کاور-داستان-کوتاه-زبان-کوچک-پدرم-رسول-پرویزی

داستان کوتاه: زبان کوچک پدرم / نوشته رسول پرویزی

کتاب-داستان-کوتاه-شلوارهای-وصله-دار-رسول-پرویزی

داستان کوتاه

زبان کوچک پدرم

ـ نویسنده: رسول پرویزی
ـ برگرفته از کتاب: شلوارهای وصله‌دار
ـ چاپ: 1357

به نام خدا

اکبر گفت: تازه بدبختی می‌خواست دندانش را در خانواده‌ی ما فروکند. زندگی گرم و پرعاطفه‌ی دهاتی ما به زندگی سرد و بی‌مایه‌ی شهری تبدیل یافته بود. احساس اینکه به‌زودی آخرین پس‌اندازی که از ده آورده بودیم تمام می‌شود، بدن تمام خانواده را می‌لرزانید.

تازه ابوی گرام چشمش به شهر افتاده بود و دلش می‌لرزید. کسی که نخل‌های بلند و سرکش دشتستان را دیده بود، حالا سر و قد سیه‌چشمان شیرازی را می‌دید و به‌کلی قافیه را باخته بود. هنوز شجاعت آلوده به وقاحت شهری را نداشت. هم می‌خواست دلش را راضی کند، هم می‌خواست شیرازه‌ی خانواده‌اش گسیخته نشود.

این بود که دزدکی دل‌بازی می‌کرد و دور از چشم مادر که شیرزنی بود، عشق‌ها داشت. این را نیز بگویم که والد مرحوم مَرد بود؛ مرد بلندبالا، سیه‌چَرده و زمختی بود. عضلاتش گویی از فولاد ساخته شده بود. یک حالت غلبه و نصرتی در قیافه‌اش داشت و همین حالت، او را محبوب زنان ساخته بود و اوقات او به‌جای کار، غالباً در مصاحبت سیه‌چشمان می‌گذشت و این خود معلوم می‌داشت که با چه سرعتی خانواده به سمت فقر پیش می‌رفت.

کار کم‌کم از دل‌بازی‌های دزدکی و عشق مخفیانه کله کرد و به تعدد زوجات و تشکیل حرم‌سرا کشید. این را گفتم که پدرم مثل شهری‌ها نشده بود. هنوز شرم داشت با صراحت بگوید:

«به کسی مربوط نیست که من می‌خواهم زن دوم، سوم، چهارم و صدم را بگیرم!»

برای همین بود که در سرفصل هر ازدواجی بهانه‌ای می‌آورد و سر خانواده را به نحوی به طاق می‌کوبید.

یک روز که برف سنگینی فرومی‌ریخت و هوا اخم کرده بود و زمین و زمان یخ بسته بود، ابوی با قیافه‌ای رندانه ولی خیلی مظلوم به خانه آمد. ناهار را خورد، دستی به سروگوش داداش کشید و به من هم چند نقل داد.

بعد طبق معمول خوابید و همین‌که بیدار شد، به مادرم گفت:

«بیا، این کاغذ وصیت‌نامه‌ی من است.»

«مگر چه شده که وصیت می‌کنی؟»

«می‌خوام برم جراحی کنم.»

«تو که باکت نیست، کجایت جراحی می‌خواد؟»

«زبان کوچکه‌ام.»

(البته منظور ابوی از «زبان کوچکه»، همان چیزی است که امروز به لوزتین معروف است.)

«کدام مریضخانه می‌روی؟ خوب بود تلگرافی به پدرت می‌کردی. تنها هستی، خدای‌نخواسته شاید اتفاقی افتاد. من و دو پسر صغیر در شهر غربت چه کنیم؟»

«بلا دور است. تو نترس، من می‌روم مریضخانه‌ی مرسلین. تو هم لازم نیست بیایی.»

«تنها که نمی‌شود. پرستار می‌خواهی. علاوه بر آن، از حال و احوالت باخبر نیستم. بگذار من بیایم. کُلفَت هم بچه‌ها را نگاهداری می‌کند.»

«نه جانم، راضی نیستم. سخت است. به تو بد می‌گذرد. می‌روم جراحی و بعد می‌آیم. اصلاً خوب نیست احوالپرسی من هم بیایی. بگذار یک هفته که گذشت، خودم می‌آیم. این هم پول خرجی یک هفته‌ی شما.»

سخن پدر و مادرم با این جمله پایان یافت. در چشم‌های مادرم اشک حلقه زد. ترس از اینکه پدرم زیر عمل جان بسپارد، ترس از اینکه بی‌سرپرست شود، ترس از اینکه سایه‌ی سرش کم شود، همه و همه تیره و مبهم در چشم‌های او گردش کرد و به شکل اشکی سرازیر شد.

در این موقع، ابوی دستگاه ریش‌تراشی را پیش کشید. تیغ کروپ را از آن درآورد، روی چرم ساییدن گرفت، آیینه را گذاشت و ریش را یکدست تراشید. بعد لباس نو خود را، از لباس‌زیر تا لباس رو را عوض کرد. عطری هم زد، عصای مردانه‌اش را برداشت و صورت من و برادرم را بوسید. خداحافظی کرد و رفت. من و داداش را نیز به مادرم سپرد و گفت اگر مردم، حلالم کند.

مادرم کمی دچار شک شد، زیرا احساس می‌کرد که رفتن به مریضخانه دیگر قروفر نمی‌خواهد. آدم مریض که باید چند ساعت بعد زیر عمل برود، عطر نمی‌زند، ریش را با این دقت نمی‌تراشد و لباس عوض نمی‌کند.

ولی جمله‌ی پدرم که گفت:

«اگر مردم، حلالم کنید!» او را متأثر ساخت. خیلی هم متأثر ساخت. از آن ساعت، قرآن به سر گذاشت و برای سلامتی ابوی دعا کردن آغاز کرد. گریه می‌کرد، ضجه می‌زد و از حضرت باری طلب یاری می‌کرد که شوهرش را، سرپرست خانواده‌اش، پدر بچه‌هایش را سلامت بدارد و عمل بدون خطر بگذرد.

تا فردا، منزل را سکوت عمیقی فرا گرفته بود. آب از آب تکان نمی‌خورد. از ترس مادرم، جیک نمی‌زدم.

ناگهان، در منزل را به‌شدت کوبیدند. کلفَت که رفت، گفت مردی است و به سرش می‌زند و کار دارد. رفت و من دیدم غفلتاً فریادی کشید و غش کرد. فاجعه رخ داد. برادرم پرید که مردک را بزند. بیچاره نیز به سر خود می‌زد.

این مرد بیچاره خبر آورده بود. من تصور کردم که پدرم زیر عمل مرده است و واقعاً زبان کوچکه‌اش را بریده‌اند؛ اما معلوم شد قصد عمل جراحی در کار نبوده است. دیشب پدرم عروسی داشته و یک زن قشنگ دیگر به آمار خود افزوده است. مادرم از خبر عروسی غش کرده بود.

دردسرتان ندهم، مصیبت بالا گرفت. حال مادرم به‌شدت سخت شد. مجبور شدند به دنبال ابوی بفرستند. آن مرحوم هم، هنگامی‌که نشسته بود و ساززن‌ها برایش می‌زدند «ایشالله مبارک باشد» و درست در اولین روز ماه‌عسل و درست در موقعی که تصور می‌کرد سر همه را به طاق کوبیده و همه تصور می‌کنند ایشان در بستر بیماری هستند و زبان کوچکشان را بریده‌اند، آنان که نباید برسند، رسیدند و گفتند:

«چه نشسته‌ای که مادر بچه‌ها در حال مرگ است…»

ابوی، لنگ‌لنگان به‌طرف خانه آمد. همین‌که به خانه رسید، شلیک فحش شروع شد. تصویر آن منظره احتیاج به نوشتن یک کتاب دارد. آن مردک بدبخت زیر لگد پدرم افتاد که «حرامزاده، اینجا چه می‌خواهی؟» و خلاصه اینکه بچه‌ها نگذاشتند زبان کوچک ابوی درست بریده شود.

اگرچه ازدواج سر گرفت و پدرم با داشتن دو زن، زندگی خود و دو زن و بچه‌ها را تیره کرد و از آن تاریخ تا وقتی‌که زنده بود، آب خوش از گلویش پایین نرفت. ولی بچه‌ها هر وقت می‌خواستند سربه‌سر پدر بگذارند و او را از کوره درکنند، می‌گفتند:

«بابا، دیگر زبان کوچکتان را عمل نمی‌کنید؟»

و بابا می‌گفت:

«عجب مردم بی‌انصافی هستید! من برای دلم یک‌بار بهانه آوردم، آن‌هم از بخت بد نگرفت. شما بدجنس‌ها هنوز ول کن نیستید!»

پایان 98

 

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *