داستان کوتاه
” دست تاریک، دست روشن”
داستانی دلهرهآور از عالم ترس و جادوجنبل
نوشته: هوشنگ گلشیری
گفتند: دو بار است آقایی تلفن میکند، اسمش را هم نمیگوید.
گفتم: اگر باز تلفن کرد، اسمش را بپرسید.
خاور، دختر بزرگم، گفت: من که رویم نمیشود.
گفتم: غربال را بگیر جلوت، دخترم.
زنم گفت: حالا که هستی، خودت بردار.
گفتم: ای به چشم!
مگر مهلت میدهند؟ کی است؟ ساناز خانم. ول کن هم نیست. اول تمام وقایع روز را باهم دوره میکنند، بعد تازه منیر میپرسد: «خوب، چه خبر؟» بعدش نوبت خاور میرسد تا باز نمیدانم به کدام همکارش زنگ بزند و همه همکارها را، باهم و بهنوبت، دراز کنند. همه را ندیده میشناسم. یک روز گنهکار شدم گفتم: بابا، آقای افهام را انگار از قلم انداختی؟
تا دو روز لام تا کام با من حرف نزد. گفتم: تو گوشی را بردار، دخترم. اولش هم بپرس، جنابعالی؟
گفت: از چی میترسی، بابا؟
گفتم: از عزرائیل، بابا. اگر خودش بود، بگو، همین دو دقیقه پیش رفت قدم بزند.
– چشم، بابا.
شوخی سرش نمیشود. سر ناهار زنم گفت: خودش است.
نشناختمش. حال همه را میپرسید. خانم چطورند؟ منیر قبول شد؟ از مهرداد چه خبر؟ رویم نشد بپرسم، جنابعالی؟ پرسید: تازگیها حاجی پور را ندیدهاید؟
یادم نیامد، گفتم. گفت: سی سال پیش باهم تا بروجن پیاده رفته بودید.
عمری است. میخواستیم برویم، نشد؛ به سفیددشت نرسیده بریدیم. دو سه روز بعد من رفتم فرادُنبه. حاجی پور را گم کردم یا شاید خودش گم شد، بعدها شنیدم توی همان سفیددشت دامادسرخانه شده. دیگر هم ندیدمش. گفتم: حالا حالشان چطور است؟
گفت: توی سردخانه بیمارستان شریعتی پیداش کردیم.
– مُرده؟
– یک هفته است.
گفتم: متأسفم. نمیدانستم.
گفت: باید همین امروز تحویلش بگیریم، وگرنه برای تشریح میدهندش به دانشکده پزشکی.
گفتم: خوب، تحویل بگیرید.
گفت: میگیریم، ولی آن مرحوم وصیت کرده برای خاک کردنش با شما مشورت کنیم.
گفتم: با من؟
شماره تلفن و نشانی شما را توی وصیتنامهشان پیدا کردیم، تلفن مغازه هم بود. گفتند، بعدازظهرها فقط تشریف میآورید.
گفتم: من، باور بفرمایید، بعدازآن سفر ندیدمش.
– میدانم، همین را هم نوشته، میخواهید برایتان بخوانم؟
کارم در آمده بود. مرحوم حاجی پور! گفتم: بفرمایید کجا خدمت برسم.
گفت: من خودم تا نیم ساعت دیگر خدمت میرسم.
تا آمدم حرفی بزنم گوشی را گذاشت. به زنم گفتم، گفت: یادم میآید، آدم بدی نبود.
گفتم: تو که ندیده بودیش.
گفت: خودت برایم تعریف کردی. «قصههای مردم»اش را داریم.
یادم آمد: توی مجله پیام نوین، قصههای چهارمحال و بختیاری را چاپ کرده بود، و حالا میخواست برود تکمیلشان کند تا بعد در یک مجموعه چاپ کند. آنوقتها برای من هم جاذبه داشت، بهخصوص که ده روایت از یک قصه را توی چند شماره چاپ کرده بودند. برای همین هم راه افتاده بودیم تا باهم ده به ده پیاده برویم. هر جا که لنگ میکردیم سر حرف را باز میکرد. راستش اولش توی کوه باهم آشنا شده بودیم. گفت که میخواهد برود طرفهای بروجن. آنجاها را من میشناختم. خویشاوندان مادری فرادُنبه زندگی میکردند. به رابطم گفتم: «میروم ببینم چه خبر است.» مالک سفیددشت دکتر پیرزمانی بود. پسر خان بود و قرار بود زمین هاش تقسیم بشود، اما رشوه داده بود و نگذاشته بود. رابطم گفت: «مسئولیتش با خودت، میدانی که، خطرناک است: اخیراً زدوخورد شده و مباشر ارباب و دو تا رعیت کشته شدهاند، دهتایی از بچهها را هم گرفتهاند که زنداناند.»
به زنم گفتم: میگویی من چهکار کنم؟
گفت: حالا مگر باید کجا خاکش کنید؟
گفتم: گمانم همان قبرستان قدیمی سفیددشت. یادم هست وقتی توی ایوان بقعه نشسته بودیم تا باران بند بیاید، گفت: «جای بدی نیست.» روی سنگقبرها را اغلب نقش کنده بودند.
تا لباس سیاه بپوشم زنگ زدند. پولی هم برداشتم و یک بسته سیگار و راه افتادم. گفتم: اگر تا شب نیامدم نگران نباشید.
زنم گفت: مگر میخواهی تو هم باشان بروی؟ نشانی را بده تا خودشان بروند.
باز زنگ در را زدند. گفتم: اگر رفتنی شدم، زنگ میزنم.
جوان بلندقدی دم در بود، کیف به دست خودش را معرفی کرد. پسر خواهر مرحوم حاجی پور بود. با لندروری قدیمی آمده بود. روی نیمکت عقب زنی نشسته بود، چادربهسر. رو به روش دو تا پسربچه نشسته بودند و یک مرد طاس چاق. گفت: اسمم محسن است، اما دایی همیشه صدام میزد دیلاق.
اسباب صورتش به دایی رحمتش نرفته بود؛ اما روی چانهاش، مثل دایی، چال قشنگی بود که به صورتش ملاحتی میداد.
توی راه همهاش از داییاش حرف زد. میگفت: من یک سالم بود که دایی گم شد. بعدها شنیدم که توی همان ده سفیددشت است. مادرم میگفت: «یکشب، نصف شب، دو تا مرد آوردندش. مست مست بود.» به مرحوم مادرم گفته بودند، کارگرهای مسافرخانهاند. بعد هم رفته بودند.
مرد چاق گفت: تندتر برو، محسن جان، نمیرسیم.
محسن گفت: آقای صبوری دوست داییاند، توی فردانبه معلم بودهاند. از بیمارستان به شان زنگ زدهاند. دیشب آمدند.
پسرها باهم کشتی میگرفتند. دم در بیمارستان نگذاشتند ماشین را ببریم تو. آقای صبوری هم که رفت، نتوانست قانعشان کند. محسن گفت: میخواهید شما اینجا بمانید تا ما بیاریمشان؟
زن گفت: من طوریم نمیشود.
گفتم: من هم میآیم.
پسرها داشتند ساندویچشان را گاز میزدند. توی دفتر معطلمان کردند. صبوری میگفت: خودتان زنگ زدید که بیاییم بریمش. حالا چرا بهانه میگیرید؟
مجبور شدم دخالت کنم. پولی دادم. کشو را کشیدم جلو و یک پانصدی تا نخورده انداختم توش. ورقهها را محسن امضا کرد. صبوری گفت: با این ماشین نصف شب هم اگر برسیم، هنر کردهایم.
توی سردخانه یکی دو تا کشو را کشیدند بیرون. اولی بچه بود. تصادفی بود. صبوری گفت: مگر شماره ندارند؟
کارگر سردخانه گفت: شماره برای چی؟
– تا بشناسیمش.
کشو دومی را برگرداند سر جاش، گفت: مگر خویشاوندش نیستید؟
ناچار دخالت کردم. گفتم، ما که نمیدانیم چه بلایی سرش آمده، گاهی صورتشان توی تصادف لهولورده میشود.
پول چایش را هم گذاشتم توی جیبش. یکراست رفت سراغ کشوی آخری. گفت: به قول بچهها گفتنی، شکلات پیچش کردهاند.
کفنش کرده بودند و دو سرش را بسته بودند. محسن داشت گره طرف سرش را باز میکرد. دست بر بازوی چپ حاجی پور کشیدم، و جای خالی مچ و دست را نشانش دادم. گفت: پس شما هم شنیده بودید؟
گفتم: نه، ولی از عکسش فهمیدم، با دهاتیهای همان حوالی عکس گرفته بود، همراه نسخه کتابش فرستاده بود.
محسن گفت: با دست راست مینوشت، ولی راضی نبود، میگفت: «انگار آدم لنگر نداشته باشد.»
صبوری گفت: تابوتی چیزی اینجا نیست؟
محسن گفت: وزنی که ندارد، خودتان که میبینید.
شانه هاش را من و محسن گرفتیم و پاهاش را صبوری، پسربچهها رفته بودند جلو ماشین و بوق میزدند. حاجی پور را گذاشتیم کف ماشین، وسط نیمکتها. صبوری رفت جلو تا مواظب پسرها باشد. محسن گفت: دو قلواند و مادرشان یک هفته است رفته خانه پدریش، گفته: «مهرم حلال و جانم آزاد!»
زن گفت: یک جایی بایستید یخ و پلاستیک بگیریم.
گفتم: مگر میخواهید همین حالا حرکت کنید؟
صبوری گفت: محسن جان، میخواهی من برانم؟
گفتم: من باید تلفن کنم.
صبوری گفت: یکی از همین اتاقکهای تلفن دم پلیسراه هست. من از همانجا به حاجی پور تلفن کردم.
محسن گفت: من که عرض کردم، پسر خواهر آن مرحومم.
وقتی داشتند پلاستیک میخریدند، تلفن کردم. کسی خانه نبود. یادم نبود. بعدازظهر پنجشنبه با دخترها میرفت خانه پدریش. نامادریاش فلج بود. غذا برایش میبرد و گاهی هم تا دیروقت میماند. تلفن نداشتند. به دایی بچهها تلفن کردم که خبر بدهد. پرسید: «مگر کجا هستید؟» گفتم: «همین طرفها، فقط لطفاً شب تلفن کن بگو مرحوم حاجی پور را بردند سفیددشت.» گفت: «شوخی میکنی؟
داشتند بوق میزدند و صبوری هم سرش را از شیشه ماشین آورده بود بیرون و چیزی میگفت. گفتم: «ببین، مجید جان، من فرصت ندارم توضیح بدهم. لطف کن به منور بگو من حالم خوب است، فردا نه، پسفردا برمیگردم.»
خودم هم میتوانستم تلفن کنم. ساعت سه ربع کم بود، آقا رحیم ساعت چهار در دکان را باز میکرد. هنوز نرسیده بودم که ماشین راه افتاد. اگر خانم دستم را نگرفته بود، حتماً بلایی سرم میآمد. صبوری پشت فرمان نشسته بود. به کمک خانم یک طرف پلاستیک را از زیر تن حاجی پور رد کردیم. چادرش را برداشته بود. چارقد سرش بود و موهای سفیدش از زیر روسری بیرون زده بود. گفت: من خواهر رحمتم.
همان لب و دهان رحمت را داشت. چال چانهاش مثل چال دیلاق بود. گفتم: تسلیت عرض میکنم.
گفت: شما چه رفیقی بودید که سی سال سراغ او را نگرفتید؟
گفتم: توی کوه باهم آشنا شدیم، بعد هم که گم شد دیگر ندیدمش.
– ولی رحمت همیشه از شما میپرسید. به محسن نوشته بود که دکانش را عوض کرده، از همکارهاش بپرس، حتماً میدانند کجا رفته. آخرش خودم پیداتان کردم. من سه سال پیش دبیر ادبیات منیر بودم. سلام مرا بهش برسانید.
کیفش را باز کرد و آینهای درآورد و به پیشانی و گونهاش پودر زد. گفتم: کتابش را خیلی وقت پیش خواندم.
گفت: بله، دیدهام.
توی مولوی ایستادیم و دو قالب یخ گرفتیم.
من و صبوری پیاده شدیم. پسربچهها خواب بودند. سرشان را گذاشته بودند روی پای محسن. صبوری میلهای از زیر صندلی پیدا کرد، گفت: میخواهید شما رانندگی کنید؟
گفتم: بیستوچند سال است که پشت ماشین نشستهام.
گفت: پس شما بشکنید، خانم حاجی پور هم بچینند دور تنش.
خانم گفت: من که میبینید کار دارم.
کیف سفری روی زانوش بود. گفت: محسن جان، یادت نرود دم قهوهخانه نگه داری.
ضبطصوت کوچکی بیرون آورد و روشن کرد. موسیقی کلاسیک بود. دفترچهای را نشانم داد، گفت: غیر از وصیتنامه فقط همین را توی جیبش پیدا کرده بودند. تلفن آقای صبوری هم بوده و تلفن مدرسه راهنمایی سابق من.
کیف کوچکی را بیرون آورد، گذاشت کنارش، گفت: همین کیف را داشته و بس.
اشاره کردم به کیف، گفتم: این کیف؟
ندید، گفت: بله.
تکههای یخ را دورتادورش گذاشتم و پلاستیک را کشیدم رویش. دست چپش از پایین آرنج قطع شده بود. کاش این دم آخری نگاهی به کتابش کرده بودم. یک نسخه خطیاش را به نشانی من، ده چهارده سال پیش، فرستاده بود که مثلاً چاپ کنم. نکردم. گمانم با سرمایه شخصی چاپ کرده بود. ده قصه بود. با اسم مستعار چاپ کرد؛ اما من فهمیدم که کار خودش است. فروش نرفت. میدانستم. جلو قهوهخانه علیآباد ایستادیم. من هم پیاده شدم. چند بار دستهایم را با صابون شستم. وقتی خواستم چای خبر کنم، صبوری فلاسک را نشانم داد، گفت: هوا گرم است، ممکن است بو بیفتد.
یک قوری چای خبر کردم و اولین سیگارم را روشن کردم، گفتم: شما هم بفرمایید.
گفت: پس اجازه بدهید فلاسک را بدهم به خانم.
استکان اول را که خورد، گفت: خیلی دلم شور میزند. اگر سلفچگان ببینند مرده میبریم، حتماً میبرندمان پاسگاه.
گفتم: وقتی ببینند زن و بچه همراهمان هست، میگذارند رد بشویم.
– اگر دیدند چی؟
– یک پتو میاندازیم روش، یعنی که داریم مریض میبریم.
محسن هم با دو تا پسرش آمد، گفت: میبرمشان دستشویی.
یکیشان گریه میکرد. محسن گفت: باز که شروع کردی؟
دست برد زیر چانهاش، گفت: ببینم کدام تان هستید؟
گفتم: تو هم نمیشناسیشان؟
گفت: این سعد است، پایین لبش جای زخم هست.
پیالهای از جیبش درآورد، گفت: این را هم آب جوش بکنید، همدم ویارش گرفته صورت دایی را اصلاح کند.
صبوری بلند شد، گفت: تو را به خدا زود باشید، باید شب نشده برسیم به فلاورجان.
گفتم: چرا فلاورجان؟
گفت: تعمیرکارش آشناست، قول داده یک چراغ جلو نو براش پیدا کند.
وقتی خواستم سوار بشوم، آب داغ پیاله برنجی ریخت. باز برگشتم تا پرش کنم. بچهها دور میز وسط دنبال هم کرده بودند. محسن دست یکیشان را گرفت. آنیکی از زیر دست من فرار کرد، رفت بیرون. محسن گفت: میبینی؟
گفتم: مادرشان حق داشته.
گفت: چشم دیدن دایی را نداشت، یکی دو روز که میماند، میگفت: «یا جای من است یا دایی.»
آنیکی، سعد یا سعید، خودش آمد. این بار هم همدم دستم را گرفت و کشیدم بالا. صورت رحمت را باز کرده بود. وقتی راه افتادیم، نشست کنارش. پیاله دست من بود. پسرها روی صندلی جلو ایستاده بودند، رو به ما. یکیشان گفت: کاسه را من بگیرم، خاله.
گفتم: داغ است.
آنیکی گفت: پس آینه را بگیرم.
صبوری گفت: حالا میرسیم به پاسگاه.
پرسیدم: پتو کجاست؟
همدم گفت: پس محسن چی امضا میکرد؟
خودتراش و فرچه و لیوان پلاستیکی را روی سینه مرحوم حاجی پور چید. یک قیچی کوچک هم پیدا کرد. پارچه سفیدی را روی سینه آن مرحوم گذاشت و پشت گردنش گره زد. به پیاله اشاره کرد، گفت: فقط چند قطره بریزید این تو، تهش یکتکه صابون هست!
گفتم: میخواهید من بتراشم؟
– نترسید، دستم نمیلرزد.
چند بار فرچه زد، میگفت: صبح به صبح، صبحانه خورده و نخورده، اول ریشش را میتراشید، بعد لباس میپوشید و میرفت مینشست پشت میز. میگفت: «عادت کردهام، چون فقط صبحها میتوانستم بنویسم، وقتی ماهدخت خواب بود. تا ده یازده خواب بود.»
محسن گفت: پتو زیر نیمکت است.
پیاله را دادم دست همدم و پتو را پیدا کردم. ماشین ایستاده بود. صبوری میگفت: خودتان که میبینید، باید هر چه زودتر برسانیمش به اصفهان
پتو را انداختم روی پا و سینه آن مرحوم. همدم داشت چانهاش را میتراشید. بریده بود، بچهها که باهم داد زدند: «بُرید، بُرید» دیدم. خط سفیدی بود کنار چال چانه. محسن گفت: اجازه بفرمایید، من باز میکنم.
همدم خودتراش را به دستم داد، گفت: حالا نوبت شماست.
سرباز بود، پتو را پس زد، گفت: چرا با آمبولانس نیاوردیدش؟
صبوری گفت: گفتند، پنجشنبه و جمعه ماشین نداریم.
محسن در کیفش را باز کرد، کاغذهای تازده را بیرون آورد، گفت: باز خدا پدرشان را بیامرزد که زود راهمان انداختند.
همدم گفت: سرکار کجا باز میتوانیم یخ پیدا کنیم؟
گفت: قهوهخانهها دارند، اما اگر قالبی میخواهید، فقط قم هست.
پتو را انداخت روی پایش، پرسید: سکته کرده؟
محسن کاغذی را نشانش داد: اینجا که نوشته سکته مغزی.
– خدا بیامرزدش، سنی هم نداشته.
در را که بستند، همدم گفت: من خودم میتراشم.
آبخور سبیلش را هم زد. موهای سوراخهای بینیاش را هم چید، گفت: چقدر تکان میخورد!
تند میرفتیم. بچهها خواب بودند. صبوری میراند. همدم حالا داشت ناخنهای دست راست رحمت را میچید. زیر لب چیزی میخواند. کجا باید خاکش میکردیم؟ گفتم: ما تا مبارکه پیاده رفتیم. شب آنجا ماندیم.
– میدانم.
– از گردنه آب نیل رفتیم.
گره طرف پای رحمت را باز میکرد، گفت: حالا از آنطرف نمیتوانیم.
– پس چهکار میکنیم؟
– یکراست میرویم سفیددشت.
گفتم: به مبارکه نرسیده، پای من ناسور شد. اول انگار ریگی توی کفشم بود، بعد فکر کردم تنگ است. بالاخره لنگ میزدم. رحمت جلو جلو میرفت. ایستاد، گفت: «نمیکشی، میرزا؟» گفتم: «کفشم تنگ است.» گفت: «عادت نداری.» باز تند کرد. کولبار دوش او بود. گفته بود، خیلی راه است. کفشم نو بود. پنجه پای راستم بدجوری زق میزد. سر سنگی نشستم و بندها را شل کردم. اولش بهتر شد، باز همان پنجه و بعد هر دو پا گُر کشید. جلو پشتهی چوبی ایستاده بود. چوبی دستش بود، گفت: «بگیر دستت. من یکی دیگر پیدا میکنم.» خوشدست بود. تکیه میدادم به چوب و میرفتم. گفت: «شب مبارکه میمانیم.» همینطوری گفتم: «مگر قرار نبود جایی نرویم؟» گفت: «پای من هم زق میزند. تازه آشنا هم هست، مادرش یکی از راویهای قصههای من است.» اسم صاحبخانه حالا یادم نیست. توی کتاب حاجی شاید بشود پیدا کرد. مادره مرده بود. دوایی به من دادند که به کف پام مالیدم. پوست انگشت شست چپ غلاف کن شد، زود هم خوابم برد.
صبوری گفت: ببینید آن عقب چه خبر است، هر کس رد میشود، بوق میزند.
همدم گفت: آب راه افتاده، از این سوراخهای کف میچکد.
پایین پای کفن را جمع کرد و با باریکه پارچهای بست. پتو را باهم انداختیم روی رحمت. اسباب اصلاح را که چید تو کیف اصلاح و گذاشت توی کیف سفری، گفت: همیشه از آن سفر حرف میزد، میگفت: «خیلی از روایتها را توی همین سفر شنیدم.»
و به محسن گفت: خاله، یک جایی نگه دارید، دستهام را بشویم.
دو دستش را جلوش گرفته بود، گفت: اسم کدخدای سفیددشت یادتان هست؟
گفتم: نه، بهش میگفتیم کدخدا.
گفت: بهش کربلایی علی هم میگفتید.
یادم نیامد. گفت: هنوز هستش، حالا دیگر کور شده.
دم قهوهخانهای نگه داشتیم. فقط همدم پیاده شد، چادربهسر. محسن گفت: چای که میخورید؟
تا همدم بیاید، از فلاسک چای ریختیم و خوردیم. صبوری میگفت: تا دلیجان نمیایستیم، اگر بچهها کاری دارند، همینجا ترتیبشان را بده.
محسن گفت: حالا که خواباند.
همدم چند قوطی سوهان خریده بود. با چای خورد، به ما هم تعارف کرد. از صبوری پرسید: بنزین که داریم؟
– تا دلیجان، بله.
از جاده کمربندی قم رفتیم. بچهها بیدار شده بودند و بهانه میگرفتند. نصف یک قوطی را خالی کردند، اما باز نق میزدند. خورشید به بالای افق رسیده بود و تپه و کوهها رنگبهرنگ میشد. همدم گفت: برای شب یکچیزی هست، اما چون سعد و سعید بچههای خوبی هستند، دلیجان میایستیم.
محسن گفت: آقای صبوری میخواهند تلفن کنند به فرادنبه.
– ما که نمیدانیم کجا باید خاکش کنیم.
صبوری گفت: از فلاورجان هم میشود زنگ زد.
سر شام باز حرف بقعه پیش آمد. گفتم: مگر آن قبرستان قدیمی چند تا بقعه دارد؟
صبوری گفت: برای چی میپرسید؟
– خوب، اگر یکی داشته باشد، همانجا باید خاکش کرد.
گفت: بستگی دارد که به چی بگوییم بقعه، چون بقعه بابا سیف فقط یک چهارطاقی ست. امامزاده میرزاعلی هم هست. چند تا هم تازگیها ساختهاند.
گفتم: ما اول توی قبرستان سفیددشت لنگ کردیم. باران که بند آمد صدای سم اسب را شنیدیم. رحمت به دو رفت بالای تپه، وقتی برگشت، گفت: «دختر پیرزمانی بود. اینجا مالکاند.»
همدم گفت: این حرفها باشد برای بعد.
وقتی صبوری رفت دستشویی، همدم گفت: آقای صبوری از ماجرای آن شب خبر ندارند. داداش رحمت نگفته، به هیچکس نگفته.
پرسیدم: کدام شب؟
– همان شب که شما گم شدید.
گفتم: من توی راه فردانبه گمش کردم. شاید هم خودش عمداً جایی ماند…
همدم گفت: این حرفها باشد برای بعد، فقط اگر ممکن است یادتان بیاید، کجا گفت: «عجب جای خوبی است برای مردن»؟
بچهها و محسن آمدند عقب. من رفتم جلو. از زیر ماشینحسابی آب راه افتاده بود. توی ایوان بقعه نشسته بودیم که گفت: «جای خوبی است.» برای مردنش یادم نمیآمد. برگشتم چیزی بگویم، همدم به انگشت اشاره به بینیاش زد. ظاهراً داشت چرت میزد. صبوری گفت: «پس آن ضبط را بدهید جلو، میترسم خوابم ببرد.»
نوارها توی داشبورد بود. نواری گذاشتم. پریشانخاطران رفتند در خاک. در میمه فلاسک را پر کردیم. بچهها پشت صندلی جلو ایستاده بودند و هر وقت ماشینی از ما جلو میزد، هو میکشیدند. یادم نمیآمد. همینطور خیال میبافتم: مرا چرا توی این کار کشانده بودند؟ حالا که دیگر چیزی نمانده بود. یکعمر کولی دادم پس نبود؟ این کیست؟ تازه آزاد شده، بیاستعداد نیست. مشهور که میشدند، دیگر خدا را بنده نبودند. بااینهمه باز گلی به گوشه جمال همان رفقای قدیمی. عصر به عصرگاهی سری میزنند. سلام و علیکی و والسلام. مینالند، همه مینالند. اگر این کِرم دیدن کتاب تازه نبود، آن بوی کاغذ نو و شیرازه، از خیلی وقت پیش از خیر چاپ کتاب گذشته بودم. رحمت حاجی پور بد آدمی نبود، عاشق ترانهها و قصههای محلی بود. چاپ نکردم. همهاش ضرر بود. نکند حالا انتظار دارند؟ تا ببینم. افتاده بودیم توی کفه. تاریک بود. فقط یک چراغ جلو داشتیم. صبوری گفت: آقای حاجی پور، تو را به خدا ساکتشان کنید!
محسن گفت: میخواهید من برانم؟
– اصفهان که رسیدیم.
– من تا حالا سفیددشت نرفتهام.
دیگر از امشب گذشته. نزدیکیهای اصفهان گمانم چرتم برد، بعد فهمیدم رسیدهایم و داریم میرسیم به پل. محسن داشت میراند، گفتم: این جا هم میتوانیم بمانیم. خانه برادرم هست، تعلق به خودتان دارد.
گفت: اگر بفهمند چی؟
حق داشت، گفتم: یخ خریدید؟
– آقای صبوری دارند زحمتش را میکشند.
پسرها هم کمک میکردند. دستبهدست میدادند به همدم و او دستش را میبرد زیر پتو و جایی میگذاشت. من نواری گذاشتم. یادم نیست چه بود. میرفتیم. آن روزها، پیاده، از این راه نرفته بودیم. به دست چپ پیچیده بودیم و از گردنه آب نیل سرازیر شدیم. به محسن گفتم. گفت: من نرفتهام. خانه ما نماند. گفت: «اینکه زندگی نیست. مدام به هم غر میزنید.» رفت خانه خاله همدم. نوشتههاش را هم برد. یک چمدان هم بیشتر بود. ازآنجا هم یک روز گذاشت و رفت و دیگر حتی خاله همدم هم نتوانست پیداش کند. تا همین پریروز که از بیمارستان تلفن زدند که اینجاست. به آقای صبوری هم خودشان تلفن زده بودند.
گفتم: دستش چی؟ کی اینطور شده؟
– به من که نگفت.
مادر شنیده بود که ماهدخت هم یک دست بیشتر نداشته، افسار اسب را با دست چپ میگرفته و به تاخت میرفته. به محسن نمیتوانستم بگویم. اگر میگفتم، صبوری نمیشنید، با بچهها چیزی میخواندند و کف میزدند. وقتی نگه داشتیم تا بچهها همان کنار جاده کارشان را بکنند، همدم را دیدم که چارقد به سر، سرش را به پشت تکیه داده بود، با دو چشم بسته. چند تار سفید روی پیشانیاش افتاده بود. چند سالش بود؟ باز رفتیم، ساعت یک رسیدیم به فلاورجان. شب را همانجا ماندیم. تعمیرکار نبودش. خانه آشنای صبوری خوابیدیم. صبح زود محسن بیدارمان کرد. توی ماشین خوابیده بود. توی راه باز یخ خریدیم، این بار من میشکستم و همدم میچید. بچهها جلو بودند. چیزی میخوردند. ما صبحانه را پل کله خوردیم. به مبارکه که رسیدیم، همدم گفت: حالا دیگر باید یادتان بیاید.
– راه آن روزها ریگریزی شده بود، بعدش رسیدیم به یک گردنه. همانجا بود که من بریدم، پاهام گُر میکشید. منتظر نشستیم تا بالاخره ماشینی پیدا شد. اتفاقاً لندرور بود، نو نو بود. دو تا خارجی بودند. دم سفیددشت پیادهمان کردند.
گفت: به گردنه هنوز نرسیدهایم.
از شیشه پشت که نگاه کردم، خط آب را دیدم. همدم گفت: رحمت وصیت کرده که توی بقعه خاکش کنیم، نمیدانیم بقعه سفیددشت را گفته یا فرادنبه را.
– من که گفتم، ولی راستش نشنیدم بگوید: «برای مردن خوب جایی است!» فقط گفت: «خوب جایی است.»
– شاید فکرش را کرده.
بازهم رفتیم، بچهها چیزی میخواندند. صبوری رویش را برگرداند بهطرف ما. گفت: اینجاها هر دهی قبرستانی دارد، توی هر قبرستانی هم…
همدم گفت: میدانم، لطفاً حواستان به جاده باشد.
به گردنه که رسیدیم هوا ابری شد. گفتم: بله، خودش است، این جا بهارها یا مه است با میبارد.
همدم داشت مویش را شانه میزد و میبافت. اگر موهایش سفید نبود، میگفتم دختربچهای است. باران با رگبار شروع شد. برفپاککن نداشتیم. صبوری گفت: من که اصلاً نمیبینم.
آهسته میرفت. توی گوش صبوری گفتم: چیزی میبینید؟
داد زد: نه.
جلوتر نگه داشت، گفت: باید صبر کنیم تا رگبار رد شود.
بعد به همدم گفت: خانم حاجی پور، توی حیاط امامزاده نمیشود خاکش کرد، مگر پیرزمانیها اجازه کتبی بدهند.
همدم داد زد: مگر رحمت دامادشان نیست؟
– هنوز هم هست؟
– حالا که نه.
با فریاد حرف میزدند. سر هر دو بافه را روبان بست و گره زد، گفت: پس اول یکراست برو دم باغ.
– توی باغ اغلب کسی نیست.
چارقدش را سر کرد و چادر به دست رفت بهطرف در پشت، گفت: یکی بالاخره هست. من خبرشان کردم.
زیر رگبار چادرش را سر کرد و در طرف راننده را باز کرد، گفت: این تکه را من میرانم، تو فقط راه باغ را نشانم بده.
صبوری خیس خیس آمد بالا. وقتی نشست، داد زد: بازهم میگویم، جز آن جادوگر حالا دیگر کسی توی باغ اربابی نیست.
کنار من نشست، سرشانه هاش را میتکاند. پاهایش را جمع کرده بود. پتو حالا دیگر خیس بود.
خانم حاجی پور تند میرفت. تکان تکان میخوردیم. رحمت هم تکان میخورد. چند بار مجبور شدم خم شوم و رویش را بیندازم. صبوری گفت: اگر اجازه ندادند، میشود یکجایی توی همان قبرستان خاکش کنیم.
پرسیدم: ببینم، هنوز هم توی صحنش علم و کتلِ دسته هست؟
ناگهان از جا پرید، داد میزد: همانجاست، خانم.
ماشین ناگهان ایستاد. صبوری روی من افتاد. من میله صندلی جلو را گرفته بودم. همدم گفت: چی شده، چرا داد میزنید؟
صبوری از من پرسید: ببینم، شمشیر هم به دیوار روبهرو آویزان بود؟
گفتم: گمانم بود.
به خانم گفت: عرض نکردم؟ خودش است. توی قصه هم همین را میگوید، آنجا راوی شمشیری دارد، این جا هم باید شمشیری از جایی پیدا کند.
میخندید و بشکن میزد، میگفت: آخرش خودم پیداش کردم.
ماشین که راه افتاد، پرسیدم: کدام قصه؟
گفت: شما که گفتید کتابش را دارید؟
– بله، دارم، ولی…
دیگر چیزی نگفتم. منور خوانده بود. صبوری دستبهدست میمالید و با خودش چیزی میگفت. گردنه را رد کرده بودیم و افتاده بودیم توی سرازیری. باران نمنم میبارید. یکی از بچهها گفت: خاله، پس کی نگه میداریم؟ من دیگر نمیتوانم صبر کنم.
بلافاصله نگه داشت. باز صبوری افتاد روی من. گفتم: هنوز فرادنبه مینشینید؟
– من آنجا معلم بودم، مدیر دبستان. حالا ساکن شهرکردم.
اگر میشد به منور تلفن کنم، میفهمیدم چهکار دارم میکنم. گفتم: حالا یادم آمد، مرحوم حاجی پور یک قصه داشت، که گمانم تا آنوقت ده تا روایت ازش چاپ کرده بود. میرفتیم سفیددشت و فرادنبه و بعد هم بروجن تا روایتهای دیگرش را جمع کند.
– توی کتاب فقط ده تا قصه هست، هرکدام هم از یک ده. اینجا باسوادهاش اغلب یکیاش را دارند. بدکاری کردید چاپش نکردید.
سرسنگین بود. شاید هم عصبی بود که همدم توانسته بود از گردنه ردمان کند. ده یادم نیامد. همدم کنار قبرستان نگه داشت، گفت: آقای کاظمی، لطفاً پیاده شوید ببینید یادتان میآید.
همان قبرستان بود، بزرگتر شده بود، آبادتر. گفتم. همدم گفت: میخواهید به امامزاده هم سر بزنیم؟
رفتیم. بچهها و محسن هم پیاده شده بودند. به دو از ما رد شدند. در حیاط امامزاده بسته بود. دور زدیم. همان ایوان بود. از پنجرهی فولادی نگاه کردم. صحن مرقد علم و کتلی نداشت یا مثلاً شمشیری. گفتم: خیلی عوض شده.
گوش نمیداد. به ده نگاه میکرد، شاید هم به جادهای درختی که معلوم نبود به کجا میرود. بچهها داد میزدند: خاله، خاله، اینجا چشمه است.
باریکه آبی بود. همدم گفت: نخورید، از قبرها رد میشود.
خورده بودند و حالا تف میکردند. بعدش متوجه خرابه کافه کنار راه شدم. حالا دیگر حتی سقف هم نداشت. راه افتادیم. محسن میراند و همدم کنارش نشسته بود و صبوری میگفت از کدام طرف برود. به جاده درختی رسیدیم و بعد که پیچیدیم، به جلو دروازهای رسیدیم که بسته بود. آنطرف دروازه باغی بود و خانهای اربابی. ندیده بودم. همدم پیاده شد. به ستون دو طرف نگاه کرد، داد زد: پس زنگش کجاست؟
صبوری فقط شانه هاش را بالا انداخت. همدم آمد، سرش را آورد تو، گفت: اینکه زنگ ندارد!
صبوری گفت: باغبانشان دارد میآید.
پیرمردی بود، بیلی هم بر شانه گذاشته بود. بچهها میخواستند از میلهها بالا بروند. محسن بازوی یکی و پای آنیکی را گرفته بود. به صبوری گفتم: بهتر نیست شما هم پیاده بشوید؟
به همدم گفت: با دعوا کارها درست نمیشود.
– وقتی اشاره کردم رحمت را بیاورید پایین.
باز بهطرف در رفت. داد زد: تند بیا، مرد؟
باغبان که به جلو در رسید، گفت: شما؟
به ماشین اشاره کرد: داماد آقا تشریف آوردهاند.
در را باز کرد. همدم پیاده میآمد. جلو ایوان نگه داشتیم. در ورودی نیمهباز بود. منتظر ماندیم. همدم رفت تو. باغبان همان دم ایوان ایستاده بود. نگاهمان میکرد. صبوری پتو را از روی رحمت برداشت. هنوز یخ داشت. صداهایی میآمد. بیشتر فریاد همدم بود. نمیشنیدیم چه میگوید. صبوری گفت: اقلاً بیستوچند سال است زن و شوهر نیستند. فکر نمیکنم قبول کنند.
محسن گفت: اینجاست.
یکی از بچهها پرسید: کی، بابا؟
– شماها بروید بازی، بابا؛ اما تو را به جان مامان، کاری به درختها نداشته باشید.
صبوری پرسید: خانم پیرزمانی ست؟
– گمانم.
همدم بیرون آمد، روسری به سر. دو گوشه چادر را از روی کمر به دست گرفته بود. اشاره کرد. شانهها را صبوری گرفت و پاها را من. محسن هم کمک کرد. باغبان هم آمد، میگفت: اقول اشهد ان لا اله الا الله!
ما هم میگفتیم، آهسته. باز بلند گفت: به عزت و شرف لا اله الا الله
آهسته گفتیم: محمد است رسول و علی ولیالله!
در را همدم چهارطاق باز کرد. گمانم من اول دیدمش. زنی بود پنجاهوچندساله، تکیه داده بر چوب زیر بغل روسری قلابدوزی رنگی هم بر سر داشت. این تنها چیزی است که میشود گفت، یا نوشت. موهاش هم سفید بود. از زیر حلقهحلقههای روسری میشد دید. من نمیتوانم وصف کنم. همیشه، این سالها، کارهای اینوآن را چاپ کردهام؛ یعنی غلطگیری کردهام و گاهی هم از ترس ضررش یکی دو بار خواندهام. نمیدانم، اینجاها، اگر آنها بودند، چه مینوشتند؟ خیره نگاه نمیکرد، یا زهرخندی بر لب نداشت تا این صحنه را رنگین کند. فقط نگاه میکرد. تکیه داده بر چوب زیر بغلی که زیر دست راستش بود که از مچ قطع بود. پس پیراهنی آستینکوتاه پوشیده بود، با دامن بلند و به رنگ خاکستری. جلیقهای هم روی آن پیراهن خاکستری پوشیده بود که دکمه هاش را نینداخته بود. همین. چرخیده بودیم. آنها هم حتماً میدیدندش. آقای صبوری گفت: سلام خانم حاجی… حاجی…
همینطور یکی دو بار حاجی حاجی کرد و بالاخره گفت: پیرزمانی
گفت: سلام!
جنازه به دست، ما جلو او ایستاده بودیم. پشت به پلهها ایستاده بود، گفت: حال شما چطور است، آقای مدیر؟
گفت: به محبت شما، بد نیستم.
پرسید: خانم چطورند؟
گفت: بد نیستند.
پرسید: بچهها خوباند؟
دیدم که همدم دارد شمعدان پنج شاخهای را از روی میزی برمیدارد. با سر اشاره کردم به صبوری. نگاه نمیکرد.
پرسید: شما دیگر چرا؟
صبوری گفت: من…
و ماند. خانم پیرزمانی همانطور آهسته گفت: بفرمایید تو، خجالت نکشید! منزل خودتان است.
اگر همدم شانه چپ را نگرفته بود، حتماً رحمت میافتاد جلو پای او که هنوز ایستاده بود و آهستهآهسته چیزی میگفت. دو پای رحمت از میز بیرون مانده بود. همدم دست برد و پاها را از زانو شکست و بعد هم رومیزی را انداخت روی پایینتنه و سینه رحمت. آخرش هم نشست و دو دستش را بر دو گونه گذاشت، و همانطور که معمولاً مینویسند، جیغزنان گفت: خسته نباشی، برادر!
چطور باید بنویسم؟ روایت یک واقعه، حتی اگر بهواقع اتفاق افتاده باشد، برای من صفحات نوشتهشدهای است که، چه خوشخط باشد چه بدخط، باید داد به حروفچینی تا تمیز و منظم بچینند و بعد هی خواند و خواند تا غلط پیدا نکند که شرمنده اهلقلم بشویم. بعد هم که فیلم و زینک است و هی دوندگی تا در آید، و آدمها بیایند و زیر و روش کنند، به عطفش دست بکشند، آخرش هم بخرند یا نخرند. پس مثلاً اگر زنی ضجه بکشد، کشیده است، و من فقط باید چاپش کنم. نمیدانم. به دلم نمیچسبد بگویم که چه ضجهای میزد، یا رود رود میکرد، یا انگار که ریشه آدم به میان جناق سینهاش باشد و او مدام بکشد. میدانم که صیحه را گاهی ما با مسامات پوستمان میشنویم، ولی این هم انگار، بهقولمعروف گفتنی، باسمهای است. اینها را صدها بار غلطگیری کردهام و هر بار دقت کردهام که ت مسامات فقط دو نقطه داشته باشد و پ پوست سه نقطه. راستش پوست برای من همین شکل چاپی است، و حتی صیحه آن فریادی نیست که میشنیدم؛ بلکه همین صورتی است که چیده شده. بدبختی من هم این است که اگر بهجای آن صیحه، همدم برادر برادری میگفت، میشد همان را نوشت و ما هم میتوانستیم در فاصله هر دو برادر گفتنی نفسی بکشیم. فقط شیون میزد، بیآنکه نفس تازه کند و به دستی گره بسته رحمت را باز میکرد. وقتی صورت و سینه را عریان کرد، آنهم میان دو صیحه بلند، فقط گفت: خوشآمدی، برادر!
مطمئنم که ما، یعنی من و محسن و صبوری، ایستاده بودیم. خانم ماهدخت پیر زمانی هم ایستاده بود؛ نه، چرخیده بود و رو به رحمت و همدم ایستاده بود. نیمرخش یادم هست و آن روسری قلابدوزی شده که دستک شرابهدارش از بازوی چپ آویزان بود. پس هر چهار نفر داشتیم نگاه میکردیم به همدم که زانو بر زمین زده بود و حالا داشت دست آبچکان آویخته رحمت را که از پایین آرنج قطع شده بود میبوسید. خانم چیزی گفت که نشنیدم. صبوری گفت: بله، خانم.
این بار بلند گفت: چرا به من خبر ندادی؟
– رحمت گفت: «میرزا ابوالحسن، نمیخواهد خبر بدهی؛ فکر میکنند نسخهشان مجرب بوده.»
ماهدخت رو به من و محسن چرخید، گفت: نمیدانستم.
همدم بر زمین افتاده بود. گوشه دهانش کف کرده بود. دستوپا میزد و سرش را به زمین میکوبید. من و محسن گرفتیمش. ماهدخت گفت: ببریدش آن بالا.
محسن نشست و من و صبوری کمک کردیم تا بر پشت محسن سوارش کنیم. چادرش را صبوری رویش انداخت. پلهها پیچ میخورد. مثل طبقه پایین در هر دو جهت اتاق بود. همان سمت شمال، بعد از یکی دو در بسته، روی تختی خواباندیمش. محسن رفت و با یک کاسه آب برگشت. من تکان نخورده بودم. رنگ تاسیده یا مات که معمولاً مینویسند، وصف بدی است. ندیده نوشتهاند. به رنگ پوست رحمت هم نبود. باید همان را گفت که بود، همان رنگی که آدم با دیدنش میفهمد که مرگ هست، که مردهها جایی آن زیر خاک خفتهاند، فراموش شدهاند؛ اما هستند، و ناگهان، تا بفهمیم که هستند، مثل ریشههای پنهان زیر سطح خاک به پایمان قلاب میشوند و میاندازندمان. آدم معمولاً به صورت میافتد و تا چند لحظه هم، گونه یا حتی بینی و پیشانی بر خاک، میماند، انگار که بخواهد چیزی فراموش شده را به یاد بیاورد. صدای صیحهای از پایین برگرداندم به همانجا که بودم: زانو به زمین زده و دستی به لبه تخت گرفته. محسن اول پشنگهای به صورت من زد. همچنان صدای صیحه میآمد. دست به دیوار گرفتم یا به چهارچوب در و بیرون آمدم. تا نردهها رفتم و همانجا چشم بسته نشستم. اینجا چهکاره بودم؟ ده به ده آمده بودیم و رحمت هر جا که لنگ میکردیم با کسی گرم میگرفت. میگفت: «حیف است، چند سال دیگر همه این قصهها، این معتقدات، عادات فراموش میشوند.» چرا نخوانده بودم؟ سرسری نگاه کردم و -به یادم نیست کی- گفتم به نشانی فرستنده پس بفرستد. یکچیزی هم گفتم بنویسد که مثلاً انتشاراتی ما بیشتر به علوم اجتماعی علاقهمنداست. اگر میشد به منور زنگ بزنم، میتوانستم بپرسم. دخترکی مهتابی آنطرف را جارو میزد؛ مردی کت به دست از ته مهتابی نگاهم میکرد. بیدار بودم. برخاسته بودم.
دیدم که صبوری از در باغ با دوچرخه رفت، بچهها را هم دیدم که سر حوضچهای آب به هم میپاشیدند. از پایین صدایی نمیآمد. راه افتادم، دست به نرده یا دیوار. چه چیزهایی چاپ کرده بودم! اگر کسی صیحهای میزد، همین را میگفتند، گاهی هم به چیزی تشبیهش میکردند؛ اما اغلب، حالا میفهمم، نمیشود. خانم پیرزمانی، حالا، وقتی از پاگرد پیچیدم، فقط نشسته بود و سر تکان میداد. یک دستک چارقد رنگی به آن دست و دست راست بر سینه به راست و به چپ، مثل لنگر، میرفت و میآمد، میگفت: کاش نمیآمدی.
گفتم: باید خاکش کرد، خانم.
به گوشهی چارقد، انتهای دست رحمت را پاک کرد، گفت: کاش نیامده بود.
گفتم: وصیت کرده که اینجا خاکش کنیم. گمانم خواسته توی امامزاده…
نگاهم کرد، گفت: قول داده بود که هرگز اینجا پیداش نشود.
– من خبر ندارم. سی سال پیش من و او…، حالا دیگر مهم نیست، ولی مردهها باید بخوابند.
گفت: پس شما آقای کاظمی هستید؟
سری تکان دادم. بلند شد، گفت: کدخدا علی هنوز هم از آن روزها حرف میزند. پیر شده، اما یادش هست که آمده بودید باری از دوش او بردارید، سه روز هم خانهاش بست نشستید، اما…
چوب زیر بغل را به زیر بغل راست داد، چارقد را دور گردن تاباند، گفت: بله، حق با شماست، مردهها باید بخوابند، گرچه این مرحوم بیدارشان میکرد.
رو به در راه افتاد، چند قدم رفت، بعد ایستاد. پابهپایش میرفتم. نمیدانستم چه باید بگویم. حرفی زده بودم که میدیدم حق است. به در که رسید، ایستاد، گفت: بله، باید بخوابند، ولی نمیشود. اینجا، آن بیرون، هر تکه خاک یکی خواب است. اگر ما حتی نوک تیشهای به زمین بزنیم، یکی را بیدار میکنیم. هر وقت سفال شکستهای پیدا میکنیم، مال یکی بوده که تعلقی به آن داشته. پس کافی است از روی یک نسخه مجرب عمل کنیم تا خود صاحب کاسه یا کوزه پیداش شود. به قول شما بیدار شود. نمیشود، آقا، باور کنید؛ مردهها هم نمیتوانند آرام بخوابند.
هذیان میبافت؟ چیزی نگفتم. حالا فکر میکنم خاک، خودش مرهم این زخمها هم هست، سنگینیاش رفتگان را از یادمان میبرد. گفت: من دست تنهام، کاری از دستم برنمیآید. تازه، حق نبود که مرا هم بیدار کنید. این چیزهای کهنه، خاک شده…؟
اگر نگرفته بودمش افتاده بود. ناگهان به یاد بچهها افتادم. اگر میافتادند توی آن حوضچه چی؟ گفتم: این بچهها، راستش میترسم…
گفت: بله، بچهها… بدوید!
همان سر منبع موتورخانه بودند. خیس خیس بودند. یکیشان را گرفتم و با خودم آوردم. میدانستم آنیکی هم میآید. چند زن از در باغ آمدند تو. گفتم: خوب، گفتی اسمت چی بود؟
گفت: سعد.
صدای آنیکی آمد: دروغ میگوید، من سعدم.
گفتم: ببینم زیر لبت را.
جای زخم نداشت. یادم نیامد. گفتم: خوب، حالا هرکدامتان سعیدید یا سعد، مهم نیست؛ مهم این است که امروز بابا و خاله سرشان شلوغ است، شماها باید آرام باشید، یک کاری نکنید…
همینطورها هی مزخرف بافتم تا آنیکی هم رسید. همپای ما میآمد. زنها به ایوان که رسیدند شیون زدند، یکی میگفت: عروس خانم، مشتلق بده که داماد آمده.
فهمیدم که حالا دیگر کارها روی غلتک میافتد. منور اگر بود میفهمیدم که چرا مردهها باید بخوابند. ده قصه فقط چاپ کرده بود، اما یادم آمد که با نام مستعار در چند شماره همان مجله روایتهای مختلف یک قصه را هم چاپ کرده بود. توی راه، انگار نوشتهام، هر جا لنگ میکردیم با هرکسی گرم میگرفت. اول خودش قصهای میگفت که مثلاً: «شنیدهام که فلان و بهمان…» بعد که جدا میشدیم، کولبارش را باز میکرد و چیزهایی یادداشت میکرد. میگفت: «هر قصه مثل یکی از همین بوتههای علف یا گل نادر است: یکی اول جایی از دل خاک جوانه میزند، بعد باد تخمش را میبرد یک جای دیگر. همینطورها یکدفعه میبینی در یک کفه همهاش یک گل است یا یک نوع گیاه.»
محسن از روی مهتابی بالا صدامان زد، گفت: اذیتتان که نکردند؟
گفتم: نه، بچههای خوبی هستند، داشتیم میآمدیم بپرسیم خاله چطورند.
گفت: خواباند، دو تا مسکن قوی دادم به شان که کمی استراحت کنند.
سر خم کرد و آهسته پرسید: چه خبر؟
گفتم: همانجا خاکش میکنیم.
– این را که شنیدم.
دست سعد یا سعید را هم ول کردم. به دو رفتند بهطرف در باغ. من هم رفتم. از دور صبوری با یک دسته مرد و زن میآمد، تابوتی هم به دوش دو تاشان بود. اگر میشد، حتماً با دوچرخه دوری میزدم. صبوری میگفت: «توی خانهی هر باسوادی یک جلدش هست.»
بچهها رسیده بودند. یکیشان، حالا، ترک نشسته بود و آنیکی فرمان را گرفته بود. صبوری فرمان را همچنان گرفته بود. زیر بغلِ پیرمردی را هم گرفته بودند و میآوردند. عصایی دستش بود. وقتی رسیدند، سلام کردم. کدخدا علی بود. گفت: آقای صبوری؟
دوچرخه را به دست بچهها داد و خودش را رساند، گفت: این جام حاج عمو.
کدخدا بازوش را به ضرب از دست مردها درآورد، بر عصا تکیه داد، گفت: ببینم، این همان است که میگفتی؟
نگاهم کرد. سری تکان داد، گفت: نخیر، حاج عمو، آقای کاظمی نماندند. این آقا، من که عرض کردم، از بستگان آقا رحمتاند.
گفت: اگر دستم بهش میرسید، های های!
اسیر صبوری شدم. چرا این کار را کرد؟ من که کارهای نبودم. به بهانه بچهها ماندم. صبوری هم پابهپا کرد، گفت: اسمتان را باید عوض کنیم، پیرمرد اگر بفهمد خون به پا میشود.
گفتم: من که کاری نکردم.
گفت: یادتان نیست. وقتی رفتید، اینجا باز چوب و چوب کشی شد، پسر کدخدا توی دعوا چوب خورد به سرش و جابهجا مرد.
– تقصیر خودش بود، فکر کرده بود ما، من و رحمت، مأمورهای دستگاهیم: لندرور را دیده بود و نمیدانم آن دو تا فرنگی را و خیال کرده بود ما مأمور مخفی هستیم.
– یادتان رفته، رحمت همهاش را برای من تعریف کرده: او که میرفته بیرون که نمیدانم قصه جمع کند، شما هی از عمو چیزهایی پرسیدهاید، آن بیچاره هم فکر کرده برای تحقیق آمدهاید.
گفتم: فکر میکرد من را دیده و نمیدانم دَم ساواک نامهاش را داده به من.
ایستاد، گفت: ببینم، آن عینک دودی را چرا به چشم میزدید؟
گفتم: واقعاً، بیدلیل، در ثانی ترسیدم بشناسدم. خیلی از خویشاوندهای مادری من هنوز فرادنبه زندگی میکردند، ما هم میخواستیم برویم آنجا که این بابا پیداش شد، گفت: «خوشآمدید، قدمتان روی چشم.» و از این حرفها. بعد هم بردمان خانهاش که مثلاً گزارش بدهد.
گفت: باشد برای بعد. راستی آقای همت چطور است؟
گفتم: مسخرهبازی است! این بابا آن سالها اسامی اغلب جوانهای مبارز سفیددشت و حتی فرادنبه را گزارش کرده بود، حالا من باید…
گفت: داد نزنید، آقای همت، میشنوند. در ثانی یادتان باشد، شما تا رسیدید به فرادنبه همهچیز را برای رفقا تعریف کردند. آنها هم همان فرداش ریختند در انبار گندم پیرزمانیها را شکستند و گندمها را تقسیم کردند. بعد هم…
گفتم: من همین حالا میروم.
– میل میل مبارک است، من که رفتم به حاجی پور بگویم.
باز برگشت، گفت: گمانم آقای همتی بهتر باشد، واقعاً همت کردید تشریف آوردید دوست زمان جوانی را به خاک بسپارید.
ماندم. نمیدانم چرا. پای آدم، وقتی پا به سن میگذارد، سنگین میشود. رحمت را سر همان حوضچه شستند و باز کفنش کردند. گوسفندی کشتند و همان توی باغ اجاق زدند و چند تا دیگ بار گذاشتند. من همتی شده بودم. رفتم ده، از مرکز تلفن به منور تلفن کردم. میگفت: من که حالا یادم نیست.
گفتم: ببین، میخواهم این دفعه چاپش کنم، همه قصه هاش را چاپ میکنم.
گفت: درست بگو چی میخواهی؟
راستش مشاور بی جیره و مواجب بنده بود. هنوز هم هست. بیشتر هم داستان میخواند. من که حوصله نداشتم. همینکه دو بار توی غلطگیری سایه دست رفقا را میخواندم برای هفتپشتم بس بود. تازه بدیش این بود که تا نسخه خطی داستانی را دست میگرفتم، خوابم میبرد. منور فرداش خوانده بود. عمداً جایی میگذاشتم تا ببیند. گفتم: توی آن کتاب که میگفتی ده تا قصه است، درست؟ اگر قصهها فقط ده روایت از یک قصه است فقط یکیاش را بخوان. اگرنه، باید دنبال قصهای بگردی که توش شمشیر باشد و نمیدانم قطع ید و از این حرفها. شمشیر هم باید به دیوار صحن مرقدی آویخته باشد.
میخندید، میگفت: خرجت دارد زیاد میشود، جناب کاظمی.
گفت: ببینم، نکند باز داری مخفیکاری میکنی؟
گفتم: یادت نرود، شمشیر و قطع ید و صحن مرقد.
جواهر است. اگر به یکی از همین اهلقلم احتیاجم میافتاد که مثلاً کتابی را بخواند و نظر بدهد، مجبور میشدم آثار گهربارش را هم چاپ کنم. قرار شد بعدازظهر زنگ بزنم. به امامزاده هم سر زدم. گور آماده بود. گفتند، مال خانم پیر زمانی است. جای دو نفر هم بیشتر داشت. آجرنظامیها را آماده کرده بودند و از جای دیگری خاک میآوردند و کنار گور میریختند. برای رحمت زیر دیواره اینطرف را خالی کرده بودند تا بعدها، بعد از صدوبیست سال، خانم را کنارش خاک کنند. گور دکتر هم کنارش بود، متوفی به سال ۱۳6۱ شمسی. مرحومه مغفوره مریم پیرزمانی، متوفی ۱۳۵۳. گورکن میگفت: اینجا کفتار دارد، اگر سنگ نیندازند، میآید جنازه را درمیآورد.
گفتم: این قبرها که من دیدم اغلب سنگ نداشتند.
گفت: تا سه روز، رسم اینجاست، روی قبر قالیچه میاندازند و شبها یکی دو نفر سر قبر میمانند.
محسن هم پیداش شد، با لندرور آمده بود. گفت: آقای همتی، منتظر شما هستند، باید اجازه بدهید دایی را بلند کنیم.
گفتم: پس به تو هم گفته؟
– به دل نگیرید؛ از دهانش پریده، نمیدانم، گفته: «آقای کاظمی بالاخره یادش آمده که آن روز کجا نشسته بودند.» پیرمرد هم شنیده.
گفتم: ماه دخت چی؟
– میداند، خاله بهش گفت.
– پس حالش خوب شد؟
دو شب بود نخوابیده بود، اولین بار هم بود که گریه میکرد. حالا آرام است. گفت از شما خواهش کنم تشریف بیاورید.
نشد همانجاها پابهپا کنم تا باز بروم زنگ بزنم. تلفنچی جوان خوبی بود، گفت: «اگر نبودم تشریف بیاورید خانه.» نشانیاش را هم داد. وقتی رسیدیم که داشتند رحمت را توی تابوت میگذاشتند. انگار همهی ده توی باغ بودند. کنار تابوت نشستم، دستی بر پیشانی. لبه تابوت را گرفتم و با خودم گفتم: «قول میدهم که این بار دیگر کارهات را چاپ کنم.» چاپ نکردم، خیال هم ندارم چاپ کنم. نسخه دستنویس را گذاشتهام توی دفتر، توی یک کشو و درش را هم قفل کردهام. حتی نگذاشتم منور بخواند. مردهها باید بخوابند. اینها را هم برای همین مینویسم تا بگویم چرا نمیخواهم چاپ کنم، وگرنه، من اینکاره نیستم؛ نمیتوانم بنویسم چه حالی داشتم وقتی میدیدم نمیتوانم گریه کنم، حتی وقتی یاد دست قطعشدهاش افتادم یا خط روی چانهاش. اگر دست راستش قطع شده بود یکچیزی. در آن کارها، همان وقت هم، نوعی عمد، نوعی عمل به آدابی کهن میدیدم. به وقتش خواهم گفت که چرا. همدم و ماه دخت پشت سر ما مردها میآمدند. محسن دست بچهها را گرفته بود. به پهنای صورت، همانطور که معمولاً مینویسند، اشک میریخت. آقای صبوری گفت: الحمدلله به خیر گذشت.
نماز میت را پشت سر متولی امامزاده خواندیم. خودش هم تلقین را گفت. إفهَم و إسمَع را با نام پیرزمانی میگفت. مهرداد، اگر یادش بماند، یا تا آنوقت برگشته باشد، باید دقت کند مبادا مرا به نام مستعاری که مینویسم صدا بزنند. منور هم نباید گریه کند. ریشههای دل آدمها را نباید کشید، آنطور که همدم میکشید. میگفت: دیگر راحت شدی، حالا میتوانی راحت بخوابی.
از خواب میپریده و باز میرفته تا جملهای دیگر بنویسد. حالا خوب میفهمم که یعنی چه. تازه وضع او بدتر بوده، چون مدام اسیر ذهن و زبانهای بسیاری بوده. به قول صبوری حقیقت، در مورد رحمت، در این کلمه یا آن واقعه نبوده، بلکه هر تکه ایش آویختهی ذهنی بوده که اگر فیالمجلس ثبت نمیشده، فراموش میشده، مثل جسدی که از پسِ سی سال باز میشود در گورش یکی دیگر را خاک کرد.
ماه دخت تکیه زده بر چوب زیر بغل ایستاده بود، با همان چارقد رنگین و همان پیراهن بلند آستینکوتاه خاکستری و جلیقهای که دکمه هاش را نینداخته بود. نگاه میکرد. کدخدا نبود.
وقتی گور را پر کردند، محسن زیر بغل خاله همدم را گرفت و برد نشاندش توی ایوان امامزاده. زنی آب به صورتش میزد. صبوری گفت: امشب که برنمیگردید؟
گفتم: شاید رفتم فرادنبه.
– اگر از من میشنوید، بهتر است نروید، ممکن است به گوش کدخدا برسد.
گفتم: شما چهکار میکنید؟
– من با حاجی پور اینها برمیگردم. تا سوم این مرحوم باید اینجا باشند. اینجا، حتماً شنیدهاید، تا چند روز سر گور تازه درگذشته احیا میگیرند.
– خوب سنگ اینیکی را که میتوانند همین امروز بیندازند.
گفت: بله، ولی باز رسم است، مگر بیکسوکار باشد.
الحمدی خواندم و از در حیاط رفتم بیرون. وقتی به خودم آمدم که دیدم دارم میدوم. تلفنخانه بسته بود. پرسان پرسان خانهاش را پیدا کردم. نبودش. سرگردان کوچهها شده بودم و نمیدانستم. گرسنهام بود، ساعت دو و نیم بود. مردم شام دعوت داشتند. یکچیزی جایی بایست میخوردم. برگشتم. داشتند قبر را میبستند. کمک کردم. قالیچهای روی قبر انداختیم. متولی از توی تکیه چراغزنبوری آورد و یک رحل. گفت: جمعهها تلفنخانه تعطیل است، اما اگر پیداش کنید، میشود تلفن کرد.
باز به خانهاش سر زدم. خودش در را باز کرد. بیستوچند سالی دارد. تعارف کرد. گفتم: باید تلفن کنم.
گفت: حالا بفرمایید، یکچیزی هست باهم میخوریم.
ناهار خورده بودند. برای من چند تا تخممرغ نیمرو کردند با ماست و چند پَر سبزی. اتاق کوچکی بود که با یک جفت قالی خشتی فرش شده بود. بالای اتاق هم دو متکا بود. من روی پتویی نشسته بودم که در گوشه رویهاش گلدوزی شده بود. کرباس نبود. یک قفسه کتاب هم داشت. سینی غذا را که آورد، گفت: میبخشید، زن و بچه رفتهاند باغ.
گفتم: انگار اهل مطالعهاید؟
گفت: چیزهایی میخوانم. بیشتر تاریخ است.
رفت که یک پیاله چای درست کند. حتماً چیزی هم مینویسد. حدسم درست بود. وقتی چای میخوردیم، گفت. گفتم: مبارک است.
کوتاه بالا بود و خوشخنده. به مسئله تخته قاپو کردن عشایر علاقه داشت. خودش هم توی ایل بزرگ شده بود. گفتم: این کتاب ده قصه محلی را که ندارید؟
– نه، من این چیزها را نمیخوانم.
ولی شنیده بود. گفتم: پس گوش دادید؟
خندید: ما محرمیم، آقای کاظمی.
گفتم: همتی! گفت: بله، بله، همتی.
توی راه گفت: اگر هم کسی اینجا کفن میدزدیده، از فقر بوده.
منور پیداش کرده بود، گفت: قصه سوم باید باشد.
زیرنویسش را هم خواند: «رجوع کنید به پیام نوین، سال ۱۳۴۰، شمارههای پنج تا یازده، نه روایت دیگر از همین قصه»
گفتم: خود قصه چیه؟
گفت: مفصل است.
گفتم: خلاصهاش را بگو.
مفصل گفت. پرتوپلا بود. یکی مثلاً میرسد به پای حصار. شب بوده. دروازه را بسته بودند. همانجا توی بقعهای سر میکند. شب از صدای خشخش بیدار میشود، میبیند حیوانی دارد گوری را میکند. شمشیر میکشد که مثلاً بزند، حیوان به طرفش حمله میکند. او هم میزند و چنگش را قطع میکند. صبح میبیند بهجای چنگ دستوانهای است، و توی دستوانه آهنی هم دست ظریف زنی را پیدا میکند. بعد هم راه میافتد و دنبال خط خون را میگیرد تا میرسد به خانه قاضی شهر.
گفت: بقیهاش هم معلوم است. دختر کفن میدزدیده. قاضی هم ناچار دخترش را به عقد مسافر درمیآورد.
گفتم: پس من حق داشتم چاپ نکردم؟
گفت: حالا چی؟
گفتم: اگر همین چیزها باشد که نه.
آخرش هم پرسید: حالا روزی چند تا شده؟
گفتم: همان چهار پنج تاست.
گفت: تو گفتی، من هم باور کردم.
خرجم زیاد شد. با تلفنچی راه افتادیم بهطرف باغ. میگفت: کوچ عشایر جز اتلاف نیرو و ویرانی دهات سر راه حاصلی نداشته، تمدن مال آدمهای خاکی است، نه بادی.
میخواست همین را ثابت کند. گفتم: خوب، بفرست برای مجلات.
گفت: خودتان که بهتر میدانید، همهاش باندبازی است.
محسن نجاتم داد، گفت: تشریف بیاورید.
تا موتورخانه رفتیم. توی راه مرتب مقدمه چید که اسباب زحمت من شدهاند و نمیدانم خودش هم شرمنده است و اگر من عجله داشته باشم همین فردا صبح میتواند برساندم به بروجن تا ازآنجا مستقیماً بیایم به تهران. بالاخره گفت: قرار شده سه شب سر قبر احیا بگیریم
گفتم: کی بناست احیا بگیرد؟
گفت: مردم اینجا که میدانید، میانه خوبی با ما ندارند. ماه دخت هم دارد، راستش، حفظ ظاهر میکند. پس میماند همین چهار نفر ما، هر شب دو نفرمان کشیک میدهیم.
گفتم: پس تو هم مزخرفات این مردم را باور کردی؟
– خاله میگوید، اگر من هم نمانم خودش هر سه شب را سر قبرش میماند.
گفتم: امشب را من یکی حاضرم تنها بمانم، دو شب دیگرش را خود دانید.
عصبانی بودم. محسن نمیفهمید که چرا. توی ایوان و مهتابی داشتند فرش میانداختند و میوه میچیدند. بلندگو هم آوردند. قرار بود روضهاش را متولی مجلس بخواند. بالا زنانه میشد و پایین مردانه. از همین حالا چندنفری آمده بودند. صبوری را نتوانستم پیدا کنم. خاله را دیدم، گفت: ممنونم که قبول کردید.
گفتم: یعنی شما هم باور کردهاید؟
– تا سنگ نینداختهایم که احتمالش هست.
– خوب، سنگ بیندازید.
– آقای صبوری رفته دنبال همین کار.
بعد گفت: لطفاً، حالا که هستید، دم در بایستید، محسن که میبینید، دائم دنبال بچه هاش باید برود.
صاحبعزا شدم. تا غروب هی سر تکان دادم. غروب صبوری پیداش شد، با چند دوچرخهسوار دیگر. گفت: یک ماشین دیگر هم توی راه است.
به یکیشان اشاره کرد، گفت: شناختی؟
گفتم: نه.
– پسرخاله است.
پسرخاله مادر بود. آشنایی ندادم. صبوری گفته بود: آقای همتی، ناشر کتابهای مرحوم حاجی پور.
کنار من ایستاد، گفت: اینها را آوردهام که بیکسوکار نزند.
کمکم سر مردم باز شد. محسن هم آمد کنارمان. به بچهها پیراهن سیاه پوشانده بود. دائم وول میخوردند. صبوری گفت: دخترخالهها هم حالا میرسند.
گفتم: آنها را دیگر چرا خبر کردی؟
– به خاطر من میآیند، همکارند. تهمینهشان، با اجازه جنابعالی، زن اخ الزوجه بندهاند.
پس بگو چرا همهچیز را میدانست. سه روز من خانه کدخدا بست نشستم، یعنی که دارم از نزدیک تحقیق میکنم. رحمت میرفت دنبال کارهاش و سر ناهار و شام برمیگشت. کلی مواد خام گیر آورده بود و نمیتوانست دل بکند.
به صبوری گفتم: این قصه نبش قبر سی سال پیش هم سر زبانها بود. یادم میآید شب دوم، قبل از خواب، رحمت گفت: «این دوروبرها یکی انگار نبش قبر میکند، فقط هم کفن میبرد.» صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نیستش. نزدیک ظهر آمد، گفت: «من باید ته و توی این کار را دربیاورم.» شب برای خواب نیامد. نصف شب از خواب بیدارم کرد که: «باید راه بیفتیم. کدخدا اگر بفهمد که تو هیچکارهای کار دستمان میدهد.»
صبوری گفت: این حرفها باشد برای بعد، امشب من هم میآیم، میتوانیم بهنوبت پاس بدهیم.
شب اول من و محسن، به قول صبوری، پاس میدادیم. همهاش از سرگردانیهای داییاش گفت. هر به دو سالی دهی معلم بوده، تابستانها هم راه میافتاده ده به ده میرفته، با یک کوله و یکمشت کاغذ. آخرش هم، مرداد میآمده خانه خاله که مثلاً کارهاش را راست و ریست کند. میگفت: این اواخر گاهی هم میآمد خانه ما، به خاطر بچهها؛ اما زنم چشم دیدنش را نداشت. میگفت: «اینکه نشد زندگی، روزها خواب است و شبها بیدار.»
گفتم: دستش چی شده؟
گفت: نمیدانم، از ده دوازده سال پیش همینطور بوده. هر وقت هم میپرسیدم، میگفت: «مگر بعضیها به انگشتشان نخ نمیبندند تا چیزی یادشان نرود؟ خوب، بگیر این قطع ید همان نخ من است.»
یک سوره او خواند و یکی هم من. یکی یک پتو انداخته بودیم روی دوشمان. دو و سه بعد از نصف شب چنان بادی آمد که ناچار شدیم پناه ببریم به ایوان امامزاده. چراغزنبوری را خاموش کرده بود و ما حتی جلو مان را نمیدیدیم. بعد صدای سم اسب شنیدیم. محسن شنیده بود، بیدارم کرد که: «یک اسب همین حالا به تاخت از دامنه تپه آنطرف قبرستان رد شد.»
صدای باد بود، یکچیزی هم مثل فیرة اسب شنیدم. سیگاری روشن کردم. کیله ام روزی چهار پنجتا بیشتر نبود. از اول شب تا آنوقت شب ده تا بیشتر کشیده بودم. محسن گفت: نکند راست باشد؟
– چی؟
– دایی میگفت: «دزدها، اینطرفها، هر وقت میخواستند خانهای یا حتی دهی را بزنند پنج انگشت دستی را روشن میکردند تا همه اهل خانه یا حتی ده به خواب مرگ بروند.»
گفتم: ما که اینجا جز این دو تا پتو و این چراغ چیزی نداریم.
گفت: پس دایی چی؟
گفتم: نترس، دایی چیزی ندارد تا ببرند.
بعد خودم هم باورم شد. بلند شدم، کورمال تا در رفتم. فقط صدای باد میآمد. در را باز کردم. چنان خاکی بلند شده بود که هیچچیز پیدا نبود. آسمان هم سیاه بود، شاید هم ابری بود. وقتی برگشتم، دیدم محسن رفته توی امامزاده. ریزه قفل را شکسته بود و رفته بود آن تو. صداش زدم، گفتم: چیزی نیست، من همهجا را دیدم.
کلید را پیدا کردم و چلچراغ را روشن کردم. خودش آمد و خاموش کرد. گفت: اگر بفهمند، دردسر درست میشود.
شمعی روشن کردیم و آمدیم بیرون. صدای در حیاط میآمد. من هم راستش ترسیدم. بعد صدای همدم آمد، داد میزد: خوابید؟
با صبوری آمده بود، یک پارچ پر هم شیر آورده بود، که از همان پارچ خوردیم. چراغ را هم صبوری تلمبه زد و روشن کرد. برایشان گفتم که محسن چه فکرهایی کرده. همدم گفت: تقصیر آن مرحوم است، محسن که کوچک بود، همهاش از این قصهها برایش تعریف میکرد.
بعد هم به محسن گفت: قصه پنجه یادت هست؟
گفت: نه.
گفتم: تو که همین حالا برای من تعریف کردی؟
با دو چشم گشاد و رنگ مهتابی نگاهم میکرد، گفت: من که یادم نمیآید.
صبوری داشت به ریزه ور میرفت. میگفت: ماهدخت گفته: «من هر کاری از دستم بر میآمد، کردم، اگر خواستید بمانید، باید خودتان بپزید و خودتان هم بخورید.»
همدم گفت: یعنی تشریف ببرید.
بعد هم گفت: آقای همتی، شنیدم کتابخانه دکتر اینطرفها بینظیر است کاش میشد ببینیم.
صبوری گفت: من سالها پیش دیدم، بیشترش کتابهای جادوجنبل است، به فارسی و انگلیسی و فرانسوی. این آخریها – میگفتند- روح احضار میکرده.
گفتم: رحمت هم دیده بود، میگفت: «چه گنجینهای! هر چه دیده، خریده.»
باز همدم همانطور صیحه زد، انگار بخواهد هر چه ارواح هست براند؛ اسیران خاک را بیدار کند. بهزانو تا سر گور برادر رفت، میگفت: بخواب، هر چه میخواهی بخواب!
رحمت یکدم آرام نبوده. نمیتوانسته یکجا بند شود، بایست مدام میرفته. صبوری پیالهای آب آورد و به صورت همدم پاشید که توی بغل محسن از حال رفته بود. چشم که باز کرد، گفت: معذرت میخواهم، یکدفعه یادم آمد.
میگفت، رحمت گفته: «زیر این خاک هرگوشهایش خبری است، چیزی خاک است؛ یک تیله شکستهاش هزارها سال عمر کرده.»
صبوری گفت: دیگر باستانشناس که نبود.
همدم گفت: خجالت نکشید و بگویید، نبّاش.
– من چنین جسارتی نکردم.
بعد فهمیدم توی راه باهم حرفشان شده. صبوری میگفت: تو را به خدا از این دیگر امامزاده نسازید.
من ناچار از آن سفر گفتم، گفتم که چطور آشنا شده بودیم و بعد هم گفتم که قرار گذاشتیم تعطیلات عید راه بیفتیم، به این شرط که به کار هم کاری نداشته باشیم. من آمده بودم سروگوشی آب بدهم ببینم مثلاً اصلاحات ارضی چقدر جدی است. اینجا بیشتر دیمکاری داشتند و رعیتها هم راه افتاده بودند و هرکدام دور یکتکه زمین سنگ چیده بودند و بعد هم موقع خرمنکوبی ژاندارمها ریخته بودند و همه خرمنها را برده بودند توی انبار اربابی. یکی دو نفر هم کشته شده بودند. مباشر ارباب را هم رعیتها با چوب زده بودند توی سرش. چند تا از رفقا هم زندان بودند. کدخدا که فکر کرده بود من مأمورم، همهچیز را تعریف کرد، مثلاً گفت که گزارش کیها را داده؛ یا ارباب خیال دارد گندمها را کی ببرد آسیا. یادم هست که بهش سپرده بودم تا من هستم مأذون نیست کسی را به خانهاش راه بدهد.
گفتم: من راستش کمکم ترسم گرفته بود: اگر یکی از فرادنبه میآمد دیدن کدخدا و مرا میشناخت، به فرض که جان سالم از دستشان به در میبردم، ساواک حتماً فکر میکرد این آشوبها زیر سر من است. به رحمت گفتم، گفت: «من این کتابخانه دکتر را تا نبینم از این جا نمیروم.» ولی راستش فکر میکنم دخترش را دیده بود و باش حرف زده بود و دیدن کتابخانه بهانه بود. میگفت: «ده تا روایت را خوانده.» فکر هم میکردم آن قصه نبش قبر را ساخته تا من راضی شوم باز بمانم. بالاخره شب سوم، نصف شب، از خواب بیدارم کرد که بلند شو برویم. کدخدا را بیدار کرده بود که جناب سروان همین امشب باید بروند. ما، گفتم انگار، یکی یک چوب داشتیم و یک کوله فقط که دوش رحمت بود. هوا ابری بود، شاید مه هم بود. چنان تاریک بود که مجبور بودیم دست به دیوار راه برویم. به کدخدا گفته بودیم که نباید دنبال ما بیاید، وگرنه دشمنانش توی ده میفهمند که با مأمورین رابطه دارد. یکی دو کوچه آنطرف چند سگ دنبالمان کردند. نمیدیدیم و بیهدف چوبهامان را تکان میدادیم یا سنگشان میزدیم. بالاخره رسیدیم بیرون ده، طرف فرادنبه. قرار بود من بروم فرادنبه، خانه خویشاوندهای مادری. توی راه باران گرفت، رگبار بود. ناچار شدیم به کوه پناه ببریم و زیر صخرهای پناه بگیریم. بعد راه افتادیم. باران بند آمده بود، اما هنوز تاریک بود، مهی بود که یک متریمان را هم نمیدیدیم. صدای فیره اسب را همان وقت شنیدیم. رحمت گفت: «تو این جاده را بگیر و برو، من میخواهم سروگوشی آب بدهم.» نزدیک قبرستان فرادنبه از من جدا شد، دیگر هم ندیدمش. تا بعدها که تلفن کرد که میخواهد ده روایت را مستقلاً چاپ کند. من تازه انتشاراتی کوچکی با چند تا از رفقا علم کرده بودم. بیشتر هم علوم اجتماعی یا دست بالا داستانهای ترجمهشده از روسی چاپ میکردیم. راستی، توی فرادنبه فقط تا صبح فرداش ماندم، با چند تا از رفقا که نشانیشان را داشتم حرف زدم و گفتم که دکتر پیرزمانی میخواهد چهکار کند، تعریف هم کردم که کدخدا چه کسانی را لو داده. بعدها شنیدم که دهاتیها ریختهاند و در انباری ارباب را شکستهاند و گندمها را تقسیم کردهاند. گمانم چندتایی هم تیر خورده بودند، یکی دو نفرشان هم تا چند سال در اصفهان زیر گنبد شیر گویا زندان بودند.
همدم گفت: ممنون که اینها را تعریف کردید، خودش گاهی به اشاره فقط حرفی میزد.
صبوری گفت: خوب، این هم از شب اول.
همدم گفت: خوب، شما سهمتان را ادا کردید. من و محسن، یا اگر محسن نخواست، من و آقای صبوری شب دوم میمانیم. شب آخر را هم بالاخره یک کاریاش میکنیم.
پیش از ظهر من و محسن و بچهها رفتیم حمام، همان حمام سفیددشت. چند تا دوش داشت و فضایی که میشد نشست و کیسه کشید. ظهر مهمان ماه دخت بودیم. میگفتند، کدخدا را روبهقبله کردهاند. محسن حاضر نشد بیاید، من رفتم. فکر کردم شاید حلالبودی بطلبم، البته، توی دلم. از بخت بد من، توی همان اتاق خوابیده بود که سی سال پیشازاین من، خودخواسته، سه روز توش زندان بودم. هوش و حواس درستوحسابی نداشت. پسر و دامادهاش هم بودند. نمیشناختمشان. برای خودشان کاملاً مردی شده بودند. گفتند، همین بعدازظهر مینیبوس برای بروجن هست. اصرار کردند ظهر بمانم. گفتم، مهمانم.
پرده پنجره رو به حیاط را حالا پس زده بودند. عکس پسر کدخدا روی بخاری بود. جوان بود. کدخدا خسخس میکرد، و چیزی میگفت. آب تربت حلقش کردند. یکی گفت: بابا، یکچیزی بدهید بخورد، تا بتواند جان بدهد.
اگر رحمت بود، حتماً یادداشت میکرد. پیاده تا باغ رفتم. چند باغ هم بود که مال اهالی ده بود. هنوز هم بز و گوسفندی داشتند که حالا البته گرمسیر بودند.
توی اتاق دنگال طرف راست پلهها میز زده بودند. گفتند، محسن هنوز خواب است. خاله بچهها را دو طرفش نشانده بود. منتظر خانم پیرزمانی بودند. دو زن داشتند میز را میچیدند و همان مردی که توی مهتابی بالا دیده بودم غذا میآورد.
همدم آهسته گفت: شازده خانم دیر تشریف میآورند تا ما جلو پاشان بلند شویم.
صبوری گفت: توی راه فرادنبه دیدمش، میرفت سر زمینشان.
من پرسیدم: با اسب؟
گفت: همیشه اسب سوار میشود.
سر ساعت یک آمد. محمد گفته بود که میآید. همان لباس را پوشیده بود. یک دستهگل وحشی هم دستش بود، داد به محمد. توی گلدانی گذاشت، جلو خانم پیرزمانی که همان سر میز نشست. گفت: خوشآمدید، منزل خودتان است. گفتم، تشریف بیاورید تا چیزی بخوریم و رک و پوستکنده همه حرف هامان را بزنیم.
بعد گفت: ولی انگار پسر خواهر رحمت نیستند؟
از صبوری پرسید: گفتی اسمشان چی بود؟
– محسن.
همدم گفت: خوابیده، دیشب نخوابید.
– آقای همتی هم انگار نخوابیده بودند؟
همدم گفت: فکر نمیکرد مسئله مهمی باشد.
دیس کباب را جلو من گرفته بود، اما نگاهم نمیکرد. به همدم هم نگاه نمیکرد. راستش انگار به چیزی پشت سر آدم نگاه میکرد. گفت: مهم که نیست، ولی چیزهایی هست که باید روشن بشود. من و رحمت، بهتر است بدانید، هنوز رسماً زن و شوهر بودیم، شرعاً البته نه، چون بیستوچند سالی بود همدیگر را ندیده بودیم. قرارمان همین بود.
همدم گفت: رحمت چیزی ندارد که به کسی برسد.
برای خودش کشید، گفت: من گوشت نمیخورم، معدهام تاب حیوانی ندارد.
چیزی مثل سوپ سبزی برای خودش کشیده بود که با نان میخورد. گفت: من دارم، آنقدر هست که تا آخر عمر راحت زندگی کنم. خودم هم، آقای صبوری اطلاع دارند، روزی شش هفت ساعت کار میکنم. پس چشمم به حقوق بازنشستگی ایشان نیست؛ اما چیزهایی هست که باید پیش من باشد.
همدم گفت: چی مثلاً؟
قاشقش را لب بشقاب گذاشت، دست به دو چشمش کشید، یک دستک روسریاش را باز کرد و باز به همان شکل دور شانه و گردن انداخت، گفت: نه، نه، ببخشید، شاید حالا وقتش نیست. باشد برای بعد.
– چرا؟ همین حالا هم میشود، به قول شما، همهچیز را روشن کرد.
گفت: من میخواهم مسائل دوستانه حل شود، همانطور که شما جرئت کردید و یکراست به اینجا آمدید که من خاکش کنم، من هم فکر کردم حق دارم ادعا کنم که همسر ایشان بودهام.
– نبودهاید!
فریاد زده بود، و حالا بلند شده بود و همچنان فریاد میزد: وصیت کرده بود که به قول خودش همینجا که شروع شد، تمامش کنیم؛ نمیدانم، دایره را ببندیم.
بله، متوجه هستم، این درسها را من هم خدمت ایشان خواندهام، برای همین هم پیشنهاد کردم، مثل ماری که خودش را میخورد، یا عقربی که به خودش نیش میزند، بهتر است نوشتههای ایشان را به بنده لطف کنید.
همدم خندید، نشست، رو به من و بعد صبوری کرد: بفرمایید، عرض نکردم کاسهای زیر این نیمکاسه است؟
بچهها بلند شده بودند، سعد با سعید رفته بود پشت صندلیاش. خانم پیرزمانی گفت: زبیده جان، بیا دخترم، غذای این بچهها را بده! اینها که گناهی نکردهاند.
دخترک بازوی آنیکی را گرفت و باز نشاندش، چیزی تنگ گوشش گفت، قاشق دهانش میگذاشت. کاملهزن به سعید میرسید.
میخوردیم. پایین نمیرفت. گفت: چطور یادم رفت؟ بیا، محمد، برای آقایان بریز.
از تنگ لیوان من و صبوری را پر کرد. گفت: خانگی است، بد نشده.
تلخ و گس بود. چه رنگی داشت گفت: برای همدم خانم هم بریز!
با لیوان دوم یادمان رفت. همدم هم بالاخره خورد. خانم پیرزمانی برای خودش میریخت. میگفت: ما میرویم، این بچهها میمانند، اینها مهماند، باید بهشان رسید.
در و بیدر حرف میزد. گمانم با صبوری از قیمت دولتی گندم حرف زد، شاید هم گله کرد که چرا باید از مرز جنوب گوسفندهای پرواری را ببرند شیخنشینها، از من پرسید که وضع نشر چطور است. میخواست بداند برای چاپ یک اثر چه باید کرد. به محمد هم گفت: برو پسرم، آن مجری من را از اتاقم بیاور تا سندش را نشان خانم بدهم.
من و صبوری داشتیم درباره چیزی بحث میکردیم. حالا یادم نمیآید که چی، اما یادم هست که همدم بچهها را فرستاد که بازی کنند؛ کاملهزن هم چیزهایی برد؛ محمد هم مجری را آورده بود که حالا کنار دست خانم پیرزمانی بود. خانم به زبیده گفت: تو هم برو، جانم! مواظب بچهها باش سر منبع نروند، آن در را هم پشت سرت ببند!
ساکت شدیم. حالا فقط ما سه نفر بودیم و خانم پیرزمانی. دست در یخهاش کرد و یک زنجیر طلایی بیرون کشید و با کلید کوچکی که به زنجیر بود قفل مجری را باز کرد، گفت: خانم حاجی پور البته باید باشند، ولی شما آقایان اگر خواستید میتوانید تشریف ببرید.
ماندیم. هنوز از آن، به قول حافظ، خوش خوار، چیزی که ته تنگ مانده بود یا شاید فقط ته لیوان هامان. چیزی درآورد پیچیده در پارچه. مجری را با مچ دست راست پس زد، و با دست چپ نوک پارچه را گرفت و انداختش روی میز.
نمیتوانم وصف کنم. نوشتن این چیزها تا حدی آسان بود: بارها گفتهام، نوشتههای بسیاری را غلطگیری کردهام، گاهی سر یک جمله یا حتی یک کلمه با متصدیان چانه زدهام، اگر هم در دکان بودهام بهناچار با مشتری و حتی اهلفن بحث کردهام؛ اما نمیدانم چطور باید گفت که چه دیدم. بله، دست بود، بریده از مچ، خشکیده هم بود و سیاه شده، رگ و پی هاش هم گاهی در جاهایی پیدا بود، یا مثلاً ناخنهای بلند هر پنجانگشت هنوز سالم بود؛ ولی فقط همین نیست، یا مهم اینها نیست. آن دست سوخته یا شاید سرخ کرده در روغن حیوانی که برق هم میزد و به پشت بر رومیزی افتاده بود زنده بود، انگار که اگر ماه دخت میخواست، یا دستور میداد، حتی میتوانست حرکت کند. ماهدخت گفت: میبخشید که تازه نیست، آخر پدر بنده، گرچه فارغالتحصیل Ecole de medecine [مدرسه پزشکی] پاریس بودند، فراموش فرمودند همان لحظهای که برادر گرامی شما این را به دستشان دادند، در الکل بیندازند.
صبوری بیرون دوید، گمانم دست جلو دهان گرفته بود. یادم نیست خانم حاجی پور چهکار میکرد، شاید هم ندیدم. راستش اصلاً نگاهش نمیکردم، فقط به دست خشکیده و سیاه شده نگاه میکردم با آن ناخنهای بلند انگار لاکزده که به پشت روی کرباس بی نقش رومیزی افتاده بود. خانم پیرزمانی همانطور شمرده و آهسته، انگار که بخواهد وردی را تکرار کند، گفت: این هم سند من!
همدم گفت: بله، میدانم، ولی در صورت تکرر، اگر از حاکم گریخته باشد، حدش فقط قطع ید نیست.
– چشممان روشن!
اول پارچه را جلوش پهن کرد، بعد با همان دست چپ، دست خشکیده براق را که شستش خوردگی داشت و رگها با ریشه هاش پیدا بود، توی آن پیچید و در مجری گذاشت و داد زد: آهای پسر، چای بیار!
وقتی قفل را در ریزه میکرد، رو به من پرسید: چاپ یک کتاب حالا چقدر خرجش میشود؟
گفتم: تا چند صفحه باشد و به چه تعدادی.
زنجیر به دست گفت: من که نمیدانم. از همدم خانم بپرسید.
همدم گفت: تو را به خدا بس کنید، ما احتیاجی به کمک شما نداریم.
– من به خاطر شما یا آن رحمت نیست که میخواهم کمک کنم، بلکه، راستش میخواهم…
بلند شد، به محمد گفت: بگذار روی آن میز، به آقای صبوری هم کمک کن خودشان را تمیز کنند، کت یا پیراهن تمیز هم اگر خواستند به شان بده.
آنطرف، من و همدم روی مبلهای رنگ و رو رفته چرمی نشستیم، زبیده چای ریخت و کاملهزن داشت میز را جمع میکرد. خانم پیرزمانی رفته بود بیرون، از در اینطرف رفته بود. خواستم چیزی بگویم، همدم گفت: این حرفها باشد برای بعد. شما هم باید بخوابید، البته اگر خواستید امشب هم بیدار بمانید.
زبیده گفت: تخت شما آماده است.
اتاقی در طبقه بالا بود. محسن خواب بود، توی خواب حرف میزد. نفهمیدم کی خوابم برد. شب بیدار شدم. هوا دیگر ابری نبود. ماه درست رو به روی پنجره من بود، گِرد و بزرگ و سفید. مهتابی خیس بود و بوی خاکِ نمزده میآمد.
محسن رفته بود. سرم درد میکرد، و باز خوابم میآمد. هفت هشتساعتی خوابم برده بود. از پلهها که پایین میآمدم، محمد گفت: غذاتان سرد شده. میخواهید باز گرمش کنم؟
لب پلهها نشسته بود و با چیزی دندان هاش را خلال میکرد، گفتم: حالا کجاست؟
– روی میز.
به همان اتاق دنگال اشاره کرد. گفتم: بیرون هوا خوب است، اگر میشود یکچیزی بکش بیار بخورم.
اول یک گلیم آورد، کنار راه ریگریزی شده پهن کرد. چراغهای باغ را روشن کرد، گفت: شما بفرمایید، حالا سینی را میآورم.
چه هوایی بود! پرندهای میخواند. صدای جیرجیرکها هم میآمد. از نسیم هم باید بگویم که انگار پری بود که بر پوست بنشیند و برخیزد. مثل نویسندهها نوشتم. راستش نسیم میوزید و شاخهها، نه، برگهاشان را تکان میداد. درِ باغ بسته بود، همهجا هم روشن بود؛ اما من از چیزی میترسیدم. فقط میدانستم میترسم و گاهی دوروبرم را نگاه میکردم و بعد میدیدم همهچیز عادی است و شب هم یک شب مهتابی است. محمد با سینی آمد. پلو و خورش بود. ترشی هم گذاشته بود و سبزیخوردن تازه. خودش هم نشست کنار گلیم. گفت: من همین حالا خوردهام.
بیستوچند سالیاش بود. گفت کارهای خانم را میکند؛ و باز گفت: من را وجه فرزندی برداشته.
تعریف کرد که دهاتیها فکر میکنند ماه دخت جادوگر است، روح مردهها را احضار میکند، حتی میتواند کاری کند که توی این شب صاف باران ببارد؛ اما من مثل مادر دوستشان دارم.
چند لقمهای خوردم. سیگاری هم روشن کردم، گفت: خانم منتظر شما هستند، از عصر تا حالا.
سینی به دست جلو جلو رفت، پیچید پشت پلهها و با پایش درِ نیمهبازی را باز کرد، گفت: اتاقشان دست چپ است، چراغشان روشن است.
پشت درختها چراغی روشن بود. از باریکه راهی رفتم که میرسید به ساختمانی که سقف شیروانی داشت. اسطبل بود با چند دهنه که توی هر دهنهاش اسبی ایستاده بود. فیره کشیدند و پوزه گرم یکیشان را پشت گردنم احساس کردم. برگشتم و دستی به پوزهاش کشیدم. بعد هم رسیدم به یک ساختمان یک طبقه آجری که فقط یک در داشت و یک پنجرهاش روشن بود. در زدم. صدای خانم را شنیدم که گفت: بفرمایید، خواهش میکنم.
اتاق جمعوجوری بود که دورتادور، قفسهی چوبی با در شیشهای داشت. یک میز هم گوشه اتاق بود که ماهدخت پشتش نشسته بود. فقط هم چراغ مطالعه روی میز روشن بود. گفت: بفرمایید، بنشینید.
به صندلی کنار میز هم اشاره کرد و باز گفت: بفرمایید، خواهش میکنم.
اینجاها، میدانم، حتی اگر در واقعیت همین چیزها اتفاق افتاده باشد، اهلقلم، جغدی خشکشده به دیوار میآویزند یا مثلاً زن را پشت تارعنکبوت یا نمیدانم قَرع و اَنبیق مینشانند، جلو کورهای که آن رنگ غریب سرخ جگری موهای سفید افشانش را روشن میکند. من چیزی جز آنکه نوشتم ندیدم. راستش هم اگر جغدی میدیدم یا بر پوست حیوانی پا میگذاشتم یا حتی کلاغی از کنار گوشم قارقارکنان میگذشت، حتماً خندهام میگرفت. بعید هم نبود بگویم: «بس کنید خانم، من از این کتابها خیلی چاپ کردهام.» ولی همین سادگی ترساندم، فکر میکردم نمیشود اینقدر ساده بود. وقتی هم نشستم، گفتم: من را بگو که چه فکرهایی میکردم!
خندید، گفت: پس شما هم این شایعات را شنیدهاید؟
بعد هم گفت: پدرم پزشک بود، اما وقتی به نان مفت رسید افتاد توی خط احضار روح و حتی درویشبازی روی من هم خیلی اثر گذاشت، گاهی باهم بعضی نسخهها را عمل میکردیم، مثلاً تکهای از لباس کسی را برمیداشتیم و میخواستیم تسخیرش کنیم. منابع ما هم بیشتر آثار جادوگرهای فرنگ بود. پدرم به آلستر کراولی خیلی اعتقاد داشت، من نه، فقط سرگرمم میکرد. دیپلم گرفته بودم و خیال داشتم بروم اروپا. مادرم زن مریض احوالی بود که یا توی تختخواب بود یا جلو میز آرایشش، همیشه هم کتابی دستش بود. هر چه در میآمد، میخواند. چیزهایی هم مینوشت. همهشان را نگه داشتهام. مقصودم اینها نیست. میخواستم وضع خودم را شرح بدهم. مادرم دیگر نمیتوانست آبستن بشود، پس من شدم بچه یکی یکدانه آنها. به هر چیزی نوکی زده بودم، و حالا شده بودم دستیار بابا. باهم تردستی میکردیم، یا مثلاً دوستان پدر را از ترس میزی که دور خودش میچرخید زهرهترک میکردیم. گاهی هم، باید اعتراف کنم، دست به کارهایی میزدیم که ظاهراً بیخطر بود، تا سروکله رحمت خان پیدا شد. نسخه دنبه گدازش جواب نداده بود. آدمی که بنا بود یک هفته بعد دود بشود و برود هوا، سر و مرو گنده پیداش شد. گفتم که شوخی شوخی داشت جدی میشد. روایت هاش را هم خوانده بودم و فکر نمیکردم سیاووش ر. خود این حضرت باشند. بعد هم حتماً شنیدهاید، شدیم زن و شوهر، اما بعد فهمیدیم زایچه مان باهم نمیخواند.
بعد هم از اختلافاتشان گفت و گمانم از یکی دو دعوا. نوشتن ندارد، هرکسی که ازدواج کرده باشد، با نظایرشان آشناست. مهم لحن و حالت او بود، آرامشی که در نقل ماجراهای ریز در سخنش بود، انگار که من مثلاً خواهرخواندهی سر و بالین یکیاش بودم. بهدقت میگفت که او چه گفت یا کجا ایستاده بود و خودش کجا. بعد هم گفت: یک روز هم کولبارش را برداشت و رفت.
مادرش گریه میکند، اما آقای دکتر باز برش میگرداند، به قول خودش، به «عوالم مهگرفتهی وجود.»
بالاخره گفت: ببخشید که سرتان را درد آوردم، فقط خواستم بگویم چرا فکر میکنم من بیشتر صالحم که آثار چاپنشده، یا بهتر بگویم، نسخههای خطی رحمت را تنظیم کنم، نه اینها که نمیدانند چرا شبهای مهتاب نباید سر گور تازه گذشته چراغ روشن کرد.
آخرش هم رفت و همه آثار چاپشده رحمت را آورد که بهدقت از روزنامه محلی اولیای اصفهان و مجله پیام نوین و یکی دو جُنگ شهرستانی چیده بود و یا حتی از مجلات هفتگی مثل فردوسی یا ماهانههایی مثل خوشه فتوکپی گرفته بود. چند داستان هم به نقل از او در کتابهای انجوی چاپ شده بود. یکی دو دفتر هم نشانم داد که از روی یادداشتهای رحمت پاکنویس کرده بود. گفت: میبینید؟ این همان ده روایتی است که قبل از آشنایی با من جمع کرده.
ورق زد، و با همان مچ بریده به صفحه چهارصد و سیویک همان سال اشاره کرد، گفت: من و مرحوم ابوی داشتیم این نسخه را عمل میکردیم که خودش به پای خودش آمد.
گفتم: مثلاینکه آن کتاب ده قصه محلی را ندارید.
– بیارزش است، تقلبی است، جناب کاظمی، چیزی است برای دلخوشکنک عوام، مثل همین اسرار قاسمی ملاحسین یا طلسم اسکندر ذوالقرنین.
وقتی بلند شدم که مثلاً سری به رفقا بزنم، ببینم فردا رفتنی هستند یا نه، گفت: بله، بله، حتماً تشریف ببرید، ولی حیف شما.
دم در هم گفت: من نمیگذارم بیاجازه کَتبی من از آن مرحوم حتی یک صفحه چاپ شود، نسخههای مخدوش خیلیها را به خاک سیاه نشانده.
با همان دست چپ دست داد و گفت اگر میخواهم زودتر به گورستان برسم بهتر است بروم بالای تپه پشت باغ. میگفت: هوا امشب روشن است، راحت میتوانید راه را پیدا کنید؛ تازه وقتی به آن بالا رسیدید، میتوانید بنشینید و تماشا کنید که چطوری از ترس دو تا دو تا زیر یک پتو کز کردهاند.
یکساعتی باهم حرف زده بودیم، وقتی هم خداحافظی کردم، تا دم در بدرقهام کرد، گفت: یادتان باشد، آقای کاظمی، اگر شمعی روشن میکنیم که مثلاً جایی را روشن کنیم، طبق قاعده تقابل، حتماً جایی را تاریک کردهایم، مثلاً درون همانهایی که خواستهایم راهشان را روشن کنیم.
پنجه دست چپش را جلوم گرفت، گفت: به قول اساتید این هنر، پنجه روشن هم همهجا را روشن میکند و هم همه را به خواب مرگ میبرد.
سمت تپه را هم نشانم داد و بالاخره در را پشت سرم بست. خوب، همینها بود خلاصه آنچه دیدم یا شنیدم. میدانم که نشده است. وقتی هم تنها شدم شاید از سرمای ناگهانی لرزم گرفت. نمیترسیدم، یا فکر نمیکردم که ناگهان کسی از پشت، دامن کتم را بگیرد. در واقعیت این چیزها، حالا دیگر مطمئنم، پشت سر هم اتفاق نمیافتد. ماه دخت هم دیوانه نبود، چون با چنان صغرا و کبرای منطقی حرف میزد که آدم فکر میکرد این چیزها را از قبل با خودش دهها بار حلاجی کرده است، مثل وکیل گرفتن برای جلوگیری از چاپ آدابی که فکر میکرد نسخه نامجرباند. من از تپه بالا نرفتم، به دامنه که رسیدم در جهت ده به راه افتادم و بالاخره رسیدم. میدویدم. فکر میکردم که سیاهی ماه دخت را دیدهام که افسار اسب به دست بالای تپه ایستاده است. از پای تپه مشرفبه قبرستان آنها را هم دیدم که توی حیاط تکیه دو طرف قبر رحمت نشسته بودند. با مشت در تکیه را زدم. صبوری پتو به دوش در را باز کرد. محسن هم بود. توی ایوان خواب بود. بچهها را هم آورده بود که زیر یک پتو سر قبر خوابشان برده بود. گفتم که چرا میدویدم. گفت: من که صدای پای اسب نشنیدم.
گفتم: اینجا مگر رسم نبوده که پاهای اسب را نمد پیچ کنند؟
گفت: نکند تو هم شروع کردی؟
حال شوخی نداشتم. سیگاری روشن کردم. چه مهتابی بود! ماه را تا آن شب به آن بزرگی ندیده بودم. نفسم که سر جاش آمد، برای صبوری تعریف کردم که کجا بودم و چهها شنیدهام. قاهقاه به خنده افتاد، طوری که محسن را بیدار کرد. گفت: چی شده؟ به ما هم بگویید، بخندیم.
صبوری گفت: تو بخواب، فردا هزار کار داریم.
بعد هم گفت که کدخدا دم غروبی تمام کرد، فردا هم قرار است خاکش کنند.
تعارف هم کرد که نصف پتوش را بیندازد روی دوش من. گفتم: من سردم نیست.
هم سردم بود و هم نمیتوانستم جلو سگلرز دستم را بگیرم. مچ دست راستم را گرفته بودم، اما باز میلرزید. گفتم: چه ماهی! انگار شب چاردهم است.
گفت: فردا بدر کامل است.
بعد هم گفت: فردا پسفردا سنگش را میاندازیم.
داده بود رویش کتیبه بکنند. قرار بود خود سنگتراشها از بروجن بیاورند و کار بگذارند.
بعد هی در و بیدر بافت که از دست پدرش چه میکشد: پیر شده بود و مهار از دستش دررفته بود و همهچیز را به گند میکشید. گفتم: دست رحمت را کی قطع کرده؟
باز خندید، گفت: نکند فکر میکنی حالا ماه دخت با شمشیر آخته میآید به سراغمان؟
به در هم اشاره کرد، گفت: در را من کلون کردهام، مگر نسخه پرواز به دستش افتاده باشد.
باز پرسیدم: دست رحمت چی شده؟
گفت: راستش نمیدانم، ولی مطمئنم کار ماه دخت نیست، چون تابستان سال پنجاهوهشت که آمد فرادنبه چند روز پیش ما بماند، هنوز هر دو دستش سالم بود. پانزده سالی بود که ندیده بودمش، دیگر هم نمیخواستم ببینمش. یکشب که سرش گرم بود، یعنی راستش هر دو تامان پاتیل بودیم، گفت: «میرزا ابوالحسن، میشود لطفی در حق ما بکنی؟» به شوخی گفتم: «شما جان بخواهید.» گفت: «جدی دارم حرف میزنم.» گفتم: «امر بفرمایید!» او هم بلند شد، رفت کولبارش را آورد، بعد هم دست کرد بستهای از توش بیرون کشید. نخ و پارچه دورش را که باز کرد دیدم یک ساطور است که تیغهاش برق میزد. بعد هم دست راستش را گذاشت روی میز، گفت: «لطف کن بزن این دست را قطع کن!» به شوخی گفتم: «میرزاجان، پس اقلاً بگذار دست چپت را قطع کنم که اگر روزی هوس کردی باز آداب احضار ارواح خبیثه را ثبت کنی، بتوانی.» رحمت هم آستین دست چپش را تا بالای آرنج بالا زد، بعد هم گفت: «حرف معقولی است. بفرما، این هم دست چپ.» گفتم: «میرزاجان، عشق به تقارن است یا آن ماه دخت؟» گفت: «این دفعه اشتباه کردی. حد کفن دزدی است.» گفتم: «تو که چیزی نمیدزدی، فقط نبش قبر میکنی، نبش قبر هم گمان نمیکنم حدش قطع ید باشد.» خندید، ساطور را برداشت و توی پارچه پیچید و نخ قاتمه را هم دورش پیچید، گفت: «بله، صحیح میفرمایید، نباش را تعزیر میکنند، از یک تازیانه تا هفتادوچهار تا. مگر البته به تکرار بکَشد که حکمش قتل است، هر جا پیداش کنند.»
سیگاری از من گرفت که برایش روشن کردم، گفت: رحمت، آیتالله زاده بود، خوب هم خوانده بود. از طرفهای یزد تا این حوالی بیست سال بود درس داده بود و مدام هم از این ده به آن ده رفته بود. البته تقاضای بازنشستگی کرده بود که شاگردهای سابق مخالفت کرده بودند. میگفت: «نکردی، و بد کردی، میرزا. ما
امیدمان به کرم تو بود.» بعد هم گفت: «فراموش کن!» فردا هم که میخواست برود، ساطور را داد به من، گفت: «این باشد برای سفرهخانه مبارکه.»
چه پکی میزد! ساکت شده بود و به نوک انگشت ابهام، گوشه چشمش را خشک میکرد. گفتم، خوب؟ یا شاید، همانطور که معمول است، گفتم، بعدش؟ گفت: همین بود، وقتی باز دیدمش، با آن دست قطع شده، گفت: «ما رفقای دیگری هم داریم، میرزا ابوالحسن.»
هنوز هوا تاریک بود که همدم خانم پیداش شد، همان پارچ شیر دستش بود. گفت: تازه است.
یکی یک لیوان خوردیم. آفتابنزده، صبوری لطف کرد مرا رساند به فرادنبه، خانه نوه خاله عصمت. به او هم سپرد که بگذارد تا ظهر بخوابم. یک یا یک و نیم بعدازظهر بیدار شدم، دیدم خدا بده برکت، هر چه خاله نوه و نتیجه داشته خبر کرده، بیایند پسرخاله را ببیند. انصافاً سنگ تمام گذاشتند. غروب هم خانه عبدالله، شوهر تهمینه، مهمان بودم که باز همه جمع شدند آنجا. عبدالله میگفت: کدخدا را خاک کردهاند.
گفتم: کجا؟
گفت: نزدیک آن چهارطاقی بابا سیف.
شب هم همان خانه عبدالله خوابیدم. نصف شب بیدارم کرد، گفت صبوری سپرده بیدارم کنند، که اگر خواستند بروند جا نمانم. خودش هم رساندم به سفیددشت. توی میدان پیاده شدم، گفتم: پیاده میروم.
روبوسی کرد و رفت و من هم اول رفتم طرف خانه کدخدا که مثلاً سروگوشی آب بدهم. سگی دنبالم کرد که هر چه چخ و پخ کردم فایده نداشت. درِ خانه کدخدا بسته بود و چراغشان هم خاموش بود. سگ هنوز توی سایه دیوار ایستاده بود و زوزه میکشید. من که راه افتادم سایه به سایه آمد. نزدیک قبرستان به تاخت از کنارم رد شد و رفت طرف باغ. نزدیک بابا سیف بویی شنیدم که مثل بوی گوشت سوخته بود. کس و کار کدخدا خواب بودند، نشسته خوابشان برده بود. دست به شانه یکیشان زدم که مثلاً بگویم: «مشتی، ساعت خواب!» که صدای همدم را شنیدم، گفت: بیدار نمیشوند، فایده ندارد.
پارچ شیر دستش بود، گفتم: عجب ماهی!
گفت: کجاش را دیدهاید؟ این تازه شب سیزدهم است.
گفتم: صبوری میگفت، بدر کامل امشب است.
ایستاد، لبه کتم را گرفت، گفت: مطمئنید؟
گفتم: خودش گفت.
گفت: تند بیایید، وقت نداریم.
گفتم: مگر نمیرویم سروقت بچهها؟
گفت: من همین حالا پیششان بودم، حتی صبوری هم خوابمرگ بود.
گفتم: حتماً خسته بوده.
گفت: نه، بعدازظهر همهاش خواب بود.
قبرستان را دور میزد و پشت هر سنگقبر یا توی هر گودالی را نگاه میکرد. بالاخره ایستاد، سرش را به دست چپ گرفت، گفت: سرم چه سنگین شده!
گفتم: شاید از این بوست.
گفت: پس چرا از همان اول نگفتید؟
بعد هم وادارم کرد از همان راهی برویم که آمده بودم. نزدیک چهارطاقی بابا سیف، پشت یکتکه سنگ، دیدیمش. اولش فکر کردم کهنه پارهای آتش گرفته و حالا شعله کشیده. جلوتر که رفتیم دست مشتعل را دیدم که مثل سه شعله شمع میسوخت. همدم گفت: خودش است.
بعد هم پارچ پر شیر را خالی کرد رویش. گفتم: چرا شیر را حرام کردید؟ با پا یا خاک هم میشد خاموشش کنیم.
گفت: فقط با شیر خاموش میشد، حالا میتوانیم رویش خاک بریزیم.
با دست دوتایی رویش خاک ریختیم. یکتکه گوشت سوخته بود، با سه شاخه انگشت که توی خاک کاشته بودند.
همدم گفت: دیگر تمام شد، فردا صبح میرویم.
گفتم: چی بود؟
گفت: دست بود، خودتان که دیدید، روشن میکنند تا همه را خواب کنند.
گفتم: دست ماه دخت بود؟
گفت: گمان نمیکنم.
بعد هم گفت: من میروم شیر بخرم. صبح بچهها با شکم خالی نمیتوانند راه بیفتند.
گفتم: من هم میآیم.
توی راه هم تعریف کرد که رحمت چطور داماد دکتر پیرزمانی شده. میگفت: شنیده بود که کسی تازه مُرده، پس شبها میآمده توی امامزاده کشیک میداده. وقتی از شما جدا شده، یک راست آمده اینجا. میگفت: «اول که دیدمش، فکر کردم لاشخور است. وقتی دیدم که کسی دارد گور را میکند، باز فکر کردم حیوان است. سنگش زدم. دیدم به طرفم آمد، همانطور چهاردستوپا. رفتم طرف امامزاده که پنهان بشوم، باز آمد، من هم شمشیر تعزیه را برداشتم که اگر حمله کرد، از خودم دفاع کنم. آمد جلو، بعد هم روی دو پا بلند شد که مثلاً چنگ بزند به صورتم، من هم با همان شمشیر زدم به دستش که نالهای کرد و گریخت. وقتی شمعی روشن کردم دیدم بهجای چنگ یک دستکش آهنی است و توی آنهم دست ظریف یک زن.
پول شیر را که دادیم، همدم گفت: نمیخواهد به محسن حرفی بزنید، خیلی میترسد.
گفتم: بعدش؟
– خوب، مثل همان قصه است: ماه دخت، به قول خودشان، از روی نسخه ده روایت از یک قصه عمل کرده بود، رحمت هم همینطور. میگفت: «تا آن شب سیصد و دوازدهتا کفن دزدیده بوده.» دکتر نمیدانسته، میگفته: «میبینید که خودش روغن داغ کرده و دستش را گذاشته توش.»
محسن و صبوری بیدار بودند. یکی یک سیگار از من گرفتند. صبوری میگفت: من هم میآیم، تا نرسانمتان خیالم راحت نمیشود.
صبح، اول وقت، سنگ را آوردند که انداختیم و راه افتادیم. خاله همدم، به قول بچهها، روی نیمکت، نعش سیاه شد. محسن و بچهها هم روی آنیکی نیمکت نشسته بودند. به مبارکه که رسیدیم بنزین زدیم و صبحانه مفصلی خوردیم.
همدم خانم هنوز خواب بود. محسن بچهها را برد دستشویی. صبوری گفت: خوشحالم که رحمت حالا دیگر میتواند بخوابد.
گفتم: مگر نمیخوابید؟
گفت: ناآرام بود، حتی توی خواب، انگار که جادوش کرده بود. راستش گمانم هنوز هم دوستش داشت. میگفت: «زن اگر هست، همان ماه دخت است.» خوب، این زن تنها زن زندگیاش بود، آنهم فقط وقتی قول داده بود که فردا برود، دست داده بود. میگفت: «مثل مار بود.»
همدم خانم به فلاورجان که رسیدیم بیدار شد، سرحال بود. به بچهها گفت: کی بلد است برقصد؟
سعد و سعید باهم گفتند: من.
تا میمه، عمه روی قوطی خالی سوهان ضرب گرفت و بادا بادا بادا، ایشا الله مبارک بادا خواند و بچهها همان وسط ماشین رقصیدند.
خردادماه ۱۳۷۲