داستان کوتاه
در راه چالوس
نوشته: جلال آل احمد
رفیق سفر کردهٔ من، وقتی میخواستم از تهران حرکت کنم، پای قطار خوب برایم گفته بود که با اینهمه اسامی نو، و اروپایی مآب هنوز هم برای یک مسافرت کوتاه در ولایات، باید مثل عهد دقیانوس، چهار روز بلیط گاراژها را در جیب نگهداشت و بالاخره هم با یک ماشین قراضه و زوار دررفته برای صد کیلومتر راه، یک بیست و چهار ساعت گرد و خاک جادههای پر از دست انداز را بلعید و پس از رسیدن به مقصد هم چهار روز برای رفع خستگی مسافرتی که فقط برای فرار از یکنواخت بودن و خستگی زندگی شهر در پیش گرفته شده بوده از کار بیکار ماند و استراحت کرد.
من از بابل که به رشت میخواستم بروم درست همین اتفاق افتاد. قرار بود با یک سواری هشت نفره ساعت یازده فردای آنروزی که بلیط گرفتم راه بیفتیم و پس فردا را به رشت برسیم. ولی درست دو روز بعد از موعد حرکت، بالاخره مجبور شدم یک روز صبح ساعت هفت با اتوبوس تهران خود را تا چالوس برسانم و از آنجا با ماشین دیگری به رشت بروم.
اتوبوس خالی بود. ما فقط هفت نفر بودیم. دو نفر سرباز که از مرخصی برمیگشتند، یک بازاری، دو نفر شوفر که ماشینهاشان آنطرف تونل جادهٔ مخصوص بانتظارشان بود، و «اردوئی» که میبایست رفیق همسفر من میشد، و خود من.
اردوئی را در گاراژ که میخواستیم راه بیفتیم، رفیق میزبانم به من معرفی کرد و قرار شد مرا در پیشامدهای محتملی که ممکن است تا قبل از چالوس اتفاق بیفتد، کمک کند.
اردوئی هم مثل من باری نداشت. چمدان کوچک خود را زیر صندلی دوم، که با هم روی آن نشسته بودیم، گذاشت و راه افتادیم.
سرسبزی و طراوتی که در همه جای مازندران چشم را خیره میکند، اینجا، در کنار جادهٔ پر از گردوخاکی که ما را بهسوی آمل و بعد هم به چالوس میبرد، از غبار اندوه پوشیده شده بود. ولی دورتر از جادهٔ خاکی و سفیدی که در وسط مزارع میپیچید، شالیزارها با «نفار» هایی که پایههاشان در میان رطوبت زمین پوسیده شده بود و به آن اطمینانی نمیشد کرد، و دخترهای چارقد بسری که از میان صیفیکاریها سبدهای خربزه به سر داشتند و بطرف شهر میرفتند، هنوز تماشایی بود. در آن دورها مهی که باقیماندهٔ ابر پربرکت دو روز پیش بود هنوز بر فراز درختهای درهم پیچیدهٔ جنگل موج میزد. و حتی سفالهای طاق کوخهای معدودی هم که در کنار جاده از وسط درختها پیدا بود، سبزی زده بود.
بالاخره سر صحبت ما باز شد. یادم نیست از کجا شروع کردیم. لابد او از مقصود من در این سفر پرسید و من هم مقصد او را سؤال کردم، و یا من به دانستن شغل او علاقهمندی نشان دادم و او نیز میخواست بداند که من در تهران چه میکنم. بالاخره به او میگفتم:
– بابل خیلی خلوت بود. تو کوچهها و خیابونهای شهر شما من فقط سفال بام خونهها رو میدیدم. همهش همین. چیز دیگهای از شهر شما برای من جالب نبود. راستی چرا. فقط وقتی هم که کف چوبی اتاقها زیر پام صدا میکرد محیط تازهای رو حس میکردم…
با علاقهٔ زیاد حرف مرا برید و گفت:
– من نمیدونم از بابل ما چی میخواستید که توش ندیدید. به نظرم اگه پارسال بابل بودید تازگیهاش واسهٔ شما که تو تهران سوت و کور اونوقت زندگی میکردید بیشتر بود، شایدم نبود. بهر جهت بابل که دیگه بابل من نیست.
– مگه شما در بابل کار نمیکنید؟
– نه. من کاری ندارم که بکنم. یک ساله که از بابل آوارهم.
از شیشهٔ روبرو به جاده خیره شده بود و این جمله را با یکدنیا آه و درد گفت. من پرسیدم:
– پس الان کجا میرید؟
– نمیدونم. شاید چالوس، شاید تهران، شایدم به اصفهان…
و بی اینکه من سؤال دیگری کرده باشم حرف خود را دنبال کرد:
– اونوقتها که هنوز صاحب ماشینام بودم سالی یکدفعهم رنگ دریا رو نمیدیدم. همین دریایی رو که زیر گوشمونه. همیشه پشت رل ماشین باریم نشسته بودم و جادهٔ ساری و آمل زیر پام بود. همهٔ شهرهای مازندرونو هفتهای یک دفعهم شده بود میدیدم. خیلی کم بار میزدم. ماشینم در اختیار رفقام بود. راستی لابد شمام از وقایع اونوقتا خبری شنیدید. ما اونوقتا تو مازندرون فقط حزبی نبودیم. خود من دوشب دم دروازهٔ آمل کشیک دادهم. مثل ریگ واسهٔ مخالفین ما تفنگ میفرستادند. میبایس حساب این تفنگها رو نیگه میداشتیم وگرنه سر دو روز میخوردنمون. کار من با ماشین باریم همین بود. مادرمو هفته به هفته هم نمیتونستم ببینم. سواری هم که زیر پای برادرم بود. یا تهران بود، یا گرگان و دشت. خودشون بنزین میخریدند و هر جام که میرسیدیم چیزی پیدا میشد که بخوریم و از گشنگی نمیریم. دو سال کار من این بود…
من میان حرفش دویدم و گفتم:
– پس اون جوونکی هم که پریروز ما رو به بابلسر برد برادر شما بود؟
– بله
– لابد ماشین سواریش هم همون بود که الان میگفتید؟
– نخیر… سواریم توهمون وقایع چند روزهٔ اول از بین رفت. باری رو دوماه پیش ازون فروخته بودم و خرج سواری کرده بودم. خیلیهارو آنروزها به تهران بردم و عدهٔ زیادی رو از تهران به اینجا رسوندم. اونهاییشون رو هم که نمیبایست آفتابی میشدند دوسه شب خونهم نگهشون میداشتم. بعضیهاشون چه جوونهای خوبی بودند. شما اونا رو ندیده بودید: خیلیها خودشونو اینجا و همه جای دیگه رفیق آدم میدونند. اما اگه تو دنیا بشه رفقایی پیدا کرد همونها هستند. همین.
آفتاب زیبای این دوسه روز گل و لای جاده را خشک کرده بود و از زیر چرخهای اتوبوس، در عقب ماشین، غوغایی از گرد و خاک بپا میشد. اردوئی خیلی چیزها داشت که بگوید. با همهٔ عجلهای که در حرف زدن داشت، درست پیدا بود که اگر تا چالوس هم سؤالی نمیکردم و او را میگذاشتم که یکریز حرف بزند، بازهم نمیتوانست دل پر خود را خالی کند. ولی من چیزهای دیگری را هم لازم داشتم بدانم. پرسیدم:
– پس شمام شوفر بودهئید! لابد حالام میرید ماشینی چیزی بخرید؟…
– نخیر. برام چیزی باقی نمونده که باهاش بتونم ماشین بخرم. همین شوفری رو که پشت رل نشسته میبینید؟ درسته که جوون شوخیه اما راستش رو بخواید آدم نیست. سواری منو همین خودش خرید. اما الان با هم قهریم. به ما فحشم میده. بعد از اون وقایع که من فرار کردم، درست چهارماه یزد بودم. اونجا فقط با پول سواریم که برام فرستاده بودند زندگی میکردم. همین جوون سرم کلاه گذاشت و مغبونم کرد. شاید به دردتون نخوره که بدونید چه جور معامله کردیم و چه جوری سرم کلاه گذاشت…
قیافهٔ حریص به دانستن من، او را به سر شوق آورد. جملهٔ استفهام آمیز خود را، که از سر بیمیلی میجوید نیمه کاره ول کرد و گفت:
– یک روز قبل از اونکه همهٔ شهرهای اینطرف مازندرون حکومت نظامی بشه من کسی رو به تهران برده بودم. فردا صبح وقتی برگشتم هنوز نمیدونستم چه خبره. پایین آمل یهو ملتفت شدم که دارند تعقیبم میکنند. سواری زیر پام بود. همهٔ رفیقهای مازندرون میشناختنش. حتماً نشونیهاشو کسی داده بود. یکنفر دیگهم با من بود. سواریم خیلی بکش نبود. محکم بود اما نمیتونست تندتر از چهل بره. حتماً به ما میرسیدند. یک جیب زیر پاشون بود و مثل برق میاومدند. دنبالمون میکردند. به آمل چیزی نمونده بود. اما آمل برای ما لونهٔ زنبور بود. اگه پارسال بمازندرون اومده بودید میفهمیدید چی میگم. حتم داشتیم اگه به آمل برسیم کارمون تمومه. نزدیکیهای آمل کنار جاده یک میدونگاهی بیدرختی هست که تا وسط جنگل میره. جاده که پیچ خورد و سواری ما از نظرشون غایب شد، فوراً تو اون میدونگاهی پیچیدم و صاف تا وسط جنگل روندم. نمیگذاشتم رل هیچ تکون بخوره. خیلی تند میروندم. چرخها از روی ریشهٔ درختایی که بریده بودند میپرید. من نمیگذاشتم رل پیچ بخوره. دو سه دفعه سخت برخورد کرد. حتماً لاستیکها روی ریشهٔ درختها عیب کرد. این جوونک بی غیرتم لابد همینو دستک کرده بود و لاستیکهای ماشین رو اسقاط شده حساب کرده بود و باصطلاح سواری رو بی لاستیک خرید…
نگاهی به جوانک انداخت. مثل اینکه شوفر متوجه گفتههای ما بود. و گاهگاهی که من سرم را رو به جلو میگرداندم، در آینهٔ جلوی او میدیدم که متوجه ما است. اردوئی داستان خود را ادامه میداد:
– جیبشون رد شده بود. ما ممکن نبود برگردیم. سواری منو مثل گاو پیشونی سفید همه از دور میشناختند. باک رو خالی کردم. سویچو ورداشتم و ماشینو همونجا ول کردیم و رفتیم. تهران که رسیدم میخواستم واسهٔ برادرم بنویسم که بره و ماشین رو ضبط و ربط کنه. اما میگفتند که اورم گرفتهاند. همهٔ اینها رو میشناختم. با هم رفیق بودیم. واسهٔ همین جوونکی کاغذی نوشتم که بره و کار ماشینو تمام کنه. بهش اختیار دادم که هر طوری دلش میخاد سواری رو بفروشه و پولشو برام بفرسته. بعد از یک ماه سه هزارتومن برام فرستاد. نوشته بود که لاستیکهای جلو از بین رفته بود. اما بعدها که برادرمو آزاد کردند برام نوشت که ماشینو با همون لاستیکاش یکدفعه دیده…
آب دهان خود را فروبرد. سیگاری درآورد و آتش زد. پسازآن تا به آمل که رسیدیم، خصوصیات اطراف شهر را برای من شرح میداد.
از روی پل که رد میشدیم برایم گفت که ویلاهای ردیف کنار رودخانه را کی و چه کسانی ساختهاند. توی یکی از خیابانهای فرعی مقابل رودخانه پیچیدیم و دم گاراژ ایستادیم. اتوبوس میباید مسافر میگرفت و من وقت داشتم که سری به شهر و به بازار آن بزنم.
با سقف کوتاه خود، بازار خیلی تنگ و خودمانی بود و من گرچه غریبه بودم توجه هیچکس را جلب نمیکردم. در یک دکان بزازی یک خانوادهٔ دهقانی برای دخترشان که در همان کنار ایستاده بود و دخالت نمیکرد، جهیز تهیه میکردند. لامپاهای نفتی پهن و واز و ولنگ امریکایی از در و دیوار اینجا هم بالا میرفت. و قاطردارهای مازندرانی با بار برنج خود و کره مادیانهایی که بازار را از شیطنت خود پر میکردند راه را بند آورده بودند.
وقتی برگشتم هنوز اتوبوس مهیای حرکت نبود. اردوئی در بانک کاری داشت. با هم به آنجا رفتیم. میخواستم بدانم چکار دارد. وقتی مرا با دو نفر از رفقای آنجا که در بانک کار میکردند آشنا کرد و ما برگشتیم در راه از او پرسیدم که در بانک چکار داشت. گفت:
– اسکناس بزرگ میخواستم بگیرم.
فکر کردم لابد خیلی پول دارد. ولی من هنوز نفهمیده بودم او چکاره است. نمیدانم چرا علاقهٔ مخصوصی به دانستن این مسئله در من انگیخته شده بود. ساشین عازم حرکت بود. تصمیم گرفتم پس از حرکت اولین سؤالی که از او میکنم همین باشد. ولی. خود او وقتی یک سیگار آتش زد و ماشین که آمل را پشت سرگذاشت و دوباره در جادهٔ خاکی مارپیچی که در میان مزارع برنج تا زیر جنگلهای دوردست میپیچید افتاد، مثل اینکه دنبالهٔ داستان خود را گرفته باشد، اینطور ادامه داد:
– هرطور بود چهاراه یزد موندم. وقتی سروصداها خوابید برگشتم به اصفهان. یکماهی هم اونجا بودم. با دونفر اهوازی همونجا آشنا شدم. اونا منو واداشتند به این کار جدیدم مشغول شم…
با قیافهٔ خجلت زدهای جملهٔ خود را تا به اینجا رسانید. من با عجله پرسیدم:
– پس بالاخره کاری پیدا کردید؟ …
نگذاشت سؤال من تمام شود و گفت:
– براتون میگم که حالا چیکار دارم. اما بگذارید قبل از اینکه باعث تعجبتون بشم هر چی رو که بایست براتون بگم. شایدم از من متنفر بشید.
من از خودم میپرسیدم این چیست که مرا به تعجب و نفرت وا خواهد داشت. و او ادامه میداد:
– خیال میکنید تا حالا چند نفر اینطور خواستهاند از حال من خبری بگیرند؟ ها؟ … حتی برادرم تا حالا نخواسته بدونه که من چیکار میکنم. میفهمید؟ خوب چه کنه. مگه وقت اینکارو داره؟ ما اصلاً کی سر فرصت همدیگه رو میبینیم؟ صبح تا شام سواری اربابش زیر پاشه و خوشگذرانیهایی رو که از دندهٔ ماشینشم بهش نزدیکتره با حسرت نگاه میکنه و میگذره. مادرمون در حال انتظار، خونه برادرش نشسته که من یا برادرم برگردیم و سراغی ازش بگیریم. دیگه هیچ چی هم ازمون توقع نداره. دائیام مدتها است او رو به خونهاش برده و نمیگذاره حتی یک شب هم پهلوی ما بیاد و درد دلهای پسر آوارهشو بشنوه. همونوقت که من فرار کردم و برادرمو گرفتند، او رو به خونهاش برده بود به این شرط که از ما چشم بپوشه. حق هم داره من و برادرم که نمیتونسیم خرجیش رو بدیم… چه میگفتم؟…
صدایش به ناله شبیه شده بود و من، که سروصدای ماشین نمیگذاشت صدایش را بشنوم، سرم را خیلی نزدیک به او برده بودم. فهمید. ماشین در یک دست انداز افتاد. سخت تکان بخورد. او روی صندلی جابجا شد. نگاهی از آینهٔ جلوی ماشین به صورت شوفر کرد و ادامه داد:
– همهٔ اونایی که تا دیروز محل سگم بهشون نمیگذاشتیم امروز برای خودشون آدمی شدند و برامون پشت چشم نازک میکنند. من اگه میدونستم شوفر ماشین این یارو است اصلاً سوار نمیشدم. وقتی هم که دونستم فقط بخاطر همسفری با شما بود که بلیطمو پس ندادم. خیلیها خودشونو رفیق و هم مسلک ما جا میزدند. این سرشونو بخوره، خودشونو نوکر و چاکرمونم میدونستند. اما الان لابد دیدند که در بابل روزنومه و مجله رو چه جور پخش میکردیم…. باز پرت شدم. از اونوقت تا حالا کار من اینه. گاهی اهوازم. گاهی اصفهان و تهران و گاهی هم میام اینجا، چند روزی هستم و باز برمی گردم…
گردوخاک از درز تختهٔ کنار ماشین تو میزد. و روی لباس سیاه او مینشست، او کنار پنجره نشسته بود. باد میزد و موهایش را روی صورت کشیدهاش میریخت. دستی به موهای مجعد و پرپشت خود که خاک بر آن مینشست برد؛ مرتبش ساخت و بعد اینطور مشغول شد:
– خیلی خسته شدهم. سه ماه بیشتر نیست که به کار جدیدم سوارم. اما تو همین مدت میبینم که دارم خورد میشم. من شاید یکوقتی هم بزن بهادر بودم. اما حالا برام تره هم خورد نمیکنند. میبینید که به اصطلاحات تهرانیهام خوب آشنام…
تعجبی را که آشنایی او با اصطلاحات تهرانبها در من ایجاد کرده بود، در قیافهام خواند و اینطور ادامه داد:
– میبینید که لهجهٔ منم مازندرانی نیست. خود منم بابل به دنیا نیومدهم. پدرم از مجاورین کاظمین بود. من دوساله بودم که از عراق بنه کن راه افتادند. سه سال اصفهان و بعد هم چند ماهی تهران بودند و بعد بسراغ همین دائیام که الانه صحبتشو میکردم به بابل اومده بودند. و خدا نمیدونم بگم چیکارشون کنه، همونوقت دست منم تو حنا گذاشتند و از همون بچگی دختر دائیمو برام شیرینی خوردند…
موضوع صحبت باز فراموش شده بود. متوجهش کردم. شاید از اینکه میدید علاقهای به دانستن چیزهای دیگری از زندگی او ندارم دلتنگ میشد ولی کلام خود را به هم دوخت و دوباره به سر مطلب آمد:
– این سه ماهه شاید ده دفعه اصفهان و سه دفعهم اهواز رفتهام. اما در هیچکدوم این سفرها هیچ مقصدی نداشتم. درست آواره بودهم. لابد میدونید شونرها چه عقیدهای دارند؟ از این شهر که راه میافتند، اگرم مسافرهارو بقصد چالوس گرفته باشند هیچوقت نمیدونند کجا میرند. وقتی هم ازشون مثلاً بپرسی «کی میرسیم؟» میگند: «کی کار شیطونه». لابد شما هم دیدید. تنها اطمینانی که میتونند داشته باشند اینه که چون جاده به چالوس میره لابد اونام به اونجا میرسند. من این پنجماهه درست اینطور بودهم. شایدم از این بدتر. اگه شوفرها امیدوارند که شاید واسهٔ ماشینشون خطری پیش نیاد، و حتم دارند که غیر از اینم خطری واسشون نیست، من این امیدرم نداشتهم. و هروقت پشت چوبهای تفتیش سر جادهها، یا دم دروازهٔ شهرها میرسیدهم خودمو درست لب یک پرتگاه میدیدهم…
دست اندازهای جاده خیلی زیاد شده بود. من او را و درددلهای او را خوب میفهمیدم. درک میکردم. درودیوار ماشین سخت تلق تلق کرد و فضای اتوبوس پر از گرد و خاک شده بود. و او با لحنی شکوه آمیز اینطور به اعترافات خود ادامه میداد:
– از این کارم چه رضایتی میتونم داشته باشم؟ باور کنید وقتی ماشین باریم زیر پام بود و به پیشواز یک عده مسلح کلاردشتی میرفتم هیچوقت نشده بود که بترسم. یا دلم هری تو بریزه. اما الان که دم دروازهٔ چالوس و اونطرفتر پایین کرج – برای تفتیش پای ماشین میاند، تیرهٔ پشتم باز میلرزه. اون اوایل که تواینکار فقط برای خطرهایی که داشت پاگذاشته بودم برام هیچ فرقی نداشت. هیچم نمیترسیدم. اما الانه… چی بگم؟… وقتی یکی رو مثل شما میبینم، از خودم بیزاریم میگیره. دوباره بیاد اونوقتا میافتم. آرزو میکنم که کارمو ول کنم. میخوامم اینکارو ول کنم اما فکر میکنم بعدش چه بکنم. به رخ کسی نمیکشم که ماشینامو یا زندگیمو سر چه چیزهایی گذوشتم. اونای دیگه جونشونم دادهند. نظامیهای فراری دشت به من خیلی پندها دادهند. من کار دیگهای که ازم برنمیاد. اگه بدونم یک نفر نگران وضعیه که من دارم – نمیخوام فکر سیری یا گشنگیم باشند – فقط اگه بدونم نگران وضع مناند، همین کافیه که کارمو ول کنم و دوباره برم گوشهای بشینم. من اگه اینهمه شبها بیداری کشیدهم، اگه خودمو آوارهٔ بیابونها کردهم، اگه زندگی ناچیزم روآتش زدهم، همهش دلم به این خوش بوده که چشمهایی هست که خبر دوندگیهامو با علاقه میخونه و بهش اهمیت میده. اما وقایع پارسال زمستون که در مازندرون گذشت این ایمان رو از من گرفت. حالا بعضی وقتها که به فکر میافتم به خودم میگم اصلاً چرا تو اون واقعهٔ نزدیک امل فرار کردم؟ و چرا نگذاشتم منم بگیرند و به زندونم بیاندازند؟ حتماً راحتتر بودم. حتماً پشت این چوبای تفتیش سر جادهها دیگه پشتم نمیلرزید. اما بعضی وقتهام به خودم میگم شاید همین بهتر بود که به زندون نیفتادم. من از کجا میتونستم حتم داشته باشم که با اینهمه عذابی که به آدم میدند، بتونم ساکت بمونم و خودمو از دست ندم. چطور میتونستم؟…
آهی کشید. باز یک سیگار آتش زد. با دستمال گردوخاک را از دور لبهای خود پاک کرد. از شیشهٔ جلوی ماشین کمی به جاده خیره شد و گفت:
– میدونم که سرزنشم خواهید کرد. سیدونم خیلی دلتون میخواد نصیحتم کنید که اینکارو ول کنم…
کلامش را بریدم و گفتم:
– من هیچ دوست ندارم به کسی نصیحت کنم. اما میخواستم بگم شما خیلی خوب میتونید ایمان شکسته شدهتونو روی از خودگذشتگی آدمهایی که هنوزم در گوشه و کنارملکت رنج میبرند بنا کنید. فکر میکنم خوب بشه اینکارو کرد. همچی نیست؟…
به من مهلت نداد و افزود:
– چطور همچی چیزی میشه؟ من که تو این شش هفت ماه هرجا پاگذاشتم تابلوهای سرنگون شده دیدهم و به هر کی برخوردهم با زبون درازش به هم نیش زده چطور میتونم این بدجنسیها رو فراموش کنم؟ و روی این گودالهای خباثت، ایمان از دست رفتهام رو پیریزی کنم؟ من دیگه قدرت اینکارو ندارم. ازم برنمیاد…
درست عصبانی شده بود و حرف خود را میجوید. در اولین برخوردم با او فکر نمیکردم بتوانم غیر از جملههای تکرار شده و عادی زندگی را از دهان او بشنوم ولی او خیلی دقیقتر ازآنچه من فکر میکردم دل خود را برایم باز میکرد. جملات قالبی و خسته کنندهای را که در هر گوشهای که رفته بودم از دهان همهٔ آشنایان و رفقایم میشنیدم کمتر از دهان او میشنیدم. کمکم میدیدم که سعی میکند مرا به حرف بیاورد. شاید میخواست من برایش بگویم که مسافرت من تنها یک سفر گردشی نیست. و شاید میخواست نظر مرا نسبت به این بدبینیهای خودش بشنود. ولی من بیش از آن چیزی نگفتم و ساکت ماندم و او ناچار ادامه میداد:
– بابل که بودم، و حتی تهران، رفقای زیادی داشتم که شبها براشون درددل میکردم و اونا هم مرو دلداری میدادند. اما من که به دلداری کسی گرم نمیشم. شاید این خیلی بد باشد. اما من مثل اینکه عادت کرده باشم میخوام بازم از من بخواند ماشین باریمو داشته باشم و با یکدسته از رفقام، از این شهر به اون شهر، به پیشواز یاغیهایی برم که به جون من و امثال من تشنهاند. من همیشه میخواستهم به راهی قدم بگذارم که اقلاً از چند تا پرتگاه بگذرد و منو با خطراتی که ازش فقط خیلی مبهم اطلاع دارم روبرو کند. شاید واسهٔ همین بود که اینکاره شدهم. اما گفتم که الان دیگه اینطور نیست. این دل منو به هم میزنه. حالا که اینجا نشستهم مثل اینکه زیر صندلیم کورهٔ داغی گذاشته باشند اذیتم میکنه. اما بازم این رنج رو به خودم قبول میکنم و بازم چمدون خودمو از همهٔ چیزهایی که برای آدم خطری پیش میاره پر میکنم و تو این سفرهای دور و دراز خودمو آواره میکنم و سرمای شبهای دراز زمستون رم بجان و دل میخرم…
ساکت شد. من نمیخواستم قبل از اینکه همهٔ درددلهای او را بشنوم سخنی گفته باشم. ولی او ساکت شده بود. فکر کردم شاید گمان کند این بیزاری من از او است که زبانم را بسته و خاموشم ساخته. نمیبایست میگذاشتم ساکت باشد. شاید دیگر کسی را گیر نمیآورد که برایش درددل کند. گفتم:
– آخه همیشه که کلاردشتیها وجود ندارند که بشه به پیشوازشون رفت و خلع سلاحشون کرد. ماشین باریتون رو هم که گفتید فروختهاید…
حرف مرا قاپید و گفت:
– من اگه از زیر سنگ هم شده ماشین گیر میارم… اینکه کاری نداره. من که کار دیگهای ازم برنمیاد. امروز به چه درد میخورم. من فقط میخوام پشت رل ماشینم بشینم و واسهٔ شماها سگدوی کنم. اینم یک جورشه. چی باید کرد؟ شاید شما تعجب کنید. شایدم بخواهید منو راضی کنید به شهر برگردم و مثل اونای دیگه کاری بگیرم و مثل همه زندگی کنم…
چنان تنفری در قیافهٔ او خوانده میشد که گویا چشمش به مرداری افتاده باشد:
– من به این زندگی مردم شهر تف میکنم و بدورش میندازم. من کی میتونم برم پشت دکون بشینم و صبح تا شام صلوات بفرستم و منتظر یک مشتری کوفتی باشم؟ یا کی حوصله دارم برم کار دولتی بگیرم و دفتر حضور و غیاب امضا کنم؟ دائیام چند بار گفته که بیام و برم تو ادارهٔ ثبت برام کاری بگیره. سرشو بخوره به خودشم گفتهام. بدبخت اونم واسهٔ خاطر من نیست که دلسوزی میکنه. میخواد دخترشو بپام ببنده و منو خونه نشین کنه…
باز موضوع کلام فراموش شده بود. شاید خودش هم ملتفت شد. من نمیخواستم از این گوشهٔ زندگی خصوصی او بی اطلاع درگذرم. گذاشتم حرفش را بزند. حتماً غم دل او را در اینجا سنگینتر و خفهکنندهتر میتوانستم بیابم. او سیگار دیگری آتش زد. روی صندلی جابجا شد و گفت:
– گفتم که از همان کوچکی ما رو برا هم شیرینی خورده بودند. هنوز زیاد سرگرم کار نشده بودیم که برام عروسی کردند. نان درآر هم که شده بودم. هیچ نقصی هم نداشتم. بیچاره دخترک! تازه داشت به هم علاقه پیدا میکرد که کارما شروع شده بود. دیگه طوری شده بود که اگه هفتهای یک دفعه هم پیشش میرفتم راضی بود. حالا میفهمم چه خون جگری میخورد. زن شوهرداری که خونهٔ باباش ولش کرده باشند و فقط هفتهای یک دفعه بهش سری بزنند دیگه چه حالی میخواهد داشته باشه؟ بازم راضی بود. هیچوقتم گله نمیکرد. فقط صبحها که میخواستم راه بیفتم و برم، میپرسید: «عزیز، بازم اینقدر دیر بر میگردی؟» این حرفش راستی دلمو میسوزوند. هیچوقت از یادم نمیره. از وقتیکه فرار کردهم تا حالا دیگه ندیدمش. باباش دیگه نگذاشت پهلوش برم. میگه یا بیا کار برات بگیرم و شهر بمون وگرنه نمیگذارم دخترمو نیگام بکنی. خوب من چه بکنم؟ نمیدونم میخوامش یا نه. دلم براش خیلی میسوزه. شاید کمکم یادم بره. اما نمیدونم بیچاره دخترک چی میکنه؟ شایدم بتونم دوستش داشته باشم. اما اگه بدونم اونم میخواد منو پابند کنه هیچ حاضر نیستم ریختشم ببینم. چطور میتونم یکجا پابند بشم. من هوای اطاقی رو که رتوش بیست دفعه نفس کشیده باشم دیگه نمیتونم فرو بدم. خفه میشم. خودم میدونم خیلی بده. اما من بیابونی شدهم. چه باید کرد؟ من اینطوری بودهم… از اولم اینطوری بودهم…
رنجی را که او میبرد بسادگی نمیشد درک کرد. خانهاش را نچاپیده بودند و به زندانش نینداخته بودند. از همهٔ این زجرها فارغ مانده بود. ولی آزادتر از دیگران هم نفس نمیکشید. کمکم درسی یافتم که راستی چیزی ندارم به او بگویم. باز ساکت مانده بودم. سنگینی سکوت ما هوای اتوبوس را وزین میساخت و ماشین را از تکان خوردن بازمیداشت. نمیدانم شاید جاده دست انداز نداشت. اردوئی ته سیگار خود را از لای شیشه به بیرون انداخت. شیشه را دوباره بست و گفت:
– من همیشهم همینجوری بودهم. مدرسه هم که بودم آدم سربراهی نبودم. هنوز ده سالم نشده بود که دزدکی یک دفعه رفتم به آمل. پدر مادرم یک هفته خودشونو کشته بودند. وقتی برم گردوندند انقدر کتکم زدند که درست یادمه یک ماه تو رختخواب افتادم. اما من بازم از مدرسه دررفتم و بازم از بابل فرار کردم. تو یک تعطیلی عید یادمه اومدم به همین چالوس…
به چالوس نزدیک میشدیم و میبایست از او جدا میگشتم و هنوز او خیلی درددلها داشت که برای من بگوید و شاید خیلی چیزها میخواست از من شنیده باشد. ماشین در نوشهر که پیچید و دریای ساکت و آرام را، که زیر پای ما دراز کشیده بود، پشت سر کذاشت او سکوت خود را شکست و ناگهان عقدهٔ دلش باز شد و دوباره شروع کرد:
– شاید شما نخواهید چیزی بگید. من که مجبورتون نمیکنم. اما من چرا درددل نکنم؟ من که تا حالا کسی از حالم سؤالی نکرده بود خیلی زود همه چی رو براتون گفتم. اما نه. مگه کجاشو گفتهام؟ حیف که از این ژاندارمها بیزارم. حیف که دلم برای دختردائیام میسوزه. وگرنه امنیه میشدم و میرفتم لرستان یا میان عربهای جنوب. فقط شتردوانی تو بیابونهای داغ اونجاها، میتونه منو آروم کند. از این مملکت خراب شده که نمیشه دررفت. وگرنه خیلی جاها به من احتیاج دارند. به من که برم پشت رل ماشینم بشینم و یک دستهٔ بیست نفری رو واسهٔ شبیخون زدن، به راهی ببرم که اقلاً از ده تا پرتگاه عبور کنه. حیف که نمیگذارند. حیف که فکر دختردائیام راحتم نمیگذاره. آخه زن منه. هنوز که طلاقش ندادهم. مثل اینکه دوستشم دارم. پدرسگ این دائی بدبختم اگه میگذاشت اورم ورش میداشتم و با هم آواره میشدیم. نمیتونم خیلی از بابل دور بمونم. راحت نیستم. وقتی یزد بودم همهش به فکرش بودم. مادرم هرچی کرد نتونست دائیمو راضی کنه. خفه شده فقط پول میخواد. منم که پول ندارم. میرم شاید شانسم بگه. شاید بتونم پولی گیر بیارم و چشمهای حریص این بدبختو پر کنم… میرم سر به بیابون میگذارم. آدم چلاق که نیست که. من اگه نمیخوام امنیه بشم و اگه نمیتونم دنبال یاغیها تو بیابونای داغ جنوب آواره بشم، میتونم که چمدونم رو از هرچی خطری برام پیش بیاره پر کنم و پشت چوب تفتیش نزدیک شهرها مثل بید بلرزم و اونوقت حظ کنم…
من از تعجب داشتم وحشت میکردم. تاکنون به چنین کسی بر نخورده بودم. با تمسخر گفت:
– بله، اون اولها برام هیچ فرقی نمیکرد. نه میترسیدم و نه حظ میکردم. گیج بودم و کارم رو تکرار میکردم. اما حالا. حالا که اونطرف چالوس میرسیم، حالا که مخصوصاً تو ماشین این پسرهٔ جعلق سوارم بازهم خواهم ترسید و باز هم لذت خواهم برد. از ترس اینکه مبادا گرفتار شم، از ترس اینکه آبروم جلوی این پسرهٔ الدنگ بریزه حظ خواهم کرد.
گویا فحشهای او را جوانک شوفر شنید. و از میان آینهٔ جلوی او دیدم که خیره خیره به او مینگریست و اردوئی ادامه میداد:
– بدیش اینه که برفرضم خودمو لو بدم و یا چمدونم رو بگردند و چیزی توش پیدا کنند به زندونم که نمیفرستند. بهر کلکی شده چیزی ازم تلکه میکنند و باز ولم میکنند. اینه که دل آدمو به هم میزنه. همین وقتها است که به فکر میافتم چرا نگذاشتم همون روز اول دستم رو ببندند و از توی سواریم پائینم بکشند و به زندونم بیاندازند…
من دیگر علاقهای نداشتم که بدانم چه فکرهایی میکند، به آینده چگونه مینگرد. برای او زندگی فقط موقعی تحمل کردنی بود که بتواند دوباره پشت رل ماشین خود بنشیند و به پیشواز یک دستهٔ مسلح کلاردشتی برود. پیدا بود که راضی نیست با تفنگ ادارهٔ ژاندارمری دنبال یاغیان و گردنکشان برود و در اینگونه راههای پر خطر قدم بگذارد. ولی از یک آرامش طولانی بهمان اندازه که از مرگ میترسند فراری بود. میخواست بازهم برای جلوگیری از خروج برنج به او ماموریت بدهند هفتهای دوشب دم دروازهٔ آمل کشیک بدهد و از عبور ماشینهای باری اربابها جلوگیری کند.
به چالوس رسیده بودیم. چمدانم را برداشتم و پیاده شدم. دنبال من میآمد. میبایست یکی دو ساعت صبر میکردم تا ماشین خط کناره برسد و با آن به راه بیفتم. آمد که از من خداحافظی کند. دستش را خیلی گرم فشردم. میگفت:
– شاید از من بیزار شده باشید. میدونم. اما بالاخره منم امیدواریهایی داشتم. امیدهایی داشتم که حالا دیگه ندارم. منم پس از مدتها تازه وجود خودمو تو این دنیا حس میکردم. من که هیچوقت همچی حسی نکرده بودم. تازه گرم شده بودم. گرم شده بودم از اینکه خودمو مؤثر میدیدم. شاید همون ماشین باری من از صد تا خونریزی جلوگیری کرد. شاید خیلی کارای دیگرم کردهم. من اینها رو میفهمم. سنتی هم به کسی ندارم. از من فقط همین کارهام برمیاد. کار دیگهای بلد نیستم. تو شهرم نمیتونم بمونم. خفه میشم. بمونم چه کنم. زنمو که نمیگذارند ببینم. فایدهاش چیه؟ از اینکار هم کجا میتونم راضی باشم؟ شایدم ولش کنم. هیچ نمیخواد نصیحتم کنید. شایدم فایده نداشته باشه. شاید از من بیزار شده باشید. خوب چی کار باید کرد. من اینجوریم، نمیتونم راحت یکجا بنشینم. تو رختخوابی که دیشب خوابیدهم امشب دیگه خوابم نمیبره. شاید از من بدتون آمده باشه. شایدم ناراحتتون کردم. شایدم زیاد سخت نگیرید و منو فقط یک آدم دیوونه… چه میدونم. هرچی دلتون بخواد بدونید…
ماشینشان حرکت کرد. و من هنوز در فکرم دنبال جملههایی میگشتم که برای جواب دادن به او آماده میکردم و دنبال هم میچیدم. نمیدانم در آن حال که او دست در دست من داشت و با آخرین جملات وداع خود سعی میکرد رنجهای دل خود را برای من باز کند، من چه حالی داشتم. ولی وقتی هم که ماشین آنها دور شد، و من به مهمانخانه رفتم و از ایوان بلند آن، خصوصیات روح عجیب این مرد را، در آبی سیر دریا میجستم که از آن دورها، سنگین و هماهنگ، غرش خفیف خود را داشته، هنوز بغض گلویم را گرفته بود و داشت خفهام میکرد.