داستان-کوتاه-زیرآبی‌ها-نوشته-جلال-آل-احمد

داستان کوتاه زیرابی‌ها / نوشته: جلال آل احمد

داستان کوتاه

زیرابی‌ها

نوشته: جلال آل احمد

جداکننده-متن

«اسد» هم جزو هشتادوسه نفری بود که همان روزهای اول از زیراب به کرمان تبعیدشان کردند.

فردای آن روز که تمام معدن اشغال شد و درودیوار، حتی برگ‌های جنگل را هم به مسلسل بستند و طبقه‌بندی کارگران شروع شد، اسد با چند نفر رفقای نزدیکش به اتهام اینکه «پاس‌بخش» بوده‌اند و اسم شب را برای تمام پادگان‌های کارگری داخل و خارج معدن می‌برده‌اند جزو طبقهٔ دوم قلمداد شدند؛ و پس‌فردای آن روز به‌اتفاق دیگران در چند واگن باری قطار به سمت جنوب حرکت داده شدند.

کسانی که از طبقهٔ اول بشمار رفته بودند و خطرناک‌ترین افراد محسوب می‌شدند یا به جنگل فرار کرده بودند و یا گرفتارشده بودند. دستهٔ سوم و چهارم نیز پس از شش روز، وقتی‌که خانه‌ها همه غارت شد و آب‌ها از آسیاب‌ها افتاد، اجازه یافتند که کلنگ‌های خود را بدوش بگیرند و از زیر برق سرنیزه‌های وحشی و گرسنه، دوباره به تاریکی سرد و اطمینان‌بخش دالان‌های دراز و مرطوب معدن پناه ببرند.

اسد و همراهانش حتی وقتی هم که از اصفهان به‌سوی نقاط جنوبی‌تر به راه می‌افتادند هنوز نمی‌دانستند که به کجا باید تبعید شوند.

وقتی‌که از زیراب به راه می‌افتادند به آن‌ها گفته می‌شد شما را فقط به پشت گدوک می‌رسانیم و آزادتان می‌کنیم. وقتی هم که از تهران حرکت می‌کردند می‌شنیدند که در یکی از کارخانه‌های اصفهان به وجود آن‌ها احتیاج دارند. و اصفهان را هم که ترک کردند و یزد را پشت سر گذاشتند، تازه فهمیدند که به کرمان تبعید شده‌اند.

و اکنون، پس از مدت‌ها، اسد توانسته بود با هفده نفر دیگر از رفقای خود، در ساختمان زندان جدید شهر کرمان، با روزی دو تومان، کاری به دست بیاورد.

از هشتادوسه نفری که از زیراب حرکت کرده بودند فقط هفتادونه نفرشان به کرمان رسیدند. مادر اسد را در تهران بجا گذاشته بودند. و وقتی از اصفهان حرکت می‌کردند خبر مرگش را تلگرافی از ادارهٔ ژاندارمری گرفته بودند. سه نفر دیگر، یکی برادر کوچک اسد بود که در یزد به خاکش سپرده بودند و دو نفر هم رفقای اسد که میان راه، پائین یزد سر به نیست شده بودند و معلوم نبود چه به سرشان آمده است.

در کرمان چهار روز بازداشت بودند و پس‌ازآن آزادشان گذاشتند که در شهر بگردند و هرروز خود را به شهربانی معرفی کنند. این مهم نبود. می‌بایست کار پیدا می‌کردند.

اسد بیش از پنج روز به فکر مادرش نبود. و وقتی به کرمان رسیدند بیکاری و دربه‌دری، کارهای بزرگ‌تری را به پیشباز او می‌فرستاد. فقط دلش از این می‌سوخت که چرا مادرش چهار ساعت پس از حرکت دستهٔ آن‌ها از تهران، در همان بیمارستان راه‌آهن جان داده بود و چرا او نتوانسته بود آخرین ساعت عمرش پهلوی او باشد.

هفت سال پیش بود که از مراغه با پدر و مادرش راه افتاده بود و شش سال بود که پدر خود را در زیر آوار یکی از دالان‌های معدن زیراب از دست داده بود. اسد همان وقت هنوز پانزده سال نداشت که مجبور شد درست‌وحسابی کار بگیرد و مثل دیگران، روزی ده ساعت هوای مرطوب و پر از گرد زغال معدن را ببلعد.

گرچه روزهای اول کار در ساختمان زندان جدید شهر کرمان، از اینکه توانسته بود کاری بگیرد، سردماغ بود و از نردبان با تردستی و عجلهٔ تمام بالا و پایین می‌رفت و برای بنای کرمانی خود گل و آهک می‌برد و به آواز سر بنای او با علاقهٔ تمام گوش می‌داد، ولی روزهای بعد کم‌کم از دل‌ودماغ می‌افتاد. بیشتر فکر می‌کرد و آهسته‌تر قدم برمی‌داشت و کپهٔ گل و آهک را بکندی زیر مالهٔ بنای کرمانی خالی می‌کرد

همان روزهای اول و دوم کار، تمام داستان خود و همراهان خود را برای «اوستا محمدولی» نقل کرده بود. و او که علاقهٔ آمیخته به ترحمی نسبت به او پیدا کرده بود دیگر به او فحش نمی‌داد و هر وقت او را درحال کسالت و تفکر می‌دید، فقط با صدایی پدرانه و خشک می‌گفت:

– اسد، چرا خوابی؟ یالا بابا، یالا…

اسد آنچه را که در آن دو روز آخر، در زیراب دیده بود هرگز نمی‌توانست از نظر دور کند. مرگ مادر و برادرش، تنهایی و بی‌همزبانی در غربت ناراحت‌کنندهٔ کرمان، این‌همه رنج و ملالی که در این مسافرت کشنده و پر عجله کشیده بود، هیچ‌کدام فکر او را مشغول نمی‌داشت. همه را فراموش کرده بود. انگار با تمام این نوع گذشته‌های خود رابطه‌ها را بریده بود. از گذشته‌ها، آنچه را که همیشه در نظر داشت وقایع دو روز آخر معدن بود.

وقایعی که در آن دو روز اتفاق افتاده بود برای او یک داستان گذشته نبود: وقایعی بود که همیشه صورت حضور به خود می‌گرفت و جلو چشمش بود. نمی‌توانست فراموش کند. همچنان که روی جرزهای نیمه‌کارهٔ زندان تازه‌ساز شهر کرمان بااحتیاط راه می‌رفت و برای بنای کرمانی گل و آهک می‌برد، سرنیزه‌هایی که در آن دو روز، حتی از سر دیوار مستراح‌ها هم کنار نمی‌رفت، او را دنبال می‌کرد و صدای رگبار مسلسل‌ها هنوز در گوش او طنین خود را داشت. انگار جلوی چشم او، همین‌الان بود که اصغر عظیم را از خانه‌اش بیرون کشیدند و با سرنیزه گوشت صورتش را آویزان کردند. ردیف کارگرانی را که در آن دو روز با طناب‌های سفید و ضخیم به هم بسته بودند و به دسته‌های بیست‌تایی، از این گوشه به آن گوشه می‌کشیدند هرگز از خاطر نمی‌برد.

اسد هنوز گیج آن دو روز بود. نمی‌دانست در غیاب آن‌ها چه خبرها شده است. سخت مضطرب بود. نه برای اینکه علائق خود را پشت کوه‌های شمال بجا گذاشته بود. نه. او دیگر به هیچ‌یک از این چیزها علاقه‌ای نداشت. آنچه موردعلاقهٔ او می‌توانست باشد دیگر همان در زیراب نمانده بود. با خود او، تا کرمان آمده بود و با دیگران که شنیده بود به قشم و بندرعباس تبعید شده‌اند، تا کنار آب‌های گرم خلیج نیز کشیده می‌شد. شنیده بود در شاهی و چالوس چه خبرها است. وقتی از اصفهان حرکت می‌کردند از تهران نیز خبرهای بدی می‌شنید ولی آنچه در آن روز در زیراب اتفاق افتاده بود نمی‌گذاشت اسد به چیز دیگری بیندیشد.

حتی به این فکر هم نبود که با هزار زحمت توانسته است کاری پیدا کند و ناچار می‌بایست رضایت خاطر این بنای کرمانی را هر طور شده است به دست بیاورد. ولی بنای کرمانی دیگر سروصدایی نداشت و فقط گاهی که از او خیلی کسالت می‌دید و دستش خالی می‌ماند صدا می‌زد:

– اسد، چرا خوابی؟ یالا بابا، یالا….

و دیگر سر جرز آواز هم نمی‌خواند. اسد هم حتی به این فکر نبود که از او بپرسد چرا از دل‌ودماغ افتاده و چرا دیگر آواز نمی‌خواند. روزهای اول کار، هم او و هم اسد، هر دو سرحال بودند. بنای کرمانی هنوز بار اندوه طاقت‌فرسایی را که اسد از نقاط دورافتادهٔ شمال با خود می‌آورد بدوش خود حس نمی‌کرد. سر جرز آواز می‌خواند و اسد درحالی‌که از نردبان با سرعت بالا و پایین می‌رفت آهنگ حزن‌آور صدای او را دنبال می‌کرد. ولی فقط سه روز قضیه ازاین‌قرار بود و از روز چهارم دوباره طنین رگبار مسلسل‌های زیراب می‌خواست مغز اسد را بترکاند.

فقط نغمهٔ غم‌انگیز بنای کرمانی بود که در این دو سه روز اسد را از تاریکی‌های گذشتهٔ خفقان‌آورش نجات می‌داد. ولی انگار حتی او هم راضی نبود بگذارد این وسیلهٔ راحت‌بخش، به افکار درهم او سرانجامی بدهد و او را دمی آسوده بسازد.

اسد باز در بهت و کدورتی که پس از بیرون آمدن از زیراب او را احاطه کرده بود فرومی‌رفت و هیچ وسیله‌ای نمی‌یافت که بتواند با آن راه خلاصی برای خود بیابد. پس از غارتی که از اموال همهٔ آن‌ها در زیراب کردند، اسد در همهٔ عالم جز یک مادر و برادر چیز دیگری نداشت. از این دو دلبند آخرین نیز اکنون هیچ‌گونه اثری بجا نبود. غربت تبعید، سنگینی تنهایی او را بیش ازآنچه بود نشان می‌داد. دو سه روزی هم با درد دل‌های بنای کرمانی خود سرگرم بود و ظهر و شام زانو به‌زانوی او در کنار منقل آتش قهوه‌خانه و در هوای پر دم و دود آن، پیالهٔ چایی خود را می‌نوشید و به دلداری‌های یکنواخت و خسته‌کنندهٔ او گوش می‌داد. ولی این هم فایده نداشت. او نمی‌خواست کسی تسلیتش بگوید. و کم‌کم نسبت به کسانی که او را دلداری می‌دادند احساس می‌کرد یک نوع کینه پیدا می‌کند. فکر می‌کرد این دلسوزی‌های دیگران کجای آنچه را که خیلی به عجله و با دستپاچگی در آن دو روز اتفاق افتاد، می‌تواند بپوشاند و یا کم‌وزیاد کند.

کم‌کم اوستا محمدولی، بنای کرمانی، داستان او و همراهانش را بهتر از خود آن‌ها می‌دانست. و برای دیگران در هرکجا که می‌نشستند و حوصله‌ای برای حرف زدن پیدا می‌شد – در قهوه‌خانه‌های بیرون شهر، شب‌های جمعه سر قبرستان، و حتی برای پاسبان‌هایی که مأمور سرکشی به ساختمان زندان جدید شهر بودند – با آب‌وتاب تمام نقل می‌کرد. اسد می‌دید که حتی خود او هم نمی‌توانست به این خوبی قضایای زیراب را تعریف کند. و از ین بابت در خود آرامشی حس می‌کرد.

بنای کرمانی روزهای بعد برای اسد گفته بود که چرا از دل‌ودماغ افتاده و دیگر علاقه‌ای ندارد که سر جرز آواز بخواند. گفته بود:

– دیگه نمیتونم مثل سابق آواز بخونم. این صدا دیگه بدرد من نمیخوره… چه میدونم. چیزیم نشده. اما صدایی که من میخوام دیگه ازین گلوی من نمیتونه بیرون بیاد. به درک، نیاد.

اسد که می‌دید استاد او با چه دلگرمی و علاقه‌ای به گفته‌های سر و ته شکسته و ناقص او گوش می‌دهد تعجب می‌کرد. از زیراب به بعد جز فحش و ته تفنگ چیزی ندیده بود و اکنون از اینکه می‌توانست دل راحت روی سکوی قهوه‌خانه‌های شهر بنشیند و با استاد خود درد دل کند از شوق به گریه می‌افتاد. حتی یکی دوبار گریه هم کرد و اوستا محمدولی که روزهای اول گمان می‌کرد از غصهٔ مادر یا برادرش چنین بیتابی می‌کند او را خیلی دلداری داده بود و حتی خواسته بود که او را به خانه‌اش ببرد و دلجویی بیشتری از او بکند.

دیگر با هم دوست جان در یک قالب شده بودند و اسد با لهجهٔ نامأنوسش چیزی نبود که برای بنای کرمانی خود نگفته باشد.

اسد در میان سکوتی که دیگران را در خود فرو برده بود، تند و با حرارت، بی اینکه مهارتی در حرف زدن نشان بدهد، اینطور صحبت می‌کرد:

– دیگه چطور میشه تو ساختمان محبس کارکرد؟ بله؟ من به اوستا کاری ندارم. خودش میدونه. چه در اونجا کار بکنه چه نکنه، دراین شهر انقدر سرشناس هست که از گرسنگی نمی‌ره. خوب برای خودش بنائی یه. همه هم منتش رو می‌کشند. ما حرفهامون رو با هم خوب زده‌یم. نیست اوستا؟… با هر کپه گلی که من زیر دستش خالی کرده‌م یک دلیل براش آورده‌م که دیگه نبایس تو این بنا کار کرد. اونم همه‌ش رو شنیده و با هر آجری که کار گذاشته اقلاً دو دفعه حرفهای منو تصدیق کرده…

اطاق را یک لامپای ده روشن می‌کرد. اسد و دو نفر دیگر از زیرابیها، یک میز و یک تخت سفری، «اسپندار» دادیار جدید شهر کرمان، و دو صندلی خالی رویهمرفته اطاق را پر کرده بود. استاد محمدولی بنا هم در گوشه‌ای صندلی را به کناری زده بود و روی زمین پهن شده بود. یک عسلی گرد، با یک رومیزی چهارگوش قلمکار، زیر چراغ گذاشته شده بود و از جارختی اطاق نه پالتویی آویزان بود و نه کلاه و شال گردنی.

اوستا محمدولی سرش را از روی دستش که به صندلی تکیه داشت برداشت و دنبال حرف اسد را گرفت و رو به اسپندار اینطور گفت:

– برای خودتون هم که گفته‌ام. منم دیگه حاضر نیستم.

اسپندار همین یک اطاقی را هم که داشت نتوانسته بود مرتب کند. زندگی موقتی تبعید او را نمی‌گذاشت به فکر اطاق و خانهٔ خود باشد. گرچه شغل دادیاری شهر کرمان ایجاب می‌کرد که به سر و روی زندگی خود بیشتر بپردازد.

در بیرون، سرمای خشکی که خانهٔ بی‌در و بند اسپندار را پر کرده بود با تاریکی دیگر اطاقها که درهایی مثل دهان مرده باز مانده، و طاقچه‌های گرد گرفته داشتند، می‌آمیخت؛ و سکوتی دردناک از آن میان بوجود می‌آمد. سکوتی که سنگینی‌اش روی همه چیز حس می‌شد: روی دیوارهای طبله کرده، روی کف گود افتاده و چال‌وچول حیاط، و روی عرهٔ بام‌هایی که تاب برداشته و سینه داده بود.

اسپندار سه روز بعد از ورود خود به کرمان، این خانهٔ بزرگ را با چهار اطاق و سایر مخلفاتش به ماهی ۲۵ تومان کرایه کرده بود. ولی خود او جز همان یک اطاق را در دست نداشت. یکی از رفقای گرمانی او یک خانوادهٔ دهقانی را، که در کپرهای خرما زندگی می‌کردند، به او معرفی کرده بود؛ و او از آن‌ها برای سرایداری خانه کمک می‌گرفت و آن‌ها هرشب، بی اینکه اسپندار خواسته باشد و یا اینکه آنان را از اینکار منع کند، برای رفع تنهایی صاحبخانهٔ غریب خود، وقتی شام می‌خوردند، یک پیت حلبی برمی‌داشتند و می‌زدند و آواز محلی فراموش شده‌ای را می‌خواندند:

آی لیلی لیلی لیلی… دوستت می‌دارم خیلی… خیلی…

ولی آن شب در خانهٔ اسپندار سروصدایی نبود. اعضای آن خانوادهٔ دهقانی همان اول شب شام خود را خورده و خوابیده بودند. فقط اطاق اسپندار روشن بود و از درز درهای بستهٔ آن گاهی صدای خنده‌ای و یا فریاد خشم آلودی بیرون می‌آمد. اواخر ماه بهمن بود.

از روزی که اسپندار را از قزوین تبعید کرده بودند این اولین بار بود که در یک همچو جلسهٔ پنج شش نفری شرکت می‌کرد. فقط به میناب که اخیراً سر کشیده بود، چند نفر از رفقای خود را که آن‌ها هم تبعیدی بودند، یافته بود.

اوستا محمدولی سکوت کرده بود. کیسهٔ توتون خود را درآورد و مشغول چپق چاق کردن شد. اسد که خود را راحت‌تر می‌دید باز گفت:

– من، اگه مرگ مادر و برادرم گیجم نکرده بود، حتماً با براتعلی فرار می‌کردم. منم مثل اون دوتا خودمو سر به نیست می‌کردم. مگه چه‌م بود؟ اگه فرار کرده بودم که دیگه مجبور نبودم تو این بنای جهنمی کار کنم. راضی نیستم یک وجبش بالا بره. کاشکی این تنهٔ لش من زیر همین جرزها میموند و راحت می‌شدم.

اسد خیلی دلتنگ می‌نمود. اسپندار گوش می‌داد و آن دو نفر زیرابی چشم به دهان اسد دوخته بودند و ماتشان برده بود. اوستا محمدولی که علاقهٔ مخصوصی به نقل سرگذشت زیرابیها پیدا کرده بود باز پادرمیانی کرد و رو به اسپندار گفت:

– حتماً براتون تعریف نکرده که حسن و براتعلی چه جوری فرار کردند؟ نیست؟ …

و پس از اینکه یک پک محکم به چپق زد، بدون اینکه به نگاه شکوه آمیز و خسته از پرچانگی اسد توجهی کند شروع کرد:

– لابد شمارم که می‌آوردن سر راهتون از مهریز عبور کردید. شاید یادتون نباشه. مهریز پنج فرسخی زیر یزده. پشت ده، زیر سینه کش کوه، دره‌ای هست که بهش میگ‌اند «غربال‌بیز». شاید اسمش رو شنیده باشید. دم دمای غروب بوده که کامیون‌های باری ارتش با همهٔ زیرابیها به اونجا میرسه. اینطور که اسد تعریف می‌کرد همه‌شون رو توی چهارتا کامیون نظامی ریخته بودند و شب و روز شلاق‌کش می‌آوردند. وقتی میخوان از مهریز راه بیفتند و سواره‌های هر کامیونی رو که حاضرغایب می‌کنند می‌فهمند که از ماشین آخری دو نفر کم شده. اینطور نیست اسد؟… نگذاشته بودند خبر به ماشین‌های دیگه برسه و و همه رو فوراً حرکت داده بودند و فقط دو نفر از ژاندارمارو اونجا گذاشته بودند که فراری‌ها رو بگیرند و از عقب بیارند…

اوستا محمدولی ساکت شد و چند پک قایم به چپق زد. یک چراغ خوراکپزی لوله‌دار اطاق را گرم می‌کرد و بوی نفت به مشام می‌رسید. وقتی خواست دوباره شروع کند یکی از آن دو نفر زیرابی اشاره کرد که:

– خود اسدم میدونه. براتعلی قبل از شهریور پنج سال تو یزد تبعید بوده. بایدم اینکارو می‌کرد. آدمی که پنج سال تو یک شهر مونده باشه، اگه نتونه همون نزدیکی‌اش خودشو سربه نیست کنه پس به چه درد میخوره؟

اوستا محمدولی حرف او را تصدیق کرد و افزود:

– ژاندارم‌ها دو روز مهریز مونده بودند و بخرج قهوه‌چی سر جاده، شام و ناهار خورده بودند و بعدش هم دست خالی راه افتاده بودند. و ده روز بعد خودشون رو به ژاندارمری اینجا معرفی کرده بودند.

اسد از روی خستگی نفسی کشید و با لحن شکوه آمیز گفت:

– برای من فرق نمیکنه که اون دو تا چه جور فرار کردند. این مهمه که اونا مثل ما بیغیرتها احتیاجی ندارند که تو ساختمان محبس کار کنند. شایدم تا حالا گیرشون آورده باشند. چه اشکالی داره؟ من فرارشون رو دو روز بعد فهمیدم. وقتی‌که هنوز به کرمان نرسیده بودم. هنوزم وقت باقی بود. اما من جایی رو بلد نبودم. حتم داشتم گیر می‌افتم. حالا که دیگه از اینم ترسی نیست چرا باز بمونم؟ شاید تا عید حکم. آزادی مارو بدند. شایدم ندند. من نمیخوام تا اونوقت صبر کنم. من که نتونستم با اونا فرار کنم حالا میخوام تلافی کنم. میخوام دیگه رنگ این دیوارهای بندکشی نشده رو نبینم. میخوام دیگه هیشکی نتونه رنگ این زندون رو ببینه. هیشکی! این دیوارهای بندکشی نشدهٔ زندونو که دستهای چلاق شده‌م در بالا آوردنش شریک بوده…

اوستا محمدولی در پایان هر جملهٔ اسد سر خود را بعلامت تصدیق تکان می‌داد. چراغ روی میز کمی دود می‌کرد. بوی نفت بیشتر شده بود. در بیرون اطاق سوز می‌آمد و از سرمای خشک شب خبر می‌آورد و اسپندار در فکر فرورفته بود.

اسپندار روز چهارم ورود خود، با تبعیدی‌های زیراب آشنا شده بود. رفقایش در تهران از او خواسته بودند که در کرمان آن‌ها را پیدا کند و کارهاشان را برسد و سرپرستی کند. شغل او وسیلهٔ خوبی برای سرکشی دائمی او به زندان جدید شهر بود. اسد را در آنجا شناخته بود. زیر طاقهای نیمه‌کارهٔ زندان با اوستا محمدولی هم چیق کشیده بود. و هر سه در همانجا با هم طرح آشنایی ریخته بودند. با همهٔ زیرابیها آشنایی پیدا کرده بود. و از کار و زندگیشان پرسیده بود و اگر هم کمکی از تهران می‌رسید میان آن‌ها پخش کرده بود. اقداماتی هم کرده بود که حکم آزادیشان را زودتر از تهران بفرستند ولی هنوز خبری نبود. و آن شب، اسد و اوستا محمدولی و دو نفر رفیق نزدیک اسد، که دیگر از بانتظار نشستن خسته شده بودند و طاقت کار کردن در ساختمان زندان جدید شهر را هم نداشتند، آمده بودند که با او مشورت کنند و هرطور شده چاره‌ای بجویند.

اسد دنبالهٔ حرف خود را گرفت:

– من از همهٔ تبعیدی‌ها بیکسترم. خودمم اشکالی نمی‌بینم که بزنم و فرار کنم. کار زندون رو تمام کنم و فرار کنم. اوستا که خودش میدونه. این دو نفرم مجبورند مثل اونای دیگه بمونند و زن و بچه هاشونو ضبط و ربط کنند. من چرا بیشتر از این صبر کنم؟ دیگه نمیخوام تو این شهر بمونم. کار دیگ‌های هم نمیخوام بگیرم. از مردم این شهر خجالت می‌کشم. اگه تو بندرعباس یک نفر رو می‌شناختم… نه، شناس هم لازم ندارم. اگه فقط راه و چاه رو بلد بودم، همین فردا صبح راه می‌افتادم. پیاده هم شده بود می‌رفتم…

اسپندار فتیلهٔ چراغ را پایین کشید و حرف او را برید:

– راه افتادن که اشکالی نداره. اما آخه شاید بشه وسیلهٔ بهتری پیدا کرد. من که نمیتونم بزارم تو راه بیفتی و خودتو تو بر بیابون سر درگم کنی. اصلاً چه علاقه‌ای به بندرعباس پیدا کردی؟ بایس فکر جاهای دیگ‌های بود. کارو شاید بتونی همه جا پیدا کنی. مهم اینه که کسی باشه و راهنماییت کنه.

راست می‌گفت. اسد دو سه بار پیش خود فکر کرده بود شاید بتوان به بوشهر رفت. هر وقت به یاد کار کردن کنار دریا می‌افتاد به فکر فرومی‌رفت. خیلی دلش می‌خواست بتواند به آنجا برود و دریای جنوب را هم ببیند. ولی پولی که از مزد کارش در ساختمان زندان شهر مع کرده بود، کفاف خرج این سفر دور و دراز را نمی‌داد. دوسه بار پیش خود فکر کرده بود که بقیهٔ خرج سفر را از خود اسپندار قرض کند و برود؛ ولی باز خجالت کشیده بود. امشب بالاخره تصمیم خود را گرفت و گفت:

– بوشهر که میشه رفت. اونجا آشنا هم زیاده. ما زیراب که بودیم بوشهریارو می‌شناختیم. لابد اونا هم اسم مارو شنیده‌اند. حتماً چیزهایی به گوششون رسیده…

اسد این جمله را سنگین و موقر ادا کرد. اسپندار ناراحت شده بود. و غرغر اوستا محمدولی اسد را از حرف زدن بازداشت:

– پس من چه کنم؟ من دیگه کجا میتونم کارگیر بیارم؟ اینجا مردم کجا پول دارند که بتون‌اند خونه بسازند؟ کار هم فقط همین جور جاهای لعنتی پیدا میشه. من که نمیتونم واسهٔ مردم خونهٔ مجانی بسازم. اگه میتونستم که می‌کردم. حالا که نمیتونم دیگه چرا دیوارای زندون شهرشون رو بالا ببرم. من دیگه پیر شده‌م. برام قباحت داره. عرضهٔ اسد رم که ندارم. می‌ترسم. خودش میدونه. تنهایی هم میتونه کار زندونو تمام کنه. سوراخ سنبه هاشو خوب بلده. دیگه باقیش به من چه؟ من که دیگه اوس مد ولی چهار ماه پیش نیستم. بایس بزارم فرار کنم. بدبختی اینه که بندرعباسم نمیتونم برم…

اسپندار در فکر فرورفته بود. راه انداختن کار تبعیدی‌ها در کرمان کار ساده‌ای نبود. تبعیدی‌ها را در اول ورودشان همچون جذامی‌های نشاندار همه از خود می‌راندند. ولی برای او کاملاً یکسان بود. اگر از کرمان هم تبعیدش می‌کردند به کجا می‌فرستادندش؟ در دادگستری دو سه بار به او غرغر کرده بودند و رئیس شهربانی نیز در یک جلسهٔ خصوصی از او دوستانه خواسته بود که در این کارها مداخله نکند. اسپندار یکبار دیگر فتیلهٔ چراغ را پایین کشید و گفت:

– اسد، ممکنه بتونم از رئیس شهربانی برات اجازه خروج بگیرم. میناب هم رفیقی داریم که بهش معرفیت می‌کنم. اوستا چیزیش نیست. حوصله‌اش سر رفته… میتونی اونجاها کار کنی؟

معلوم بود که دیگر این سؤال لازم نیست. اسد خوشحال شده بود. غرغر اوستا محمدولی بند آمده بود و از شب خیلی می‌گذشت. آن دو نفر زیرابی دیگر، خاموش، چشم به زمین دوخته بودند و تکان نمی‌خوردند.

وقتی خداحافظی می‌کردند اسپندار اوستا محمدولی را به کناری کشید و گفت:

– اوستا تو دیگه خودتو از ما میدونی، نیست؟ من از تو میخوام که دیگه فردا شب این خونه سوت و کور نباشه می‌فهمی؟ سه تا اطاق خونهٔ من خالی افتاده…

از فردا شب خانهٔ اسپندار شلوغ بود. در همهٔ اطاقها می‌لولیدند. اثاث زندگی مختصری را که همان در کرمان فراهم کرده بودند جابجا می‌کردند. اسد و آن دو نفر زیرابی آنچه را که اوستا محمدولی از خانهٔ خودش آورده بود و بر این بساط محقر افزوده بود، میان خانواده‌ها پخش می‌کردند. پاسبان‌های آن اطراف گزارش خود را درازتر از هر شب تهیه می‌دیدند و اسپندار فرصتی یافته بود که باز هم در تاریکی بیرون شهر ساعتی چند قدم بزند و هوای بی‌نشان محله‌های دورافتاده را از نزدیک ببلعد. و شهر را، که با سایهٔ گنگ ساختمان زندان جدیدش، در گودی افتاده بود و در نور بیرمق چراغ‌های خیابان‌های آن، که از دور سوسو می‌زد، پیدا بود، تماشا کند.

این نامهٔ اسد را رفیق مهندس من، رئیس سابق معدن زیراب، که چهار ماه است آزاد شده به من داد. می‌گفت نامه را یک مسافر از تبعید برگشته، از جنوب برایش آورده. خودش هم خیلی تعجب می‌کرد و هنوز نمی‌توانست باور کند که این نوشته‌های اسد باشد. می‌گفت اسد، وقتی در زیر آب بودیم کارگر ساده‌ای بیش نبود… من اظهار تعجب او را لازم نداشتم. و او اجازه داد که نامه را در اینجا بیاورم:

«… شاید هرگز گذارت به این بندر فراموش شده نیفتد. خود من هم قبل از این هیچوقت نمی‌توانستم باور کنم که پایین‌تر از میناب بندری باسم تیاب وجود دارد. قبل از این اسم خود میناب را هم نشنیده بودم. می‌بینی که دنیای جدیدی به روی من باز شده است. این مرا سر شوق می‌آورد. اینجا فصل ماهیگیری شروع شده. کار ما روبراه است. با رفیق همکارم توی کپرهای خرما زندگی می‌کنیم و من برحمت توانسته‌ام کاغذی و قلمی گیر بیاورم. خودم را خیلی خوشبخت حس می‌کنم. نه مفتشی هست که دائماً زاغ سیاهم را چوب بزند و نه احتیاجی دارم که هرروز خودم را به شهربانی معرفی کنم. فقط شب‌ها به دریا می‌رویم. روز نمی‌شود ماهی گرفت. هنوز دو ماه از بهار نمی‌گذرد اما خیلی گرم است. شاید زیرابیها برایت نوشته باشند، کرمان که بودیم به سرم زده بود که زندان تازه ساز شهر را ویران کنم. خیلی هم آسان بود. فقط سه چهار سال حبس داشت. اوستا محمدولی هم راضی شده بود. تعریفش را حتماً برایت نوشته‌اند. خوب آدمی بود. به اسپندار که نمی‌شد چیزی گفت. ولی خودم راضی نشدم. فایده‌ای نداشت. شاید هم ترس برم داشته بود و به اینکار دست نزدم. ولی فکر کردم توی مسجدها هم می‌توانستند ما را زندانی کنند. چالوسی‌ها را لابد شنیده‌ای که در خود کلوبها حبس کرده بودند. آنکه نشد. من می‌خواستم آب دریای جنوب را هم ببینم. اینجاها خیلی زودتر به حرفهای ما اخت می‌شوند. مثل اینکه به گوششان آشنا است. وقتی واقعهٔ زیراب و همهٔ وقایع شمال را برایشان تعریف می‌کنم مثل اینکه هر کدامشان خواهر و یا برادری در آنجاها داشته‌اند که برایشان اشک می‌ریزند. مثل یک قصهٔ شیرین گوش می‌کنند. خیلی خودمانی هستند. من هم درست جنوبی شده‌ام. دارم سیاه می‌شوم. حتم دارم یکی دوماه دیگر مثل این رفیق تازه‌ام دراز و باریک هم خواهم شد. زندگی تازه‌ای است. خیال داریم یک ماه بعد برویم به قشم. می‌گویند آنجا کار خیلی زیاد است. فصل ماهیگیری که بگذرد کار آنجا شروع می‌شود. من اگر بتوانم خودم را به بوشهر هم می‌رسانم. اینجا خیلی زود با آدم گرم می‌گیرند. رفیق همخانهٔ من قد بلندی دارد. حیف که کمی باریک است. می‌گوید اصلاً اهل لار است. از ده فرار کرده. با کدخدا دعوا کرده بوده. خیال دارد به هند برود. می‌ترسد حتی آنجا هم بسراغش بیایند. اول‌ها خیلی وحشت داشت. من چشم و گوشش را کم‌کم پر کرده‌ام. با هم خوب رفیق شده‌ایم. خیال دارم منصرفش کنم. خودش هم نمی‌داند از هند چه می‌خواهد. خیلی به وصالی شباهت دارد. از وصالی خیلی لاغرتر است. اما درست مثل او است. صبح‌ها با هم ورزش می‌کنیم. اینجا از سرماخوردن هم ترسی در کار نیست. گرچه مالاریا در انتظارمان است. من هم دیگر خیلی مردنی نیستم. اصلاً خیلی عوض شده‌ام. شب‌ها که در سکوت دریا چراغ بادی به دست در تالاب کم عمق کنار دریا دنبال ماهی‌ها تور می‌اندازیم و برای همدیگر درددل می‌کنیم نمی‌دانم چرا به یاد وصالی می‌افتم. به یاد آن درد دل‌های آخری که با او کردم. هنوز نمی‌توانم او را از یاد ببرم. نه… اصلاً نمی‌توانم فراموشش کنم. من که ندیدم. ولی صدای آخرین تیرهایی که در آن چند روز بگوش می‌رسید حتماً همانهائی بود که قلب وصالی را از کار انداخت. عین آن صداها هنوز در گوش من است. علاقه‌مندی‌های تازه‌ای که پیدا کرده‌ام جای خیلی از غصه‌های مرا گرفته اما وصالی را نمی‌شود فراموش کرد. هیچ چیز جای غصهٔ او را پر نمی‌کند. هیچ چیز. جای غصهٔ او بقدری بزرگ است که خودم هم وقتی فکرش را می‌کنم گیج می‌شوم. می‌خواهم بگویم به بزرگی دریا است. هیچ نفهمیدم به سر نامزدش چه آمد. شماها را که حالا آزاد کرده‌اند. بالاخره لابد یک کدامتان به خلخال خواهید رفت. لابد او را پیدا خواهید کرد. حتماً پیدایش کنید. حتماً برای من هم بنویسید. نمی‌دانم تا بحال از من خبری داشته‌اید یا نه. خودم هم نمی‌دانم در این مدت چه‌ها بر من گذشته. اینقدر می‌فهمم که خیلی عوض شده‌ام. همینقدر حس می‌کنم که راه خودم را بهتر از پیش یافته‌ام. حالا بعضی وقت‌ها که فکر می‌کنم می‌بینم شخصاً چیزی از دست نداده‌ام. ما خیلی چیزهای از دست رفته داریم. خیلی چیزها از دست داده‌ایم. خودت در آن چند روز خیلی از آن‌ها را برای ما گفتی: شاید خودت فراموش کرده باشی: اما من خیلی مغبون نیستم. مادرم بالاخره می‌مرد. فکر می‌کنم شاید اصلاً برادر هم نداشته‌ام. آدم فراموشکار است. اگر هم نباشد اقلاً می‌تواند خود را به فراموشی بزند. درست پیداست که زندگی جدیدی برای من شروع شده. این را می‌بینم. خیلی خوب حس می‌کنم. مثل اینکه خیلی از تنگنظریهای من از بین رفته. از این خیلی خوشحالم. نمی‌توانم برایت بگویم چطور. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم که دلم برای زیراب تنگ شده ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم دیگر کوه‌های پوشیده از جنگل زیراب در مقابل زندگی من سبزنشده و وسعت دید را کوتاه نکرده. اینجا فقط ساحل دور و محو «رأس التنوره» که در آن دورها سیاهی می‌زند جلوی چشم آدم را می‌گیرد و آنطرفتر دریایی است که مرا به دنیایی بزرگ می‌پیوندد. و دید مرا هر چه دورتر که طاقت داشته باشم با خودش می‌برد. و در بزرگی و پهناوری خودش سنگینی مصائبی را که بر دوش ماست محو می‌کند…»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *