داستان کوتاه
” زندانی باغان “
نقد هوشنگ گلشیری
به روایت هوشنگ گلشیری
نوشته: هوشنگ گلشیری
سلام، ناصر جان!
نامهات رسید. خوشحالمان کرد. ممنون که یاد ما کردی. ما هم خوبیم، هستیم، اینجاییم. یکجایی است شبیه ماسوله، یا همان باغان خود من؛ اما اینجا خانهها بر بدنه این شیبی که هست بنا شده، از آن بالا تا آن پایین پایین. بالا، بر قله یا نوک این تپه یا کوهی که ما بر یک بالش خانه داریم، پارهپاره مههای سبک و رونده هست، بعد هم خانههای ماست، سوار بر پشتهم، میان درختهای شاخه در شاخهی بلوط کوهی و یا صخرههای خزهپوش. گاهی هم چند خانه، مثل یک چندضلعی، گرد بر گرد هم هستند و بعد بازهم خانه هست و درخت و باز خانه تا آن پایین که لابهلای شاخهشاخهی درختها برق سیاه و سنگین آبی هست که از درخشش خودش روشن و تاریک میشود
همینهاست. جادهای البته هیچ جا نیست یا حتی کورهراهی به جایی. انگار بگیر که ما از ازل همینجا بودهایم و تا ابد خواهیم ماند. من هم که میروم تا نمیدانم چی را ببینم یا کی را، گم میشوم. بعد هی حیاط این خانه است و بام آن خانه، گاهی هم -گفتم انگار- اتاقکهایی گرد بر گرد کثیرالاضلاع یک حیاط. از توی تاریکی این شب ابدی صدایی میپرسد: شمایید؟
میگویم: بله.
– نکند گم شدهاید؟
سری میبینم پوشیده به عرقچینی سیاه. میگوید: میخواهید راهنماییتان کنم؟
– ممنون، خودم پیدا میکنم.
بالاخره هم میرسم. فرزانه را میبینم که بر شیب سبز جلو اتاقک هامان دارد کاری میکنند، مثلاً فرض کن جارو میکند که میرسم. بعد که توی همان تاریکی و شاید زیر نور کدر ستارهها دور سینی غذامان مینشینیم تا چیزی بخوریم، باز پیداش میشود. جوانکی است سر به زیر افکنده و خجول که کرک صورتش تازه دمیده. میآید و بیآنکه سلامی بکند چرخی میزند دور ما و زیر و روی هر چیزی را نگاه میکند، حتی خم میشود و استکانها را بو میکند، حتی قوری را که کنار اجاق گذاشتهایم. بعد هم میرود. بعد، از دل تاریکیهای بالادست خانه ما یکی دیگر پیداش میشود. اینیکی کامله مردی است عرقچین به سر و جلیقه بر روی پیراهنی رها شده بر شلوار. او هم چرخی میزند. گاهی هم پتویی یا کتی را جابهجا میکند و زیر و پشتشان را نگاه میکند. میگویم: بفرمایید.
– ممنون.
– ما که چیزی نداریم.
– بله، دیدیم، ولی خوب، گفتیم شاید باز شیطان وسوسهتان کند.
بچهها هم هستند. یادت که هست. غزلمان حالا هفت سالش است و باربُدمان فقط پنجساله است. نمیدانم چرا گریه نمیکنند. همینطور نشستهاند توی این تاریکیِ شبهامان که گاهی از نور ستارههای دور و کدر روشن میشود. بعد باز یکی دیگر میآید. دارد چرخ میزند. به خاطر بچهها که فقط نگاه میکنند، بلند میشوم، همپایش میروم، میگویم: آخر ما که میبینید.
– بله.
– پس چرا باز میآیید؟
– آخر، آن پسر جوان است، دستتنگ است. میخواستید یکچیزی توی جیبش بگذارید.
میگویم: چشم، حتماً. چرا قبلاً نگفتید؟
و یادم میآید توی جیب شلوارم چند دویستی هست. خوب پنج تاش را که بهش بدهم، دیگر تمام میشود. میروم بالادست خانه و از حفره راهپلههایی گردان با نردههای زنگزده پایین میروم. توی راهپلهها بازهم هستند، تنگ هم و من کور مال و دست به نرده پایین میروم تا میرسم به همان جوان. حالا صورت اسبی لاغرش را دو تیغه کرده است و روی پیراهن راهراهش کت جیر پوشیده است. شلوارش هم لی روشن است. یک جفت کفش کتانی هم به پا دارد. همپا میرویم. من که نمیتوانم ببینم، یکی دو بار هم روی قلوهسنگهای دامنه تپهای که بر آن شانهبهشانه میرویم زمین میخورم، اما باز بلند میشوم و همپایش میروم. میگویم: چرا از اول نگفتی؟ من که حرفی ندارم.
بازوی مرا میگیرد، میگوید: اینجا همهچیز هست، از نشمه بگیر تا نشئهجات. همه طورش هم هست، تو فقط لب تر کن.
میگویم: من که برای این چیزها نیامده ام پیش تو.
– من را سیاه میکنی؟
– باور کن.
– خودتی! من خواندهام، همه کارهات را خواندهام. میدانم که هستی، حالا هم هر چه بخواهی هست از بچه پسر بگیر تا بیوه. حتی شوهردارش هم هست. تو که بدت نمیآید؟
بعد هم چیزی مثل یک بسته کوچک را جایی میان پوست و لباسم جا میدهد، میگوید: نشئهجات است، سناتوری ست. بزن، روشن بشوی.
چیزی مثل عرق سرد بر تیره پشتم میلغزد تا بسته پیچیده به کاغذش را پیدا میکنم، اما هر چه میکنم که توی جیبش بگذارم، حریفش نمیشوم. میگویم: من جانماز آب نمیکشم، زدهام گاهی، اما حالا دیگر نه. دیدی که. زن و بچهدارم، باید فکر آنها باشم.
– عرق هم اگر بخواهی هست، ویسکی اصل اصل. آبجو هم داریم، آبجو قوطی، دوجین دوجین.
– من باید برگردم، بچه هام منتظرند، زنم…
درِ جیبش را گرفته است و من باز زمین میخورم و زانویم جر میخورد و چیزی مثل رگهای از خون انگشتانم را خیس میکند، اما اهمیت نمیدهم و همهاش دست میکشم تا بسته را پیدا کنم و او شانهام را گرفته است و میخواهد بلندم کند، میگوید: ولش کن، گم شد که شد. بازهم هست. اصلاً میبرمت به یک دکه.
بالاخره پیداش میکنم و بلند میشوم و میگویم: نه، نه، من نیستم. باید برگردم.
بسته را هم یکجاییاش فرومیکنم. میگوید: خیلی خوب، قبول. توی جیبت نیست، اما یادت باشد ما معمولاً از این چیزها یکجایی توی خانه طرف میگذاریم، بعد دیگر با آنهاست که بهحساب بیاورندش یا نه.
– آخر چرا، با من چرا؟
– اینها را آنجا بگو.
تند تند میرود. نمیتوانم به او برسم. بعد که پیشانیم به تیزهی سقف ناپیدایی میخورد، میگوید: مواظب پلهها باش!
بوی نم که تمام میشود، میپیچیم به یک راهرو دراز و بعد میرسیم به یک اتاق و ازآنجا به یک اتاق دیگر و او مدام چیزی میگوید به زمزمه که اینجا دیگر هر چه بخواهند باید بنویسی.
بازهم میگوید از آنها که بالاخره مقر آمدهاند، میگوید: انکار فایدهای ندارد. دیگر خود دانی.
من حرفی نمیزنم که مدام مواظبم سرم بهجایی نخورد، یا مبادا دهانه پلکانی باشد به دوزخی که آن پایینهاست.
