کاور-داستان-کوتاه-زنگ-انشاء-رسول-پرویزی

داستان کوتاه: زنگ انشاء نوشته رسول پرویزی / آقا معلم، نفسش از جای گرم بلند می‌شود

کتاب-داستان-کوتاه-شلوارهای-وصله-دار-رسول-پرویزی

داستان کوتاه

زنگ انشاء

آقا معلم، نفسش از جای گرم بلند می‌شود

ـ نویسنده: رسول پرویزی
ـ برگرفته از کتاب: شلوارهای وصله‌دار
ـ چاپ: 1357

به نام خدا

برگ‌های نارنج‌های انبوه، کلاس را تاریک می‌کرد. تازه تخته‌سیاه را با نمد پاره و کثیفی پاک کرده بودند. ذرات گچ در فضای اتاق موج می‌زد و در ریه‌های ما شیرجه می‌رفت. هنوز آقای معلم نیامده بود.

سید محمود با سر گرش جلو من نشسته بود. با مهارت، تیغ ژیلت را لای تخته‌ی میز می‌کرد و بعد مضراب‌وار زیر آن می‌نواخت و فوراً سرش را روی میز می‌گذاشت تا آهنگ موزون ساز بچگانه‌اش را بشنود.

اکبر آقا با چاقو اسمش را روی دیوار مجاور می‌کند و به سبک کتیبه‌نویسان، گل‌وبلبل اطراف اسمش می‌گذاشت. عباس هم باعجله، تکلیف عقب‌مانده را تندوتند می‌نوشت.

«خبردار.»

بچه‌ها دسته‌جمعی برخاستند. آقای معلم وارد شد و زنگ انشاء شروع شد.

آقای معلم هفته‌ی قبل موضوع انشاء را این‌طور دیکته کرده بود:

«نامه‌ای به پدر خود بنویسید و از ایشان تقاضا کنید که پس از امتحانات، در تعطیل تابستان شما را با خودش به ییلاق ببرد.»

موضوع انشاء و طرز نوشتن انشاء هردو فرمولی بود. کلیه‌ی سوژه‌ی انشاء یا میان چند مطلب نوسان داشت یا می‌بایست نامه‌ای به پدر مادر، برادر خواهر و دوست خود نوشت، یا درباره‌ی عدالت، امانت، صداقت و از این قبیل حرف‌ها قلم‌فرسایی کرد.

در نوع اول، فرمول از این قبیل بود:

«خداوندگارا تصدقت گردم. امیدوارم که وجود ذی‌جود شریف در نهایت صحت و سلامت بوده و در عین عافیت باشد. بعداً، اگر از راه ذره‌پروری جویای احوالات این حقیر باشید، بحمدالله سلامت و به دعاگویی مشغول است.»

و در نوع دوم، اگر انشاء نوشته می‌شد، فرمول این بود:

«البته واضح و مبرهن است و بر کسی پوشیده نیست که یکی از صفات پسندیده و خصال حمیده، صداقت است که هر کس بدین صفت متصف باشد، از حضیض ذلت به اوج رفعت می‌رسد.»

طبق معمول، در نوشته‌های نوع دوم، تکرار ادعا به‌جای صحت و دلیل به کار می‌رفت و گاهی نیز یک شعر بندتنبانی و لوس و بی‌مزه، بدرقه‌ی موضوع انشاء می‌شد.

یادم می‌آید وقتی زنگ انشاء پایان می‌یافت، به‌قدری کلمات مبتذل و مکرر گوشم را خراش داده بود که گیج می‌خوردم. غالباً به نظرم می‌آمد که فضای اتاق تبدیل به زباله‌دانی الفاظ نیم‌مرده و مبتذل شده است و این کلمات بدبخت و بینوا از دست معلم و شاگرد به جان آمده بودند.

آن روز، نامه‌ی «ییلاقیه» را یک‌یک شاگردان خواندند. وقتی انشاءها را که خوانده می‌شد می‌شنیدم، دلم به هم می‌خورد. تا اینکه نوبت به ابراهیم رسید.

ابراهیم پسر فقیری بود، اما در کلاس خیلی عزیز بود. عزت او یکی به علت گردنکشی وی بود، یکی به علت مهربانی او. علاوه بر این، او دنیادیده‌تر از ما بود. او به خلاف ما، با مردم انس داشت، چون نوکر خانه‌ی خودشان بود و مجبور بود خرید کند؛ نان و گوشت و مرغ و روغن و هیزم و… را بخرد. با بقال و عطار و نانوا سروکله بزند. ابراهیم اجتماع را دیده بود و همین دیدار، به او قوت و قدرتی بیش از ما داده بود.

آقای معلم گفت:

«ابراهیم، بیا انشایت را بخوان.»

ابراهیم گفت:

«چشم، آقا.»

و بلافاصله ابراهیم از جایش بلند شد، شلوار وصله‌دارش را بالا کشید، چشمان درشتش را به اطراف دوخته، دفتر انشایش را برداشت و جلو میز معلم سیخ ایستاد.

آقای معلم گفت:

«چرا نمی‌خوانی؟ جانِ بکَن، بخوان!»

بغض گلوی ابراهیم را گرفت. مثل‌اینکه بار سنگینی دوشش را فشار می‌دهد. کمی خم شد، چشم‌های نزدیک‌بینش را به دفتر انشاء چسباند و با صدایی که آهنگ گریه داشت، این‌طور خواند:

«پدرم، پدر خشن و تندخویم،

آقای معلم، نفسش از جای گرمی بلند می‌شود. او نمی‌داند من در چه جهنمی به نام خانه زندگی می‌کنم. او از تندخویی و خشونت شما، از بدبختی و نکبت من خبر ندارد. او بدون توجه به زندگی تیره‌وتار ما، دستور داده است نامه‌ای به شما بنویسم و از شما خواهش کنم در تابستان مرا به ییلاق ببرید.

چه کلمه‌ی قشنگی!

مرا به باغ‌ها ببرید تا در کنار جوی‌ها بازی کنم، شادی کنم، گل بچینم، دنبال دخترها بدوم، گیس آن‌ها را گرفته، دور دستم بپیچم، آن‌ها را کتک بزنم و به گریه بیندازم. از درخت بالا بروم، آب روی همبازی‌ها بریزم، سنبله‌ی گندم را چیده، در ساقه‌اش سوت بزنم. آبرَک (تاب) بسته و تاب بخورم. از باغ همسایه میوه بدزدم، از کوه بالا بروم، با بچه‌ها بدوم و شب، خسته و خرد، در کنار مادربزرگ نشسته و قصه گوش کنم…

چه آرزوهایی!

آقای معلم، این‌ها را از شما خواسته است؛ اما نمی‌داند که ییلاق شما چگونه است.

او نمی‌فهمد که شما به‌جای ییلاق، هر صبح مرا شلاق می‌زنید و با لگد مرا از خواب می‌پرانید که بلند شوم و نان بخرم. او نمی‌داند که من به‌جای ییلاق، فقط آرزو دارم یک‌بار خنده‌ی پدرم را ببینم.

او به خانه‌ی ما نیامده و نمی‌داند که به‌جای آرامش خانوادگی، چه غرش و نهیبی سراسر فضا را گرفته است.»

او نمی‌داند که شما دائماً با مادرم دعوا می‌کنید و مادرم به شما نفرین می‌کند و این منِ بدبخت هستم که باید مانند گندم، در میان سنگ‌های آسیا له‌ولورده شوم. آقای معلم خیلی حواسش جمع است، متوجه نیست که من شب‌ها باید کتاب درسم را نیمه‌تمام گذاشته، شیشه‌ی سیاه را به دکان عرق‌فروشی ببرم، آن را پر کنم و برای شما بیاورم.

او برای من، برای منِ بدبخت، هوس ییلاق می‌کند و من هم باید ریا کنم، دروغ بنویسم و مثل بقیه شاگردان، از حضرت خداوندگاری تمنا کنم که به ییلاق برویم!

نه، من ییلاق نمی‌خواهم. فقط دلم یک جو مهربانی و نوازش می‌خواهد. آرزو می‌کنم مرا آرام از خواب بیدار کنید، به من فحش ندهید، شب بدمستی نکنید، مرا در تاریکی وحشت‌زای کوچه به دنبال عرق نفرستید و اگر پنیر و یا گوشت یا نان خریدم، به آن ایراد نگیرید. مرا دوباره به دکان بقال و قصاب و نانوا نفرستید که پنیر و گوشت و نان را پس بدهم. دکاندارها مرا مسخره می‌کنند، متلک می‌گویند و من تحمل این تحقیر را ندارم.

من ییلاق نمی‌خواهم. فقط دلم می‌خواهد یک روز مرا به بازار نفرستید و مرا با این دکانداران موذی و مکار روبه‌رو نکنید. آنان مرا تحقیر می‌کنند و من زور ندارم کتکشان بزنم. خورد می‌شوم، دلم می‌شکند، گریه می‌کنم، ولی چقدر می‌توان گریه کرد؟

پدر جان، من ییلاق نمی‌خواهم. فقط آرزو می‌کنم یک روز با مادرم دعوا نکنید و مادرم یک روز شما را نفرین نکند. من هم شما و هم مادرم را دوست دارم. تکلیف من در این کشمکش چیست؟ آیا با مادرم هم‌صدا شده به شما نفرین کنم، یا با شما گام بردارم و به مادر مظلومم دعوا کنم؟

ما که یکدیگر را دوست می‌داریم، چرا باهم مهربان نیستیم؟ چرا یکدیگر را نوازش نمی‌کنیم؟ و چرا خانه را به گورستان تیره مبدل ساخته‌ایم؟

نه، من ییلاق نمی‌خواهم، ولی دلم می‌خواهد این گور تیره و تاریک روشن شود و برای یک‌لحظه گرمی خانواده را حس کنم.

درحالی‌که ابراهیم به گریه افتاده بود، کلاس در خاموشی و بهت فرورفته بود. معلم سرش را میان دست‌هایش گرفته بود و من دیدم که یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش به روی دفتر حضوروغیاب افتاد.

بلافاصله گفت:

«ابراهیم، جگرم را آتش زدی. برو بنشین. دیگر نمی‌توانم بشنوم.»

پایان 98



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *