داستان-کوتاه-دخمه‌ای-برای-سمور-آبی-هوشنگ-گلشیری--کاور

داستان کوتاه: دخمه‌ای برای سمور آبی / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” دخمه‌ای برای سمور آبی “

نوشته: هوشنگ گلشیری

نمونه‌ای زیبا از «جریان سیال ذهن» در ادبیات داستانی فارسی

جداکننده-متن---گلشیری

به: ابوالحسن نجفی

خون سرخ و گرم به همه ملافه‌ها نشت می‌کند. مرا واگذارید! واگذاریدم تا شاید این سَیَلان گرم و سرخ بتواند آن جثه عظیم را از سینه من بشوید. و این بوی سنگین، عفونتی را که در بینی و دهانم خانه کرده است، پاک کند. سنگ‌ها را یکی‌یکی برداشتم، ریشه‌های پوسیده را بیرون کشیدم، خاک و کلوخ‌ها را به دور ریختم و آن لاشه عظیم را که به روزها و سال‌ها و قرن‌ها به دوش کشیده بودم، در آن دهان خالی و سیاه رها کردم. اینک تنها مشتی خاک می‌تواند آن را بپوشاند. و چون خون همه ملافه‌های سفید را سرخ کرد، بی‌آنکه نفس‌نفس بزنم، از همه پله‌های دنیا بالا خواهم رفت و همچون ابری سبک و ولگرد در زلالی‌های آبی آسمان رها خواهم شد.

تیغه شکسته کارد بیشتر و بیشتر در میان دنده‌هایم ریشه می‌دواند و رگه‌های خون، آن را چون جسمی آشنا پذیره می‌شوند. بویی سنگین تمام فضای این اتاقک سفید و روشن را پر کرده است. آنان دست‌وپای مرا گرفته‌اند، سرهایشان در هم می‌رود. و من زیر نور خیره‌کننده چراغ‌ها و برق کاردها و پنس‌ها و قاشقک‌ها، اژدهایی هفت‌سر و سفید را می‌بینم که گِرد بر گِرد من چنبره زده است. اما دیگر ناچار نیستم تا باز کارد تیغه شکسته‌ام را در میان دنده‌هایش فروکنم و در پشم‌های انبوهش که به نرمی همان پالتو خزی است که زنم می‌خواست بخرد. چقدر سر به جانم کرد تا راه افتادیم و رفتیم. از آن‌همه پله و پاگرد پلکان بالا رفتیم و بالاتر. و من به نفس‌نفس افتاده بودم. فکر می‌کردم که آیا پس از این‌همه پله و پاگرد پلکان سرانجام به آسمان می‌رسیم؟ و رسیدیم به همان تالار بزرگ که شیشه‌های پنجره‌هایش رنگی بود، با آن چلچراغ بزرگ وسط سقف که نور تمام چراغ‌ها را به چشم آدم برمی‌گرداند. خیره ایستاده بودم و زنم میان مجسمه‌ها می‌گشت. و بعد زنم مجسمه شده بود، با همان چشم‌های شیشه‌ای و لبخند یخ‌زده‌شان. پالتو پوست خز روی دوشش بود. دستش را که روی پشم نرم پالتو کشید، رنگین‌کمانی کشیده و پررنگ روی دستش پل بست. خندیدم. زنم هم خندید و بعد آستر پالتو را نگاه کرد و دیگر نخندید. جلوتر رفتم و میان مجسمة زن‌ها ایستادم.

– ده هزار تومان، وای؟

باز از آن‌همه پله پایین آمدیم و آن‌همه پاگرد پلکان را دور زدیم. و من همه‌اش در این فکر بودم که چه وقت، چه وقت به اسفل‌السافلین می‌رسیم؟ و فقط صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌بلند زنم بود و توالی پله و پاگرد پلکان و صدای نفس‌های بریدة ما که دیگر از پا افتاده بودیم. جثه عظیم، بوی آب تربت و دود سیگار می‌داد و بوی کاغذ کتاب‌های دعای مادر.

– یا غیاث المستغیثین!

و من نمی‌خواستم. و او آنجا بود، بر دوش من، با حجم وزین رگ و پی‌ها و پشم‌هایش. می‌دانستم که سرانجام باید بی‌سرانجامی دهلیزها به بن‌بستی برسد. و بن‌بست آنجا بود: دیواری بود برآورده از گل و سنگ و آهک. و نیز دهان باز دخمه‌ای. در سنگی گویا به سالیان دراز انتظار مرا می‌کشید. و من کورمال‌کورمال و خمیده زیر باری چنان گران، به دخمه رفتم و از آنجا بود، با آن چشم‌های آبی گشوده از تعجب. تنه عظیمش روی سینه‌ام فشار می‌آورد و پشت برهنه‌ام را به در می‌چسباند. پشم نرم و انبوهش توی دهان و حلقم فرومی‌رفت. گفتم اگر با کارد شکسته‌ام قلبش را سوراخ کنم، می‌توانم بنشینم و با سر فارغ پوستش را بکنم، تا هرروز عصر که به خانه می‌روم به زنم بگویم:

– لطفاً آن پالتو پوست خز را بپوش!

و او بپوشد و دستش را میان پشم‌های نرم آن بکشد. و ما همیشه آن رنگین‌کمان درخشان و گریزپا را در خانه خواهیم داشت. و من و زنم دیگر ناچار نیستیم از آن‌همه پله بالا برویم و آن‌همه نیم‌دایره پاگردها را دور بزنیم.

– نباید خونش را بریزی، نباید؛ وگرنه از هر قطره که بر زمین بریزد، یکی دیگر خواهد رست و آنگاه او همه دخمه‌ها را از توله‌هایش پر خواهد کرد.

کنار پیه‌سوز، روی زمین چمباتمه زده بود. دست‌های دراز و استخوانی‌اش را روی دو زانوی باریکش ستون کرده بود. و از جایی در آن ظلمت غلیظ و راکد باز صدایش اوج گرفت.

نباید خونش را بریزی!

او آنجا بود، با همان جثة عظیم. و همان خون سیال و گرم توی رگ‌های آبی‌اش می‌دوید و قلبش شصت، صد و شاید هزار بار در دقیقه می‌زد و پستان‌های پرشیرش روی زمین کشیده می‌شد. چشم‌های آبی‌اش نگران تیغه شکسته کارد من بود؛ تیغه شکسته‌ای که باز می‌توانست از آن پشم‌های انبوه بگذرد، پوستی را که مثل چرم سخت بود بدراند و به گوشت و پی‌ها برسد، تا او بتواند رگه‌های خونش را در آن‌همه دهلیز و دخمه بدواند. و تمام آن دخمه‌ها را از خورخور توله‌هایش پر کند.

– تو، تو آیا هرگز او را دیده‌ای؟

– نباید خونش را بریزی!

تن بی‌سر تکان خورد و لکه نور زردرنگ پیه‌سوز روی سرش تابید. موهای سر و ریشش سفید سفید بود. حتی یک رنگین‌کمان کوچک و کمرنگ هم نداشت. از روی پوست سفیدش رگ‌های آبی را دیدم و خون را که در آن‌ها می‌دوید.

وقتی من به هوش آمدم تنها همین تیغه شکسته را در کنارم دیدم. آن‌ها مرا عریان کردند، ساعتم را، حتی ساعتم را برداشتند و فقط همین کارد تیغه شکسته را به من دادند. آخر نباید در این حکمتی باشد؟

سرش زیر بود و از میان اورادی که مثل چشمه‌ای می‌جوشید فریاد زد:

– نباید خونش را بریزی!

صدایش در تاق ضربی دخمه پیچید و شیشه‌های رنگی پنجره را لرزاند و من شنیدم که صدا از در بیرون رفت و در دهلیزها به راه افتاد. به جستجوی صدا بیرون آمدم، صدا بازگشت. بم بود. مثل صدای هزار مرد بود که در دوردست‌ها فریاد بکشند و باد صدایشان را بیاورد.

– نباید خونش را بریزی!

پاهای برهنه من پله‌ها را می‌جست که سرد بود و نمناک. دست‌هایم سنگ‌ها را یکی‌یکی شماره می‌کرد. سنگ‌ها خشن بود و خزه بسته. صدای نفس‌ها را می‌شنیدم، نفس‌هایی که به شماره افتاده بود. صدای پاهایی که بر تن سنگ‌ها می‌نشست، به تاق ضربی می‌خورد، بازمی‌گشت. صداها بم بود و پرتوان. بال‌ها بر چهره‌ام می‌خورد. بال‌ها بوی نا و لاشه می‌دادند. تاریکی غلیظ و چسبنده بود. و من سنگینی ظلمت را حتی از پشت چشم‌بندم احساس می‌کردم. پله‌ها دراز و بی‌انتها بود. جیرجیر خفاش‌ها تمام سردابه را می‌انباشت و پای خسته من سنگ‌ها را می‌جست و شکاف‌ها را. و دستم به جستجوی ستونی یا سنگی در تاریکی پیش می‌رفت. سنگ‌ها را شکل می‌داد و بر ستونی از سنگ مرمر ساییده می‌شد. آن‌ها با نفس‌های به شماره افتاده‌شان می‌آمدند. و من می‌دانستم که سرانجام به آن در خواهیم رسید. صدای غژغژ در را که بر پاشنه می‌چرخید شنیدم. آن‌ها چشم‌بند را باز کردند، رخت‌هایم را درآوردند و حتی ساعتم را باز کردند و مرا در آن تاریکی غلیظ و چسبنده رها ساختند. در، باز بر پاشنه چرخید و صدای پاها و نفس‌ها دور شد. نفس سنگین او روی پوستم بود. به در مشت زدم، به در آهنی و سنگین مشت زدم. آن‌قدر مشت زدم که باز همان دو حلقه آتشین گرداگرد مچ‌هایم به سوزش افتاد. پای در افتادم. پوست برهنه‌ام سردی زمین نمناک و سنگ‌های خزه بسته را احساس کرد. دست من به جستجوی چیزی در تاریکی بر سنگ‌ها لغزید و به کارد رسید. تیغه کارد شکسته بود. آیا در این‌همه حکمتی نبود؟ حکمتی که در کتاب‌ها نیست؟ که نمی‌توان با نور پیه‌سوز، آن‌هم در آن ظلمت منجمد و لابه‌لای آن خطوط گیج و درهم خواند.

– نباید خونش را بریزی!

نفس سنگین او مثل زبانی سرخ، سینه برهنه‌ام را لیسید. اگر آن تیغه شکسته از پشم‌های انبوه پوست خزی او می‌گذشت، اگر به رگ‌های آبی و خون سرخش می‌رسید، آیا او می‌توانست توله‌هایش را در همه دخمه‌ها پخش کند؟ مگر در آن کتاب بزرگ که بوی نا گرفته بود چه نوشته بودند که موهای سر و ریش مرد آن‌طور سفید سفید بود؟

– نباید خونش را بریزی!

به دنبال صدا به راه افتادم. صدا که بازگشت، از وحشت آن صدای بم و پرطنین، آن صدای هزار مرد خسته و از نفس افتاده، تمام موهایم راست ایستاد. اگر همسایه‌ها می‌پرسیدند، اگر سر به جانم می‌کردند…

– باور کنید فرستادمش کربلا استخوان سبک کند.

اما همسایه‌ها که ول کن نبودند، همه‌اش می‌گفتند: «پس چرا از ما حلالیت نطلبید؟»

به خانه که رسیدم، اول سر قبرش هفت الحمد خواندم و هفت خط کشیدم و از دست‌هایش شروع کردم و از ناخن‌هایش که همیشه می‌نشست و به آن‌ها لاک می‌مالید. دست‌هایش سفید بود و انگشت‌هایش کشیده. پیراهن سفید و چین‌دار، قالب تنش بود. خرمن موهای سیاهش را روی شانه‌ها ریخته بود. چین‌های یخه‌اش بر تراش گردن حلقه می‌زد و آن خط عمیق میان پستان‌هایش را پنهان می‌کرد. اما آن چشم‌ها که از تعجب و ترس گشاده شده بود همچنان سرخ سرخ بود.

– زن، بلند شو، یک پیاله چای درست کن.

وقتی زن آدم عین خیالش نباشد، و همه‌اش روبه‌روی تو بنشیند و گربه سیاهش را روی رانش بخواباند و موهای پشت او را ناز کند و تو به‌ناچار بنشینی و به آن انگشت‌های کشیده و سفید چشم بدوزی که چطور در لابه‌لای پشم‌های گربه سیاه می‌لغزد و همه‌اش منتظر بنشینی تا کی آن رنگین‌کمان کوچک و کمرنگ روی انگشت‌های زنت پل ببندد…

– زن، وقتی آدم خسته‌وکوفته به خانه‌اش برمی‌گردد، دلش می‌خواهد بنشیند و یک پیاله چای بخورد و یک سیگار دود کند. دست از سر این گربه بردار، بلند شو به زندگیت برس!

دست به خرمن موهایش کشید و چین دامن پیراهنش را صاف کرد، پوست سفید و شفاف رانش را پوشاند و باز گربه‌اش را ناز کرد. و من ناچار بلند شدم، چای را دم کردم و نشستم که با سر فارغ سیگاری دود کنم. دودها را حلقه‌حلقه از دهانم بیرون می‌دادم. دودها چرخ می‌زدند و در هوای اتاق حل می‌شدند.

– آخر چرا همه‌اش در زندگی آدم دخالت می‌کنید؟ اگر هر کس بخواهد برای هر کاری به شما آدم‌ها حساب پس بدهد که نمی‌تواند زندگی خودش را بکند.

آن‌وقت این آدم‌ها، برای در خانه کلید درست کرده‌اند تا وقتی من نیستم بیایند و ببینند که مثلاً تو آدمی، توی خانه‌ات، توی باغچه خانه‌ات یا حتی توی اتاق و زیرزمین خانه‌ات چه‌کار می‌کنی. وقتی سر باغچه نشسته‌ای و داری الحمد می‌خوانی، می‌بینی که یک آدم روی پشت‌بام ایستاده است و زل‌زل ترا نگاه می‌کند، می‌گویی: «آخر آدم حسابی، شاید کسی توی خانه‌اش سر بریده داشته باشد و نخواهد شما خلق خدا بفهمید.»

– آقا، لطفاً ساعت چند است؟

من از کجا بدانم؟ آن‌هم این وقت شب و در این ظلمت راکد که آدم دارد از این پله‌های نمناک پایین می‌رود. و باید همه‌اش حواسش را شش‌دانگ جمع کند که یک‌دفعه نلغزد و پله‌ها را یکی‌یکی بشمارد تا وقتی به پله دوازدهم رسید، دستش را به آن ستون بگیرد. و روی پله بیست و یکم یادش باشد که دوباره پایش در آن شکاف گیر نکند. و حالا دیگر همه‌اش دستش را حایل چشمش بگیرد که خفاش‌ها کورش نکنند. و دست‌آخر آن‌قدر منتظر بماند تا آن در سنگی روی پاشنه بچرخد. می‌دانستم که یک گوشه‌ای، آن‌هم لابه‌لای آن بیدهای کنار جوی، ایستاده است و مرا نگاه می‌کند. حتی آتش سیگارش را دیدم. قدم‌هایم را سست کردم. اما مگر می‌شد برگشت؟ وقتی زن آدم از صبح تا شب ده بیست بار موهایش را شانه کرده باشد و لپ‌هایش را سرخاب مالیده و حالا نشسته باشد کنار اسباب چای و منتظر است تا تو بیایی و نق نقش را شروع کند…گفتم: «شاید با من کاری نداشته باشد.» اما می‌دانستم که حتماً از عصر تا حالا توی همین کوچه و زیر درخت‌ها پابه‌پا کرده است، تا من پیدایم شود. نشانی‌ها را هم از حفظ است: آدمی بلندقد با موهایی تنک و یک سبیل سیاه روی لب‌ها، و سیگاری که همیشه خدا دود می‌کند. پاکت ساندویچ کالباس را دست‌به‌دست کردم. سیگاری زیر لب گذاشتم و سرم را زیر انداختم که از پهلوی او رد بشوم.

– آقا، لطفاً دو دقیقه تشریف بیاورید!

– کجا؟

– چند تا سؤال بیشتر نیست…

هنوز هیکلش در تاریکی بود و زیر سایه درخت‌ها. و من نمی‌دانستم با چه آدمی طرفم.

– آخر زنم منتظر است. حتماً تا حالا چای را دم کرده و نشسته است تا مردش بیاید.

– با ماشین می‌رویم، چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد.

از تاریکی بیرون آمد، ته سیگارش را توی جوی آب انداخت. و من برق چشم‌های آبی‌اش را دیدم و موهای پرپشت سرش را و آن سبیل نازک و چانه خوش‌تراشش را. پابه‌پای هم راه افتادیم. راست می‌گفت؛ ماشین کنار خیابان ایستاده بود. اول من سوار شدم و کنار راننده نشستم. و بعد او کنار من نشست و ماشین راه افتاد. ته سیگارم را از پنجره بیرون انداختم و بسته سیگارم را جلو راننده گرفتم.

– متشکرم، نمی‌کشم.

صورت راننده در تاریکی بود. مرد چشم آبی یکی برداشت و با فندکش سیگارم را روشن کرد. در بزرگ با غژغژ روی پاشنه‌اش چرخید. اول مرد و بعد من پیاده شدیم. راه که افتادیم، می‌دانستم که باید از میان ردیف درخت‌های چنار و کبوده بگذرم و از آن پله‌ها بروم و پاگرد پلکان‌ها را دور بزنم. صدای کفش‌های مرد را پشت سرم می‌شنیدم. پله‌ها تاریک بود، اما من یادم بود که دستم را باید به نرده بگیرم. و نرده توی مشتم بود و پله‌ها زیر پایم. آن‌ها پشت سر من بالا می‌آمدند، با صدای کفش‌هایشان و نفس‌هایشان که به شماره افتاده بود. در که خودبه‌خود باز شد، نور خیره‌کننده چراغ چشمم را زد. مردها آمدند. یکی‌یکی آمدند و گرد بر گرد من حلقه زدند. سایه‌هایی بودند تیره و سیال، با خطوطی که هرلحظه جابه‌جا می‌شد. مثل شاخه‌های بید مجنون که وقتی باد بوزد، آدم می‌داند که هست اما می‌بیند که آن خطوط گیج و سیال هیچ‌گاه ثابت نمی‌مانند. بعد خطوط، ثابت ماند و شکل پیدا کرد.

– باور کنید من کاری نکرده‌ام. یک آدم یخلایی هستم که نه زنی دارد و نه بچه‌ای. از صبح تا شب با بچه‌های مردم کلنجار می‌روم و شب می‌روم توی همان خانه اجدادی سوت‌وکور، با همان در و پنجره‌ها و شیشه‌های رنگی و آن زیرزمین که آدم نمی‌داند آخرش به کجا می‌رسد و آن زنی که همه‌اش می‌خواهد گربه‌اش را ناز کند یا ناخن‌هایش را لاک بزند.

– چرا کشتیش؟

– آخر وقتی آدم خسته‌وکوفته…

دست سفید و کشیده‌ای را توی هوا دیدم و صورتم سوخت. سر مردها تکان تکان خورد و سایه‌ها گوشت و پوست گرفت و حلقه‌ای از چشم‌ها و سبیل‌ها و نفس‌ها بر گرد من چنبره زد.

– باور کنید زنم چشم‌به‌راه است.

حلقه گوشت و عصب و خون، تنگ و تنگ‌تر شد. و او آنجا بود، با هیبت عظیم و گیج‌کننده‌اش که زانوان را بر خاک می‌خواست و دست‌ها را به استرحام برافراشته. دو پایم زیر سنگینی جثه و نفسش تا شد. دست‌هایم که برخاست حلقه دستبند مچ‌هایم را بر سینه ادب نگاه داشت. اما چشم‌هایم می‌دید که سایه‌های گوشت و پوست گرفته با فشار دست‌ها و ضربه زانوان می‌خواهند که فرو بغلتم. و من می‌دانستم که پیشانی را نباید بر خاک سود و به‌پهلو بر زمین غلتیدم. همه‌جا سایه بود و دهلیز. و آن‌ها کفش‌های مرا کندند. مرد شروع کرد. و من فقط خط‌های لرزان و سرخ را می‌دیدم و صورت پرگوشت او را که پشت خط‌های مکرر بود. پاهایم می‌سوخت و من لب را به دندان می‌گزیدم و او با همه سنگینی جثه‌اش بر صورت و سینه‌ام خم می‌شد، و بعد ظلمتی راکد بود، با رگه‌هایی از خون که در قالب یکپارچه قیرِ سرد‌ شده نشت می‌کرد.

روی نیمکت روبه‌رو نشسته بود. و من می‌خواستم اقلاً یک‌دو صفحه‌ای کتاب بخوانم و نمی‌توانستم. می‌دانستم همان‌طور که با مادرش حرف می‌زند، زیرچشمی مرا می‌پاید، بچه، ریگ‌ها را مشت کرد و روی توپ سرخ ریخت. اما هنوز نیمی از توپ بیرون مانده بود. رفت و از زیر درخت‌های چنار برگ‌ها را مشت کرد و آورد و ریخت روی توپ که حالا بزرگ‌تر شده بود. توپ باز بزرگ‌تر شد.

– زن، بلند شو برو به خانه و زندگیت برس!

چادرنماز را روی پاهایش انداخت و با مادرش حرف زد. بچه تا پهلوی نیمکت من آمد و برگ‌هایی را که باد تازه ریخته بود، جمع کرد. صورتش را که دیدم، فهمیدم که بچه من نباید این‌طور چاق و پرگوشت باشد. موهایش بور بود و چشم‌ها آبی. کنار لب‌های کوچکش هم یک خال گوشتی بود. و من شروع کردم. از موهایش شروع کردم، از موهای نرم و سیاهش که روی پیشانی‌اش پخش شده بود. چشم‌های سیاهش را دیدم که برق می‌زد. مثل‌اینکه مردمک‌هایش را شسته بودند. صورت کوچکش را میان دو دستم گرفتم و خال گوشتی‌اش را پاک کردم. لب‌هایش سرخ و چاق بود. و من می‌خواستم صورتش مهتابی باشد. آن انگشت‌های کوچک و چاق بچه را از ریخت می‌انداخت و تازه آن غبغبی که از دولایه گوشت درست شده بود، به چه‌کار بچه می‌آمد؟ از حالا درست شبیه مدیر مدرسه‌مان شده بود.

– فریبرز، بیا مامان جون، مزاحم آقا نشو.

– چه مزاحمتی، خانم؟ من خیلی بچه‌ها را دوست دارم، بخصوص اگر چانة کوچکش کم‌گوشت باشد و صورتش مهتابی و موهایش سیاه و چشم‌هایش…

صورت بچه میان قاب دست‌هایم خندید و مردمک‌های شسته‌اش برق زد. با زنم راه افتادیم. تمام طول خیابان برگ پوشیده را طی کردیم. مادرزن نفس‌زنان از پشت سر ما می‌آمد.

– یک‌کمی پا به‌ پا بمالید تا من هم برسم.

– تندتر، تندتر بیا، زن!

پهلوی من ایستاده بود. چادرنمازش را دیدم و بعد بازوی لخت و گوشتالود و دستش را که دست بچه را گرفت. صورت بچه را رها کردم و توی صورت زن خندیدم. خال سیاهش درست توی چاله چانه‌اش بود.

– وقتی باباش می‌رود سفر، هر آقایی را ببیند خیال می‌کند باباش است.

– خدا حفظش کند، بچه شیرینی است.

زن خم شده بود و دست‌های بچه توی دستش بود، در طول خیابان برگ پوشیده می‌رفتند. نور خورشید که مایل می‌تابید، بازوی لخت زن را روشن می‌کرد. مادرزنم داشت نفس‌نفس می‌زد.

– آخر مرد، ما هم باید یک بچه داشته باشیم، خانه که بچه نداشته باشد سوت‌وکور است.

– هیچ فکرش را نکرده بودم.

تند تند راه افتادیم. و زن که پابه‌پای من می‌آمد، سر به جانم کرده بود. می‌دانستم که همسایه دارد از لای پرده نگاه می‌کند، اما سرم را زیر انداختم…

راستی تا کی باید آدم یالغوز بگردد؟ آخر یک نشانه‌ای باید از آدم بماند؛ کسی که خون آدم توی رگ‌هایش بدود و با زبان آدم حرف بزند و اقلاً بعد از مرگ تو بیاید یک دسته‌گل روی گورت بگذارد. و یا اگر هنوز اعتقادی داشته باشد، بنشیند و الحمدی بخواند. به خانه که رسیدم، چای را دم کردم و نشستم پشت منقل و سیگارم را گذاشتم زیر لب.

– زن، بلند شو آن پیراهن سبزت را بپوش، این موهای صاحب‌مرده‌ات را هم شانه بزن.

رفت و نشست روبه‌روی آینه. موهایش را شانه کرد و یک خال سیاه توی چال چانه‌اش نشاند. و با آن بازوی لختش آمد و نشست کنار من.

– تو دلت می‌خواهد بچه‌ات چه شکلی باشد؟

– چاق و مو بور

– نه، باید حتماً صورتش مهتابی باشد، هیچ‌وقت خدا هم گریه نکند. قول می‌دهی که این‌طور باشد؟

قول داد. و من می‌دانستم که حالا دارد بچه‌ام نطفه می‌بندد. اول سایه‌ای بود بی‌شکل و درهم. موهایش پریشان بود و شانه نکرده. و من با سرانگشت‌هایم موهایش را صاف کردم و مردمک‌هایش را شستم و آن دو چین نازک را کنار لبهاش گذاشتم. دست‌های سفید و باریکش را به دست گرفتم. خیابان برگ پوشیده، دراز و بی‌انتها بود و بچه نمی‌توانست پابه‌پای ما بیاید. دست‌هایش سرد بود و مگر سرفه مجالش می‌داد. محکم توی بغل گرفتمش. صورتش سیاه سیاه شد و چشم‌هایش کلاپیسه رفت و به یک گوشه اتاق خیره ماند.

– مرد، بچه‌مان دارد از دست می‌رود، ببرش دکتر.

– می‌گذاری یک‌دو صفحه‌ای کتاب بخوانم و یک سیگار با سر فارغ دود کنم؟

ول‌کن نبود. چادرنمازش را سرش انداخت. بچه را بغل کرد و با آن چشم‌های سرخ سرخ به من خیره شد، که دویدم بیرون. تا مطب دکتر دویدم. نفس‌زنان از آن‌همه پله بالا رفتم. زن‌ها دورتادور اتاق انتظار نشسته بودند. بچه‌های مفنگی‌شان روی دست‌هایشان بود و به در اتاق دکتر نگاه می‌کردند که باز و بسته می‌شد و مرد پهلویش ایستاده بود. طول و عرض اتاق را طی کردم، ته سیگار را توی راهرو انداختم و یکی دیگر آتش زدم. می‌دانستم که بچه دارد از دست می‌رود و سرفه‌های بچه شروع شد. و مگر می‌شد آن سرفه‌های خشک و مقطع را تحمل کرد؟ آمد. بلندقد بود و سبزه‌رو، موهای سیاهش روی پیشانی‌اش پخش شده بود و بچه روی دستش بود. رفت دم در.

– آقا، دستم به دامنت! بچه‌ام دارد از دست می‌رود.

– خانم، اول نوبت این‌هاست، بفرمایید بنشینید! نوبت شما هم می‌رسد.

به همه ما نگاه کرد و رفت روی یکی از صندلی‌ها نشست. بچه‌های مفنگی زن‌ها شروع کردند، ونگ‌ونگشان آرام و یکنواخت بود.

– زن، مگر قول ندادی که بچه‌ات گریه نکند، که اتاق را به گند نکشد، که مریض نشود، که چشم‌هایش کلاپیسه نرود، که جلو چشم آدم پرپر نزند و آدم را مجبور نکند که روی دست ببردش قبرستان و توی آن گودال سیاه و عمیق و خالی چالش کند؟

زن گریه کرد و بچه هم گریه کرد و من سیگارم را خاموش کردم و رفتم کنار زن نشستم. دست بچه را گرفتم، سرد سرد بود. صورتش مهتابی بود و یک خال گوشتی پرمو کنار لب‌هایش. با چشم‌های سیاهش به گوشه اتاق نگاه می‌کرد. زن به من نگاه کرد و لبخند زد:

– خدا حفظش کند. بچه قشنگ بی‌آزاری است.

– نمی‌دانید چه بلایی بود؛ یک گوشه بند نمی‌شد. اما ناغافل یک هفته پیش سرفه سیاه گرفت. وقتی شروع می‌شود، اول پشت سر هم سرفه می‌کند، بعد نفسش پس می‌رود. این‌همه دویدم تا توانستم خودم را برسانم. حالا هم که می‌بینید..

– من نوبتم را می‌دهم به شما.

لبخند زد و من دیدم که چطور کنار لب‌هایش چال افتاد. و گونه‌هایش گل انداخت. باهم رفتیم توی اتاق. بوی دوا آدم را کلافه می‌کرد. دکتر با لباس سفید سفیدش آن‌طرف میز، زیر آن نور خیره‌کننده چراغ، نشسته بود و با چشم‌های آبی‌اش ما را نگاه می‌کرد و بچه را، که حالا با آن چشم‌های سیاهش به چراغ خیره شده بود. زن گفت و دکتر گفت. و من به بچه و دست‌های کوچکش و چشم‌ها و لب‌هایش نگاه کردم. از پله‌ها پایین می‌آمدیم، بچه روی دست‌های من بود و می‌خندید و مادرش نفس‌زنان از پشت سرم می‌آمد.

– زن، به تو می‌گویند خانه‌دار؟ صبح تا شب نشسته‌ای این گربه ریقونه را ناز می‌کنی که چی؟ اقلاً بلند شو صدای این بچه وامانده‌ات را ببر!

– مگر کلفت آورده‌ای؟ آخر من هم آدمم. من هم می‌خواهم یک دقیقه راحت باشم.

می‌دانستم که اصلاً زندگی‌مان نمی‌شود، که بچه باید هزار کوفت و زهرمار بگیرد. و توی مطب دکتر باید نشست تا نوبتمان برسد. تازه بچه پا نمی‌گیرد و آن گودال سیاه و عمیق و خالی توی قبرستان را برای او کنده‌اند.

– پس بلند شو، برو حمام، سروصورتت را صفا بده.

زنم اشک‌هایش را پاک کرد، بقچه‌اش را زیر بغل گذاشت و راه افتاد. و من نشستم پشت منقل و یک چای داغ و پررنگ ریختم و سیگارم را روشن کردم.

اول محو و مغشوش بود. تازه هیچ‌چیز سر جایش بند نبود و هرلحظه بیم آن می‌رفت که آن چهار دیوار قطور روی آدم بیفتد و آن سقف با چراغ لرزانش… تمام کوششم را کردم تا اول پنجره را سر جای اولش نگاه داشتم. پنجره باز بود، دیوار روبه‌رو که ایستاد رنگ نارنجی آن را دیدم و بعد دیوار دیگر را، و در را، و آن‌ها را که مثل سایه‌ای آمدند و گِرد بر گِرد من ایستادند. می‌دانستم که کم‌کم دارد خطوط موهوم تنشان گوشت و پوست می‌گیرد. وزن جثه سنگینشان را روی پوسته زمین حس کردم. و نفس‌های بریده‌شان را. من خونین و کوفته بر کف اتاق دراز کشیده بودم. مزه شور و گرم در دهانم بود. و سردی کف اتاق زیر دست‌ها و گونه‌ام. یکی از آن‌ها یخه‌ام را چسبید و بلندم کرد. سوزش گزنده و دردناکی توی گوشت و پوست کف پاهایم احساس کردم. مثل‌اینکه روی زمین پر بود از خرده‌شیشه‌های تیز. مرد مرا به دور اتاق راه برد، و دیگران مرا نگاه می‌کردند، مرا که زانوهایم از درد تا می‌شد. با چشم‌های آبی‌شان مرا نگاه می‌کردند که دور اتاق روی آن‌همه خرده‌شیشه‌های تیز راه می‌رفتم.

– چرا کشتیش؟ چرا خفه‌اش کردی؟

فقط چشم‌هایش را نگاه کردم و چانه‌اش را. لب‌هایش که باز شد تف غلیظ روی چشم چپم افتاد و حرکت کند و لزج کرم مانندش را روی گونه‌ام شروع کرد. مرد یخه‌ام را رها کرد و پای من از آن‌همه خرده‌شیشه‌های تیز رها شد. دیدم که چطور سر مردها به هم نزدیک و از هم دور می‌شود و چطور پنجره حرکت کرد. و وقتی پنجره به در رسید، چنارهای آن‌سوی پنجره سرهایشان را خم کردند، آوردند جلو و جلوتر تا مرا ببینند که چطور می‌افتادم. من فقط کف اتاق را دیدم و لکه‌های سرخ را که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. دست‌هایم پشت سرم توی حلقه آتشین بود. بعد ابرها آمدند، ابرهای سبک و ولگردی که، بی‌هیچ وزنی، بر بال باد می‌نشینند و در آن آبی زلال شنا می‌کنند. و من که می‌خواستم از همه پله‌های دنیا بالا و بالاتر بروم، در آن ظلمت راکد ماندم، با آن جثه سنگین بر روی سینه‌ام و شانه‌هایم. او در کنار من بود و جثه عظیم و پشم‌آلودش روی سینه‌ام و شانه‌هایم فشار می‌آورد و من از پشت آن‌همه پشم که مثل پوست خز بود صدای ضربان خون را در رگ‌های آبی‌اش می‌شنیدم. موهایش پوست صورتم را قلقلک می‌داد و توی دهان و حلقم فرومی‌رفت. و دست‌های من در آن حلقه آتشینی بود که توی استخوان مچ‌هایم فرومی‌رفت.

اول گفتم: «یکی به جایی برنمی‌خورد، هم سر زن را گرم می‌کند و هم وقتی من خسته‌وکوفته به خانه برمی‌گردم می‌توانم لبخندش را ببینم و آن موهای نرم و سیاهش را ناز کنم، یا دست‌های کوچکش را در دست‌های بزرگم بگیرم و در آن چشم‌های سیاه و خندانش خیره شوم. تازه این خانه بزرگ و سوت‌وکور برای یک بچه نوپا جان می‌دهد؛ بچه‌ای که توپ سرخش را بردارد و برود زیر سایه درخت‌ها و بوته‌های گل سرخ بنشیند. نه ماه تمام، من و زنم، آن بار سنگین را روی شکممان حمل کردیم و من که سنگین و سنگین‌تر شده بودم، می‌دانستم که امروز و فردا یکی دیگر، با دست‌های من به دنیا خواهد آمد. و آن شب دراز و سیاه به انتظار نشستم، پشت سر هم سیگار کشیدم و فریادها را در گلویم خفه کردم.

-زن، اسمش را می‌گذاریم فریبا.

-کسی اسم پسرش را فریبا نمی‌گذارد، اقلاً سهراب بگذار!

گفتم و زنم گفت و من گفتم و اسمش را گذاشتیم فریبا. دختر شد و خانه را از جیغش پر کرد. و بوی شیر و شاش و حریره تمام اتاق‌ها را انباشت. و ما، من و زنم، چقدر جان کندیم تا توانست بخندد و روی زمین بنشیند. و من آن‌قدر چهاردست‌وپا روی زمین راه رفتم تا راه افتاد و کتاب‌ها را پاره کرد، کاغذها را به هم زد. سرفه سیاه گرفت. شیشه پر از نفت را خورد تا قد کشید و توانست روی دو پایش بایستد و گلدان چینی موروثی را بشکند و تمام شیشه‌های رنگی را از جا دربیاورد. می‌دانستم که دیگر باید از ولگردی‌های توی خیابان و کافه‌ها دست بردارم، نان و گوشت و دوا بخرم و سر شب به خانه بیایم تا بچه از سر و کولم بالا برود و موهای سبیلم را بکشد.

-زن، اقلاً سر شب که می‌شود این بچه را بخوابان تا این‌قدر از سر و کول آدم بالا نرود.

-مگر مجبوری همه‌اش روزنامه بخوانی و یا این کتاب‌ها را ورق بزنی؟

– پس عروسک‌ها را بریز جلوش.

اما عروسک‌ها تاب دندان‌های تیز بچه را نداشت. دو روز نمی‌گذشت که ناچار می‌شدم زیر باران خودم را به یک عروسک فروشی برسانم و از آن پله‌ها بالا بروم.

– آخر، خاله جان، این‌همه مشغله دوروبر من ریخته است، تازه زن بگیرم که چی؟

– نمی‌دانی چه دختر نازنینی است! یک پارچه خانم است. از هر انگشتش هزار هنر می‌ریزد.

– مثلاً می‌تواند صدای بچه‌اش را خفه کند و یا اقلاً نگذارد این دفتر و کتاب‌ها را به هم بریزد؟

– من نمی‌دانم توی این‌ها چه نوشته‌اند که مثل کرم به آن‌ها پیله کرده‌ای؟

– می‌دانی، خاله جان، من اهل زن و این حرف‌ها نیستم. هر وقت هم اینجا تشریف می‌آورید قدمتان روی چشم، اما حرف زن را نزنید.

و خاله‌ام چادرنمازش را سرش کرد و به قهر رفت. چند بار او را دیده بودم. بلندقد بود و ترکه‌ای. چشم‌های سیاهش برق می‌زد. و همیشه خدا موهایش را کوتاه می‌کرد، آن‌قدر کوتاه که وقتی راه می‌رفت آدم می‌توانست سفیدی پشت گردنش را ببیند.

– من از این رسم و رسوم کلافه‌ام. اگر می‌خواهی زن من بشوی، راه و نیمه‌راه برویم دفتر ازدواج.

راه افتادیم. از آن پله‌ها بالا رفتیم. و زنم هی سر به جانم کرد که باید این خانه را بفروشی، که من از پاک کردن این‌همه شیشه‌رنگی ذله شده‌ام، که باید شب‌ها زود بیایی خانه و به خانه و زندگی‌ات برسی، که دست از سر این کتاب‌ها برداری.

گفتم: «اگر چند تا بچه تو دست و بالش باشد، دیگر نق نمی‌زند.» و زنم باردار شد. روی گونه‌هایش لک افتاد و شب و روز توی اتاق و حیاط، سنگین و آرام، راه رفت. و بوی شیر تازه را همه‌جا با خودش برد.

– باشد، این دفعه می‌گذاریم سهراب.

-زن، آن‌یکی را گذاشتیم سهراب، این را هم سهراب بگذاریم؟

– باشد، می‌گذاریم فریبا.

و فریبا صدایش زدیم. گریه کرد و دست‌هایش را تکان داد. گریه کرد و دندان درآورد. گریه کرد و نشست. گریه کرد و چهاردست‌وپا راه رفت. گریه کرد و ایستاد، راه افتاد و جیغ کشید. دستبند را خریدم و با خاله‌ام راه افتادیم و رفتیم. جلو خانه‌شان را آبپاشی کرده بودند. دالان بوی نا و کاه‌گل می‌داد و توی حیاط عطر اطلسی‌ها آدم را گیج می‌کرد. بالای اتاق نشستم. آن‌ها آمدند، با چادرنمازهای سپیدشان. و من تنها یک چشمشان را می‌دیدم که سیاه سیاه بود. می‌دانستم که هیچ‌یک از خطوط نرم صورت مادرم را نمی‌توانم در صورت گوشتالود و پرخون خاله‌ام پیدا کنم. چشم‌های خاله مثل نور چراغ‌دستی زیر لایه‌های گوشت سوسو می‌زد. به گل‌های قالی نگاه کردم. خاله‌ام گفته بود: «سیگار کشیدن موقوف!» و من دو بار دندان‌هایم را مسواک زدم و خاله هر دو بار گفت: «باز بو می‌دهد.»

– هنوز دندان‌هایت زنگ ‌دارد، این موهایت را هم روی پیشانی‌ات بخوابان!

شانه را از دست من گرفت، روی پاشنه پایش بلند شد و موهایم را درست کرد. توی آینه که نگاه کردم همان پسر جوانی را دیدم که کتاب‌ها را زیر بغلش می‌گذاشت و از کنار کوچه‌پس‌کوچه‌ای گل‌آلود، آرام‌آرام، راه می‌رفت. اما آن دو چین عمیق بدجوری روی پیشانیم را خط انداخته بود. خاله‌ام که رویش را برگرداند، باز موهایم را مثل اول شانه کردم و راه افتادیم. و خاله‌ام همه‌اش از چشم‌ها و موهای زنم تعریف کرد. گلبرگ‌های اطلسی توی آب قلیان بالا و پایین می‌رفت و من دلم برای دود لک زده بود. آمد. کوتاه‌قد بود و سنگین. نشست روبه‌روی من، سرش زیر بود. موهای بورش از کنار چادرنماز سفیدش پیدا بود. دست‌های گوشتالودش را به هم می‌مالید.

– لخت شو!

پیراهن سفید و بلندش را از تنش درآوردم. دست‌هایم بوی عطر پیراهنش را استشمام کرد. تن پرگوشت و زنده‌اش را بلند کردم. سنگین سنگین بود و من از نفس افتادم تا توانستم او را روی آن تخت بزرگ بخوابانم.

– چقدر دهنت بوی سیگار می‌دهد؟

– من سه بار دندان‌هایم را مسواک زده‌ام.

پستان‌هایش را مشت کردم و عطر موهای بورش بینی‌ام را پر کرد. و زنم با بوی قاعدگی توی خانه راه افتاد. سنگین و سنگین‌تر شد. آن‌قدر سنگین که دیگر نمی‌شد روی دست بلندش کرد. باهم کنار اسباب چای نشستیم و سیگار کشیدیم. نه ماه تمام با بوی شیر تازه پستان‌بندها و پیراهن زیرش سر کردیم.

– این دفعه اسمش را می‌گذاریم فریبا.

– زن دوباره سر قوز افتادی؟

گریه کرد و من گفتم: نه! و زنم صدایش زد: فریبا. بچه با جیغش خانه را روی سرش گذاشت. و من چقدر خم شدم تا توانستم شست پایم را به دهان بگیرم. بوی شیر و شاش و حریره تمام خانه را به گند کشید. دستم را در جیبم کردم تا سیگار بکشم، خاله زانویم را فشار داد و من نگاه کردم و چشم‌های آبی زنم را دیدم… بوی نا و کاه‌گل که تمام شد توی کوچه بودیم.

– آخر خاله جان، مگر نگفتم که چشمش حتماً باید سیاه باشد و موهایش سیاه؟

– پس صبر کن تا من یکی برایت بزایم.

چادرنمازش را سر کرد و به قهر رفت. و من همه‌اش به فکر قرض‌وقوله بودم تا یک‌جوری دوای بچه‌ها را بخرم و یا اقلاً پول آن پالتو پوست را از یکجایی دست‌وپا کنم.

– زن، آخر من با این چندرغاز حقوق باید برای این‌همه بچه غذا و لباس بخرم، سینماشان ببرم و وقتی بچه‌ها می‌خواهند دست‌های نوچشان را با شلوارم، دامن کتم پاک کنند، نباید یکدست لباس دیگر داشته باشم تا بتوانم فردا صبح به مدرسه بروم و بچه‌های مردم را درس بدهم؟

زنم هرروز چاق و چاق‌تر می‌شد، با آن پیشبند چربش بینی بچه‌ها را می‌گرفت و موهایشان را شانه می‌زد و رخت‌ها را روی بند می‌ریخت. و من توی جیب و بغلم می‌گشتم تا آن سه تا پنج‌تا هفت‌تا بچه را که دوره‌ام کرده بودند، یک‌جوری راه بیندازم.

کتاب‌ها را لای دو روزنامه پیچیدم. زنم، بچه به بغل، ایستاده بود و نگاه می‌کرد. خندید.

– دو تا عروسک هم بخر!

بینی بچه را با پیشبندش پاک کرد و پستانک را توی دهان گشاد و بی‌دندان بچه چپاند. و من دو کتاب دیگر را هم توی جیب‌های گشاد پالتو جا دادم و راه افتادم. باران تازه شروع شده بود. تند تند از کنار پیاده‌روهای خیس می‌رفتم. کتاب‌ها سنگین بود و من حجم آن‌همه آدم را که توی کتاب‌ها بودند زیر بغلم حس می‌کردم. حالا آن‌ها داشتند پابه‌پای من، و زیر آن نم‌نم باران راه می‌رفتند.

– اگر خدا وجود نداشته باشد هر کاری مجاز است، حتی جنایت.

– اگر وجود داشته باشد و در لوح ازلی نوشته باشد که من، این بنده‌ی ناچیز، چه باید بکنم و چه نباید، پس هر کاری که از من سر بزند خوب است و حتی خدا نمی‌تواند بر آن انگشت چون‌وچرا بگذارد.

دخترک شوخ بر آن صندلی چرخ‌دارش نشسته بود و می‌خندید و آن زن بلندقد و سفید چهره که پر به کلاهش زده بود چرخ را به‌پیش می‌راند.

زن، تکیده و تنها، از خیابان برگ پوشیده می‌گذشت و می‌دید که چگونه دست‌های مرد دست‌های او را می‌فشارد. سر بر شانه مرد گذاشت.

– عشق ما جاودانی خواهد بود.

عشق ما و سه هزار فرانک، فقط سه هزار فرانک برای آدمی که حتی بند ساعتش طلا است و آن‌همه مِلک و املاک دارد. و زن که آمده بود تا در ازای عشقش تنها سه هزار فرانک بگیرد و شوهرش را و زندگی‌اش را نجات بخشد…

– مگر تو، روی همین قالی در جلو من زانو نمی‌زدی و نمی‌گفتی که برای همیشه دوستت می‌دارم؟

– دوستت داشتم و خواهم داشت. اما می‌دانی این سه هزار فرانک… تو زیبایی! در این شکی نیست، اما این پول هم خیلی زیاد است.

دوستش داشت، اما چگونه می‌توانست در این فرصت کم این‌همه پول فراهم کند؟ و مگر برای اثبات عشق، برای آنکه بتوان بار دیگر تن زنی را در آغوش گرفت و به آن لحظه وحدت دو جسم رسید، همیشه باید پول داد؟ مگر نمی‌شود مثلاً از رودخانه یخ‌بسته‌ای گذشت و یا یک اسب وحشی را رام کرد و یا یک خرگوش را که زیر بوته‌ها پنهان شده است با تیر زد و دست‌آخر روی گوری دسته‌گلی زیبا و بزرگ گذاشت و صلیب کشید؟

– چه خانم خوبی بود! دوشنبه گذشته از دکان من یک سنجاق‌سر گرفت و گفت پولش را برایتان می‌فرستم. همین امروز که پستچی نامه‌اش را آورد دیدم یک قبض پستی چهل سانتیمی در جوف نامه است. راستی چه خانم خوبی بود و چه خط زیبایی داشت!

برگ‌های خشک‌شده صدا می‌کرد و زن تکیده و خسته از میان دو صف طولانی درخت‌های برهنه بید و زیرفون می‌گذشت.

– پس یک زن، یک زن تنها، برای اثبات عشقش و برای آنکه بتواند ثابت کند که شوهرش را دوست دارد، که فاسقش را دوست دارد، که بچه‌اش را و حتی کلفت و گیره سرش را، باید برود و بمیرد؟

«شارل» کنار او زانو بر زمین زد و دست‌های سفید زن را به دست گرفت و با اشک خیس کرد و زهر همچنان در رگ‌ها به‌پیش می‌خزید و خون را منعقد می‌کرد.

– پس اقلاً یک کشیش، کشیش بیاورید تا آدم بتواند اعتراف کند که چه خوب است زن، آن‌هم در شبی تاریک، سرش را روی شانه برهنه فاسقش بگذارد و درحالی‌که برای شوهر عزیزش اشک می‌ریزد، تنش را به قلقلک‌های فاسقش بسپارد.

– باد، برادر، اگر باد بایستد می‌توان رد پای او را روی این برف‌ها پیدا کرد. اما این باد همه‌جای پاها را پنهان می‌کند. و آدم نمی‌تواند در این صحرای سفید و بی‌انتها لاشه او را ببیند و فردا حتی اگر آفتاب طالع شود، تازه معلوم نیست که انبوه این‌همه گرگ که زوزه می‌کشند جز چند استخوان سفید و یک جفت کفش چرمی پاره چیزی از او بر جای نهاده باشند.

و خدا که قادر است، چگونه می‌خواهد فردا او را ازسرنو زنده کند؟ مگر گرگ‌ها را گرگ‌های دیگر نخواهند خورد و گرگ‌ها را کفتار و کفتار را و بعد و بعد… راستی چقدر این یاخته‌ها از شکمی به شکمی دیگر می‌روند، مدفوع می‌شوند و اندیشه و زوزه گرگان و برف که همچنان می‌بارد. تازه، برادر، کدام نعمت بهشتی می‌تواند پاسخگوی رنج دختری آن‌چنان کوچک باشد که زیر دندان‌های گرگ به خود می‌پیچید و روده‌ها را می‌دید که تن او را تغذیه می‌کردند؟

– صدای ترا نمی‌شنوم، برادر، این باد…

– خدا قادر است، برادر.

اگر باد بایستد، می‌توان ردپای او را پیدا کرد. می‌بینی این سفیدی کوه است. و اگر از این خم راه بگذریم، آن خم راه است و آن دره و کوه. و اگر از قله بگذریم آن خم راه است و آن دره… و…

– خوب، خوب، برادر، پس بنشینیم و آتشی برافروزیم و سیگاری دود کنیم، زوزه گرگ‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.

– راستی زنبورها چگونه می‌فهمند که در گوشه‌ای، لاشه‌ای دارد تجزیه می‌شود؟

و زن که می‌دانست در آنجا، آن‌سوی سرسرا و در میان آن دیوارهای قطور، تختی و تیغه کاردی در انتظار اوست، دامن بلند پیراهن سپید ابریشمی‌اش را به دست گرفته بود تا با خش‌خش آن کسی را بیدار نکند، تا مبادا کسی به کمک او بشتابد و او را از آن تیغه‌ای که می‌توانست گوشت زیر پستان چپش را بدرد و در قلبش فرو رود نجات بخشد.

– و ما نیز می‌دانیم که تنها در کنار این لاشه‌ای که دارد بو می‌گیرد، می‌توان دست در دست و چهره بر چهره، خوابید و به صدای قدم‌های زنی گوش داد که جاودانه بر پله‌ها می‌گذرد.

– «روگوژین»، به من قول بده که تیغه کارد را درست زیر پستان چپش فروکرده‌ای، قول بده!

– باور کن. برادر، هیچ درد نکشید و حتی در همان‌دم که کارد داشت در گوشت او فرومی‌رفت، لبخند می‌زد و دست مرا می‌فشرد. و من پلک‌های آن دو چشم سرخ سرخ و گشوده از تعجب را با بوسه‌ای برهم نهادم و رگه خونی را که از گوشه لب‌هایش جاری بود با این دستمال ابریشمی پاک کردم.

در کنار هم خفته بودند و اشک شاهزاده «لئون میشیکین» گونه «روگوژین» را تر کرد. و بشر همیشه تنهاست، حتی در کنار هم و چهره بر چهره یکدیگر و حتی آنگاه‌که تیغه کارد می‌خواهد به قلب برسد و «شارل» خم شده است تا بر دست‌های سفید زن بگرید. اگر خدا وجود نداشته باشد که دارد و نمی‌تواند وجود نداشته باشد، که بشرها، که خدا، که سهراب و سرنوشت محتوم و بفرمود اسپ سیه زین کنند و یکی داستانی است پرآب چشم. که باید وجود داشته باشد تا بتواند وجود داشته باشد تا ما بتوانیم بنشینیم و ثابت کنیم که دارد و ندارد و:

– پدر، چرا مرا وانهادی؟

با آن صلیب روی دوشش می‌رفت و او که می‌توانست میخ‌ها را به دندان بر کند و بر صلیب بنشیند و بر فراز ابرها به پرواز درآید، اما گناه مرا و ترا به دوش می‌کشید و خون جاری او پایه‌های تخت سلطنت همیشه پاپ را محکم می‌کرد. بلال سیاه از تپه سفید بالا رفت و فریاد زد: الله‌اکبر! و قوم گِرد بر گِرد تپه ایستادند، دهان‌گشوده، حیران عظمت خدا و طنین صدای بلال و در فکر نفقه چهار زن عقدی و صیغه‌های بی‌شماری که می‌خواستند بگیرند و نمی‌توانستند.

– برو، خواهر، و درِ تمامی خانه‌های دهکده‌ی آن‌سوی جنگل را بکوب و یک خردل از آن صاحب سرای بگیر که کسی از هم‌خون‌هایش نمرده باشد.

زن از خیابان برگ پوشیده جنگل گذشت. دهکده آنجا بود.

– خواهر، چه کسی از این خانه مرده است؟

– برادرم. او را سگ‌های راجه بزرگ قطعه‌قطعه کردند. بنشین، خواهر، تا قصة او را بگویم: رامایانا دلاوری بود بی‌همتا…

– نه، خواهر، مرا فرصت درنگ نیست. مرد خدا، آنجا، در آن جنگل بزرگ، چشم‌به‌راه دانه خردلی است تا کودک مرا از «نیروانا» بازگرداند.

– پس تو قصه مرگ کودکت را بازگوی!

– پیرمرد، آیا کسی از هم‌خون‌های تو مرده است؟

– آری، بسیاری، خواهرزنم و پنج کودکم و پدر و مادرم همه از گرسنگی مردند. آیا تو نیز گرسنه‌ای؟

– نه، پدر، من فقط یک‌دانه خردل می‌خواهم، آن‌هم از آن صاحب سرای که …

– خردل! من حتی قطره آبی برای نوشیدن، کف نانی…. اما خردل، شاید بتوان ‌یکی پیدا کرد…

– نه، مرد خدا گفت که… اکنون بدرود، اگر کودکم را یافتم به خانه تو خواهم آمد و تمامی قصه را برای تو خواهم گفت. مرا دعا کن!

– به درگاه کدام خدا، خواهر؟

– کودک، مرا ببخش که ترا از خواب شبانگاهی برانگیختم. آیا در این خانه کسی مرده است؟

– آری مادر، من مرده‌ام و مادرم به جستجوی من به آن جنگل بزرگ، نزد مرد خدا رفته است.

و مرد خدا که مرد خدا نبود، که می‌دانست که وجود ندارد، که نداشته است. و یک‌دانه… فقط یک‌دانه خردل…

کتاب‌فروش موهایش را یکی‌یکی و پهلوی هم روی طاسی سرش خوابانده بود.

– آقا، چطور می‌توانید تمام روز و میان این‌همه آدم و این‌همه قال و قیل و مرگ‌ومیر و تیغه کارد و چشم‌های آبی نفس بکشید و تازه موهایتان را آن‌طور یکی‌یکی، روی طاسی سرتان بچسبانید؟

– برای فروش آورده‌اید؟ اما آخر این کتاب‌ها دیگر کهنه شده است. می‌دانید، خیلی از مشتری‌ها کتاب‌ها را برای زینت می‌خواهند. آن‌ها دلشان نمی‌آید که یکی دیگر کتاب‌های عزیزشان را دستمالی کرده باشد.

و آن‌ها، شب‌ها، شب‌های تاریک راحت می‌خوابند، بی‌آنکه حجم عظیم این‌همه آدم را روی زمین کتابخانه‌شان حس کنند؟

– آقا، آدم اگر خوابش نبَرد، اگر سرش درد بگیرد کافی است که یک قرص، دو قرص، یک‌مشت قرص بخورد و خلاص… و شما با این جوانی، با این پشت دو تا چرا باید از سردرد و کمردرد به خودتان بپیچید؟

– نصف قیمت بخرید، این دو کتاب را هم بخرید!

۔ صرف نمی‌کند، آقا، این‌ها دیگر از بس دستمالی شده‌اند به درد ما نمی‌خورند.

اما عروسک‌ها و توپ‌های سرخ، تاب دندان‌های تیز بچه‌ها را نداشتند. و من دریافتم که باید همان شب کار را تمام کنم.

– پس زن، بلند شو، برو حمام!

زنم بقچه‌اش را زیر بغلش گذاشت، چادرنمازش را سر کرد و راه افتاد. و من نشستم پشت اسباب چای و یک چای داغ و پررنگ ریختم و سیگارم را آتش زدم. سماور سیاه شده بود. و تمام کف اتاق پر بود از ته سیگار و چوب‌کبریت.

گفتم: «یادم باشد فردا این اتاق را جارو بزنم و این سماور را هم با خاکه آجر پاک و براق بشویم.» و حلقه‌های دود از دهانم بیرون دادم. به شیشه‌های رنگی که مغرب، پشت آن‌ها رنگ می‌باخت نگاه کردم. و سیگار کشیدم. پنجره اتاق سر جایش تکان تکان خورد و نوک درخت‌های چنار را دیدم و حتی صدای کفش‌ها را توی راه‌پله‌ها و پاگرد پلکان‌ها شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. چشم‌هایم را بستم و گونه‌ام را توی خون لخته شده و دود سیگار فروبردم. اول صدای کلید بود که یک‌بار و دو بار و حتی صدبار در قفل در چرخید. باز صدای کفش بود و نفس‌های به شماره افتاده که مثل اژدهای عظیم و هفت‌سر دورتادور من چنبره زده بود.

– هنوز بی‌هوش است.

و من چقدر آرزو داشتم که باز در آن دنیای بی بُعد بلغزم. به‌آرامی و سبکی، بی‌آنکه از آن‌همه پله بروم و نفسم به شماره بیفتد، بالا و بالاتر بروم و به آن ابرهای سفید و رنگین‌کمان بزرگ و پررنگ و آسمان آبی زلال برسم. اما می‌دانستم که نمی‌توانم از آن‌همه پله بالا بروم، آن بار سنگین و بوی نا گرفته روی شانه‌هایم بود. و زانوهایم تا می‌شد. ابرهای انبوه تمامی آسمان را پوشانده بودند و باد در بلندترین قله‌ها خفته بود.

توده‌ای از چرم و میخ، گوشت و عصب شکل گرفت و فرود آمد. دنده‌هایم تیر کشید و رعشة درد، سینه‌ام را لرزاند. می‌دانستم که باید به پشت روی زمین بیفتم و نمی‌خواستم. چراغ پرنور آنجا بود و چشم را خیره می‌کرد. چنبره‌ی سرها نیز آنجا بود. و من به پشت خوابیده بودم و از پشت پرده خون که روی چشم‌هایم را گرفته بود چراغ و چنبره‌ی سرها و تنها را دیدم.

– بلند شو!

کف پاهایم را روی زمین گذاشتم. سردی کف اتاق توی پوست پایم دوید و آن سوزش دردناک مثل خاطره‌ای بازگشت و در پوست و گوشت خانه کرد. زانوانم را رها کردم. چنبره‌ی سرها و تنها می‌خندیدند. یکی از آن‌ها یخه مرا چسبید، مرا از روی زمین بلند کرد. به صورتش نگاه کردم. رگ سرخ جهنده‌ای مثل زالوی سرخی روی گونه‌اش دل‌دل می‌زد. مخلوطی از بوی شراب و کلروفرم و دود سیگار را از دهانش شنیدم.

– چرا کشتیش؟

به مردمک‌های آبی‌اش نگاه کردم و به حلقه‌های دود سیگار. دست‌هایم در حلقة دستبند بود. می‌دانستم که باز باید از آن‌همه پله و آن پاگرد پلکان پایین بروم. و پله‌ها زیر پایم بود، با تن سخت و نمناکشان. آن‌ها با صدای کفش‌هایشان و نفس‌های به شماره افتاده‌شان پشت سر من می‌آمدند. یکی دستبند مرا گرفته بود. پله‌ها در هم می‌رفتند و پاگردها به هم نزدیک می‌شدند و من می‌دانستم، می‌دانستم که هیچ‌وقت، هیچ‌وقت به اسفل‌السافلین نمی‌رسم.

بیرون، آفتاب ملایم پاییز بود و آن‌طرف، انبوه درخت‌های چنار. و من دست خنک و شفابخش پاییز را روی گونه‌ام حس می‌کردم. گفتم: «بگو، اعتراف کن که تو کشتیش! بگو که تو پوستش را کندی تا برای زنت یک پالتو خز درست کنی! بگو که از دست نق‌نق زنت به جان آمده بودی! بگو که دلت می‌خواهد بیایی زیر سایه خنک این درخت‌ها بنشینی و ببینی که وقتی گنجشک‌ها می‌پرند، چطور برگ‌ها چند تا چند تا می‌ریزند.» آن سه گوشی، زیر برق آفتاب نگاهم داشتند. از توی سایة چنارها جلو دوید. با تفنگی که روی دوشش لق‌لق می‌خورد. تنه استخوانی زیر بار تفنگ خم شده بود. و تنها تفنگ بود که می‌آمد با برق سرنیزه‌اش. خواستم بگویم: «باور کنید بی‌گناهم!» اما نتوانستم فک پایینم را تکان بدهم. تیزی نوک سرنیزه درست روی خرخره‌ام بود و برق آن چشم‌هایم را می‌زد.

سر قبر قناری کوچکمان نشستیم و الحمد خواندیم. درِ دخمه را که باز کردم، ماه، سرخ سرخ بود. و او آن‌قدر کوچک و باریک بود که هرلحظه بیم آن می‌رفت که چون ساقه ترد گیاهی خم شود. داشت آن لاشه عظیم را به دنبالش می‌کشید. نور سبز ماه صورت گرد و بچگانه‌اش را روشن کرده بود. او را یکجایی دیده بودم. در اتاق‌هایی که بوی بخاری و مرکّب و لیقه و نی‌های تازه تراشیده می‌داد، و بوی بارانی که شیشه‌ها را می‌شست. اما وقتی آن‌ها مرا لخت لخت کردند و فقط همان کارد تیغه شکسته را برایم گذاشتند، چطور می‌توانستم او را که آن‌همه کوچک و باریک بود به یاد بیاورم؟ عرق روی صورت مهتابی‌اش نشسته بود. یک دسته از موهای سیاه و انبوهش روی پیشانی‌اش افتاده بود.

– اجازه می‌فرمایید کمکتان کنم؟

لاشه سنگین بود. و ما – من و او – لاشه را بلند کردیم و کنار گور خالی پدر به زمین گذاشتیم. زیر آن شمد سفید، آن انگشت‌های کشیده و سفید و آن ناخن‌های لاک‌زده را دیدم و پیراهن سفیدی را که قالب تنش بود. چشم‌های سرخ سرخش باز مانده بود. او پرهای زرد و سبک قناری را در ته گودال انداخت و آن دهان بزرگ و سیاه را با چند مشت خاک پر کرد. و من و او کنار گور نشستیم. مچ دستش را گرفتم و باهم الحمد خواندیم. دست‌هایش سرد سرد بود و بوی کاغذ کتاب‌ها را می‌داد. ماه که رفت شیشه‌های رنگی پنجره‌ها تاریک تاریک شد.

نخستین سنگ، نزدیک‌ترین سنگ بود. سنگ همان پلکان جلو درگاه پنج‌دری که پدر تمام ماه‌های رمضان – آن‌هم نزدیک غروب- بر آن می‌نشست، بسته سیگار و کبریتش را دم دستش می‌گذاشت و رنگ باختن غروب را نگاه می‌کرد. و چون تاریکی فرود می‌آمد و صدای اذان از گلدسته‌های دوردست برمی‌خاست، سیگاری روشن می‌کرد و دود… سنگ را با یکی دو تکان از زمین درآوردم، با دو دست برداشتم و در ابتدای آن سراشیبی لغزنده نهادم. تنها چند مشت گِل و گُل آهک و یک‌مشت سیمان کافی بود تا نخستین سنگ، نخستین پله باشد. و پله آنجا بود. با صلابتِ همه پله‌های سنگی که می‌توان بر آن‌ها پا نهاد. سنگ دوم و سوم، سنگ‌های دو سکوی درگاه خانه بودند که از جا کنده شده بودند. و سنگ‌قبر پدر سنگین‌تر از مادر بود و من باز از آن خیابان‌های خلوت گذشتم و از آن پل که بار سالیان را بر دوش می‌کشید و از آن کوچه‌ها و… و سرانجام پله پنجم شکل گرفت. ستون‌ها را از مرمرهای یکدست تراشیدم و به دوش کشیدم. راه کوهستانی دراز و بی‌انتها بود، و آفتاب در اوج. و چون ستون‌ها را برافراشتم پله‌های دیگر را دیدم که ادامه پنج پله نخستین بودند، هر یک به آیین، بر تن آن سراشیبی لغزان نشسته و بندکشی شده. دو دیوار را می‌بایست از سنگ‌های خام تراشیده بنا کنم. و در صف بی‌انتهای کبوده‌ها بهترین تیر سقف بودند. و چون گلسنگ‌ها رویش صبور و کندشان را بر تن نمناک سنگ‌ها آغاز کردند، بام سردابه را گل‌اندود کردم. درِ سنگی را به دوش کشیدم و نفس‌زنان و پشت‌خمیده از آن‌همه خیابان و کوچه و پله‌ها گذشتم. در بر پاشنه چرخید و من عریان، در آن حجم بی بُعد ظلمت، تنها تیغه شکسته کاردی را در کنارم یافتم. او آنجا بود، بر دوش من. و من وزن آن قناری کوچک را روی شانه برهنه‌ام حس می‌کردم، و پاهای او را که در پوست من فرومی‌رفت. کورمال‌کورمال به راه افتادم، با مرارت ساختن هر سنگ و گذشتن از آن. درِ دخمه که بر پاشنه چرخید، با ردایی سبز و هاله‌ای سپید که بر گرداگرد چهره‌اش یخ بسته بود، او را دیدم. به عکس روی شمایل‌ها می‌مانست.

– در کجای این دهلیزهای بی‌سرانجام می‌توانم آن گور کوچک را بجویم؟

– او بزرگ است و بخشایشگر. دریای کَرَم او خون دست‌های ترا خواهد شست.

– اما عرق مرا و خون مرا با کدامین دریا خواهد شست؟ و بر زخم کهنه شانه من با کدام دست مرهمی خواهد نهاد؟

– او رحیم است و کریم.

– من تنها گوری کوچک می‌خواهم.

– من ترا به دعای شبانگاهان یاد خواهم کرد.

توده بی‌شکل به دعا سر بر خاک نهاد. می‌دانستم که سجده او هزار سال به طول خواهد انجامید، و او آنجا بود، با وزن گربه‌ای سیاه که بر زانوان زنی بنشیند و انگشت‌های دراز و سپید زن… به سجده، پیشانی بر خاک می‌سایید و اورادش چون کرم‌های شب‌تاب، تمام دخمه را پر می‌کرد. پنجه‌های گربه در شانه‌های برهنه من می‌نشست که به راه افتادم. با مرارت آفریدن هر دخمه و گذشتن از آن.

اگر زنم سر به جانم نکرده بود، اگر هرروز که خسته‌وکوفته از سروکله زدن با آن‌همه بچه‌های زبان‌نفهم به خانه برمی‌گشتم، سر به جانم نمی‌کرد، و اگر می‌گذاشت بنشینم پشت منقل پر از آتش و دست‌هایم را روی آتش بگیرم، آن‌ها را به هم بمالم، یا دست‌کم یک چای داغ و پررنگ برای من می‌ریخت… راستی چقدر خوب است آدم پشت اسباب چای بنشیند و زنش نق نزند و بچه‌ها جلو چشمش پرپر نزنند و آدم همان‌طور که چای را آرام‌آرام می‌خورد، سیگارش را با گل سرخ آتش منقل روشن کند، دودش را حلقه‌حلقه از دهانش بفرستد بیرون و چشم‌های مادرش را ازسرنو بسازد. و باز یک جرعه دیگر بخورد و آرام‌آرام کتاب بخواند و یادش برود که چطور بچه‌های زبان‌نفهم مردم، حتی پیش از آنکه تو پایت را از کلاس بیرون بگذاری، می‌خواهند از سر و کول هم بالا بروند. آن‌وقت، این‌همه سال، توی همه کلاس‌ها و در همه ساعت‌ها، تو باید بخوانی:

– آورده‌اند که شیری را گر برآمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد. روباهی بود در خدمت او و قراضه طعمه او چیدی. روزی او را گفت: مَلک این علت را علاج نخواهد فرمود. شیر گفت…» و یادت بیاید که موهای جلو سرت ریخته است و حالا درست‌وحسابی جلو سرت دارد مثل کف دست می‌شود. و هرروز صبح که می‌خواهی سرت را شانه بزنی، می‌بینی که یک چنگ مو لای دندانه‌های شانه‌ات گیر کرده است. و حتی شب‌ها، هرچقدر هم دیروقت باشد، تا پایت را توی خانه می‌گذاری باز زنت و بچه‌هایت سر به جانت می‌کنند و امانت را می‌بُرند. و تو حتی نمی‌توانی یک سیگار را به دل راحت دود کنی. و باز وقتی‌که توی رختخواب می‌خواهی دستت را بگذاری روی پستان‌های زنت باید بگویی: «آخر زن، من از کجا ده هزار تومان پول بیاورم؟»

می‌دانستم که کار درستی نیست. هزار دفعه به بچه‌های زبان‌نفهم مردم یاد داده بودم که: میازار موری که دانه‌کش است. و گفته بودم: «بچه‌ها، این موضوع انشاء باشد برای دفعه دیگر.» و آن‌ها خوانده بودند، بارها خوانده بودند. وِردی بود یکنواخت و مداوم که شاید تنها در خواب‌های عمیق، آن‌هم دم دم‌های صبح که آدم بغل زنش خوابیده است، می‌شنود. یک‌دفعه می‌شود که کسی دارد می‌خواند، کسی دارد دعایی را که حتماً بر روی پوست آهو نوشته‌اند همچنان می‌خواند. دعایی با ترجیع‌هایی آن‌قدر آشنا که تو حتی نشنیده می‌توانی آن را زمزمه کنی. و تو که بیدار می‌شوی، می‌بینی زنت آن‌همه نزدیک به تو خوابیده است و موهایش تمام بالش را پوشانده است. و تو که از دست لقلقه زبانش راحتی، دستت را می‌کشی به موهای زنت که مثل خز نرم است. غلت می‌خوری و تن زنت را قالب‌گیری می‌کنی. و دستت را می‌کشی به گردن زنت و چشم‌هایت را می‌بندی تا شاید همان ورد را بشنوی. اما نه، دیگر همان ورد نیست. بلکه صدای آرام و یکنواخت نفس زن توست که می‌خواهد از آن‌همه پله و پاگرد پلکان بالا برود.

– نباید خونش را بریزی!

می‌دانستم، از همان اول هم می‌دانستم که فایده‌ای ندارد. ناچار شدم ریش، پهلوی این‌وآن گرو بگذارم. حتی دو برج حقوقم را پیش‌فروش کردم. اما تا برچسب پالتو را دیدم فهمیدم که درست پنج هزار و پانصد تومان تمام کم دارم.

-زن، دست بردار!

می‌دانستم که باز می‌خواهد بگوید که دهنت همیشه خدا بوی سیگار می‌دهد، موهای سرت دارد چنگ‌چنگ می‌ریزد. دست کشید به خرمن موهایش.

– زن، عوض این کارها بلند شو دو تا فنجان چای دم کن!

اما وقتی زن آدم عین خیالش نباشد، وقتی بنشیند و دست بکشد به پشم نرم گربه و تو ناچار بنشینی و آن رنگین‌کمان کوچک و کمرنگ را ببینی که میان انگشت‌های کشیده و سفید زنت می‌لغزد… حتی یک پیه‌سوز هم نگذاشته بودند تا آدم اقلاً بتواند گردنش را ببیند. و شاید دو تا دستش را دراز کند و گردنش را بچسبد و اصلاً توجهی نکند که تیزی چنگال‌ها دارد صورت آدم را می‌خراشد. و آن‌قدر فشار بدهد تا آن دو مردمک آبی از حدقه بیرون بیاید و پاهایش آویزان بشود. و تو سر فرصت بنشینی و با کارد تیغه شکسته‌ات پوستش را بکنی. و یک پوست خز عالی برای زنت درست کنی، تا بتوانی وقتی زنت از حمام برمی‌گردد، جلو صورتش بگیری.

– زن، ببین چه پوست خز عالی برایت خریده‌ام! می‌دانم کمی کوچک است، اما اگر دو سه تای دیگر پیدا کنم، می‌توانی یک پالتو خز برای خودت بدوزی تا دیگر جلو سروهمسر خجالت نکشی.

از بس صابون زده بود چشم‌هایش سرخ سرخ شده بود. کیف حمامش را زمین انداخت و با انگشت لرزانش پوست را نشان داد.

– مرد، این پوست، پوست…

و من شک ندارم که لبخند زدم. همان‌طور که جلو و جلوتر می‌رفتم یک نوع غروری در خودم حس می‌کردم. زن آدم باید فهمیده باشد. پوست را جلو صورتش، جلو چشم‌هایش گرفتم. عقب عقب رفت و من همچنان پوست را جلو چشم‌هایش گرفته بودم.

– می‌بینی که با پوست آن پالتو مو نمی‌زند، فقط یک‌کمی کوچک است. اما…

و زنم با دست‌هایش، با همان انگشت‌های کشیده و سفیدش، چشم‌هایش را پوشاند و عقب عقب رفت. وقتی پشتش به در خورد، ایستاد. خم شد. روی دو زانویش تا شد و شانه‌هایش تکان تکان خورد. صدای هق‌هقش بلندتر شده بود. پوست را دور گردنش پیچاندم تا ببیند که چطور از این پوست هم می‌توان رنگین‌کمان درآورد و فقط کمی صبر و حوصله می‌خواهد تا آدم سه چهار تایی از آن سیاه‌هایش را گیر بیاورد.

– نباید خونش را بریزی!

دایره نور زرد و کمرنگ پیه‌سوز که روی سه‌پایه بود، فقط روی کتاب بزرگ افتاده بود و روی هیکل مرد. بقیه دخمه تاریک بود. و باوجودآنکه درِ دخمه با صدای غژغژ باز شد، مرد همان‌طور نشسته بود و همان وردش را می‌خواند.

– شما نمی‌دانید دخمه من کجاست؟

سرش را بلند کرد، صورتش از لکه زرد و کمرنگ نور پیه‌سوز بیرون رفت. و حتی گردنش در تاریکی حل شد. از یکجایی در تاریکی شنیدم:

– من سال‌هاست که ازاینجا بیرون نرفته‌ام، و حتی به یاد نمی‌آورم که چگونه توانستم ازآنجا خودم را به این یکی برسانم.

– آن‌ها حتی ساعتم را باز کرده‌اند.

باز از جایی در تاریکی صدا بلند شد. صدا، مثل ورد آرام و یکنواخت بود:

– شرمگین نباش! ظلمت خود بهترین رداست.

و او نقابی از ظلمت بر چهره داشت. تنی بود بی‌سر، صدای بم و پرتوان بازگشت و من همچنان کورمال‌کورمال به راه افتادم.

– اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات. اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات. اللهم…

صدای مادر بود. در دخمه را باز کردم. بوی خاک مرده و تسبیح و آب تربت آمد. می‌دانستم که مادر آنجا نیست. تن مادر را در کفن سفید پیچیدند. و من و پدر همه‌جا به دنبال تابوت که داشت روی دست‌ها می‌رفت، رفتیم. و با مردها صلوات فرستادیم. انگشت‌های بلند و زمخت پدر دور مچ دستم حلقه بسته بود و من می‌خواستم آن صورت استخوانی را ازسرنو بسازم. صورت مادر توی آن تابوت له می‌شد و کرم‌ها داشتند توی پوست صورتش خانه می‌کردند. و من اول از چشم‌ها شروع کردم. چشم‌های مادر پشت شیشه‌های درشت عینک بود. تازه وقتی می‌خواست وضو بگیرد و عینکش را برمی‌داشت و سرش را خم می‌کرد تا آب سبز حوض را به هم بزند نمی‌توانستم توی آن‌همه موج، چشم‌های مادر را ببینم. نماز که می‌خواند می‌نشستم روبه‌رویش و همه‌اش منتظر آخر نماز بودم و آخر دعا، تا روبنده‌اش را بردارد، اما می‌دیدم که نگاه آرام و عمیقش از اشک تر شده است. از خیر چشم‌ها گذشتم. موها را بهتر می‌شد ازسرنو ساخت. چارقدش را باز می‌کرد، آستینش را بالا می‌زد و عینکش را برمی‌داشت و می‌گذاشت روی سنگ حوض و همان‌طور که زیر لب صلوات می‌فرستاد وضو می‌گرفت. انگشت‌های دراز و استخوانی‌اش را می‌کشید وسط سرش، روی خطی که موهای بلوطی‌اش را دو دسته می‌کرد. و من دست‌ها را ساختم و رگ‌های آبی را زیر پوستش دیدم. صورت مهتابی‌اش را با آن موهای بلوطی قاب گرفتم و به پیشانی رسیدم. یک، دو، سه تا چین داشت که عمیق نبود. سه تا خط نازک بود که تمام طول پیشانی را طی می‌کرد و نزدیک موها که می‌رسید محو می‌شد. بعد باز چشم‌ها بود و آن شیشه عینک که نگاه مادر را می‌پوشاند. دیگر نتوانستم جلو بروم.

– … للمؤمنین و المؤمنات، اللهم للمو…

روبنده را هم که برمی‌داشت، باز سرش را روی مهر می‌گذاشت. می‌دانستم که هر چه منتظر بمانم بی‌فایده است. سرش را که بلند می‌کرد باز نگاهش از اشک تر بود.

– مادر، بالأخره آن گور کوچک را برای من نکندید؟

ظلمت، مثل دیواری از قیرِ سرد شده بود. و مگر صدای مادر می‌توانست از آن دیوار بگذرد؟ و مگر من توانستم به دهان مادر برسم و آن را ازسرنو بسازم؟ پدر همچنان مچ دست مرا گرفته بود. و ما کنار آن گودال بزرگ ایستاده بودیم که مردها از خاک پرش می‌کردند. من هنوز داشتم چشم‌های مادر را می‌ساختم. اما عینک و آن روبنده سیاه و آن نم اشک نمی‌گذاشتند. باز از موها شروع کردم و به دست‌ها رسیدم و آن چادرنماز سیاه. مردها کلوخ‌ها را با پشت بیل کوبیدند. مرد لَنگ، کوزه به دست، پیدایش شد. گورها را دور می‌زد و نفس‌زنان می‌آمد. کوزه آبش را که روی قبر خالی کرد، پدر زانو زد و دست مراکشید. و مردها زانو زدند و ما یکی هفت خط روی خاک کشیدیم و هفت الحمد خواندیم. پدر آن گودال را برای خودش کنده بود. هرروز جمعه که می‌رفتیم زیارت اهل قبور، اول می‌رفتیم سر قبر بابابزرگ و مادربزرگ، و بعد همان گودال که سیاه بود و خالی. و من ترس برم می‌داشت که نکند در آن دهان سیاه و خالی بیفتم. پدر دست مرا کشید و ما هر سه نشستیم و الحمد خواندیم.

– بابا، چرا سه تا نکندی؟

– بچه، این فضولی‌ها به تو نیامده است. الحمدت را بخوان!

– پس من و مادر را کجا خاک کنند؟

– بس کن، بچه، بابات این کار را برای طول عمر کرده.

– مادر، مادر، پس تو بگو دخمه من کجاست؟

– تو حالا حالاها باید زندگی کنی، درس بخوانی. و من و بابات آرزوها داریم. انشاء الله می‌خواهیم عیشت را ببینیم.

صدای مادر را می‌شناختم. مرد لَنگ گورها را دور می‌زد و نفس‌زنان می‌آمد، کوزه آب را روی قبر مادر ریخت. پدر پول را گذاشت کف دستش. و من و پدر نشستیم و الحمد خواندیم. وقتی برگشتم دیدم که قفس خالی خالی بود. کار خودش را کرده بود. تنها سه پر کوچک و زرد توی قفس پیدا کردم. گریه کردم. پدر دست کشید روی سرم.

– من برای تو هم مادرم و هم پدر.

– بابا، آخر کار خودش را کرد.

– خدا خواسته، بابا. همه می‌میرند. نمی‌شود کاری‌اش کرد.

دست مرا گرفت و برد توی اتاق. نشست پشت منقل و سیگارش را روشن کرد. شانه‌های پدرم می‌لرزید. و من می‌دانستم که آخر، کار خودش را کرد. رفتم قفس را برداشتم که یکجایی پنهانش کنم. دم در صندوقخانه که رسیدم صدای فیرفیرش را شنیدم. رفتم تو و در را بستم. صدای فیرفیرش بلندتر شد. چشم‌های آبی‌اش را که دیدم دنبال چیزی گشتم. یک‌دفعه جثه سنگینش را روی سینه‌ام حس کردم. پنجه‌هایش توی پوست گردنم فرورفت. در که بر پاشنه چرخید دیگر صدای فیرفیرش را نشنیدم.

– پسرم، یکی دیگر برایت می‌خرم.

– بابا، من دیگر قناری نمی‌خواهم. برویم سر قبر مادر، الحمد بخوانیم. و تو هم یک قبر کوچک برای من، همان‌جا پهلوی مادر بکن!

کنار منقل نشستم. کتاب و دفترهایم را پهن کردم. پدرم نشسته بود پشت منقل. یک چای برای خودش ریخت و یکی هم برای من. سیگارش را با آتش منقل روشن کرد و حلقه‌های دود را از دهانش بیرون داد. به حلقه‌ها نگاه کردم و توی آن حلقه‌ها چشم‌های مادر را دیدم که باز از اشک نمناک بود.

– پسرم، درست را بخوان!

و من خواندم: «آورده‌اند که شیری را گر برآمد و قوت او چنان ساقط شد…»

– تو باید درس بخوانی! ببین، من بیست‌وپنج سال تمام توی این اداره همه‌اش با آن دفترهای بایگانی ور رفتم، حالا چه نصیبم شده است؟

صدای پدرم بود، همان صدای خشن و مهربان. و من که پدر را نمی‌توانستم از پشت آن تیغه ظلمت راکد ببینم، از سبیلش شروع کردم. سبیل پدر مثل خاکستر سیگار، سفید و سیاه می‌زد. شروع کردم و بعد رسیدم به دو تا چین کنار لب‌هایش و دهنش که همیشه خدا بوی سیگار می‌داد. چشم‌های پدر سیاه بود. و چند تار موی سرش را دیدم.

– پدر، پس مرا کجا خاک می‌کنی؟ پس اقلاً یک گودال کوچک پهلوی گور مادر برای من بکن!

– بنشین، پسرم، یک الحمد سر گور مادرت بخوان!

گودال را پر کردند. مردها با پشت بیل کلوخ‌ها را صاف کردند. مرد لنگی آمد و کوزه آبش را روی خاک ریخت. انگشت‌های زمخت پدر را ساختم. پدر دست مرا کشید و من نشستم، اول روی قبر مادر بعد روی قبر پدر هفت خط کشیدم.

– پدر، دخمه من کجاست؟ من از بس توی این دهلیزها راه رفته‌ام دیگر از پا افتاده‌ام. آن‌ها حتی ساعتم را باز کرده‌اند.

– پسرم، تو هیچ‌وقت نباید از یاد او غافل بشوی.

زغال‌ها سرخ سرخ بود و پدرم داشت سیگار می‌کشید. من فقط همان نقطه سرخ و دود آتش سیگارش را دیدم. دودها توی آن غلظت تاریکی حل شده بودند.

غروب که به خانه برگشتم تا اقلاً بنشینم پشت منقل و سیگاری دود کنم باز همان گربه سیاه پیدایش شد. دور اتاق گشت. می‌دانستم که این دفعه دارد دنبال زنم می‌گردد تا روی زانویش دراز بکشد و با چشم‌های آبی‌اش به من نگاه کند و زنم هی سر به جانم کند تا بلند شوم و باز از آن‌همه پله و پاگرد بالا بروم. دستم را بردم و دم سیاهش را گرفتم. فیرفیر کرد و دستم را پنجه کشید. توی راهرو، سیگارم را خاموش کردم. کارد را از توی آشپزخانه برداشتم. وقتی به حیاط رسیدم دیدم که رفت توی زیرزمین. از پله‌ها رفتم و در زیرزمین را بستم. زیرزمین تاریک و نمناک بود. می‌دانستم که حالا او یکجایی ایستاده است و دارد با آن چشم‌های آبی‌اش مرا نگاه می‌کند. و چشم‌ها را دیدم. به طرفش رفتم که صدای فیرفیرش بلند شد و صدای قدم‌های آرامش که از پله‌ها بالا رفت. به در زیرزمین پنجه کشید و بازگشت. باز یکجایی بود و من وزن جثه‌اش را روی سینه‌ام حس کردم و تیزی پنجه‌هایش را. خون گرم روی گونه‌ام لغزید. و من با کارد به او زدم. مچ دستم درد گرفت و جرقه تیغه کارد را روی دیوار دیدم. نمی‌خواستم پوستش حرام بشود. کارد را در جیم گذاشتم و این دفعه درست وقتی‌که داشت از پله‌های زیرزمین بالا می‌رفت رویش پریدم و پشت گردنش را گرفتم. رنگین‌کمان بزرگ و درشت زیر انگشت‌هایم لغزید. صدا از پنجه‌های او بود که روی دیوار خط می‌کشید. انگشت‌هایم دور گردنش حلقه زد. صدا که دیگر نیامد روی زمین انداختمش. کارد را درآوردم و هنوز درست دست‌به‌کار نشده بودم که صدای زنگ در بلند شد. نمی‌خواستم که پوست خراب شود و خیلی سعی کردم که پوست را صحیح و سالم از گوشت جدا کنم. اما صدای زنگ در که بلندتر شد عجله کردم و دستم را بریدم. لب حوض دستم را آب کشیدم و کارد را، که تیغه‌اش شکسته بود، توی جیبم پنهان کردم. از حمام آمده بود. چشم‌هایش سرخ سرخ بود.

– ببین، زن، چه رنگین‌کمانی در این پشم‌ها هست و تو نمی‌دانستی.

پوست را دور گردنش پیچاندم. شانه‌هایش می‌لرزید و بعد مثل همان ‌وقتی‌که از آن پله و پاگرد پلکان پایین می‌آمدیم به نفس‌نفس افتادیم و من رنگین‌کمان را توی موهای شانه کرده زنم دیدم.

وقتی لحظة محتوم فرارسید، لباس‌هایم را کندم، تخت پوست را پهن کردم و بی‌آنکه چراغ را روشن کنم در آن دخمه بی‌سقف و دریچه نشستم. مرد، سنگ را بر صخره گذاشت، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و قد راست کرد. خورشید را دید که در اوج بود و راه را که در میان تپه‌های آن‌ سوی تر گم شده بود. به راه طی شده نگاه کرد. و من نفس‌زنان و پشت‌خمیده به خم راه رسیدم.

– برادر، مرا یاری ده که راه دراز است و سنگ، سنگین!

کنار صخره ایستادم. و انگشت بر پیشانی کشیدم.

– برادر، بر پیشانی تو حتی قطره‌ای عرق نیست.

– می‌دانم، برادر، اما همه کسانی که سنگی بر دوش دارند چون به خم راه می‌رسند عرق از پیشانی پاک می‌کنند.

– آری، برادر، و من نیز چنین کردم. و من خورشید را نگاه کردم که در اوج بود و راه را که در میان تپه‌ها گم می‌شد.

– ظهر هنگام است و راه دراز، مددی تا این سنگ را از این راه کوهستانی به آن‌سوی تپه‌ها برسانیم.

– من خسته‌ام، برادر، پشت مرا سنگی گران‌تر از سنگ تو دو تا کرده است، سنگی که دمی حتی نمی‌توان آن را بر صخره‌ای گذاشت و راه طی شده را نگریست.

– برادر، بر پشت تو سنگی نیست.

– و اگر بود غمی نبود، که سنگ ترا می‌توان به مدد دستی و هلا گفتنی بر پشت کشید و به آن‌سوی تپه‌ها برد و آنگاه دمی آسود، اما…

– اما چه، برادر؟

– سنگ من با هر گام و هر نفس بیشتر و بیشتر سنگین می‌شود. و این خستگی پا و دست نیست که بار را بیشتر سنگین می‌کنند؛ که بارِ دریغ و گذشتن است و اینکه می‌دانم که دیگر بازگشتی نیست تا این صخره سفید را دوباره ببینم و سنگ ترا حتی. می‌بینی، برادر، من همه این سلسله جبال را به دوش می‌کشم.

– پس، برادر، بگذار همتی کنیم و بار ترا به دوش بکشیم.

– نه، برادر، منم، تنها منم که باید تا گورستان آن‌سوی تپه‌ها و کوشک‌ها این‌همه را به دوش بکشم و حتی بار رنج ترا و بار بی‌ثمری این به دوش کشیدن‌ها را.

– پس برادر، بدرود!

و من از او گذشتم، نفس‌زنان و خمیده قامت، با سنگی عظیم‌تر از پیش بر دوش. و می‌دانستم که سنگ برای آن مرد، سنگین‌تر از پیش خواهد بود. چراکه ازاین‌پس سنگی در درون او رویشش را آغاز خواهد کرد، سنگی با وزنی بیش از آن سنگی که بر دوش داشت، و آن سنگ اولین سنگ بنای دخمه او خواهد بود.

آخرین سنگ، دورترین سنگ بود. و با این آخرین سنگ بود که دیوارهای دخمه شکل گرفت. تنها سقفی می‌خواست و شیشه‌های رنگین. و سقف، آنجا بود، با وزن همه تاق‌های ضربی که هرلحظه بیم شکم دادنشان می‌رود و بیم فروریختنشان. و من در آنجا بودم. در آن دخمه تاریک و نمناک.

– اینک استودان من و اینک دیدار آخرین.

و او آنجا بود. همه دخمه را حجم او بود که می‌انباشت و ظلمت راکد او بود.

– پدر، پدر، چرا مرا وانهادی؟

از سبیل‌های پدر شروع کردم، با رنج سنگتراشی که می‌خواهد سبیل‌های محو و مغشوشی را که در خاطرش می‌گذرد از سنگ مرمری بتراشد. اما سبیل‌های سیاه‌وسفید پدر سیاه می‌شد و تا بناگوش‌ها ادامه می‌یافت. و آن چشم‌های سیاه، رنگ می‌باخت. و من دیگر نمی‌توانستم آن دو گوی سیاه را به یاد بیاورم. مردمک‌هایش

آبی بود. دست‌ها مشت شده بود و انگشت‌ها در زیر موهای سیاه پنهان می‌شد. دست‌ها اینک چنگ بود و ناخنهاش تیز و انبوه پشم هاش نرم.

– مادر، مرا به دعایی بدرقه کن!

چادر مادر سیاه سیاه بود و پشمی انبوه بر آن می‌رُست. ولی طرح مبهم و سیال، گوشت می‌گرفت، گوشتی که بوی آب تربت و کتاب‌های دعای مادر را در خود داشت. و چشم‌ها؟ عینک مادر گم شده بود. می‌دیدم که در گوی سیاه مردمک‌ها چگونه در نم اشک شناور می‌شود. و اینک کاسه چشم‌ها تنها در حفره سیاه و عمیق بود.

– اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات.

– مادر، مادر، اینک دخمه من، پس چه کسی بر گور من خط خواهد کشید؟

من نمی‌خواستم و او آنجا بود. تمامی دخمه را جثه عظیم او بود که پر می‌کرد. آن چشم‌های آبی بی مژه مرا نگاه می‌کرد و جثه عظیمش بر سینه من بود و بر شانه‌های من. می‌دانستم که سرانجام پنجه‌های تیز و پرقدرت اوست که فرود خواهد آمد. زمان درنگ نبود و دیگر نمی‌توانستم از انگشت‌ها و ناخن‌هایش شروع کنم.

-زن، لخت شو!

– پس قول بده که شب‌ها زودتر به خانه بیایی، که دهانت بوی سیگار ندهد، که آن پالتو خز را…

قول دادم. و او عریان بر آن تخت وسیع خوابیده بود. و بوی شیر تازه‌ی پستان‌بندش اتاق را می‌انباشت، و بوی پستان‌های پرشیر او که می‌خواست تمام دخمه‌ها را از خورخور توله‌هایش پر کند.

– نباید خونش را بریزی!

آن حجم گوشت و رگ و پی و استخوان بر دوش من بود و در کنار من. با بوی کتاب‌های دعا و دود سیگار و عطر و لیقه و… می‌دانستم که باید گردن او را بچسبم و آن‌قدر فشار بدهم تا چشم‌های سرخش از حدقه بیرون بیاید. دست‌های من به جستجوی گردنش در تاریکی پیش رفت. چشم‌های آبی‌اش را دیدم و پنجه سنگینش را که می‌خواست فرود بیاید. و کارد فرود آمد. از پشم‌های انبوهش گذشت، پوست را شکافت و در میان دنده‌هایش نشست. و خون گرم، دستم را تر کرد.

سه پر کوچک و زرد را توی باغچه، زیر بوته‌های گل سرخ، به خاک سپردم. کلوخ‌ها را صاف کردم و با انگشت‌های زمخت و درازم مچ دستش را گرفتم. سر قبر کوچکش نشستیم و هفت خط کشیدیم و هفت الحمد خواندیم. و اینک که خون، همه ملافه‌های سفید را تر کرده است می‌توانم بی‌آنکه نفس‌نفس بزنم از همه پله‌های دنیا بالا بروم و چون ابری سبک و ولگرد در زلالی‌های آبی آسمان رها شوم.

بهار ۱۳۴۷

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *