داستان کوتاه
درهٔ خزان زده
نوشته: جلال آل احمد
سه بعدازظهر، سوت تعطیل کار معدن، مثل همه روز، در هوای سرد و مهآلود درههای زیراب پیچید. در همه جا نفوذ کرد: لابلای شاخههای درختهایی که برگ ریخته بودند و در زیر شیروانیهای آهنی و یا تختهکوبی که در طول درههای معدن بچشم میآمدند؛ و در زیر سقف تونلهای دراز و تاریکی که حیات یکعده انسان را بصورت گرد تیرهی زغال در میآوردند و دوباره به خورد خود آنها میدادند.
همه دست از کار کشیدند؛ و با قیافههایی ناشناس، و از گرد زغال پوشیده، که در میان آنها فقط سفیدی چشمها و، اگر هم کسی حوصله داشت لبخندی بزند، زردی دندانها، پیدا بود؛ چراغهای معدن خود را بدست گرفتند و با کولوارهای که داشتند، بسمت خانههای خود، از زیر درختها و از فراز چالههای پر از آب، میگذشتند.
سکوت آن اطراف را، پرش یک کلاغ سرسخت و پرطاقت هم بر هم نمیزد. همه آرام و بیصدا، همچون مشایعت کنندگانی که از گورستان برمیگردند، ساکت و بیصدا بطرف خانههای خود برمیگشتند.
در ایستگاه زیراب، از نوک بارانداز بزرگی که در پای آن واگنهای باری قطار را از زغال چاهها و کورهها و تونلهای درههای زیراب بار میکنند سیم نقالهای جدا شده، میان دره فرو میرود و از فراز جنگلها میگذرد و در تاریکی مهآلود ته دره گم میشود. در پای سیم نقاله جادهای بطرف تونلهای معدن و خانههای کارگران میرود؛ جادهای که در زیر درختهای جنگل مخفی میشود و باز بیرون میآید.
دره در انتهای خود تقسیم میشود و از چندسوی دیگر در سینهی کوه فرو میرود. در روی دامنهی این درهها است که خانههای کارگران، متفرق یا پهلوی هم، جدا جدا و یا دسته دسته، از لای درختها پیداست؛ و روی پیشانی تپهای که مقابل درهی اصلی قرار گرفته است، در یک محوطهی وسیع و بیدرخت، عمارت «۹ دستگاه»، ساختمان اصلی معدن زیراب، توجه را به خود جلب میکند.
سیم نقاله در امتداد همهی این درهها و از فراز درختهای سرکش آن، همچون ماری که بسوی طعمهی خود خیز برداشته باشد، میدود و در ساعتهای کار، صدای خراش دار واگونهای کوچک پر از زغال، که همچون یک عنکبوت سمج، خود را به این تارهای آهنین چسباندهاند و روی آن میلغزند و سرازیر میشوند، هوای دره را پر کرده است.
رئیس معدن هم دست از کار کشید. لباس کار خود را در آورد؛ پالتو را بدوش افکند و بطرف خانهی خود سرازیر شد. خانهی او طرف مقابل دره، کمی بالاتر از نقطهای که اطاق کارش قرارداشت، واقع شده بود؛ و او تا خود را به آنجا برساند درست نیم ساعت طول میکشید. به سینه کش مقابل دره که رسید هنوز چند قدمی بالا نرفته بود که صدای یک رگبار مسلسل در دره طنین انداخت؛ و او متوحش شد و در میان اضطرابی که یکباره سراپای او را گرفت، ایستاد. اطراف خود را نگاه کرد ولی از آن ته دره جایی پیدا نبود. سربالایی دره را بسرعت دوید و نفس نفس زنان خود را به تلفن اطاق خود رساند. بهداری سعدن را که روی دامنهی دیگر دره، مقابل عمارت ۹ دستگاه قرار داشت، گرفت و با عجله و وحشت پرسید:
-الو… الو… این چی بود؟ … کی با خودش مسلسل تو معدن آورده؟… ها؟!…
و از تعجب خشکش زد. گوشی از دستش رها شد؛ و در فکر فرو رفت. یک صدای ناشناس، خیلی کوتاه و مختصر به او جواب داده بود:
– به توچه!
بسرعت دست و روی خود را شست. رگبار مسلسل هنوز بگوش میرسید. ماشین سواری معدن را با تلفن خواست. دکمههای پالتوی خود را داشت میبست که تلفن صدا کرد. گوشی تلفن را برداشت:
-… بله… من خودمم… رئیس معدن… کارگر مسلح؟ … کجا دیده شده؟ غیر ممکنه… این رگبار مسلسل بود نه تکتیر… این چه وضع حرف زدنه؟ … من رئیس معدنم…
و گوشی را روی گیرهاش انداخت و به شوفر گفت او را به بهداری برساند. شوفر هم وحشت زده بود و همانطور که میراند خبرهای تازهای میداد:
– وقتی که هنوز کار تموم نشده بود هفت نفر ژاندارم از لای درختای پشت ۹ دستگاه رد شدند و خودشون رو تو جنگل قایم کردند.
مهندس به وقایعی که از دیروز تا بحال اتفاق افتاده بود فکر میکرد. به کوچکترین آنها اهمیت میداد شاید بتواند درک کند قضیه از چه قرار است. ناگهان بیادش افتاد که صبح همانروز «سرهنگ د…» را دیده بوده است که سرتاسر درههای معدن را پیاده میپیموده و به همهجا دقیق میشده است. ملاقات خود را با او، و صحبتهایی را که میانشان ردوبدل شده بود بخاطر میآورد. سرهنگ پس از اینکه او خود را معرفی کرده بود، پرسیده بود:
– آقای مهندس … شما هرچی باشه مستخدم دولتید. دولت خرج تحمیل شمارو داده. شما رو تربیت کرده. همچین نیست؟ به گردن شما لابد حق داره. آخرش یک موقع سختی هم پیش میاد که امثال شما بایس حقشناسی خودتون رو نشان بدید. البته خود شما بهتر میدونید. من چی بگم؟
مهندس آن وقت چیزی درک نکرده بود و خیلی ساده جواب داده بود که:
– البته… جناب سرهنگ. این وظیفهی همهی ما است. اینجا دو هزار و پانصد نفر کارگر زیردست من کار میکنند. چه خدمتی بهتر از این؟ بله؟ اینکه وظیفهی رسمی بنده است. مهمتر اینکه در این دو ماه که من مسئولم به محصول صدی بیست اضافه شده… بله، اضافه شده…
– شما از کجا به اینجا منتقل شدهاید؟
– از بهشهر.
سرهنگ از شنیدن این اسم در قیافهی مهندس دقیقتر شده بود و با نگاهی ظنین، دنبالهی صحبت خود را اینطور گرفته بود:
– تو بهشهر که خوب کار نمیکنند. نه، نمیکنند. این به من چه. سن از افزایش محصول که چیزی سرم نمیشه. بله؟ مهم اینجا است. کارگرهای شما… من نمیدونم چیه؛ اما ازشون برای دولت خبرهایی میرسه. شاید هم راست نباشه؛ اما نمیشه همهی این حرفها رو نشنیده گرفت. تصمیمهای دولت همیشه بنفع کارگرهاست. اونهم دراین روزها. البته خود شما بهتر میدونید. شما که من حتم دارم به وظیفهی خودتون عمل خواهید کرد؛ و از همکاری با مأمورین دولت مضایقه نخواهید فرمود…
سرهنگ اینطور حرف خود را تمام کرده بود و دوباره به گردش پیادهی خود ادامه داده بود؛ و این «فرمود…» آخری را با چنان لحن مسخرهای ادا کرده بود که مهندس را خیال برداشته بود. مهندس اکنون که به این برخورد غیرمترقب خود با یک افسر ارشد، در درههای زیراب میاندیشید، چیزهای دیگری را درک میکرد. هنوز نمیدانست چه خبرها بایست شده باشد ولی هر چه بود پیدا بود که وقایعی درپیش است. صدای خرد شدن برگهای خزانزده، در زیر چرخهای ماشین نیز، در گوش مهندس چنین میخواندند که بزودی خبرهای تازهای اتفاق خواهد افتاد.
به بهداری معدن رسیده بودند. ساعت چهار بود. جلوی عمارت بهداری ده نفر سرباز روی زمین دراز کشیده بودند و دست بروی ماشه، بطرف عمارت ۹ دستگاه قراول رفته بودند. یک سرجوخه هم در ته صف، قنداق یک مسلسل سبک را به دوش خود تکیه داده بود؛ و همه منتظر فرمان بودند.
مهندس خود را بعجله، به اطاق مدیر بهداری رساند. یک ستوان سوم پشت تلفن نشسته بود؛ و هفت تیر خود را پاک میکرد. مهندس خود را معرفی کرد و پرسید:
– حتماً این دو دفعه شما پشت تلفن بودید؟
– یکبار گفتم این به شما مربوط نیست.
– البته باین طریق مسئولیت هر…
افسر با خندهی خشک و بریدهی خود کلام او را قطع کرد:
– جناب آقای مهندس، کار از این کارها گذشته… نیست؟… خواهش میکنم بفرمائید…
و دوباره به پاک کردن سلاح خود پرداخت.
مهندس هاج و واج مانده بود. ناچار ازین مقوله درگذشت و گفت:
– خوب. این تیراندازی سربازهاتون برای چی بود؟
– اختیار دارید جناب آقای مهندس… این کارگرهای شما بودند که تیراندازی میکردند. توی ۹ دستگاه سنگر گرفتهاند، نیست؟…
دیگر مهندسی همه چیز را درک کرده بود. کمی به قیافهی این افسر تازهکار، که نمیدانست چگونه کار خود را شروع کند، خیره شد. خونسردی خود را بازیافت و گفت:
– صحیح!…
و ساکت درگوشهای نشست.
افسر آدمی بود کوتاه قد، باریک، با رنگی پریده و چشمهائی پف کرده. موهای روغن زدهی خود را که در نورچراغ مات اطاق برق میزد، از میان سر، باز کرده بود و یکی مسلسل دستی، روی میز، پهلوی دست او بود.
مهندس بیاد ملاقات دیشب خود با کارگری که تازه از شاهی میرسید افتاد. گویا او خبرهایی داده بود و گفته بود که مواظب باشد.
از تهران که برای او هیچگونه خبری نمیفرستادند. ادارهی معادن هم کاملاً ساکت بود. حتی پاسخ گزارش اخیر او را دربارهی افزایش محصول بیجواب گذاشته بودند.
– خوب. جناب آقای مهندس! گزارش میدند که کارگرهای معدن شما مسلحاند. نیست؟ چرا اینقدر گرفتهاید؟ بهر جهت دولت دستور داده که با همکاری شما همهشونو خلع سلاح کنیم. اینطوره. البته خود شما هم میدونید که موقعیت خیلی باریکه. البته من تقصیری ندارم. امروز هم موقع تعطیل کار یک کارگر مسلح دیده شده. راستی الان هم که کارگرهای شما تیراندازی کردند. لابد شمام شنیدید؟
مهندسی با خونسردی گفت:
– من از همهی این حرفها بیاطلاعم.
– برای من فرق نمیکنه. من قادرم که صحت دلایل همهی این خبرها رو از خود شما بشنوم.
مهندس از میان خندهی تمسخرآمیزی که بر لب داشت گفت:
– فکر نمیکنم.
افسر بلند شد. هفت تیر خود را روی کمربندش جابجا کرد. دستها را به پشت گذاشت و شروع به قدم زدن کرد.
– بهر جهت من مأموریت دارم که تمام معدن رو بازرسی کنم. چه بایس کرد؟ خونههای کارگرهارم باید بگردیم و همهی اسلحهای رو که از شاهی و بهشهر به زیراب آوردند جمع آوری کنیم. شما خودتون میدونید.
– اگه من دراینجا مسؤلم – بله سرکار ستوان – اجازه نمیدهم کسی با سلاح وارد تونلها بشه. چه میفرمایید؟ وگرنه بازرسی سادهی شما و یا هر کس دیگر که اشکالی نداره، البته مأموریت رسمی هم باید داشت.
افسر فرمانده مثل ترقه از جا پرید:
– جناب آقای مهندس وقتی کارگرهای شما مسلحاند و به سربازهای من شلیک میکنند و با همان سلاحها تمام سوراخ سمبههای معدن رو در اختیار دارند چطور شما اجازه نمیدید کسی با سلاح وارد معدن بشه… واقعاً چه مسخرهای!…
و در حالی که بطرف در میرفت اضافه کرد:
– خواهش میکنم بفرمائید تا مدرک هم به شما نشان بدم.
مهندس بدنبال او بیرون رفت؛ و در یک لحظه که کسی متوجه نبود به شوفرش حالی کرد که کارگران را با تلفن از ماوقع آگاه سازد.
سرجوخه حیدر باباخانلو، طبق دستور افسر فرمانده، جلو آمد و گزارش داد که در ساعت سه و پنج دقیقه، از طرف عمارت ۹ دستگاه سه رگبار شلیک شده و آنها هم ناچار جواب دادهاند و اکنون هم منتظر دستور هستند.
خیال مهندس از طرف کارگران راحت بود. ولی نمیدانست بعد چه خواهد شد. هیچگونه کوششی مفید نبود. خود را و ماشین خود را مجبور بود در اختیار افسر فرمانده بگذارد. با هم به ایستگاه آمدند. افسر فرمانده با تلفن برای افسر ارشد خود گزارش داد و مهندس تنها کاری که توانست بکند، این بود که پس از او گوشی را بردارد و آنچه را گزارش داده شده بود، تکذیب کند.
مه کم کم غلیظتر میشد و اکنون حتی هیکل بارانداز هم که در صد قدمی محوطهی ایستگاه بود، از لای مه بسختی تشخیص داده میشد. چند سرباز در محوطهی ایستگاه پاس میدادند. قطار مسافری هنوز نرسیده بود. افسر فرمانده دائماً ساعت خود را نگاه میکرد.
– آقای مهندس، از این ساعت حق ندارید از من جدا شید. البته خواهید بخشید. گزارش وقایع رم دادهم صورتجلسه کنند. البته امضا خواهید فرمود.
مهندس جوابی نداشت که بدهد. بیرون ایوان، روی نیمکت چوبی ایستگاه نشسته بود و از میان دود سیگار خود دنبال شبح وقایعی میگشت که در انتظار زیراب و کارگران آن بود.
ساعت نزدیک پنج بود. قطار ساعت پنج و نیم میرسید. مهندس را در یکی از اطاقهای دورافتادهی ایستگاه توقیف کردند و یک قراول دم درگذاشتند. نیم ساعت بعد قطار مسافری هم در میان سکوت بدرقه کنندهی آن اطراف حرکت کرد و پس از چند دقیقه درههای زیراب را پشت سر گذاشت و از وقایعی که در آن میبایست اتفاق بیفتد گریخت. مقدمات کار فراهم شده بود. اضطراب مهندس به حداعلی میرسید. چه خوب بود اگر میتوانست از تهران خبری داشته باشد و یا یکدم پای رادیو بنشیند. ولی نه کسی جز این دامن به کمر زدهها و سرنیزه بدستها، از تهران میآمد و نه رادیویی دردسترس بود. قطار که رفت، او را آزاد گذاشتند که در محوطهی ایستگاه، زیر نظر سربازها قدم بزند. بقدری مضطرب بود که حتی فراموش کرده بود که سوزنبانها و کارگران ایستگاه او را میشناسند. موقعیت خود را از یاد برده بود. فقط به وقایعی میاندیشید که همچون شیاطین لجوج، روی سیم نقالهی درههای زیراب، و روی بام خانههای کارگران برقص درآمده بودند و بیتابی میکردند.
گزارش تهیه شده بود. آوردند که مهندس امضا کند. او فقط خندید. حتی یک کلمه حرف هم نزد. افسر فرمانده با لحنی دلسوز گفت:
– البته خیلی بنفع شما بود اگه امضا میکردید، نیست؟
و وقتی امتناع جدی او را دید کمی با تشدد افزود:
– بدرک! لابد خیال میکردید بدون امضای شما صورتمجلسهای مارو قلابی میدونستند؟ بله؟…
این را گفت و بطرف سواری مهندس رفت و با هم به آبادی زیراب رفتند. در آنجا یک گروهان سرباز از آنها استقبال کرد. مهندس پیاده شده بود و در گوشهای فقط تماشا میکرد. پنج قبضه مسلسل سنگین و مقدار زیادی تفنگ در گوشهای، ردیف، به کنار دیوار تکیه داده شده بود. افسر فرمانده از مهندس خواست که با ماشین خود سلاحها را تا بهداری معدن – مقابل عمارت ۹ دستگاه – برساند. ولی او حاضر نشد. سلاحها را هرچه بود روی صندلی عقب ماشین ریختند؛ و بانتظار ایستادند. یک کامیون باری، تازه از راه میرسید. یخهی شوفرش را گرفتند و کاری را که داشتند به او حالی کردند. مردک، چرب و وحشت زده، با کمال احتیاط و از ترس اینکه مبادا لباس افسر فرمانده را کثیف کند، پشت رل نشست.
با مهندس کار دیگری نداشتند. فرمانده دستور داد او را به ایستگاه برگردانند و در همان اطاق توقیف کنند. سربازها نیز میبایست از بیراهه خود را به پشت ۹ دستگاه برسانند و با گردان دیگری که دیروز مستقیماً از شاهی راه افتاده و از وسط جنگلها خواهد رسید رابطه بگیرند.
سواری در میان مه گم شد. مهندس را دوباره به همان اطاق بردند. شش بعدازظهر بود که از نو رگبار مسلسلها گوش را کر میکرد و در میان تاریکی کمرنگ اول شب طنین میانداخت.
مهندس در تنهایی بازداشتگاه خود قدم میزد و بد حوادثی که همچون یک دیو مهیب پاشنهی سنگین و عظیم خود را روی درههای زیراب میگذاشت و زندگی انسانها را میفشرد، میاندیشید؛ و صدای رگبار مسلسلها دم بدم افکار او را از جایی میبرید و به جای دیگر میدوخت.
تاریکی و وحشت، کم کم، همهجا را پر میکرد. اندوه غروب مهآلود آن روز، همه چیز را در خود میفشرد و از سر و روی همه بالا میرفت: از نوک شاخههای بیبرگ و نوای درختان عریان جنگل گرفته تا ته درهای که سنگریزههایش مدلها بود نوازش آب یک جوی ملایم و مهربان را روی سر خود حس نکرده بود.
عدهی سربازان اکنون از پنجاه نفر میگذشت. سه تا از مسلسلها را همانجا، جلوی عمارت بهداری کار گذاردند و سی نفر در اطراف آن سنگر بستند. هوا تاریک میشد. سربازان دیگر، با دو مسلسل سنگین و بقیهی تفنگها میبایست خود را به پیچ دره برسانند و از سمت راست، عمارت ۹ دستگاه و تمام خانهها را زیر نظر بگیرند. آن گردان دیگر که از شاهی میرسید نیز ورود خود را با چند رگبار مسلسل اعلام کرده بود. سرجوخه حیدر باباخانلو خیلی دوندگی میکرد. همه را سر جاهایشان مستقر ساخت و دستورهای لازم را داد و ساعت شش بعد از ظهر بود که در اطاق مدیر بهداری گزارش خود را به افسر فرمانده داد:
– سرکار ستوان! همه بجای خود منتظر فرماناند…
افسر فرمانده پوزخندی زد. هفت تیر خود را روی کمربندش جابجا کرد و با قدمهایی محکم، خود را به بیرون رساند و فرمان آتش صادر کرد.
هوا تاریک شده بود. جایی دیده نمیشد. ولی مسلسلها را قبلاً رو به عمارت ۹ دستگاه و رو به خانهها قراول رفته بودند. فقط میبایست انگشت بروی ماشهها بگذارند. تا نیمههای شب همهی مسلسلها کار میکرد. تفنگها نیز از کار نیفتاده بود. در تاریکی آن شب، مه سنگین و آرام کوهستانهای شمال را، حرکت وحشیانه و سریع گلولهها مضطرب میساخت و اهالی زیراب هیچکدام بخواب نرفتند؛ و در کوری شب، همهجا را به مسلسل بستند؛ و وقتی همه خسته شدند و اطمینان حاصل کردند که خطری نخواهد بود، با یک فرمان افسر فرمانده خود، به خانههای کارگران هجوم میآوردند؛ و تا صبح خانهای نمانده بود که در و پنجرهاش را نشکسته باشند و آدم زندهای پیدا نمیشد که به ردیف طنابهای سفید و نوی که با مسلسلها از تهران فرستاده شده بود، نبسته باشند؛ و صبح همهی پانصد و بیست و چند نفری را که گرفته بودند در انبار کالای ایستگاه زیراب زندانی ساختند.
از سه نفری که در محکمهی صحرایی زیراب، هفتاد و دو ساعت پس از ورود سربازان، محکوم به اعدام شدند، دو نفر محلی بودند که توانستند وکیلی بگیرند و کار خود را بعقب بیندازند؛ و تنها «وصالی» بود که خیلی بعجله اردش را خواندند و ساعت ده صبح فردای محاکمه، در یک روز مهآلود آذر، در یک دره گمنام زیراب اعدامش کردند.
وصالی هیکل بزرگی داشت، هروقت به شاهی و یا ساری میرفت زورخانهاش ترک نمیشد. اسد با او هم اطاق بود. در زیراب کسی را نداشت و فقط مادر اسد بود که هر دوی آنها را جمع و جور میکرد. اسد میدانست که وصالی نامزد خود را در خلخال بانتظار نشانده و سرش به کار دیگری است. اسد خیلی دلش میخواست بتواند مثل او به خود برسد و روزها ورزش کند. حتی در اوایل بهار چند روزی هم با هم قرار گذاشتند صبحهای زود توی آب سرد بروند ولی اسد که زیاد قوی نبود نتوانسته بود طاقت بیاورد و پس از چهار روز مریض شده بود.
همهی کسانی که از دیدن وصالی وجد و شعفی در خود حس میکردند، شاید هم او را نمیشناختند و یا اصلاً دوستش نمیداشتند ولی این قدرت او بود که دوست داشتنیاش میساخت. در محوطهای که او کار میکرد وقار و عزت نفس از درودیوار میبارید. کسانی که با او راه میرفتند خود را بزرگ و قوی مییافتند. شاید در محافل رفقای خود زیاد زیرکی نشان نمیداد و شاید بیشتر از رفقای خود چشمش باز نبود ولی همه به او احترام میگذاردند. دادرسهای نظامی نیز لابد بهمین دلائل او را برای اعدام شدن انتخاب کرده بودند. هر کس هیکل ورزیدهی او را میدید نمیتوانست بپذیرد که او سردستهی کارگران معدن نیست. هدف چشم هر کسی بود. در آن روزها که متهم کردن و یا گناهکار شناخته شدن کار بسیار آسانی بود، و یک سرباز ساده میتوانست روی هریک از اسرا که میخواست دست بگذارد و او را سردسته قلمداد کند، او که به دیگران همیشه از بالا نگاه میکرد، و گردنی افراشته داشت، خیلی زودتر توجه دادرسها را به خود جلب میکرد.
او را همان شب اول در خانهاش، با اسد، گرفته بودند؛ و تا فردا عصر که او را از دستهی دیگری شناختند، اسد با او خیلی حرفها زده بود. نه اسد و نه خود او، هیچ فکر نمیکردند. گاهی میخندیدند و در نومیدی و یأس تاریکی که رفقایشان را بفکر فرو برده بود، گاهی متلک میگفتند.
همان فردا صبح، در میان کارگران پیچیده بود که دیشب نزدیکیهای ساعت دوازده، وقتی سرجوخه حیدرباباخانلو از تیراندازی خسته شده بود و مسلسل خود را به کناری گذاشته بود و سیگاری آتش زده بود و دود میکرد، افسر فرمانده که در اطاق بهداری در فکر مدالهای افتخار خود فرو رفته بود وظیفهی آنشب خود را از یاد برده بود، بعجله بیرون دویده بود و فرمان آتش از نو داده بود.
سرجوخه حیدر باباخانلو خبردار کرده بود و عرض کرده بود:
– قربان! برای کی تیراندازی کنیم؟ آخه خیلی تیر حروم کردهایم…
و افسر فرمانده با قیافهای عصبانی حرف او را اینطور بریده بود:
– پدرسوخته به تو میگم آتش کن! دشمن داره نزدیک میشه!
و سرجوخه حیدرباباخانلو وقتی سه رگبار مسلسل آتش کرده بود، دوباره سرخ شده بود و در حال خبردار، گزارش داده بود:
– قربان دشمن عقب نشست!
اسد و وصالی این داستان را برای رفقای خود نقل میکردند و قاهقاه میخندیدند.
هیچکس نمیدانست چه خواهد شد. آنها که عاقلتر بودند، خود را سرگرم نگه میداشتند؛ و از فکر کردن میگریختند. کسانی هم بودند که گمان میکردند اینها همه یک خیمه شب بازی است، و خود را دلخوش نگه میداشتند. نزدیک ظهر هو پیچید که تا عصر تکلیف هه را معین خواهند کرد. بعد از ظهر بود که نه نفر اول را بردند و در دنبال آنها محیطی پر از وحشت و بیتکلیفی باقی گذاشتند؛ و عصر، بقیه را در محوطهی ایستگاه ردیف کردند و سربازها و چندخان محلی را اجازه دادند که از میان آنان، هر که را میشناختند، و یا میخواستند، انتخاب کنند. از بیست و پنج نفری که باینطریق، باصطلاح افسر فرمانده، دستچین شدند و جزو دستهی دوم قلمداد شدند، مهندس رئیس معدن نیز بود؛ و وقتی با قطار ساعت پنج و نیم، افسر فرماندهی جدید وارد شد و کارها را تحویل گرفت، همه میدانستند که آنچه در چالوس و شاهی و آنطرفتر اتفاق افتاده است زیاد بهتر از داستان زیراب نبوده است.
وصالی از دستهی نه تایی اول، آخرین نفری بود که محاکمه شد. کار او خیلی زودتر از دیگران تمام شد. بقدری زود محکومش کردند که حتی خودشان نیز به وحشت افتادند. برای اجرای حکم اعدامش از تهران کسب تکلیف کردند و تهران نیز بسرعت عمل خیلی علاقه داشت.
فقط اسم و فامیل او را پرسیده بودند و اعلام جرمی را که برایش نوشته بودند روش گذاشته بودند و او امضا کرده بود. دیگران را اگر اعتراف نمیکردند در همان جلسهی دادگاه که زیر یک ایوان ایستگاه تشکیل میشد میخواباندند و در زیر شلاقهای سمج سرجوخه حیدر باباخانلو وادار به اعتراف میکردند. ولی او به اینکار راضی نشده بود.
فردا صبح، به او اطلاع داده بودند که باید اعدام شود؛ و وقتی آخوند آمده بود وصایای او را بشنود و برایش طلب مغفرت کند، او نمیدانست به او چه باید بگوید. مدتی یکدیگر را بر بر نگاه کرده بودند. بعد آخوند چند کلمه دعا خوانده بود و از او خواسته بود وصیت کند. وصالی کمی فکر کرده بود و بعد پرسیده بود:
– تو اسدو میشناسی؟
– نه!
– پس من وصیتی ندارم … فقط یک حرف واسهش داشتم. شاید بتونی پیداش کنی
– ها؟ …
بعد دوباره بفکر فرورفته بود. پیش خود چیزی زمزمه کرده بود و اینطور حرف خود را پس گرفته بود:
– … نه… نه! نمیخواد پیداش کنی. من دیگه با هیشکی حرفی ندارم. حتی با تو.
و آخوند هرچه اصرار کرده بود. نتوانسته بود از او چیزی در بیاورد و آخر سر هم وصالی او را بزور از اطاق بیرون کرده بود.
ساعت ده صبح پی او آمدند و از انبار زغال ایستگاه که در آن زندانی بود بیرونش آوردند. آنقدر بعجله راه افتاده بودند که حتی دستبند هم با خود نداشتند. دستهای او را با یک تکه از همان طنابهای سفید و نوی که با تفنگها از تهران فرستاده شده بود، بستند. در یکی از درههای خزانزدهی زیراب، نزدیک بهداری معدن، رو به سراشیب تپهای که در پای آن یک جوی باریک، یخ زده بود، سرپا نگاهش داشتند.
مه سنگینی که درههای زیراب را با همهی آن اطراف در خود فرو برده بود، ظنین هشت ضربهی تفنگ را بلعید و دوباره آواری از اندوه و سرما، برسر همهی آن اطراف فرو ریخت.