داستان کوتاه
سهتار
نوشته: سید جلال آل احمد
یک سه تار نو و بیروپوش در دست داشت و یخهی باز و بیهوا راه میآمد. از پلههای مسجد شاه به عجله پایین آمد و از میان بساط خردهریزفروشها و از لای مردمی که در میان بساط گستردهی آنان، دنبال چیزهایی که خودشان هم نمیدانستند، میگشتند، داشت به زحمت رد میشد.
سهتار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر، سیمهای آن را میپایید که که به دگمهی لباس کسی یا به گوشهی بار حمالی گیر نکند و پاره نشود. عاقبت امروز توانسته بود به آرزوی خود برسد. دیگر احتیاج نداشت وقتی به مجلسی میخواهد برود، از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منتشان را هم بکشد.
موهایش آشفته بود و روی پیشانیاش میریخت و جلوی چشم راستش را میگرفت. گونههایش گود افتاده و قیافهاش زرد بود. ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف میدوید. اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت، وقتی سر وجد میآمد، میخواند و تار میزد و خوشبختیهای نهفته و شادمانیهای درونی خود را در همه نفوذ میداد. ولی حالا میان مردمی که معلوم نبود به چه کاری در آن اطراف میلولیدند، جز اینکه بدود و خود را زودتر به جایی برساند چه میتوانست بکند؟ از خوشحالی میدوید و به سهتاری فکر میکرد که اکنون مال خودش بود.
فکر میکرد که دیگر وقتی سرحال آمد و زخمه را با قدرت و بیاختیار با سیمهای تار آشنا خواهد کرد، ته دلش از این واهمه خواهد داشت که مبادا سیمها پاره شود و صاحب تار، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند. از این فکر راحت شده بود. فکر میکرد که از این پس چنان هنرنمایی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از آن بر خواهد آورد که خودش هم تابش را نیاورد و بیاختیار به گریه بیافتد. حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیافتد، خوب نواخته. تا به حال نتوانسته بود آن طور که خودش میخواهد بنوازد. همهاش برای مردم تار زده بود؛ برای مردمی که شادمانیهای گمشده و گریختهی خود را در صدای تار او و در ته آواز حزین او میجستند.
این همه شبها که در مجالس عیش و سرور آواز خوانده بود و ساز زده بود، در مجالس عیش و سروری که برای او فقط یک شادمانی ناراحتکننده و ساختگی میآورد در این همه شبها نتوانسته بود از صدای خودش به گریه بیفتد. نتوانسته بود چنان ساز بزند که خودش را به گریه بیاندازد. یا مجالس مناسب نبود و مردمی که به او پول میدادند و دعوتش میکردند، نمیخواستند اشکهای او را تحویل بگیرند، و یا خود او از ترس این که مبادا سیمها پاره شود زخمه را خیلی ملایمتر و آهستهتر از آنچه که میتوانست بالا و پایین میبرد. این را هم حتم داشت، حتم داشت که تا به حال، خیلی ملایمتر و خیلی بااحتیاطتر از آن چه که میتوانسته تار زده و آواز خوانده.
میخواست که دیگر ملالتی در کار نیاورد. میخواست که دیگر احتیاط نکند. حالا که توانسته بود با این پولهای به قول خودش «بی برکت» سازی بخرد، حالا به آرزوی خود رسیده بود. حالا ساز مال خودش بود. حالا میتوانست چنان تار بزند که خودش به گریه بیفتد.
سه سال بود که آوازخوانی میکرد. مدرسه را به خاطر همین ول کرده بود. همیشه ته کلاس نشسته بود و برای خودش زمزمه میکرد. دیگران اهمیتی نمیدادند و ملتفت نمیشدند؛ ولی معلم حسابشان خیلی سختگیر بود. و از زمزمهی او چنان بدش میآمد که عصبانی میشد و از کلاس قهر میکرد. سه چهار بار التزام داده بود که سر کلاس زمزمه نکند؛ ولی مگر ممکن بود؟ فقط سال آخر دیگر کسی زمزمهی او را از ته کلاس نمیشنید. آن قدر خسته بود و آن قدر شبها بیداری کشیده بود که یا تا ظهر در رخت خواب میماند؛ و یا سر کلاس میخوابید. ولی این داستان نیز چندان طول نکشید و به زودی مدرسه را ول کرد.
سال اول خیلی خودش را خسته کرده بود. هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود و هر روز تا ظهر خوابیده بود. ولی بعدها کم کم به کار خود ترتیبی داده بود و هفتهای سه شب بیشتر دعوت اشخاص را نمیپذیرفت. کم کم برای خودش سرشناس هم شده بود و دیگر احتیاج نداشت که به این دستهی موزیکال یا آن دستهی دیگر مراجعه کند. مردم او را شناخته بودند و دم در خانهی محقرشان به مادرش میسپردند و حتم داشتند که خواهد آمد و به این طریق، شب خوشی را خواهند گذراند.
با وجود این، هنوز کار کشندهای بود. مادرش حس میکرد که روز به روز بیشتر تکیده میشود. خود او به این مسأله توجهی نداشت. فقط در فکر این بود که تاری داشته باشد. و بتواند با تاری که مال خودش باشد، آن طوری که دلش میخواهد تار بزند. این هم به آسانی ممکن نبود. فقط در این اواخر، با شباشهایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود، توانسته بود چیزی کنار بگذارد و یک سهتار نو بخرد. و اکنون که صاحب تار شده بود نمیدانست دیگر چه آرزویی دارد. لابد میشد آرزوهای بیشتری هم داشت. هنوز به این مسأله فکر نکرده بود. و حالا فقط در فکر این بود که زودتر خود را به جایی برساند و سهتار خود را درست رسیدگی کند و توی کوکش برود. حتی در همان عیش و سرورهای ساختگی، وقتی تار زیر دستش بود، و با آهنگ آن آوازی را میخواند، چنان در بیخبری فرو میرفت و چنان آسوده میشد که هرگز دلش نمیخواست تار را زمین بگذارد. ولی مگر ممکن بود؟ خانهی دیگران بود و عیش و سرور دیگران و او فقط میبایست مجلس دیگران را گرم کند.
در همهی این بیخبریها، هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند. نتوانسته بود دل خودش را گرم کند.
در شبهای دراز زمستان، وقتی از این گونه مجالس، خسته و هلاک بر میگشت و راه خانهی خود را در تاریکیها میجست، احتیاج به این گرمای درونی را چنان زنده و جانگرفته حس میکرد که میپنداشت شاید بیوجود آن، نتواند خود را تا به خانه هم برساند. چندین بار در این گونه مواقع وحشت کرده بود و به دنبال این گمگشتهی خود، چه بسا شبها که تا صبح در گوشهی میخانهها به روز آورده بود.
خیلی ضعیف بود. در نظر اول خیلی بیشتر به یک آدم تریاکی میماند. ولی شوری که امروز در او بود و گرمایی که از یک ساعت پیش تا کنون – از وقتی که صاحب سهتار شده بود – در خود حس میکرد، گونههایش را گل انداخته بود و پیشانیش را داغ میکرد.
با این افکار خود، دم در مسجد شاه رسیده بود و روی سنگ آستانهی آن پا گذاشته بود که پسرک عطرفروشی که روی سکوی کنار در مسجد، دکان خود را میپایید، و به انتظار مشتری، تسبیح میگرداند، از پشت بساط خود پایین جست و مچ دست او را گرفت.
– لا مذهب! با این آلت کفر توی مسجد؟! توی خانهی خدا؟!
رشتهی افکار او گسیخته شد. گرمایی که به دل او راه مییافت محو شد. اول کمی گیج شد و بعد کمکم دریافت که پسرک چه میگوید.
هنوز کسی ملتفت نشده بود. رفت و آمدها زیاد نبود. همه سرگرم بساط خردهریزفروشها بودند. او چیزی نگفت. کوششی کرد تا مچ خود را رها کند و به راه خود ادامه بدهد، ولی پسرک عطرفروش ولکن نبود. مچ دست او را گرفته بود و پشت سر هم لعنت میفرستاد و داد و بیداد میکرد:
– مرتیکهی بیدین، از خدا خجالت نمیکشی؟! آخه شرمی… حیایی.
او یک بار دیگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار خود برود، ولی پسرک به این آسانی راضی نبود و گویی میخواست تلافی کسادی خود را سر او در بیاورد. کمکم یکی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آنها جمع میشدند؛ ولی هنوز کسی نمیدانست چه خبر است. هنوز کسی دخالت نمیکرد. او خیلی معطل شده بود. پیدا بود که به زودی وقایعی رخ خواهد داد. اما سرمایی که دل او را میگرفت دوباره بر طرف شد. گرمایی در دل خود، و بعد هم در مغز خود، حس کرد. برافروخته شد. عنان خود را از دست داد و با دست دیگرش سیلی محکمی زیر گوش پسرک نواخت. نفس پسرک برید و لعنتها و فحشهای خود را خورد. یک دم سرش گیج رفت. مچ دست او را فراموش کرده بود و صورت خود را با دو دست میمالید. ولی یک مرتبه ملتفت شده و از جا پرید. او با سهتارش داشث وارد مسجد میشد که پسرک دامن کتش را چسبید و مچ دستش را دوباره گرفت.
دعوا در گرفته بود. خیلیها دخالت کردند. پسرک هنوز فریاد میکرد، فحش میداد و به بیدینها لعنت میفرستاد و از اهانتی که به آستانهی در خانهی خدا وارد آمده بود، جوش میخورد و مسلمانان را به کمک میخواست. هیچ کس نفهمید چه طور شد. خود او هم ملتفت نشد. فقط وقتی که سهتار او با کاسهی چوبیاش به زمین خورد و با یک صدای کوتاه و طنیندار شکست و سهپاره شد و سیمهایش، در هم پیچیده و لوله شده، به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد و به جمعیت نگریست؛ پسرک عطرفروش که حتم داشت وظیفهی دینی خود را خوب انجام داده است، آسودهخاطر شد. از ته دل شکری کرد و دوباره پشت بساط خود رفت و سر و صورت خود را مرتب کرد و تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.
تمام افکار او، هم چون سیمهای سهتارش در هم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه مییافت و کم کم به مغزش نیز سرایت میکرد، یخ زده بود و در گوشهای کز کرده افتاده بود. و پیالهی امیدش همچون کاسهی این ساز نویافته سه پاره شده بود و پارههای آن انگار قلب او را چاک میزد.