زاویه چهل درجه غربی
جمشید محبی
من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سالها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ توی یکی از روزهای نسبتاً خلوتترِ خیابان «لارامبلا» در محوطهی رو باز جلوی یکی از آن کافههای دلنشین، لابلای دهها میز و صندلی و سایبانهای بزرگِ سفید. آن روز موهای مشکی با هایلایت کاهویی نه چندان بلندش را از پشت دم اسبی بسته بود و عینک آفتابیاش که روی دستهی آن آرم بزرگ و طلایی «شانل» خودنمایی میکرد را داده بود بالای پیشانیاش. پیراهن یقه قایقی نخی نازکی تنش بود که راهراههای افقی سورمهای و سفید داشت و یک شلوارک جین آبی آسمانی پوشیده بود با کفشهای سفید اسپرت. در زاویه چهل درجه غربی من نشسته بود، پای چپش را انداخته بود روی پای راستش و داشت بلوط بو داده میخورد؛ رانهای سفیدش دل میبُرد.
آنطور که او افتاده بود به جان بلوط بو داده، من بیاختیار لبخند زدم و چند ثانیهای تماشایش کردم؛ در ادامه دستی به ریش مدل «فندایک» پُرپشتم کشیدم، کمی دیگر از آبمیوهام خوردم و غرق افکارم شدم. ذهنم آن روزها درگیر رُمانی بود که تصمیم داشتم، بنویسم. تازگیها بررسی سوژه را تمام کرده و بارها به مرور خط سیر داستان پرداخته بودم. دنبال در ورودی میگشتم؛ اینکه از کجا شروع کنم و چطور در همان چند پاراگراف اول مخاطبم را به چالش بکشم. در حقیقت وقتی کایرا با پیشخدمت آمد بالای سرم و از او خواست بشقاب حاوی بلوط بو داده را بگذارد جلوی من، داشتم به این فکر میکردم که رمانم را با خوابی که شخصیت اول زن قصه میبیند شروع کنم؛ مثلاً اینکه خواب ببیند توی فضایی شبیه دم غروب که هی بیخودی ته دلش خالی میشود، شخصیت اول مرد لبخند به لب پرندهای سفید با جثهای متوسط را با انگشت از روی شانه راستش بردارد و به زن بدهد و از او بخواهد که تا آخر عمر مراقب آن پرنده باشد. در ادامه مرد همان طور لبخند به لب محو شود و زن توی خوابش غرق تماشای پرندهی سفید، درگیر این موضوع باشد که چهرهی مرد خیلی برایش آشنا بوده اما چرا نمیتواند او را به خاطر بیاورد؟
وقتی کایرا را آنطور برافروخته و دست به کمر با پاهایی نه زیاد کوتاه و نه چندان کشیده، بالای سرم دیدم، جا خوردم و رشته افکارم به یک باره گسیخته شد. پیشخدمت بعد از اجرای درخواست او و گذاشتن بشقاب حاوی بلوط بو داده روی میز من، رفت و کایرا با همان شمایل طلبکارانه ازم خواست آن بلوط را بخورم. به عنوان یک زن، نسبتاً جذاب بود، هر چند چندان ظریف و زیبا به نظر نمیرسید، نه اینکه زیادی درشت باشد، نه اما ظریف هم نبود، خصوصاً صورتش که در آن، همهی اجزا از لبها و چشمها گرفته تا گونههایش کمی بزرگتر از سایز معمول زنانه بودند؛ البته فقط کمی. وقتی ازم خواست بلوط بو داده را بخورم، بهش لبخند زدم و تاکید کردم که علاقهی چندانی به خوردن بلوط از هر نوعش ندارم. با دست راستش بشقاب را بهم نزدیکتر کرد و گفت که علاقهمند است مرا موقع خوردن آن بلوط ببیند تا بهم ثابت کند بلوط بو داده را هیچطور دیگری غیر از آنطوری که او میخورده و من با پوزخندم مسخرهاش کردهام، نمیشود خورد. آهان! پس قضیه این بود. ازش خواستم بنشیند اما توجهی به دعوتم نکرد. به روی خودم نیاوردم و بهش اطمینان خاطر دادم که لبخندم از سر تمسخر نبود، بلکه صرفاً در آن لحظه خیلی شیرین و خواستنی به نظرم آمد. چشمها را ریز کرد و اَزم پرسید که آیا منظور خاصی دارم که او را خواستنی خطاب میکنم؟! باز لبخند زدم؛ باز هم لبخندی معنادار و این، باز او را برآشفت. دوباره ازش خواستم بنشیند و آرام باشد؛ این بار نشست و من برایش تشریح کردم که هیچ منظور بد و سوئی نسبت به او نداشتم و ندارم و آن بلوط بو داده را هم نخواهم خورد، چون رفتارش تهدیدآمیز بوده و اگر هم روزی قرار باشد بلوط بو داده بخورم، ترجیح میدهم یا خودم آن را سفارش بدهم یا یک دوست این کار را برایم بکند! وقتی از لحن و ابروهای در هم کشیدهام متوجه شد که تا حدودی از زیادهرویاش رنجیدهام، حالت تهاجمیاش را تعدیل و بعد مؤدبانه خودش را معرفی کرد. با هم دست دادیم و من بالاخره توانستم اولین لبخندش را ببینم. از اسمم خوشش آمده بود؛ «استیو»، مثل «استیو مککویین» که تاکید کرد عاشق فیلمهایش است، خصوصاً «فرار بزرگ» که به نظرش یکی از پنج فیلم برتر تاریخ است. بهش گفتم که اتفاقاً من هم جزو علاقهمندان نقشآفرینیهای مککویین هستم اما برخلاف او «پاپیون» را بهترین فیلمش میدانم؛ یکی از سه فیلم برتر تاریخ سینمای جهان. خندهی قشنگی کرد و گفت: «لابلای این همه اختلاف نظری که با هم داریم، میشه چیزای امیدوار کنندهای هم پیدا کرد» و ازم خواست برایش «برَندی» سفارش بدهم.
توی نزدیک به سه ساعت آیندهای که پشت آن میز نشسته بودیم، کایرا برایم تعریف کرد که به اتفاق همسرش برای عکاسی و گردش به بارسلونا آمده و تا یک هفته آینده نیز در این شهر اقامت خواهند داشت. بعد، چند تا از عکسهای دو نفرهشان که همان روز گرفته بودند را نشانم داد؛ مرد معقولی به نظر میرسید. در واکنش به تمجید نصفه و نیمهای که از شوهرش کردم، گفت که شوهرش همواره مرد خوب و خوش اخلاقی بوده اما مشکل جای دیگری است؛ خانوادهاش! معتقد بود مادر شوهرش بیش از حد توی زندگیشان دخالت میکند و چون بخشی از هزینههای جاری آن دو با حمایت خانواده شوهرش تامین میشوند، بابت دخالتهای آن پیرزن عملاً کار زیادی اَزش ساخته نیست و این مدام آزارش میدهد. وقت خداحافظی ازم پرسید که آیا حالا او را دوست خودم میدانم یا نه؟ سری تکان دادم و گفتم: «بله، کایرا. حالا ما دوستیم» که لبخندی پیروزمندانه و قشنگ زد و ازم خواست حالا که دوست هستیم، بهتر است وقت را تلف نکنم و بلوط بو داده را بخورم. هر دو زدیم زیر خنده و من در نهایت با هر مکافاتی بود، آن بلوط لعنتی را خوردم!
تا یک هفته آینده ما هر روز همدیگر را ملاقات کردیم و هر بار سه تا چهار ساعت را با هم گذراندیم. هیچوقت شوهرش را ندیدم. همیشه تنها به دیدنم میآمد و من هم خب هیچ وقت دلیلش را نپرسیدم. کایرا علاقهی زیادی به عکاسی از بناهای تاریخی داشت و از اینکه با نشان دادن هر عکسی که گرفته بود، من تاریخچهی نسبتاً کاملی از آن بنا را بهش میدادم، سر ذوق میآمد. روز آخر همانطور که توی ساحل قدم میزدیم، دستش را به بازویم قلاب کرد و ازم پرسید که حدس میزنم کِی بتوانم نوشتن رمانم را تمام کنم؟ نمیتوانستم زمان دقیقی را مشخص کنم اما قطعاً به این زودیها به نقطه پایان نمیرسید و تازه بعد از آن هم باید بارها بازنویسی و ویرایش میشد. گفت: «هی استیو، من این حرفا حالیم نیست … دوست دارم اولین نفری باشم که رمانت رو میخونه؛ این یه آرزوئه، متوجهی که؟» لبخند زدم و بهش قول دادم که بعد از خودم اولین نفری خواهد بود که نسخه کامل رمانم را خواهد خواند. بازویم را فشرد و گفت: «حالا دیگه لبخندهای معنادارت عصبیم نمیکنه» و کمی سرخ شد.
کایرا که برگشت لندن، من تا آخر ماه یعنی دو هفتهی دیگر در بارسلونا ماندم و نوشتم. رمان داشت خوب پیش میرفت. با کایرا تلفنی و بیشتر اینترنتی در ارتباط بودیم و معمولاً روزی چند ساعت چت میکردیم. حرف میزدیم، حرفهای به درد بخور؛ شعر، تئاتر، فیلمهای قدیم و جدید و کتابهایی که خوانده بودیم. کتاب محبوبش «صد سال تنهایی» بود و شاعر محبوبمان «تی اس الیوت» که خیلی پیش میآمد شعرهایش را برای هم بخوانیم و تحلیل کنیم.
ما پنج سال آینده را به همین شکل با هم در ارتباط بودیم؛ دوستی نسبتاً نزدیکی بینمان برقرار بود و حتی پیش میآمد که خصوصیترین بخشهای زندگیمان را هم با هم در میان بگذاریم و دربارهشان صحبت کنیم اما با همهی این نزدیکی، هیچوقت پیش نیامد که دوباره همدیگر را ببینیم! موضوع عجیب به نظر میرسد؟ خب عجیب هم هست. بعد از بارسلونا، توی همهی این پنج سال ما هیچ وقت همدیگر را ندیدیم؛ واقعیت این است که او نمیخواست همدیگر را ببینیم. توی این مدت من چند باری پیشنهاد دادم همدیگر را ملاقات کنیم اما او هر بار به بهانهای از این موضوع فرار میکرد. هیچوقت به طور مستقیم پیشنهادم را رد نمیکرد و هیچوقت هم دلیل واقعیاش را نمیگفت؛ معمولاً بهانه میآورد یا روز قرار پیام میداد که کاری پیش آمده و نمیتواند مرا ببیند. حتی پیش آمد که ظهرِ یک پنجشنبهی تابستانی سر این موضوع تلفنی باهام دعوا کند. گفت که دلیل اصرار مرا برای ملاقات حضوری نمیفهمد و ادامه داد که سرش شلوغ کار و زندگیاش است و از این دست حرفها. بعد، برای دومین بار با هم قهر کردیم. قهرهایمان معمولاً مسالمتآمیز بود و با این وجود چند ماهی طول میکشید. میخواهم بگویم حتی سیکل هم داشت؛ معمولا اوایل ماه «می» با هم آشتی میکردیم تا اواخر جولای و بعد موضوعی پیش میآمد و باز از هم فاصله میگرفتیم تا ماه می سال آینده! میخواهم بگویم توی این پنج سال، پاییز و زمستان مشترک چندانی نداشتیم.
توی همهی این سالهایی که مشغول نوشتن و ویرایش رمانم بودم و همزمان با هم دوست بودیم و هر کدام هم زندگی خودمان را داشتیم، او برای هر کس و ناکسی وقت ملاقات داشت، جز من؛ قرارهای متعدد دوستانه، میهمانیهای دورهای و آدمهای رنگارنگی که همگی این شانس را داشتند که او را از نزدیک ببینند و باهاش معاشرت درست و حسابی داشته باشند، جز من! برایش مهم نبودم؟ نه، برعکس؛ میتوان گفت هیچکس توی زندگی به اندازه من رویش نفوذ نداشت. به قول خودش نقطه امید و در واقع خدایش بودم و هفتهای بین بیست تا سی ساعت با هم حرف میزدیم. همانطور که گفتم بارها با هم قهر کرده بودیم و او هر بار به بهانهای دوباره سراغم را گرفته بود، البته من تنها کسی نبودم که کایرا به سویش باز میگشت؛ در مجموع خیلیها را میشناسم که او بارها باهاشان قطع رابطه کرده و باز سراغشان را گرفته بود.
قبل از چهارمین قهر مسالمتآمیزمان در طول این پنج سال بود که سفر آمریکا پیش آمد. به خاطر پروژهی کاری همسرش، نزدیک به یک ماه را در ینگه دنیا گذراندند و این سفر در تداخل با برخی گرفتاریهای من باعث شد کمتر با هم در ارتباط باشیم. وقتی برگشت، کایرای قبل نبود؛ مهربانتر به نظر میرسید و احساساتش به من رقیقتر شده بود، این قدر که خودش پیشنهاد یک قرار ملاقات در آیندهای نزدیک را داد و گفت که برایم از آمریکا نسخهای باارزش و نفیس از مجموعه اشعار الیوت هدیه آورده که در دیدار پیش رویمان تقدیمم خواهد کرد.
بعد از پنج سال بالاخره میتوانستم او را ببینم و آرزویش را برآورده کنم. پرینت رمان آماده شدهام را از کتابخانه برداشتم و به این فکر کردم که چند وقت است حاضر نشدهام آن را تحویل ناشر بدهم فقط به این دلیل که به کایرا قول داده بودم اولین نفری خواهد بود که آن را میخواند؟ زمان گاهی چه بیرحمانه تند پیش میرود.
روز موعود او باز هم بهانهای آورد و به دیدنم نیامد. جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم که احتمالاً کایرا حتی آرزویی که روزی در ساحل بارسلونا کرده بود را یادش هم نیست و این همه سال من هیچوقت بهش یادآوری نکردم؛ چرا نکردم؟ چون همیشه میخواستم در دیداری حضوری یکهو نسخهی آماده شدهی رمانم را بگذارم جلویش و به نوعی سورپرایزش کنم؛ دوباره مثل اولین دیدارمان بنشینیم پشت یک میز، بلوط بو داده سفارش بدهیم و من پرینت رمانم را بگذارم جلویش و او فقط یک بار دیگر آن لبخند قشنگش را تحویلم بدهد و همان طور که چند پاراگراف اول را میخواند و ذوق سراپایش را گرفته، من تماشایش کنم و خستگی این چند ساله از تنم در بیاید اما خب او باز هم نیامد و ما چند هفته بعد دوباره قهر کردیم؛ این بار احتمالاً برای همیشه!
***
منبع: bestory.ir