اولش این است:
تا زمین هست و زمان و دست و دامان ای جَمَل
فرقدین آسمان و کوه کوهان ای جمل
خواب آب و آب خواب………….»
بال بالی زد اما تا به دگمه درشت و سفید دوم نگاه نکرد، به صرافت کیفش نیفتاد که جلو خاله گرفته بود. گفتیم: «باشد، شب میآییم انجمن بقیهاش را میشنویم.»
خاله سکینه گفت: «کاش این زانوبندها را باز میکردید، زبانبستهها دو روز است تکان نخوردهاند.»
مرحوم سرحدی گفت: «اگر راه افتادند که بروند چی؟»
چادرش را ول کرد و دو دست بیرون آورد و به دو دست گفت: «کجا را دارند بروند، حاجی؟ تازه ما اینجا همهچیز بهشان میدهیم، فقط مانده پنبهدانه، آن را هم گفتهایم پول دستگردان کنیم بخریم.»
خم شد و بچه نوپا را بغل کرد. ما هم راه افتادیم، اما سرحدی ندید. نگاه کردیم، چشمهایش را بسته بود، میگفت: «برمیگردند خانم، میروند به همان بیابان. اینجا بمانند که چی؟ همهاش علف، همهاش سبزه.»
خاله گفت: «پنبهدانه که بهشان بدهیم میمانند.»
سرحدی بعد آمد، وقتی به سر کوچه سید رسیدیم. گفت: «فایده ندارد، با نخ ابریشم هم که بدوزد، پاره میشود.»
سید بودش، حتی تعارف کرد رفتیم تو. میگفت: «حاج بمانی حاضر است همهشان را بخرد، اما به نصف قیمت.»
گفتم: «دخترت چی شد؟»
گفت: «بازهم میفرستمش برود انارک، حالا میبینید.»
گفتیم: «تو که نمیخواهی بفروشیشان؟»
گفت: «حتی اگر به وزنشان طلا بدهند، به کسی نمیدهم.»
پرسیدیم: «اگر قصابها خریدند چی؟»
استکان توی نعلبکیاش شروع کرد به لرزیدن، میگفت: «من، من؟»
زنش از آن اتاق گفت: «شبها خواب ندارد، چوب به دست توی کوچهها میگردد. میترسد یکی بیاید طناب دستهاشان را باز کند.»
سید گفت: «مفت که نگرفتم، یک چشم بچهام بالاشان رفته.»
برای سید گفتیم که چرا باید نگهشان داشت، حتی جا برایشان درست کرد. میگفت: «من به معلقات سبع چکار دارم؟ به من چه که اینجا خار پیدا نمیشود. شما هم که نکنید، خودم چند عمله افغانی دارم میفرستم خار جمع کنند.»
شب توی انجمن ادبی فهمیدیم که نواله را با آرد و پنبهدانه درست میکنند. پولی هم جمع شد، خودمان هم هرکدام چیزکی گذاشتیم روش. قرار هم گذاشتیم فردا راه بیفتیم از هر جا هست آرد و پنبهدانه بخریم؛ اما صبح هیچکدام نتوانستیم سر وعده حاضر شویم، از بس سرمان درد میکرد. عباس زاده تلفن کرده بود که خودش خریده است. باز تلفن شد که حال سرحدی خوب نیست. بالاخره هم نیامد. تلفنی گفته بود: «این شترها آخرش قاتل جان من میشوند.»
به یک هفته هم نکشید که تمام کرد. پسرش گفت: «خواب شترها را دیده بود.» مثل همه ما؛ اما حالا ما همه مطمئنیم که خواب نبوده، حتی رؤیای صادقه هم نبوده. اول سایههاشان را دیده بودیم، سایه یک کوهان و در انتهای آن خم گردن، سری کوچک که به دهانی گشاده و یک دندان نیش ختم میشد.
یکییکی بهنوبت پشت جام شیشه پنجره هامان یا درهامان میایستادند، عرهای میکشیدند و بعد میرفتند. گاهی میایستادند، میچرخیدند و کف پای شاخی شده و سنگینشان را میکوبیدند تخت سینه درهایی که قفل کرده بودیم و چفتشان را هم انداخته بودیم. یکیمان میگفت: «چشم که باز کردم دیدم سرش را آورده تو و دارد نگاهم میکند، دنده به دنده هم که شدم، باز نگاهم میکرد.»
همین شد که بالاخره رفتیم. تا ما برسیم رفقا دیگ و دیگبر از همسایهها گرفته بودند و داشتند خمیر آرد و پنبهدانه را گلوله میکردند. ما هم آستین هامان را بالا زدیم و کمک کردیم، گلولهها را دستبهدست میدادیم و یکیمان توی گلوی شترها میانداخت. سید هم کمک میکرد. میگفت: «شنیدهام بالای سنگتراشان کاروانسرایی بوده که حالا خراب افتاده. میبرمشان همانجا.»
قرار گذاشتیم بعدازظهر ما هم باش برویم. عصر بالاخره رفتیم. گفتند توی ارثومیراث افتاده است. مش رضایی هم بود که ادعا میکرد تنها فرزند ذکور حاج تقی است. سپردیم که سید هرماه چند صدتومانی کف دستش بگذارد. قول داد که اگر کارش گرفت نانی توی سفرهاش بگذارد.
فردا صبح شترها را راه انداختیم، با دهل و سنج و علم و کتل. بانی علم و کتل خود سید شد
گفتیم: «چیه سید، مگر تعزیه میخواهی راه بیندازی؟»
گفت: «مگر خودتان نگفتید صبح ببریمشان؟»
گفتیم: «بله، ولی کی گفتیم تعزیه شام هم بگیریم؟»
گفت: «حالا شده، بیشترش را خود مردم کردهاند، من هم دیدم بهتر است همه مردم ببینند. اینجا مرکز استان است، خودتان هم که میدانید، هرروز دستوپایی میشکند، گاهی توی دعوا حتی چشمی درمیآید، اینها حالا هرکدام کلی قیمت دارند.»
تعارف کرد که ما جلو دسته برویم. پشت سر ما هم شترها را میآوردند، حلقهگل هم به گردنشان انداخته بودند. گفتیم، بهتر است طبالها بروند جلو همه. قرهنی زن هم ایستاد میانشان. بعد هم که ما بودیم، همه پیرمردهای بازنشسته یا بیکار که حالا شده بودیم ریشسفید محل یا اصلاً بزرگ خاندان. شترها هم که معلوم است پشت سر هم، با گردنهای برافراشته، هماهنگ با صدای خوشآهنگ زنگولههاشان سنگین و موقر میآمدند. پشت سر آنها هم حتماً چهار سنجزن بودند و بعد دستهدسته، تا چشم کار میکرد، آدم بود که ما فقط پارچههای رنگارنگ پرچمهاشان را میدیدیم یا پرهای لرزان علمها را.
از قارن که به فرهنگ رسیدیم، سید هم پیداش شد. پسرش را هم ترک موتورش نشانده بود. لباس سید سیاه بود و چشم چپ بچه را همچنان با باند بسته بود. دور زد و باز برگشت به آخر صف. به میدان شهرداری که رسیدیم باز پیداش شد. گفتیم: «به این افغانیهات بسپار مواظب باشند شترها رم نکنند.»
گفت: «خودشان مواظباند.»
جلو استانداری که رسیدیم سپردیم که فقط از طرف راست خیابان حرکت کنند تا زیاد راهبندان نشود. جوانها واقعاً خجالتمان دادند. به راهباند سنگتراشان که رسیدیم، از بس جماعت زیاد شد، زنجیر بستند و از میان ماشینها و آنهمه آدم که دست تکان میدادند یا دست دراز میکردند تا مگر دستشان برسد به افسار شترها، ردمان کردند.
نزدیک سنگتراشان باز سروکله سید پیدا شد. این بار زنش را هم ترک موتور نشانده بود. میگفت: «ته صف میرسد به جلو دادگستری،» جلو در کاروانسرا که رسیدیم، مش رضا جلومان گوسفند کشت و خونش را مالید به گردن شتر پیشاهنگ که نزدیک بود رم کند. به خیر گذشت. سید میگفت: «اگر کارم گرفت یکیشان را نذر همسایهها میکنم.»
نشد بپرسیم کدام همسایهها، از بس عجله داشت. بعد هم که مردم رفتند و ما ماندیم و شترها و دو تا عمله افغان و مش رضا و چند پیرمرد سنگتراشان، یادمان رفت. مش رضا میگفت: «من که دستتنها نمیتوانم به اینهمه شتر غذا بدهم.»
یکی از افغانها گفت: «باید ولشان کنیم خودشان بچرند.»
گفتیم: «اینجا همهاش شالی است و زمین محصور، نمیشود.»
زن استاد یکی از ایوانها را آب پاشیده بود و جلی هم انداخته بود. یک بادیه هم کباب شامی آورده بود. گفتیم: «ما باید برویم خانه.»
نرفتیم، گفتیم دوری بزنیم ببینیم این اطراف زمین بایری هست. عباس زاده قرار شد چند تا از رفقا را ببرد شهر به دیدن سرحدی. ما هم دو دسته شدیم. گفتیم یک دسته تا سنگسر بروند و پرسوجو کنند که کجا میشود بیست سی شتر یا بالاخره هزار شتر را سر داد تا خرج و مخارجش سر ما بار نشود. به کی منش هم سپردیم ماشینش را بردارد و همین دور و حوالی گشتی بزند و قیمت عمدهفروشی یونجه و گندم و کنجاله و حتی پنبهدانه را بپرسد. قرار هم گذاشتیم فردا صبح سر ساعت نه توی میدان ساعت همدیگر را ببینیم. به سید هم گفتیم اگر رسید او هم سری بزند.
ساعت یازده توی قهوهخانه دم بازار نشسته بودیم که محمد اسحاق خبر آورد که سید نمیتواند بیاید، پاتابه به پا داشت و چوخا به دوش. چوبدستی هم زده بود زیر بغلش. میگفت: «دیگر از دست آجر خالی کردن و کپه گل کشی راحت شدم.»
چای دومش را که خورد گفت باید بلند شود، دوازده نفرشان را ببرد چابکسر، کوچه پشت آسیاب، خانه آقای گودرزی و رسید بگیرد. عباس زاده مچ دستش را گرفته بود که الا و بالله باید ظهر بیایی خانه ما. گفتیم: «مگر نمیبینی کار دارد؟»
مگر به خرجش میرفت؟ میگفت: «زنم میگوید، من تا به چشم خودم نبینم باور نمیکنم.»
محمد اسحاق گفت: «باشد وقتی برگشتم.»
همین است دیگر. به قول مرحوم سرحدی با جریان رفتن که کاری ندارد، مرد کسی است که خلاف جریان شنا کند. میگفت: «صدسال است که با چرخ زمانه میرویم، کجا را گرفتهایم؟»
بهجای ساعت دیواری اشاره کرد، گفت: «دیشب تا صبح نگاهش کردم، حتی یکلحظه هم ندیدم آن عقربهها بایستند. خوب، پیش پای شما گفتم برش دارند.»
دو روز بعدش بردیم گلزار شهدا خاکش کردیم، بعد هم سری زدیم به کاروانسرا. سید خودش نبود، باز رفته بود محکمه سروگوشی آب بدهد تا اگر بنده خدایی گرهی به کارش افتاد، صد دیناری کاسبی کند. زن سید میگفت: «خانه خودمان را دادهایم اجاره.»
شب را، تا نصف شب، آنجا ماندیم. اصلاً هرروز عصر میرویم، غروبها چند کنده از درختهای جنگلی روی آتش خوشرنگ میگذاریم، پشت به خیابان، پشت به شهر و رو به آتش ساربانان و میان حلقه صدها شتر مینشینیم و از کتری آویخته از سهپایه چای میریزیم و چپق مش رضا را دور میگردانیم و در هوای خوش گذشته از رفتگان قدیم یاد میکنیم. شبها هم تا صبح هر به ساعتی صدای زنگولههاشان را میشنویم که میروند به بهشهر یا به بابل و آمل، شاید هم دورتر به رشت و انزلی، و گاهی هم که سرشان را از پنجره مهتابی میآورند تو، یا از دریچه آشپزخانه، غلت میزنیم و پشت به درها و پنجرههای رو به کوچه میخوابیم تا در خواب هامان ببینیم که کَلَفهای گشادهشان را رو به ما گرفتهاند و خار بیابان را مثل گلولهای گرد و سفید تا دهانه سیاه گلوشان بالا میآورند، غلت میدهند و باز فرومیبرند، به همان دهانه سیاه؛ و بعد دهان میبندند، لفج و لب میجنبانند تا باز کَلَف بگشایند و گلولهای از خار و پنبهدانه و آرد و حتی یونجه بالا بیاورند.
شهریور و مهر ۱۳۶۹