بعدش من نشستهام در آخر صفی از آدمهایی از هر نوع. یکی میگوید: سیگار داری؟
یکی به او میدهم. چه پکهایی میزند! بازهم میخواهند که میدهم. کامله مردی عرقچین به سر تا کمر رو به من خم میشود: برای ما مسئولیت دارد. اینها همه قاچاقچی هستند. خودت که میبینی.
آن روبهرو هم، کنار به کنار، نشستهاند، جوان و پیر و باهم پچپچ میکنند، گاهی هم که کامله مرد اسمی را صدا میزند، یکیشان بلند میشود تقه ای به در کناری میزند و میرود تا کی بیاید و بگوید: دو سال و سه ماه و پنجاه ضربه. یک چوق هم روش.
بعد یکی دیگر میرود. اینیکی سه چوق باید بسلفد، فقط هم چهار سال حبس بهاش خورده.
مرد یک پای کنار من چیزی میگوید. میپرسم: چی فرمودید؟
– هیچی، جانم. داشتم با خدای خودم میگفتم: آخدا، اعدام نه.
– چرا اعدام؟
– ما سه کیلویم، پیش بچه بگذاری قهر میکند.
بازهم هست. بعد یکی میآید و بازوی مرا میگیرد: شما تشریف بیاورید.
میروم از دری گَردان و شیشهای که رو به راهپلهای است و پاگرد و باز تا بالاخره برسیم به راهرویی خالی و اتاقی لخت و باز و دری نیمهباز که به اتاقی دیگر میرسد و به یک صندلی که جلو میزی است بزرگ و فلزی که آنطرفش یکی دیگر نشسته است. دست هم دراز میکند و چراغی را روشن میکند، میگوید: خوب، بنویس، همه را بنویس.
یک بسته کاغذ را جلو من میگذارد و خودکاری را به دستم میدهد. نمیتوانم ببینم که جلو «س» چه نوشته است. چراغ چشمم را میزند.
نگاهش میکنم. اینیکی انگار کامله مردی است با کت راهراه میگوید: چرا معطلی؟
– نمیتوانم بخوانم. عینکم نیست.
– هر جا هر فسق و فجوری که کردهای، همه را بنویس با شرح جزئیات.
– چه فسق و فجوری؟
– فکر کن، یادت میآید.
نوک قلم را جایی جلو «ج» میگذارم. باز نگاهش میکنم. کنار دستش، پشت پایه چراغ، کتابهایی هم هست چیده بر هم. یکی را برمیدارد: میخواهی یادت بیاورم؟
ورق میزند، میگوید: ما میدانیم، این آخر مثلاً دروغ نوشتهای. نمیشود آنقدر مسکرات کوفت کرده باشند، سالهای سال هم عاشق و معشوق باشند، بعد مثل دو تارکدنیا کنار هم دراز بکشند و بگویند: «شببهخیر». خوب، از همین یکی شروع کن، راستش را هم بنویس.
میگویم: ابراهیم نمیتواند، اگر حتی دست دراز کند، دیگر میماند، برای همینه آنجا میماند، برنمیگردد.
– ابراهیم را فراموش کن. خودت چی؟ دقیقاً بنویس چی شد.
– من که ابراهیم نیستم. ابراهیم هستش و حاضر نیست با آن به قول شما فسق و فجور همهچیز را خراب کند.
– پس قبول داری که فسق و فجور چندان هم خوب نیست؟
– تا کجا باشد و کی.
میگوید: آنجا چی که توی مهتابی نشستهای، هر شب مینشینی و نرمنرم عرقت را مزه مزه میکنی؟
– آنکه داستان است، یکی دیگر است، راعی است.
– اگر خودت نکرده باشی که نمیتوانی بنویسیاش.
– داستان است، تازه مال بیستوچند سال پیش است.
– آن پیرمرد چلاق چی که میخواهد برقصد، اول هم هی زنگ میزند تا جوانها را وادار کند بروند توی میدان ونک برقصند؟
بازهم میگوید، از یک جای دور میگوید که آب هست و جابهجا درختهای خشک مهگرفته. میگوید: آدمها را چرا وسوسه میکنید تا بروند به یک جای دیگر؟
باز کتابی را برمیدارد، ورق میزند: بازهم هست، هی هم رنگ. رنگ چشم، سایه مژگانها. شماها همه مایه شر و فسادید. خود من دیشب میان دو نماز وقتی یادم آمد، دیگر نتوانستم با حضور قلب نمازم را بخوانم.
-خوب، هست، توی زندگی هم هست.
– دیدی؟ پس هست، خودت اعتراف میکنی که هست، که همین کارها را کردهای.
یک کتاب دیگر را برمیدارد، ورق میزند، بعد یکی دیگر را میگوید: بفرما، اینجا همه شهر را راه انداختهای که بروند، آنهم چراغ به دست، دنبال شیشههای مشروب بگردند. اینجا هم – یادت که هست- این نقاش هرروز راه میافتد و زنهای مردم را دید میزند و هر دفعه یکجاییشان را میکشد. بعد هم میرود به یک ده دور تا با معشوق جوانیاش بخوابد.
– اینها همه داستان است، گاهی باور کنید بعضیها را خواب دیدهام، مثل همین که همین حالا…
داد میزند: آنجا چی؟ کجا بود؟
کتابها را میریزد، و اینیکی و بعد آنیکی را ورق میزند.
با دو چشم خوابزده پرخون نگاهم میکند: هست، یادم است: در را که باز میکند، میبیندش که روپوش و روسری به دست ایستاده با آن پیراهن سفید آستینکوتاه ساتن. بعد که زنک میآید تو، بر لبه تخت مینشاندش و کنارش مینشیند. یادت که آمد؟ مینشیند کنارش و هی با دکمه پیراهنش بازی میکند. باز میکند و میبندد و هی در و بیدر حرف میزند که نگران نباشد، که درست میشود.
– کجا؟ من که چنین صحنهای ندارم.
بلند میشود: که یادت نیست؟ من یادت میآورم. بعد، بعدش زن بیچاره یکدفعه میبیند با بالاتنه لخت جلو یک لندهوری مثل تو نشسته، میزند زیر گریه.
– عرض کردم من این را ننوشتهام.
– مینویسی، یک روزی بالاخره مینویسیاش.
تا جلو کرکره بسته پنجره میرود و برمیگردد، میگوید: همهاش همین چیزهاست، یا کابل هست و صدای جیغ و یا همین زنی است که به خاطر شفاعت شوهرش آمده آنهم با آن پیراهن ساتن براقش و آن موهای سیاه. بعد هم گریه میکند، حتی وقتی بالاخره پیراهنش را هم میپوشد که برود. شیطانید شماها، همه اینها که مینویسید وسوسه شیطانی است، انگار که خدا نیست، انگار که هیچوقت هیچ آدمی روی این زمین نیست که روبهقبله بنشیند و هی بگوید، تا صبح سیا سحر بگوید: «العفو، خدایا العفو.» آخر، من از تو میپرسم اینها چه نوشتن دارد؟ چرا باید همهاش از این چیزها نوشت؟
میگویم: حالا من چه بنویسم؟
– هر چه بوده، اما راستش را بنویس، همه کارهایی را که کردهای یا نوشتهای.
مینویسم، همین صحنه را و بعد نمیدانم کدام را. هی کاغذ سیاه میکنم و بالاخره میگذارم جلوش. نگاه نمیکند. باز مینویسد «س» و چیزی مینویسد و من هم مینویسم مثل حالا که برای تو مینویسم. مینویسم که بدانی و اگر بخواهی بیایی. جای بدی نیست، جا برای تو هم هست. اصلاً میدانی، با زن و بچههات بیا.
تحریر دوم: ۳۰ و ۳۱ مهر ۱۳۷۷