داستان-کوتاه-سمنوپزان-نوشته-جلال-آل-احمد

داستان کوتاه: سمنوپزان / نوشته: سید جلال آل احمد

داستان کوتاه

سمنوپزان

نوشته: سید جلال آل احمد

جداکننده-متن

دود همه حیاط را گرفته بود و جنجال و بیابرو بیش از همه‌سال بود. زن‌ها ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند، نتوانسته بودند بچه‌ها را بخوابانند. مردها را از خانه بیرون کرده بودند تا بتوانند چادرهایشان را از سر بردارند و توی بغچه بگذارند و به‌راحتی این‌طرف و آن‌طرف بدوند. داد و بی داد بچه‌ها که نحس شده بودند و خودشان نمی‌دانستند که خوابشان می آید-سروصدای ظرف‌هایی که جابه‌جا می کردند-و بروبیای زن‌های همسایه که به کمک آمده بودند و ترق و توروق کفش تخته‌ای سکینه، کلفت خانه -که دیگران هیچ امتیازی بر او نداشتند- همه این سروصداها از لب بام هم بالاتر می‌رفت و همراه دود دمه ای که در آن بعدازظهر از همه فضای حیاط برمی‌خاست، به یاد تمام اهل محل می‌آورد که خانه حاج عباس قلی آقا نذری می‌پزند؛ و آن‌هم سمنوی نذری. چون ایام فاطمیه بود و سمنو نذر خاص زن حاجی بود. مریم خانم، زن حاج عباس قلی آقا، سنگین و گوشتالو، با پاهای کوتاه و آستین‌های بالا زده‌اش غل می‌خورد و می‌رفت و می‌آمد. یک پایش توی آشپزخانه بود که از کف حیاط پنج پله می‌رفت و یک پایش توی اتاق زاویه و انبار و یک پایش پای سماور. بااینکه همه کارش ترتیب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مأمور ظرف‌ها کرده بود و رقیه‌اش را که کوچک‌تر بود، پای سماور نشانده بود و خودش هم مأمور آشپزخانه بود،…با همه این دلش نمی‌آمد دخترها را تنها بگذارد. این بود که هی می‌رفت و می‌آمد؛ به همه‌جا سر می‌کشید؛ نفس‌زنان به هم کس فرمان می‌داد؛ با تازه‌واردها تعارف می‌کرد؛ بچه‌ها را می‌ترساند که شیطنت نکنند؛ دعا و نفرین می‌کرد؛ به پاتیل سمنو سر می‌کشید:

«رقیه!…آهای رقیه! چایی واسه گلین خانم بردی؟»

«چشم الآن می‌برم.»

«آهای عباس ذلیل‌شده! اگر دستم بهت برسه، دم خورشید کبابت می‌کنم.»

«مگه چی کار کرده‌ام؟ خدایا! فیش!»

«خانم جون خیلی خوش اومدید. اجرتون با فاطمه زهرا. عروستون حالش چه طوره؟»

«پای شما رو می بوسه خانم. ایشالاه عروسی دختر خودتون. خدا نذرتون رو قبول کنه.»

«عمقزی به نظرم دیگه وقتش شده که آتیش زیر پاتیلو بکشیم؛ ها؟»

«نه، ننه. هنوز یه نیم ساعتی کار داره.»

«وای خواهر، چرا این‌قدر دیر اومدی؟ مجلس ختم که نبود خواهر!» و به صدای مریم خانم که با خواهرش خوش‌وبش می‌کرد، بچه‌ها فریاد- کنان ریختند که: «آی خاله نباتی. خاله نباتی.» و با دست‌های دراز از سروکله هم بالا رفتند. خاله بچه نداشت و تمام بچه‌های خانواده می‌دانستند که جواب سلامشان نبات است. خاله از زیر چادر، کیف پارچه‌اش را درآورد؛ زیپ آن را کشید و یکی‌یکی دانه آب‌نبات توی دست بچه‌ها گذاشت؛ اما بچه‌ها یکی دو تا نبودند. مریم خانم پنج‌تا بچه بیش‌تر نداشت؛ فاطمه و رقیه و عباس و منیر و منصور؛ اما آن روز خدا عالم است دست چند تا بچه برای آب‌نبات دراز شد. دو سیر و نیم آب‌نباتی که خاله سر راه خریده بود، در یک‌چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فریاد بچه‌ها بلند بود که: «خاله نباتی، خاله نباتی.» وقتی همه آب‌نبات‌ها تمام شد و خاله همه گوشه‌های کیف را هم گشت، یک پنج‌قرانی درآورد و عباس را که پسری هشت‌ساله بود، کناری کشید. پول را توی مشتش گذاشت و در گوشش گفت:

«بدو باریکلا! یک قرونش مال خودت. چارزارشم آب‌نبات بخر، بده بچه‌ها!… اما حلال حروم نکنی ها؟»

هنوز جمله آخر تمام نشده بود که عباس رو به در حیاط، پا به دو گذاشت و بچه‌ها همه به دنبالش.

«الحمدالله، خواهر! کاش زودتر اومده بودی. از دستشون ذله شدیم.»

بااینکه بچه‌ها رفتند، چیزی از سروصدای خانه کاسته نشد. زن‌ها با گیس‌های تنگ بافته و آستین‌های بالا زده چاک یخه هایی که از بس برای شیر دادن بچه‌ها پایین کشیده بودند شل شده بودند شل‌وول مانده بود، عجله می‌کردند؛ احتیاط می‌کردند. به هم کمک می‌کردند؛ و برای راه انداختن بساط سمنو شور و هیجانی داشتند. همه تند و تند می‌رفتند و می‌آمدند؛ به هم تنه می‌زدند؛ سلام می‌کردند؛ شوخی می‌کردند؛ متلک می‌گفتند، یا راجع به عروس‌ها و هووها و مادر شوهرهای همدیگر نیش و کنایه ردوبدل می‌کردند:

«وای عمقزی پسرت رو دیدم. حیوونی چه لاغر شده بود! این عروس حشریت بگو کمتر بچزونتش.»

«وا! چه‌حرف‌ها! قباحت داره دختر. هنوز دهنت بوی شیر میده.»

«اوا صغرا خانم! خاک‌برسرم! دیدی نزدیک بود این زهرای جونم‌مرگ‌شده هووی تورم خبر کنه. اگر این مادر فولاد زره خبردار می‌شد، همه هوردود می‌کشیدیم و مثل این دودها می‌رفتیم هوا.»

«ای‌بابا! اونم یک بنده خدا است. رزق مارو که نمی‌خورده.»

«پس رزق کی رو می خوره؟ اگه این عفریته پای شوهرت ننشسته بود که حال و روزگار تو همچین نبود.»

جمله آخر را مریم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود. از آن‌طرف می‌گذشت و می‌خواست به صندوق‌خانه ببرد. دم در صندوقخانه، رو به خواهرش که پا به‌پای او می‌آمد، آهسته افزود:

«می‌بینی خواهر؟ کرم از خود درخته. همین خاله‌خان‌باجی‌های بی‌شعور و پپه هستند که شوهر الدنگ من میره با پنشش تا بچه سرم هوو می‌آره.»

«راستی آبجی خانم! چه خبر تازه از آن ورها؟ هنوز هووت نزاییده؟»

«ایشالا که ترکمون بزنه. میگن سه روزه داره درد می بره. سر تخته مرده‌شور خونه! حاجی قرمساق منم لابد الآن بالای سرش نشسته، عرق پیشونیش رو پاک می کنه. بی‌غیرت فرصت رو غنیمت دونسته.»

«نکنه واسه همین بوده که امسال گندم بیشتری سبز کردی.»

«اوا خواهر! چه‌حرف‌ها؟ تو دیگه چرا سرکوفت می‌زنی؟»

و از صندوق‌خانه درآمدند و به‌طرف مطبخ راه افتادند که آن‌طرف حیاط بود.

«بریم سری به اجاق بزنیم خواهر! یک من گندم امسال، کیله رو از دستم دربرده. تو هم نیگاهی بکن! هر چی باشه کدبانوتر از منی.»

و دم در مطبخ که رسیدند، مریم خانم برگشت و رو به تمام زن‌هایی کرد که ظرف می‌شستند، یا بچه کوچولوهاشان را سرپا می‌گرفتند، یا شلوارهای خیس شده بچه‌ها را لبه ایوان پهن می‌کردند، یا سرهاشان را توی یخه هم کرده بودند و چیزی می‌گفتند و کرکر می‌خندیدند؛ و گفت:

«آهای! قلچماق‌ها و دخترهاش بیآند. حالا وقتشه که حاجت بخواهین.»

و خنده‌کنان به خواهرش گفت: «حالا دیگه به هم زدنش زور می بره. دیگه کار خورده و خوابیده‌ها است.» و از پله‌ها پایین رفتند و دنبال آن دو هفت هشت تا از دخت‌های پا به بخت و زن‌های قد و قامت دار. مریم خانم امسال به نذر پنج تن، یک من گندم بیش‌تر از سال‌های پیش سبز کرده بود. بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت. پاتیل را هم از شیرفروش سرگذر کرایه می‌کردند و وقتی دم می‌کشید، از سربار برمی‌داشتند. و این‌همه ظرف هم لازم نبود؛ اما امسال از همان اول کار، عزا گرفته بودند. فرستاده بودند پاتیل مسجد بزرگ را آورده بودند و به متولی مسجد -که آن را روی سرش هن‌هن کنان و صلوات‌گویان از در چهار اتاق تو آورده بود-دوتومان انعام داده بودند و چون دیده بودند که اجاق برایش کوچک است،

فرستاده بودند از توی زیرزمین ده‌پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که خدا عالم است چند سال پیش، از آجرفرش حیاط زیاد مانده بود و وسط مطبخ اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتیل را بار گذاشته بودند. وقتی هم که پاتیل را آب‌گیری می‌کردند، تابی است و چهار سطل شمرده بودند، ولی از بس بچه‌ها شلوغ کرده بودند و خاله‌خان‌باجی‌ها صلوات فرستاده بودند، دیگر حساب از دستشان دررفته بود.

بعد هم فرش یکی از اتاق‌ها را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند، دسته‌دسته دور اتاق و توی اتاقچه‌ها چیده بودند. هرچه کاسه و بشقاب مس بود، هرچه چینی و بدل چینی بود و هرچه سینی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند. ته صندوق‌ها را هم گشته بودند و چینی مرغی‌های قدیمی را هم بیرون آورده بودند که در سراسر عمر خانواده، فقط موقع تحویل حمل و سر بساط هفت‌سین آفتابی می‌شود و یا در عروسی و خدای‌نکرده عزایی. فاطمه، دختر پا به بخت مریم خانم، یک طرف اتاق خانه را تخت چوبی گذاشته بود و ظرف‌های قیمتی را روی آن چیده بود و ظرف‌های دیگر را به ترتیب کوچکی و بزرگی آن‌ها دسته‌دسته کرده بود و همه را شمرده بود و دو ساعت پیش ناهار که خورده بودند، به مادرش خبر داده بود که جمعاً هشتادوشش تا کاسه و بادیه و جام و قدح و خورش‌خوری و ماست‌خوری و سینی و لگن جمع شده؛ و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود، به این نتیجه رسیده بود که ظرف بازهم کم است و ناچار دروهمسایه‌ها را صدا کرده بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زیادی دارند بیاورند و این سفارش را هم کرده بود که: «اما قربون شکلتون، دلم می خواد فقط مس و تس بیآرید ها…اگه چینی باشه، نبادا خدای‌نکرده یکیش عیب کنه و روسیاهی به من بمونه.» و حالا زن‌های همسایه -که چادرشان را دور کمرشان پیچیده و گره زده بودند -پشت سر هم از راه می‌رسیدند و دسته‌دسته ظرف‌های مس خودشان را می‌آوردند و به فاطمه خانم می‌سپردند؛ و فاطمه ظرف‌های هرکدام را می‌شمرد و تحویل می‌گرفت و با کوره‌سوادی که داشت، سنجاق زلفش را درمی‌آورد و با نوک آن روی گچ دیوار می‌نوشت:

«گلین خانم، یکدست کاسه لعابی -همدم سادات، دوتا لگنچه روحی – آبجی بتول، سه تا بادیه مس …» دو نفر هم پارچ آورده بودند و یه نفر هم سطل؛ و فاطمه پیش خود فکر کرده بود: «چه پرمدعا!» و ظرف‌ها را که تحویل می‌گرفت، می‌گفت:

«خودتون هم نشونش بکنین که موقع بردن، گم‌وگور نشه!»

«واه! چه‌حرف‌ها؟ فاطمه خانم جون خودت که ماشاالله سوادداری و صورت ور می‌داری.»

«نه آخه محض احتیاط میگم. کار از محکم‌کاری عیب نمی کنه.»

و همسایه‌ها که هرکدام توی کوچه یا دالان خانه کاسه و بادیه خودشان را شمرده بودند و حتی با نوک کاردی یا چیزی زیر کعبش را خطی یا دایره‌ای کشیده بودند و نشان کرده بودند، خودشان را بی‌اعتنا نشان می‌دادند و پشت چشم نازک می‌کردند و می‌رفتند. زن میراب محل هم یکی از همین همسایه‌ها بود که کاسه و بادیه می‌آوردند. بچه به بغل آمد و از زیر چادرش یک جام مس را با سروصدا روی تخت گذاشت و گفت:

«روم سیاه فاطمه خانم! تو خونه گداگشنه‌ها که ظرف پیدا نمیشه.»

فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف‌های همسایه‌ها را روی گچ دیوار جمع می‌زد، برگشت و چشمش به جام مس که افتاد برق زد و بعد نگاهی به صورت زن میراب انداخت و گفت:

«اختیار دارین خانم جون، واسه خودنمایی که نیست. اجرتون با حضرت زهرا.»

و روی دیوار علامتی گذاشت و زن میراب که رفت، جام را برداشت و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به آن زد و طنین زنگ آن را به‌دقت شنید. بعد آن را به گوش خود نزدیک کرد و این بار با سنجاق زلفش ضربه‌ای دیگر به آن زد و صدای کش‌دار و زیل آن را گوش کرد و یک‌مرتبه تمام خاطراتی که با این صدا و اینجام همراه بود، در مغزش بیدار شد. به یادش آمد که چند بار با همین جام زمین خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می‌خورد، از برخورد دندان‌هایش با جام لذت برده بود و اوایل بلوغ که نمی‌گذاشتند زیاد توی آینه نگاه کند، چه قدر در آب همین جام مسی صورتش را برانداز کرده بود و دست به زلف‌هایش فروکرده بود و عاقبت به یادش آمده که چهار سال پیش، در یکی از همین روزهای سمنوپزان، جام گم شد و هر چه گشتند، گیرش نیاوردند که نیاوردند. یک‌بار دیگر هم آن را به صدا درآورد و این بار با یک کاسه مس دیگر به آن ضربه‌ای زد و صدا چنان خوش‌آهنگ و طنین دار و بلند بود که خواهرش رقیه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و چشمش که به جام افتاد، پرید آن را گرفت و گفت:

«الهی شکر خواهر! دیدی گفتم آخرش پیدا میشه؟! من یه شمع نذر کرده بودم.»

«هیس! صداشو درنیار. بدو در گوش مادر بگو بیآد اینجا.»

دو دقیقه بعد، مادر نفس‌زنان، با چشم‌های پف‌کرده و صورت گل‌انداخته، خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد، گفت:

«آره. خودشه. تیکه تیکه اسباب جهازم یادمه، ذلیل شین الهی! کدوم پدرسوخته آوردش؟»

«یواش مادر! زن میراب محل آوردش؛ یعنی کار خودشه؟»

مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود، به آب دهان تر کرد و گفت:

«پس چی؟ از این پدرسوخته‌ها هر چه بگی برمیآد. گوسفند قربونی رو تا چاشت نمی رسونند.»

«حالا چرا گناه مردمو می‌شوری مادر؟»

«چی میگی دختر؟ یعنی شوهر دیوثش تو راه آب گیرش آورده؟ خونه خرس و بادیه مس؟ فعلاً صداشو در نیآر. یادتم باشه تو یه ظرف دیگه براش سمنو بکشیم. بابای قرمساقت که آمد، میگم با خود میراب قضیه رو حل کنه. کارت هم تموم شد، در و قفل کن که مال مردم حیف و میل نشه. خودتم بیا دو سه تا دسته بزن شاید بختت واز شه.»

«ای مادر! این حرف‌ها کدومه؟ مگه خودت با این‌همه نذر و نیاز تونستی جلوی بابام رو بگیری؟»

مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخمش را توی هم کشید و گفت:

«خوبه. خوبه. تو دیگه سوزن به تخم چشم من نزن! خودم می دونم و دختر پیغمبر. تا حاجتم رو نگیرم، دست از دامنش ور نمی‌دارم. پاشو بیا که دیگه هم زدنش از پیر پاتال ها برنمیآد.»

و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حیاط پر شد از جنجال بچه‌ها که بکوب بکوب و فریاد زنان ریختند تو و دوتای از آن‌ها که آخر همه بودند گریه کنان رفتند سراغ خاله‌خانم آب‌نباتی که: «این عباس به اونای دیگه دو تا آب‌نبات داد، به ما یکی. اوهوو اوهوو…»

خاله تازه داشت بچه‌ها را آرام می‌کرد و در پی نقشه‌ای بود که همه‌شان را دنبال نخود سیاه دیگری بفرستند که یک‌مرتبه شلپ صدایی بلند شد و یکی از زن‌ها فریاد کشید. بچه‌اش توی حوض افتاده بود. دور حوض می‌دوید و سوز و بریز می‌کرد. چه بکنند؟ چه نکنند؟ حوض گود بود و کسی آب‌بازی نمی‌دانست و مردها را هم که دست به سرکرده بودند. ناچار فاطمه خانم، همان‌طور با لباس پرید توی حوض و بچه را درآورد که تا نیم ساعت از دهان و دماغش آب می‌آمد و مثل ماست سفید شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست کردند و شانه‌هایش را مالیدند؛ و فاطمه که از در حوض آمده بود، پیراهن به تنش چسبیده بود و موهایش صاف شده بود و تمام خطوط بدنش نمایان شده بود و برجستگی سینه‌اش می‌لرزید. حوله آوردند و چادرنماز دورش گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک‌کن قرمز به سرش بستند و به عجله بردندش توی مطبخ. دیگر چیزی به دم کردن پاتیل نمانده بود. مرتب سه‌نفری پای آن کشیک می‌دادند و با یک بیلچه دسته‌دار و بلند، سمنو را به هم می‌زدند که ته نگیرد و نسوزد. اولی که خسته می‌شد، دومی و بعد از او سومی. توی مطبخ همه چشم‌هایشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از چشم‌هایشان راه می‌افتاد و صورتشان را می‌سوزاند، با دامن پیراهن پاکش می‌کردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ‌وپاچه هاشان حس می‌کردند. در بزرگ مسی پاتیل را حاضر کرده بودند و رویش خاکستر ریخته بودند و منتظر بودند که فاطمه خانم آخرین دسته‌ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند تا در پاتیل را بگذارند و آتش زیر آن را بکشند و روی درش بریزند،… که ای‌دادبیداد! یک‌مرتبه مریم خانم به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال آ شیخ عبدالله نفرستاده‌اند. فریادش از همان توی مطبخ بلند شد که:

«آهای عباس ذلیل‌شده! جای این‌همه عذاب دادن، بدو آ شیخ عبدالله رو خبر کن بیاد. خونه ش رو بلدی؟»

و خاله‌خانم آب‌نباتی یک پنج‌قرانی دیگر از کیفش و از مطبخ رفت بیرون که کف دست عباس بگذارد و روانه‌اش کند؛ و حالا دیگر عرق از سرو روی فاطمه، دختر پا به بخت مریم خانم، راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتیل رسیده بود. پاتیل را دم کردند و سرو روی دختر را خشک کردند و بعد دورتادور مطبخ را جارویی زدند و خاکسترها و زغال‌های نیم‌سوز را زیر اجاق کردند و چند تا کناره گلیم آوردند و چهار طرف مطبخ را فرش کردند و دخترهای بی‌شوهر را بیرون فرستادند و یک صندلی برای روضه‌خوان گذاشتند و پیروپاتال‌ها و شوهردارها چادر سرکرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حدیث کسای آ شیخ عبدالله نشستند.

بااینکه آتش زیر پاتیل را کشیده بودند و دود و دمه تمام شده بود، همه عرق می‌ریختند و خودشان را با دستمال یا بادبزن باد می‌زدند و سکینه -کلفت خانه – ترق و توروق از پله‌ها بالا می‌رفت و پایین می‌آمد و چای و قلیان می‌آورد و بادبزن به دست زن‌ها می‌داد. بیست‌وچند نفری بودند. یک قلیان زیر لب عمقزی گل بته بود که میان مریم خانم و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و دسته‌های چارقد ململش روی زانوهایش افتاده بود و یکی دیگر زیر لب بی‌بی زبیده؛ که مادر شوهر خاله‌خانم آب‌نباتی بود و کور بود و چشم‌های ماتش را به یک نقطه دوخته بود. عمقزی گل بته همان‌طور که دود قلیان را درمی‌آورد؛ با خاله آب‌نباتی حرف می‌زد:

«دختر جون! صدبار بهت گفتم این دکتر مکترها رو ول کن! بیا پهلوی خودم تا سرچله آبستنت کنم!»

«عمقزی! من که جری ندارم. گفتی چله بری کن، کردم. گفتی تو مرده‌شور خونه از روی مرده بپر که پریدم و نصف گوشت تنم آب شد. خدا نصیب نکنه. هنوز یادش که می‌افتم تنم می لرزه. گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم. خیال می‌کنی روزی چهل‌تا نطفه تخم‌مرغ فراهم کردن، کار آسونی بود؟ اونم یک هفته تموم؟ بقال‌چقال که هیچی، دیگه همه مشتری‌های چلوکبابی زیر بازارچه هم منو شناخته بودن. می‌بینی که از هیچی کوتاهی نکرده‌ام.اما چی کار کنم که قسمتم نیست. بایس بچه‌های طاق و جفت مردمو ببینم و آه بکشم. شوهرم هم که دست وردار نیست و تازه به کله‌اش زده که دوا و درمون پیش این دکترا فایده نداره. می خواد ورم داره ببره فرنگستون.»

«واه! واه! سربرهنه تو دیار کفرستون! همینت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست این کافرهای خدا نشناس؟ تازه مگه خیال می‌کنی چه غلطی می کنن؟ فوت و فن کار همشون پیش خودمه. نطفه سگ و گربه رو می گیرن می کنن تو شکم زن‌های مردم.»

«حالا که جرفه عمقزی. نه اون پولش رو داره، نه من از خونه بابام آوردم. خرج داره؛ بی خودی که نیست.»

عمقزی زغال‌های نیمه گرفته سرقلیان را با دستش زیرورو کرد و رو به مریم خانم گفت:

«خوب مادر، تو چیکار کردی؟»

«هیچی. همین جوری چشم به راهم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشه. با این تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده‌ام.حتماً دخترکم رو چشم زده‌اند. از این عفریته هم هیچ خبری نشد.»

«اگه هرچی گفتم کردی، خیالت تخت باشه. آخرش به کی دادی برد.»

مریم خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پایید که دو به دو و سه به سه گپ می‌زدند و چای می‌خوردند؛ آهسته درگوش عمقزی گفت:

«تو این زمونه به کی میشه اطمینون کرد؟ این دختره سلیطه هم که زیر بار نرفت. پتیاره! آخرش خودم بردم. به هوای این که سمنوپزون نزدیکه و رفع کدورت کرده باشم، رفتم خونش که مثلاً واسه امروز دعوتش کنم. می دونستم که همین روزها پابه ماهه. ده -یا دوازده روز-درست یادم نیست. من که هوش و حواس ندارم. سر وروی همدیگه رو بوسیدیم و مثلاً آشتی هم کردیم. به حق فاطمه زهرا درست مثل اینکه لب افعی رو می‌بوسیدم. فاطمه هم باهام بود. یک خرده که نشستیم، به هوای دست به آب رسوندن، اومدیم بیرون. آب انبارشون یه پنجره تو حیاط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن. همچی که از جلوش رد می‌شدم، انداختمش تو آب انبار؛ اما نمی دونی عمقزی! نمی دونی چه حالی شده بودم. آن قدر تو خلا معطل کردم که فاطمه آمد دنبالم. خیال کرده بود باز قلبم گرفته. رنگ به صورتم نمانده بود. این قلب پدر سگ صاحاب داشت از کار می‌افتاد. پدرسوخته لگوری خیلی هم به حالم دل سوزوند؛ و با اون خیکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد. هیشکی هم بو نبرد؛ اما نمی دونم چرا دلم همین جور شور می زنه. می دونی که شوهر قرمساقم، صبح تا حالا رفته اون جا. نه خبری. نه اثری. دلم داره از حلقم بیرون میاد.»

«آخه دیگه چرا؟ بیا دو تا پک قلیون بکش حالت جا می آد.»

«واه، واه، با این قلبی که من دارم؟ پس می‌افتم عمقزی!»

«هان؟ چیه ننه‌جون؟»

«اگه یه چیزی ازت بپرسم بدت نمیآد؟»

«چرا بدم بیاد ننه‌جون؟»

«راستشو بگو ببینم عمقزی، توش چی چی ها ریخته بودی؟»

عمقزی لب از نی قلیان برداشت و چشمش را به چشم مریم خانم دوخت و پرسید:

«چه طور مگه؟ آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احترام طلسم میره.»

«می دونی چیه عمقزی؟ آخه سه روز بعدش همه ماهی‌های آب انبارشون مردند.»

«خوب فدای سرت ننه. قضا و بلا بوده. به جون ماهی‌ها خورده. کاش به جون هووت خورده بود. اگه بچه دار بشه و تورو پیش شوهرت سکه یه پول بکنه، بهتره یا ماهی‌های آب انبارشون بمیره؟»

«آخه عمقزی بدیش اینه که فرداش آب انبار رو خالی کردن؛ یعنی نکنه بو برده باشن؟»

«نه، ننه. اون طلسم یه روزه آب شده. خیالت تخت باشه. الهی به حق پنش تن که نومید برنگردی!»

و سرش را رو به طاق کرد و زیر لب زمزمه ای را با دود قلیان بیرون فرستاد؛ و هنوز دوباره قلیان را به صدا درنیاورده بود که صدای بی بی زبیده از آن‌طرف مطبخ بلند شد که به یک نقطه مات زده، می‌پرسید:

«مریم خانم! واسه دختر دم بختت فکری کردی؟»

«چه فکری دارم بکنم بی بی؟ منتظر بختش نشسته. مگه ما چکه کردیم؟ انقدر تو خونه بابا نشستیم تا یک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت و ورداشت و برد. باز رحمت به شیر ما که گذاشتیم دخترمون سه تا کلاس هم درس بخونه. ننه بابای ما که از این هم در حقمون کوتاهی کردند. خدا رفتگان همه رو به صاحب این دستگاه ببخشه.»

«ای ننه. دعا کن پیشونیش بلند باشه. درس خونده هاشم این روزها بی‌شوهر می مونن. غرضم اینه که اگه یه جوون سر به زیر و پا به راه پیدا بشه، مبادا به این بهونه های تازه دراومده پشت پا به بخت دخترت بزنی!»

مریم خانم خودش را به عمقزی نزدیک کرد و به طوری که خواهرش هم بشنود، گفت:

«دومادی که این کورمفینه واسه دخترم پیدا کنه، لایق گیس خودشه. مگه چه گلی به سر خواهرم زده که …»

خاله‌خانم آب‌نباتی تبسمی کرد و برای این که موضوع را برگردانده باشد، رو به مادر شوهر خود گفت:

«خانم بزرگ! دیدین گفتم یک من بادوم و فندق کمه؟ به زور اگه به هر کاسه ای یک دونه برسد.»

«ننه اسراف حرومه. فندوق و بادوم سمنو، شیکم سیر کن که نیست. خدا نذرت رو قبول کنه. یه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره …»

حرف بی بی زبیده تمام نشده بود که سکینه تق تق کنان از پله‌ها آمد پایین و در گوش مریم خانم چیزی گفت و تا مریم خانم آمد به خودش بجنبد یک زن باریک و دراز، با موهای جو گندمی -که چادر نمازش را دور کمرش گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشیده ای روی سر داشت -پایش را از آخرین پله مطبخ گذاشت پایین و سلام بلندی کرد و همان جا جلوی مریم خانم که قلبش مثل دنگک رزازها می‌کوبید، نشست و لگن را از روی سرش برداشت و گذاشت زمین. بعد نفس تازه کرد و بی این که چادرش را از کمرش باز کند یا سرلگن را بردارد، گفت:

«خانم سلام رسونند و فرمودند الهی شکر که نذرتون قبول شد.»

مریم خانم چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه جواب بدهد. عمقزی قلیانش را از زیر لب برداشت و درحالی که یک‌چشمش به لگن بود و چشم دیگرش به زن باریک و دراز، مردد ماند. همه زن‌هایی که به انتظار حدیث کسای آ شیخ عبدالله، دور تادور مطبخ نشسته بودند، می‌دانستند که زن باریک و دراز، کلفت هووی مریم خانم است و بیش‌ترشان هم می‌دانستند که همین روزها هووی مریم خانم قرار است فارغ بشود؛ اما دیگر چیزی نمی‌دانستند. ناچار به هم نگاه می‌کردند و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبیده که چیزی نمی‌دید، تند تند پک به قلیان می‌زد و گوش‌هایش را تیز کرده بود و با آرنجش مرتب به بغل دستی‌اش، خاله زهرا، می‌زد و می‌پرسید:

«یه هو چی شد ننه؟ هان؟»

خاله زهرا که خیال کرده بود لگن به این بزرگی را برای سمنو آورده‌اند، هر هر خندید و آهسته در گوش بی بی زبیده -همان‌طور قلیان می‌کشید و بی تابی می کرد-گفت:

«خدا رحم کنه به این اشتها! لگن به این گندگی!»

مریم خانم همین طور خشکش زده بود و قلبش می‌کوبید و جرات نداشت حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد. عاقبت عمقزی گل بته تکانی خورد و قلیانش را که مدتی بود ساکت مانده بود، کنار زد و درحالی که می‌گفت: «ننه! مریم خانم! چرا ماتت برده؟»

دست کرد و سرپوش لگن را برداشت که یک‌مرتبه مریم خانم جیغی کشید و پس افتاد. مطبخ دوباره شلوغ شد. دخترهای مریم خانم خودشان را با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی، مادرشان را کشان کشان بیرون بردند. زن‌هایی که آن‌طرف مطبخ و در پناه پاتیل نشسته بودند و چیزی ندیده بودند، هجوم آورده بودند و سرک می‌کشیدند و چیزی نمانده بود که پاتیل از سر بار برگردد؛ اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته بود و فکرهایش را هم کرده بود و می‌دانست چه باید بکند. فریادی کشید و سکینه را صدا زد.همه ساکت شدند و آن‌هایی که هجوم آورده بودند، سرجاهایشان نشستند و قتی که سکینه از پلکان مطبخ پایین آمد، عمقزی به او گفت:

«همین الانه، چادرتو میندازی سرت! این لگنو ورمی داری می‌بری خونه صاحبش! از قول ما سلام می رسونی و میگی آدم تخم مول خودش رو نمیذاره تو طبق، دور شهر بگردونه! فهیمدی؟»

«بله.»

سکینه این را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا نرفته بود که آ شیخ عبدالله یاالله گویان و عصازنان از پلکان سرازیر شد و زن‌ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند؛ و وقتی آ شیخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حدیث کسا که «بابی انت و امی یا ابا عبدالله …» تازه نفس مریم خانم به جا آمده بود و صدای ناله بریده بریده‌اش از آن‌طرف حیاط تا پای پاتیل سمنو می‌آمد…»

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *