داستان-کوتاه-زندگی-که-گریخت-نوشته-جلال-آل-احمد

داستان کوتاه: زندگی که گریخت / نوشته: جلال آل احمد

داستان کوتاه

زندگی که گریخت

نوشته: سید جلال آل احمد

جداکننده-متن

آفتاب مغز آدم را داغ می‌کرد. خیابان کنار شط خلوت شده بود. آمد و رفت بند می‌آمد. در میان نخلستان‌های آن طرف شط، انگار مهی موج می‌زد. مهی که با گرد و غبار آمیخته بود. یک کشتی بزرگ که پای اداره‌ی گمرک لنگر انداخته بود، سوت کشید. سوت خیلی کوتاهی بود که در میان گرمای هوای بعد از ظهر خرمشهر گم شد. انگار دنباله‌ی آن را قیچی کردند.

یک قایق بزرگ شراعی را بار می‌زدند. حمال‌ها گونی‌های برنج را به دوش می‌کشیدند و از روی الواری که به جای پل، از لبه‌ی سکو به لبه‌ی قایق بند کرده بودند می‌گذشتند و از ته قایق، گونی‌ها را روی هم می‌انباشتند. آب شط پایین رفته بود و پل موقتی باریکی که می‌بایست از روی آن بگذرند، خیلی سرازیر بود.

باربرها پنج نفر بودند. دو نفر دیگر روی سکو، کیسه‌های برنج را روی کول آن‌ها می‌گذاشتند. دو نفر هم بودند که توی قایق گونی‌ها را می‌گرفتند و در گوشه‌ای ردیف می‌چیدند. تند کار می‌کردند. بار زیاد کار بود. شاید تا غروب هم طول می‌کشید.

یک باربر دیگر از راه رسید. زیاد جوان نبود. کولواره‌اش از پشت، روی کمرش افتاده بود و شل و وارفته راه می‌آمد. یک کلاه لبه‌دار به سر داشت. ریشش نتراشیده بود. یک دست خود را توی جیبش کرده بود و با دست دیگرش طناب بار بند خود را روی دوش نگه می‌داشت. کسی مخالف نبود. چند کلمه‌ای صحبت کردند و قرار شد او هم کمک کند. طنابش را به کناری نهاد. کلاهش را پایین‌تر کشید. کوله را روی پشتی‌اش جا به جا کرد و زیر دست آن دو نفر که روی بارها ایستاده بودند خم شد. چشمش برق می‌زد.

گونی‌ها با هم فرقی نداشت. یکی هم به روی کول او گذاشتند. وقتی خم شده بود و مهیای بار گرفتن بود، هیچ فکری نمی‌کرد. کار گیرش آمده بود، این مهم بود.

چند قدم به طور عادی برداشت. ولی هنوز به وسط خیابان نرسیده بود که زانوهایش ناگهان لرزید. چند ثانیه صبر کرد و بعد به راه افتاد. قدم‌های معمولی داشت. وقتی عادی راه می‌رفت، برای او فرقی نداشت. قدم‌ها، خودشان برداشته می‌شدند و خودشان به زمین گذاشته می‌شدند. ولی گونی را که به روی دوشش گذاردند گویا قضیه از قرار دیگر شد. پاهایش هنوز از روی زمین بلند نشده، دوباره به دنبال قرارگاهی می‌گشتندو به زمین می‌نشستند. اول جدی نگرفت، ولی نه، درست همین طور بود. دست خود او نبود. خیلی سعی می‌کرد ولی باز پاهایش می‌لرزید. یک دم خواست فکر کند که شاید نمی‌تواند این بار را ببرد. ولی زود دنباله‌ی فکر خود را برید. مطمئن بود که زانویش از عقب تا نخواهد شد. او فقط می‌بایست کوشش کند که از جلو خم نشود و بار به زمین نیفتد. نمی‌دانست کیسه‌ی برنج چقدر وزن دارد. دیگران به راحتی می‌بردند، تند هم می‌رفتند ولی پای او می‌لرزید. اشکالی نداشت. می‌توانست سعی کند و نگذارد زانویش خم شود. ولی پایش می‌لرزید. حتی مچ پایش هم به لرزه می‌افتاد. یک دم چشمش را بست و به خود تلقین کرد. دید که ممکن است به زمین بخورد. زود چشمش را باز کرد. چیزی به کنار شط نمانده بود. همه‌ی راه از پای تل بار تا کنار شط، شاید چهل قدم بود. بارها را در آن طرف پیاده‌رو، پای دیوار چیده بودند. او حالا وسط خیابان بود. خوبی‌اش این بود که ماشین رد نمی‌شد. خیابان خلوت بود. دیگران به کار خود مشغول بودند. یک دور هم از او جلو افتاده بودند. او تازه از وسط خیابان می‌گذشت. سعی می‌کرد تندتر راه برود. ممکن نبود. می‌خواست از لرزش پاهایش جلوگیری کند. همه‌ی همتش صرف این می‌شد. در فکر این نبود که که زودتر به کنار شط برسد و از روی پل باریک بگذرد و بار را توی قایق به زمین بگذارد دیگران که خیلی حریص قدم بر می‌داشتند، در این فکر بودند. او فقط در فکر این بود که پایش نلرزد و زانویش خم نشود. نمی‌بایست بار به زمین بیفتد.

به کنار شط رسیده بود. خیس عرق شده بود. کلاه به سرش تنگی می‌کرد. سرش انگار بزرگ شده بود. مغزش درد گرفته بود. عرق از چاک سینه‌اش پایین می‌رفت. حس می‌کرد که دارد آب می‌شود. پیراهن زیر کمربندش خیس شده بود و به تنش می‌چسبید. پایش هنوز می‌لرزید. شاید دو روز بود که بار سنگین بر نداشته بود. ولی بار سنگین نبود. دو روز کار گیر نیاورده بود. این مهم نبود. این هفت نفر حالا حتماً دارند او را می‌پایند. حتماً کارشان را ول کرده‌اند و او را نگاه می‌کنند و به هم چشمک می‌زنند. حتماً یک بار دیگر هم، سه نفر از پهلوی او رد شدند و رفتند که بار بگیرند. ولی او حتم داشت که همه‌ی آن‌ها در گوشه‌ای ایستاده‌اند و به او نگاه می‌کنند و به هم چشمک می‌زنند.

نمی‌باید بار به زمین بیفتد. اگر شده است باید بار را برساند. مگر از دیگران چه کم دارد؟ حتی سرش را هم بالا نمی‌کرد. می‌ترسید. پیشانیش خیس عرق بود. دیگران این طور عرق نکرده بودند. نمی‌خواست آن‌ها را که به او می‌خندیدند و چشمک می‌زدند، نگاه کند. می‌خواست کار خود را بکند. می‌خواست نگذارد بار به زمین بیفتد. می‌خواست نگذارد پایش بلرزد؛ ولی پایش می‌لرزید. یک دم کنار شط ایستاد. باز پایش می‌لرزید. نزدیک بود پایش بلرزد و بار توی شط بیفتد. خود را زود کنار کشید. یک دم دیگر صبر کرد. دو نفر دیگر پشت سر هم از پهلویش گذشتند. قدم‌های مطمئن و شمرده‌ی خود را روی الوار گذاشتند و پشت سر هم پایین رفتند. الوار لنگر بر می‌داشت و زیر پای آن‌ها بالا و پایین می‌رفت. ولی آن‌ها بی‌اعتنا گذشتند.

او هم باید برود. مگر چه می‌شد؟ اطمینان خاطر خود را باز یافت و قدم به جلو گذاشت. قدم اولش را روی الوار جای داد. ولی ناگهان وحشت کرد. چشمش به پایین افتاد. زانویش سخت می‌لرزید. خودش حس نمی‌کرد. اما می‌دید. انگار مچش هم به لرزه افتاده بود. وحشت‌زده شد. نزدیک بود زانویش خم شود و بار توی شط بیفتد. یک دم بی‌تصمیم ماند. نمی‌دانست چه کند؛ خواست قدم دومش را هم بلند کند و به جلو بگذارد. حتی حاضر بود یک قدم کوچک بردارد. حاضر بود که قدم دومش را به جلو پرتاب هم بکند. ولی نمی‌شد. کوشش هم کرد ولی دید اگر برای یک دم هم شده پای دومش را از روی زمین بردارد، آن دیگری بیش‌تر خواهد لرزید، زانویش خم خواهد شد، خودش سرنگون خواهد گردید و کیسه‌ی برنج توی شط غرق خواهد شد، به بی‌تصمیمی خود خاتمه داد. پایش را به عجله پس کشید و دوباره به کناری رفت.

دیگران باز هم می‌گذشتند و باز هم مطمئن و بی‌اعتنا از روی الوار باریکی که زیر پایشان لنگر بر می‌داشت و بالا و پایین می‌رفت می‌شدند و بار را توی قایق می‌انداختند و بر می‌گشتند. برایشان خیلی عادی بود. هیچ کس حرفی نمی‌زد. وقتی او پایش را روی الوار گذاشته بود و مردد مانده بود، نفهمید چقدر طول کشید؛ ولی حس می‌کرد که توی قایق و پشت سر او، توی خیابان منتظرند که او رد شود تا بتوانند عبور کنند. اما نه، مطمئن بود که آن‌هاایستاده‌اند. کار خود را به کناری نهاده‌اند و او را مسخره می‌کنند و چشمک می‌زنند. با آستین کتش عرق پیشانیش را پاک کرد. آستینش خیس خیس شد. سرش را بلند کرد و آن دورها، لای نخل‌های آن طرف رودخانه دنبال چیزی گشت؛ دیگر چشمش برق نمی‌زد. برق آن‌ها نیز به دنبال نگاهش لای نخلستان‌ها گم شد؛ سرش سنگینی کرد و باز به پایین افتاد. شاید یک دقیقه گذشت. پای او هنوز می‌لرزید. برگشت.

دیگران هنوز تند می‌رفتند و می‌آمدند. او هم نیروی خود را جمع کرد و قدم تندتر برداشت. دو سه قدم را تا دم شط به عجله پیمود. پایش هنوز می‌لرزید. ولی دیگر این مهم نبود. اطمینان پیدا کرده بود که زانویش از جلو هم خم نخواهد شد. به همان سرعت روی الوار آمد. تقریباً چشم خود را بسته بود. نبسته بود؛ ولی نمی‌خواست بداند روی چه چیزی پا گذاشته. سه قدم جلو رفت. پایش باز شروع کرد به لرزیدن. سخت هم می‌لرزید. انگار پل موقتی هم زیر پای او به لرزه می‌افتاد. باز خیس عرق شده بود. از پیشانیش عرق می‌چکید. یک دفعه وحشت‌زده شد. خیال کرد حالا زانوهایش از پهلو خم خواهد شد و پایش از دو طرف الوار به پایین خواهد افتاد و کیسه‌ی برنج توی شط سرنگون خواهد شد. داشت همین طور هم می‌شد. نمی‌دانست چه کند.

این ور و آن ور پل معطل او بودند. هیچ کس حرفی نمی‌زد. از بس دست‌هایش را روی شکمش به هم فشار داده بود، استخوان انگشتش درد گرفته بود. عرق از زیر گلو و چاک سینه‌اش می‌چکید و روی الوار می‌افتاد و پهن می‌شد. الوار داشت لنگر بر می‌داشت. اما نه، هیکل او و بار سنگین روی دوشش بود که روی پل باریک داشت لنگر بر می‌داشت. همین طور شد. نزدیک بود از پهلوی راست توی شط سرنگون شود. دست‌هایش را با عجله از هم باز کرد و تعادل خود را به سختی حفظ نمود. طول الوار از هفت قدم بیش‌تر بود. دیگر نمی‌شد همان جا ایستاد. خیلی معطل شده بودند. حتماً خیلی به او خندیده بودند. هر چه طاقت داشت آب شده بود و به صورت عرق از روی آن الوار لعنتی چکیده بود و پهن شده بود. اما چه جور برگردد؟ چه قدر به او خواهند خندید! آن وقت دیگر کی کار گیر بیاورد؟ دو روز است که کار گیر نیاورده.

انگار پل موقتی هم شروع کرد به تاب خوردن. داشت از زیر پایش در می‌رفت. آه که داشت می‌مرد! نفسش را توی سینه‌اش حبس کرده بود. سرش پایین افتاده بود. چشمش از وحشت و ضعف دریده شده بود. ترسید مبادا تخم چشم‌هایش از کاسه‌ی دریده شده‌ی آن‌ها بیرون بیاید و پایین توی نهر بیفتد یا مثل چکه‌های عرق سینه‌اش روی الوار، روی این پل لعنتی بیفتد و این طور پهن شود. خیلی ترسید یک دم چشمش را بست، سرش داشت گیج می‌رفت. تاریکی درون چشمش پر از قرمزی شد. نزدیک بود سرنگون شود. زود چشمش را باز کرد. چشمش را دریده کرد. نمی‌شد این طور مردم را معطل گذارد. به او چه خواهند گفت؟ ولی چرا هیچ کس حرفی نمی‌زد؟ حتماً در کناری ایستاده بودند، و سیگار می‌کشیدند و به او می‌خندیدند! پس چرا صدای خنده‌شان نمی‌آمد؟ لعنتی‌ها! تعادل خود را به زور حفظ کرده بود. دست‌هایش را دو مرتبه زیر شکمش قلاب کرده بود. در هم فشرد و عقب عقب دو سه قدمی را که روی الوار پیش آمده بود دوباره پیمود و پایش را روی خاک محکم سکوی کنار شط گذاشت. آن وقت حس کرد که پایش دارد می‌لرزد. توی دلش هم می‌لرزید. حتی روده‌هایش هم حس می‌کردند که دارند می‌لرزند. نمی‌باید بار را زمین گذارد. آهسته آهسته تا پای تل کیسه‌های برنج رفت. عرق از چاک سینه‌اش و از بر آمدگی زیر گلویش روی زمین می‌چکید و میان خاک داغ کنار شط فرو می‌رفت.

کیسه‌ی برنج را به تأنی از روی کوله‌ی او برداشتند. او همان طور خم مانده بود؛ دو لا مانده بود. انگار با آخرین قطره‌ی عرقی که از چاک سینه‌اش روی زمین چکید و در خاک فرو رفت؛ طاقت او هم چکیده بود و در خاک داغ کنار شط فرو رفته بود. دنباله‌ی سوت کوتاه و نکره‌ی یک کشتی را در هوا قیچی کردند. یک قایق موتوری زیر اسکله‌ی گمرک ایستاد و از نفس افتاد. در میان نخلستان‌های آن طرف شط، مهی آمیخته با گرد و خاک موج می‌زد. برق چشم انسانی که زندگی ازو گریخته بود، در آن میان سرگردان بود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *