داستان کوتاه
” زیر درخت لیل “
گاهی باید گذشتهها را به دست فراموشی سپرد
نوشته: هوشنگ گلشیری
درخت لیل (لور) معروف به: درخت انجیر معابد
درخت عجیبی است لیل. ساقههاش همه به شکل ریشه، رشتهرشته، در خاک فرو رفتهاند و گاهی هم چند ریشه گرهخورده مثل کندهای یا تختهسنگی از تنه آن آویختهاند. برگهاش پهن و گوشت دارند و میوهاش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین دیدار این توهم که درخت هم ما را میبیند، آدم را میلرزاند. قبلاً هم دیده بودم، ولی تکوتوک بود، اما در کیش، در محله عربها دو طرف دهکده سی چهلتایی لیل داشت. زمین را برای لولهکشی کنده بودند و ما تا به درختها برسیم مجبور شدیم پنج شش بار از روی کانالهای عمیق بپریم.
چهار نفر بودیم. من و احمد و دو محمدعلی. احمد تاجر است. یکی از محمدعلیها شاعر بود و آنیکی داستان هم مینویسد.
حالا شاعر لیل شده است
من داستاننویسم، اما این که مینویسم دیگر داستان نیست، سفرنامه هم نیست. شرح دیدار با درخت لیل است، انگار که اگر لیل هم مینوشت که چه شد که ما را دید، همینطورها مینوشت.
ما به دعوت احمد رفته بودیم کیش. دو روز هم خریدی کردیم. بیشتر خردهریز بود: چند جفت جوراب و یکی دو شلوار لی و مثلاً دو سه پیراهن و چند نوع اسباب بزک زنانه. خریدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد، عصر روز دوم رفتیم محله عربها. کنار ساحل در انبوه پوستههای بازمانده از غواصها چند پوسته بزرگ صدف پیدا کردیم و یکی دو تا حلزون که از یکیاش، وقتی به گوشمان میگذاشتیم، صدای دریا میشنیدیم.
یکی از حلزونها را من هنوز دارم. کنار دریا که آدم کاسه حلزون را به گوش میگذارد، فکر میکند که انعکاس صدای دریا است، اما اینجا چی که میتوان اینهمه دور از دریا همچنان صدای همهمه آن را شنید؟ میدانم توجیهی علمی وجود دارد، ولی من فکر میکنم پوست خشک و سخت حلزون در این شهر دور از دریا هم غوطهور در وهم دریایی است که خواب میبیند، مثل شاعر که وهم لیل، لیلش کرده است.
خود لیل هم همینطورها است. سی چهل تایی بیشتر نبودند، گفتم، اما به قول محمدعلی شاعر انگار که اولش هشت پایی به ساحل افتاده و ریشه دوانده، و بعد هم صبح یا عصری یکی از شاخکهاش را دراز کرده و درختی دیگر در خاک نشانده. بعد یکدفعه فکر کردم نکند لیلها هم دارند ما را به خاطر میسپارند، ما چهارتا را که داشتیم از کنارشان رد میشدیم و سراغ رستورانی را میگرفتیم که خوراک کوسه داشت؟
جای دنجی بود با چند تخت در بیرون و سه چهار میز در خود رستوران. من نتوانستم حتی یک پَر از کباب کوسه بخورم. چرب بود، درست، ولی فکر اینکه این کوسهای که ما میخوردیم پایی را خورده باشد، دلم را آشوب میکرد که باز خودبهخود حرف از درخت لیل پیش آمد. شاگرد رستوران گفت: بهش فکر نکنید! اولش بد نیست، آدم گذشتهها، همه، یادش میرود؛ اما بعد خودش دیگر ول کن آدم نیست. من که نزدیک بود دیوانه بشوم.
اصفهانی بود. دو سال بود که آمده بود کیش و پابند شده بود. محمدعلی شاعر گفت: چرا داشتی دیوانه میشدی؟
– همهاش از لیل حرف میزدم. مثلاً داشتم جنس دست مشتری میدادم، یاد این لیلها میافتادم. آخرش آمدم اینجا شاگرد شدم.
اسمش مرتضی بود. محمدعلی که داستان هم مینویسد پاپی شد که چرا گذارش به کیش افتاده.
گفت: عشق، آقا، عشق!
و خندید، بلند. تازه فهمیدیم که وقتی سبد نان یا لیوان و یا نوشابه میآورده هر به چنددقیقهای میخندیده، خندهای با خود و در خود. محمدعلی باز پیله کرد: پس اینجا عاشق شدی، عاشق یکی از همین مسافرها که بهقصد خرید میآیند؟
گفت: ای آقا، دخترخالهمان بود، اسم ما روش بود. چی میگویند؟ باهم بزرگ شده بودیم. اما از جبهه که برگشتیم دیدیم دادهاندش به یکی دیگر. ما هم آمدیم اینجا که مثلاً ازآنجاها که باهم رفته بودیم یا کسانی که دیده بودیم دور باشیم.
باز خندید، همانطور با خود و در خود.
چند مشتری که آمدند سروقت آنها رفت و ما دیگر همهاش از لیل حرف زدیم. هر کس به چیزی تشبیهش میکرد. مرتضی که سر میز ما برگشت گفت: من که عرض کردم، آدم را سحر میکند، نمیگذارد به چیز دیگری فکر کند.
باز خندید. نوعی جنون، یا سرخوشی آدمی مشنگ در خندهاش بود. احمد گمانم چیزی گفت، شبیه اینکه: «دخترخاله حالا..؟ یا «حالا که دیگر…؟» که مرتضی گفت: شیمیایی شده بودیم، آقا. این درخت خیلی اولش به ما خدمت کرد. راستش پسرخاله صادق مان، برادر دختره، ما را آورد اینجا. میگفت: «لیل معجزه میکند، زیرش که چند روز صبح زود بنشینی یادت میرود. ما هم آمدیم. خوب یادمان رفت، از بس چیزهای دیگر یادمان میآمد. حالا الحمدلله بهتریم. ما جانباز چهل درصدیم، آقا.»
بیرون که آمدیم دیدیم دو تخت جلو رستوران در سایه یک درخت لیل است. بزرگترین درخت جزیره بود، چنان بزرگ که رستوران را زیر شاخههاش ساخته بودند و حالا ریشههای معلقش مثل تریشههای دست یا پای ترکشخورده بر بام رستوران آویخته بود.
غروب بود و خورشید، عظیم و سرخ بر سطح بی تلاطم دریا نشسته بود.
شب باران بارید و ما در همان اتاق هتل ماندیم و هر کس از عشقهاش گفت، تجربههای دور و یا بهتر زخمهای ناسوری که حالا دیگر زیر پوست بودند و چرک و خونی نداشتند، اما اگر بهجایی میگرفتند داد آدم را درمیآوردند.
فرداش من صبح زود تنها بیرون آمدم. یادداشتی گذاشته بودم که میروم قدم بزنم. با تاکسی تا نزدیک یکی از کانالها رفتم. هوا ابری بود و لطافت هوا را میشد به دست حتی لمس کرد. رستوران بسته بود. بقیة لیلها پشت خانههای ده بود. فکر میکردم که اگر با دخترخالهاش هم ازدواج کرده بود، باز بهتر بود میآمد و زیر یکی از این درختها مینشست.
زیر یکی از درختها نشستم. بهغیراز مجموعه ریشههایی که در خاک داشت، یکی دو ریشه هم گره در گره مثل کندهی زانو یا دست مشت کردهای که زیر چانه بگذاریم در هوا معلق بود.
حالا که این را مینویسم میدانم که میوه لیل چرا سرخ جگری است. برای همین هم مینویسم تا اگر کسی گرفتار رفتههاست، پیش از آنکه زخم به چرک بنشیند خودش را، پیش از طلوع یا غروب، به سایهی لیلی برساند.
محمدعلی، فکر میکنم، زیاد ماند که حالا فقط لیل میبیند و لیل مینویسد.
زیر درخت لیل مربع نشستم و گذاشتم هوا کمکم ریه هام را پر کند. هوای زیر درخت سنگین بود نه از مه یا شرجی و یا حتی کربنی که درختها از غروب تا طلوع آفتاب پس میدهند، بلکه از همه قصههایی که از قرنها پیش معلق زیر درخت مانده بود.
زنی بود که میخواست صورت و دو دست غوطهور در آب مردش را فراموش کند. فریادش مثل صدای دور دریا معلق زیر درخت مانده بود. غواصی را دیدم که آمده بود تا درخت کمکش کند که یادش برود بالاخره مرواریدی به بزرگی شست خودش از میان گوشت صدف درآورد و با اولین لنج تا بوشهر رفت و از خور تا در خانه مختار دوید که این هم شیربهای دخترتان. ناخدایی که سر پیری عاشق کنیزی سیاه شده بود، و از شرم دامادهاش دست به دامن درخت شده بود که صدای خلخالهاش نمیگذارند بخوابم. صدای زنی را شنیدم که زیر همین لیل گفته بود: «دخیلتم لیل، این دفعه آمدهام جهیزیه دختر دومم، بدری، را بخرم؟ اما چه کنم که بار دلم پیش نوه عمو است که حالا فقط صدایش را از تلفن میشنوم؟» دختری هم میخواست که لیل کمکش کند تا یاد صورت پدرش را که در قاب کفن دیده بود از ذهنش پاک کنند، که شوهرش گفته بود: «من دیگر خسته شدم از بس گریه میکنی.» زنی هم بود که خواهرخواندهاش هر شب به خوابش میآمد که: «مگر نگفتی که مردها صفت ندارند؟» جانبازی بود که ناله دوست زخمیاش نمیگذاشت بخوابد. پزشکیاری بود که تخصصش زدن آمپول هوا بود یا الکل.
سنگین بود، گفتم: لیل، رحم کن! من نمیتوانم. اینها را نمیشود نوشت.
نرمه بادی وزید و هوا را جابهجا کرد. بازهم دیدم، پرده در پرده که تا بارم را سبک کنم یکییکی گفتم. به یاد میآوردم و میگفتم. یادم نیست. حالا دیگر سبک شدهام. آدمها را باید بخشید، حتی آن که از پس هر پنج شش شلاق تکه آینهای شکسته را به دامن پیراهنش پاک میکرد، بعد هم خم میشد جلو دهان قربانی میگرفت که ببیند هنوز نفس میکشد یا نه.
حالا من دیگر به صلح با جهان رسیدهام. همه گوشه و کنار یادهام را، زشت و زیبا یا تلخ و شیرین با لیلهای کوچک و بزرگ آراستهام. حالا در سهکنج اتاق نشیمنی باآنهمه مهمان یک درخت لیل زینتی هست. با همین لیل بود که از گذشتهام گفتم. فرداش از تلفن صدای دور دریا را شنیدم. یکساعتی فقط صدای دریا میآمد. شبش لیل در اتاقم بود، خفته بر نیم تختی. یادم هست که صبح که بیدار شدم نبودش، اما دست و بازوم بوی صمغ لیل گرفته بود. حالا گاهی روزها هم به یادم میآید. سنگین است با بار همه آن رفتهها، قصه همه مسافرانی که پیش از طلوع و یا غروب زیرش نشستهاند. گاهی هم دست دور گردنم میاندازد. ترد است و میوه گسش سرخ جگری است. دیشب آمد و شاخکی را دور گردنم پیچاند و به قعر آبم کشاند. خفهام میکند، میدانم. بااینهمه سبک شدهام. بخشیدهام، شما هم اگر بخواهید میتوانید ببخشیدم. آدم زمین نیست که بتواند بار همه این تلخیها را به دوش بکشد.
حالا بار همه تلخیهای من زیر یکی از آن لیلهای کیش است. دیگر خودش میداند. میتواند بر هر کس که بخواهد سایه بیندازد، ساعتها به قصه هر کس که بخواهد گوش بدهد، یا حتی درخت زینتی خوابش بشود، سر بر بالینش به خواب رود.
وقتی بلند شدم دیدم که مرتضی همان روبرو بر پشته خاک کانال نشسته است. من هم خندیدم. وقتی بغلش کردم، گفت: دیدید آقا، من چه میکشیدم؟
نپرسیدم تا باز بار دوشش نشود. صدای دوست زخمی که جلو سنگر افتاده باشد اگر مدام به یاد آدم بیاید، طعم طلوع را حتی تلخ میکند.
گفتم: شرمندهام، مرتضی.
گفت: دشمنتان شرمنده باشد.
و هر دو خندیدیم.
تا جلو رستوران همپاش رفتم. همهاش از صاحب رستوران برایم گفت، از زنهایی که در همین محل داشت و یکی دوتای دیگر که توی این یا آن بندر. من هم گفتم که فردا میرویم.
گفت: از من میشنوید برنگردید. درست نیست که آدم همه گذشتهاش فقط لیل باشد.
درِ رستوران را که باز میکرد، گفت: ما قانع شدهایم، آقا، به همین گوشه. به هر مسافری که تا اینجا بیاید از ماهی گرفته تا لاکپشت و کوسه کبابی میدهیم. هر کس باید همان کاری را بکند که سهمش شده است. بیشترش، بار آدم زیاد میشود.
با نوک جارو از هر گوشهای خردههای خس و خاک را جمع میکرد. تعارف کرد که باهم یک پیاله چای بخوریم. به سقف رستوران اشاره کردم و گفتم: آن بالاست. مگر خودت نگفتی نباید زیاد پابندش شد؟
خندید، آزاد و رها، مثل کودکی که بیهیچ بار خاطری میخندد.
وقتی رسیدم دوستان داشتند صبحانه میخوردند. محمدعلی گفت: کاش مرا هم بیدار کرده بودی.
در جوابش فقط خندیدم. بعد از صبحانه آنها رفتند. احمد به دیدن بازار تازهای میرفت که میگفت تقلیدی است از معماری هخامنشیها، قرار شد ساعت یک، رستوران میرمُهنّا همدیگر را ببینیم. هر دو محمدعلی داشتند میرفتند طرف بازار عربها. ظهر سر قرار محمدعلیها نیامدند. شب فقط محمدعلی که داستان هم مینویسد پیداش شد. گفت: گمش کردم.
احمد گفت: اینجا اگر کسی هم بخواهد نمیتواند گم بشود.
شام را ساندویچی خوردیم و یکی هم برای محمدعلی گرفتیم. چندساعتی کنار دریا قدم زدیم و صدف جمع کردیم یا ستاره دریایی. ساعت یک بعد از نصف شب بود که رسیدیم به هتل. کلید را محمدعلی گرفته بود. وقتی چراغ اتاق را روشن کردیم دیدیم خواب است. ساکش را هم بسته بود و بلیط و شناسنامهاش را هم روی ساکش گذاشته بود. بلیطش را عوض کرده بود. روی میز هم یادداشتی گذاشته بود که من چند روز دیگر برمیگردم. شما بروید.
بیسروصدا ساکهامان را بستیم و خوابیدیم.
شب خواب دیدم که حالا لیل آمده تا قصه خودش را بگوید. وقتی خواست همانها را بگوید که برایش گفته بودم از خواب پریدم. دیدم محمدعلی بر لبه تختش نشسته و نگاهم میکند. گفتم: چی شده؟
خندید، همانطور که مرتضی میخندید با خود و در خود. گفت: خوبیِ زندگی، بیشتر در این است که یک مرگی هم در انتهاش هست.
گفتم: اگر هم آدم بخواهد میتواند از هر جا قطعش کند.
گفت: من زندگی را دوست دارم، حتی اگر آلزایمر بگیرم و زندگی گیاهی پیدا کنم.
باز خندید.
گفت: تهران میبینمت.
گفتم: وقتی رسیدی زنگ بزن.
گفت: چی؟
و باز خندید. بعد هم دراز کشید، صبح نبودش.
محمدعلی بالاخره برگشت، یک هفته بعد از ما. من زنگ زدم. بعد هم به دیدنش رفتم. داشت روی شعری کار میکرد. میگفت: بعضی کلمات تازگیها یادم میرود، آنوقت باید از دوروبر آن هی چیزهایی را به یاد بیاورم تا یادم بیاید.
از میان صفحاتی که جلوش بود چند صفحه را جدا کرد، گفت: فرض کن یکی فقط یک کلمه یادش مانده باشد.
مربع نشست و چند بندش را برایم خواند. فقط صوت بود، ترکیبی از حروف لیل و یا خود لیل یا لِیل، لیلی، لیلا که گاهی فعل میشدند و گاهی جای فاعل مینشستند و حتی حروف اضافه یا ربط.
گفت: میفهمی که. من حق ندارم بار آدمها را دوباره بگذارم روی دوششان.
و من فکر میکنم گاهی مینویسیم تا فراموش کنیم که در ماست، مثل همین لیل که مربع نشسته بود و یادش نبود که سی چهل لیلی هم جایی دیده است.
دیماه ۱۳۷۴