داستان-کوتاه-دخترخاله-ها

داستان کوتاه «دخترخاله‌ها » / جویس کارول اوتس

دخترخاله‌ها
جویس کارول اوتس
ترجمه: طناز تقی‌زاده

خانم جویس کرول اوتس یکی از مهمترین نویسندگان امروز آمریکا به حساب می آید. او به سال ۱۹۳۸ در حومه شهر نیویورک متولد شد. اوتس تحصیلات خود را در دانشگاه سیراکیوز آغاز و لیسانس اش را از این دانشگاه اخذ کرد. اوتس نویسنده پرکاری است و آثار متعدد او جوایز فراوانی را برایش به همراه داشته اند. جوایزی مانند جایزه پولیتزر جایزه ملی کتاب آمریکا و… اوتس چند سالی است که جزء نویسندگانی به حساب می آید که برای بردن جایزه نوبل ادبیات از بخت و اقبال زیادی برخوردار هستند. از جمله آثار وی می توان به «تروریست ها»، «هر کاری دلت خواست با من بکن»، «پسر بامداد»، «سیاهاب» و… اشاره کرد. اوتس از نویسندگانی است که به بی عدالتی ها و آشفتگی های اجتماعی و طبقاتی جامعه آمریکا می پردازد. او نویسنده ای است که در هر رمان خود به مفاهیمی می پردازد که از اهم موضوع های تشکیل دهنده هویت آمریکایی به شمار می آیند، شاید مولفه تکرار شونده آثار اوتس حضور و برجسته شدن خشونت های رفتاری ای باشد که در جهان داستانی وی نقش مهمی بازی می کنند. جویس کرول اوتس نویسنده رویاهای فراموش شده آمریکایی است که تناقض های اجتماعی اش به فردیت انسان های اوتس راه پیدا کرده است.

لیک ورت فلوریدا
۱۴ سپتامبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز،

چقدر دلم می‌خواهد می‌توانستم شما را «فریدا» خطاب کنم اما نمی‌توانم چنین اجازه‌ای به خودم بدهم. تازگی کتاب خاطرات‌تان را خوانده‌ام. دلایلی دارم که نشان می‌دهد ما دخترخاله هستیم. نام قبل از ازدواجم «شوارد» است البته نام خانوادگی واقعی پدرم نیست. فکر می‌کنم این نام سال ۱۹۳۶ در جزیره الیز عوض شده است، ولی نام خانوادگی مادرم «مورگن اشترن» بود و همه خانواده‌اش مثل خانواده شما اهل کافبرن بودند. ما قرار بود همدیگر را در سال ۱۹۴۱ وقتی که خیلی کوچک بودیم ببینیم، شما و پدر و مادر و خواهر و برادرتان قرار بود بیایید و با پدر، مادر، دو برادرم و من در ملبورن نیویورک زندگی کنید ولی اداره مهاجرت آمریکا اجازه ورود قایقی به نام ماریا را که شما و دیگر پناهندگان سوارش بودید به بندر نیویورک صادر نکرد و قایق را برگرداند. در کتاب خاطرات‌تان خیلی خلاصه راجع به این ماجرا صحبت می‌کنید. به نظر می‌رسد که نامی غیر از ماریا را یادتان می‌آید. اما من مطمئن هستم که نامش ماریا بود، چون نامش برای من به زیبایی نوای موسیقی بود. البته شما خیلی بچه بودید. بعد از آن، خیلی اتفاق‌های دیگر هم افتاده که نمی‌گذارد شما این یکی را به یاد داشته باشید. با حسابی که من کردم شما شش ساله بوده‌اید و من پنج ساله. تمام این سال‌ها نمی‌دانستم که شما زنده هستید اصلا نمی‌دانستم که از خانواده شما کسی هم نجات پیدا کرده است. پدرم به ما گفت که هیچ‌کس زنده نمانده است. برای شما و موفقیت‌تان خیلی خوشحالم. فکر این که شما از سال ۱۹۵۶ در آمریکا زندگی می‌کرده‌اید یعنی درست زمانی که من در شمال ایالت نیویورک زندگی می‌کردم طی ازدواج اولم که ازدواج موفقی نبود و شما در شهر نیویورک دانشجو بوده‌اید برای من حیرت‌انگیز است مرا ببخشید، کتاب‌های قبلی‌تان را هیچ وقت ندیده بودم، با اینکه فکر می‌کنم کتاب «مردم‌شناسی زیستی» حتما کنجکاوی‌ام را جلب می‌کرد خیلی خجالت می‌کشم آخر من هیچ‌کدام از تحصیلات دانشگاهی شما را ندارم. نه تنها در کالج درس نخوانده‌ام بلکه حتی دیپلم دبیرستان را هم نگرفته‌ام. به هر حال من به امید اینکه بتوانیم همدیگر را ملاقات کنیم دارم این نامه را می‌نویسم. وای، امیدوارم خیلی زود این اتفاق بیفتد، فریدا قبل از اینکه خیلی دیر شود. من دیگر آن دخترخاله پنج ساله‌ای نیستم که آرزوی داشتن یک «خواهر» جدید داشت همان که مادر قولش را به من داده بود که بتواند در تختخوابم بخوابد و برای همیشه در کنارم باشد.

دخترخاله «گمشده» شما
ربکا


لیک ورت، فلوریدا
۱۵ سپتامبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز،

دیروز برایتان نامه‌ای نوشتم. اما حالا با شرمندگی متوجه شده‌ام که ممکن است نامه را اشتباهی به آدرس دیگری فرستاده باشم. اگر شما طبق نوشته روکش کتاب خاطرات‌تان در دوره «فرصت مطالعاتی» از دانشگاه شیکاگو به سر می‌برید، دوباره این نامه را از طریق آدرس پستی ناشر برایتان می‌فرستم. نامه دیروز را هم پیوست می‌کنم. با اینکه احساس می‌کنم درست نیست آنچه را که در قلبم است اظهار کنم.

دخترخاله گمشده شما
ربکا

پی نوشت: فریدا مطمئن باش که هر کجا و هر وقت که بگویی به دیدارت می‌آیم.


لیک ورت، فلوریدا
۲ اکتبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز،

ماه گذشته برایتان نامه‌هایی نوشتم اما می‌ترسم نکند نامه‌هایم به آدرس اشتباهی رفته باشند. الان که می‌دانم شما در پالو آلتوی کالیفرنیا در انستیتوی «تحقیقات پیشرفته» دانشگاه استنفورد هستید، نامه‌ها را پیوست می‌کنم. ممکن است نامه‌هایم را خوانده باشید و ناراحت شده باشید. می‌دانم، من نویسنده خیلی خوبی نیستم. نباید آنچه درباره عبور از اقیانوس آتلانتیک در سال ۱۹۴۱ را گفتم می‌گفتم، طوری که انگار شما خودتان این اتفاقات را نمی‌دانید. استاد مورگن اشترن عزیز، واقعا قصد نداشتم فرمایشات شما را تصحیح کنم، آن هم تصحیح نام همان قایقی که شما و خانواده‌تان در آن زمان وحشتناک در آن بوده اید. وقتی در مصاحبه‌ای که با شما در روزنامه میامی دوباره چاپ شده بود خواندم که از زمان چاپ کتاب خاطرات‌تان، نامه‌های زیادی از «خویشاوندان» دریافت کرده‌اید خیلی شرمنده شدم. و با خواندن این که در جایی گفته بودید «کجا بودند همه این خویشاوندان در آمریکا وقتی که به آنها احتیاج داشتیم»، لبخند زدم. فریدا ما واقعا اینجا بودیم. در ملبورن نیویورک در اری کانال.

دخترخاله‌ات
ربکا


پالو آلتو، کالیفرنیا
اول نوامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز،

از نامه و توجه شما به کتاب خاطراتم تشکر می‌کنم. با نامه‌هایی که از زمان چاپ «بازگشت از مرگ: کودکی یک دختربچه» هم از داخل آمریکا و هم از خارج از آمریکا به دستم رسیده عمیقا تحت تاثیر قرار گرفته‌ام و واقعا دلم می‌خواست فرصت جواب دادن به تک‌تک نامه‌ها را به تفصیل می‌داشتم.

با احترام
فریدا مورگن اشترن
استاد ممتاز سال ۴۸ ژولیوس ک. تریسی
استاد رشته مردم شناسی دانشگاه شیکاگو


لیک ورت، فلوریدا
۵ نوامبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز،

الان دیگر خیالم راحت است، آدرس درست را دارم امیدوارم این نامه را بخوانید. فکر می‌کنم لابد یک منشی دارید که نامه‌هایتان را باز می‌کند و به آن‌ها جواب می‌دهد. می‌دانم با این همه آدم‌هایی که ادعا می‌کنند از خویشاوندان فریدا مورگن اشترن هستند، مخصوصا بعد از پخش مصاحبه تلویزیونی کیف کرده‌اید یا نکند دلخور شده‌اید ولی من سخت احساس می‌کنم دخترخاله واقعی شما هستم. برای اینکه من تنها دختر آنا مورگن اشترن بودم. مطمئن هستم که آنا مورگن اشترن تنها خواهر مادر شما یعنی، سارا بوده است، البته خواهر کوچک‌تر. مادرم هفته‌ها راجع به خواهرش، سارا، پدر شما و الزبیتای شما که سه، چهار سال از شما بزرگ‌تر بود و لئون برادرتان که او هم کمی از شما بزرگ‌تر بود و قرار بود بیایند و با ما زندگی کنند، حرف می‌زد. ما عکس‌های شما را داشتیم. خوب یادم هست که موهایتان چقدر مرتب بافته شده بود و چقدر خوشگل بودید و مادرم به شما می‌گفت «دختر اخمو»، مثل من. فریدا، ما آن موقع خیلی شبیه هم بودیم، البته شما خیلی خوشگل‌تر بودید، الزبیتا موهایش بور بود و صورتی تپل داشت. لئون توی عکس خیلی شاد بود، پسربچه‌ای بانمک حدوداً هفت هشت ساله. وقتی که خواندم خواهر و برادرتان به آن وضع اسفناک در یکی از کمپ های نازی‌ها «تریسینشتاد» از بین رفتند خیلی ناراحت شدم. فکر می‌کنم مادرم هیچ وقت از شوک آن ماجرا بیرون نیامد. خیلی امیدوار بود که خواهرش را دوباره ببیند. وقتی که ماریا را از بندر بازگرداندند، مادر خیلی ناامید شد. پدر دیگر به او اجازه نداد آلمانی صحبت کند، فقط انگلیسی، ولی او نمی‌توانست خوب انگلیسی حرف بزند. وقتی کسی به خانه‌مان می‌آمد او قایم می‌شد. بعد از آن دیگر با ما هم خیلی حرف نمی‌زد و اغلب اوقات مریض بود. مادر در ماه مه سال ۱۹۴۹ درگذشت.

الان که دارم این نامه را می‌خوانم می‌بینم که شاید از این نوشته‌ها برداشت اشتباهی بشود، ولی من هیچ‌وقت به این گذشته‌های دور فکر نمی‌کنم، جدی می‌گویم فریدا اینها همه به خاطر دیدن عکس تو در روزنامه بود. شوهرم داشت روزنامه نیویورک تایمز را می‌خواند که صدایم کرد و گفت که خیلی جالب است، توی روزنامه عکس زنی است که عین همسرش است به طوری که می‌تواند خواهرش باشد، با اینکه من و تو به نظرم دیگر مثل گذشته‌ها خیلی هم شبیه هم نیستیم. ولی وقتی عکس تو را دیدم خیلی جا خوردم، تا آنجا که یادم می‌آید صورتت خیلی شبیه چهره مادرم است. و بعد هم اسمت را دیدم، فریدا مورگن اشترن.

همان موقع رفتم بیرون و کتاب بازگشت از مرگ: کودکی یک دختربچه را خریدم. من هیچ‌وقت هیچ خاطراتی از آشوویتس نخوانده بودم چون که می‌ترسیدم از چیزهایی باخبر شوم. ولی کتاب خاطرات تو را همان موقع که خریدم توی ماشین در پارکینگ کتاب‌فروشی شروع کردم، نفهمیدم زمان چطور گذشت تا اینکه چشم‌هایم دیگر نمی‌توانست نوشته‌ها را بخواند، با خودم گفتم، «فریداست خودش است خواهری که قولش را به من داده بودند.» الان من ۶۲ساله‌ام و در محله‌ای زندگی می‌کنم که مردم بازنشسته ثروتمند در آن زندگی می‌کنند و با دیدن من خیال می‌کنند که من هم یکی از آن‌ها هستم و خیلی احساس تنهایی می‌کنم. من از آن آدم‌هایی نیستم که زود به گریه بیفتم. اما خیلی از صفحه‌های کتابت مرا به گریه انداخت. این‌ها را می‌گویم با اینکه با خواندن مصاحبه‌هایت می‌دانم دوست نداری از خواننده‌هایت چنین چیزهایی را بشنوی و اهمیتی به «دلسوزی ظاهری آمریکایی» نمی‌دهی. می‌دانم، من هم همین طور هستم. تو حق داری که چنین احساسی داشته باشی. من هم در ملبورن خیلی از دست مردمی که به حال «دختر گورکن شغل پدرم» غصه می‌خوردند ناراحت می‌شدم. از دست آنها خیلی بیشتر ناراحت می‌شدم تا بقیه که اصلا برایشان مهم نبود که شوارد زنده است یا مرده. عکس ۱۶سالگی‌ام را ضمیمه می‌کنم. تنها چیزی است که از آن زمان دارم. البته متاسفانه الان خیلی فرق کرده‌ام. چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم عکسی از مادرم، آنا مورگن اشترن برایت بفرستم ولی همه عکس‌ها در سال ۱۹۴۹ از بین رفت.

دخترخاله‌ات
ربکا


پالو آلتو، کالیفرنیا
۱۶ نوامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز،

ببخشید که زودتر از این جواب نامه‌ات را ندادم. بله خیلی امکان دارد که ما «دخترخاله» باشیم ولی این محال‌ترین اتفاق هم به خودی خودش کشف بزرگی است، نه من امسال خیلی مسافرت نمی‌کنم، می‌خواهم کوشش کنم کتاب جدیدم را قبل از اتمام دوره فرصت مطالعاتی تمام کنم. دیگر کمتر «سخنرانی» می‌کنم و تور معرفی کتابم هم خدا را شکر تمام شده. کار مخاطره‌آمیز خاطرات‌نویسی اولین و آخرین تلاشم در زمینه نوشتن کارهای غیردانشگاهی است. اولش خیلی ساده به نظر می‌رسید ولی بعدش دردسرهای زیادی برایم درست کرد. بنابراین درست نمی‌دانم چطور می‌شود در حال حاضر همدیگر را ملاقات کنیم.

از عکسی که فرستاده بودی متشکرم. همراه نامه برایت برش می‌گردانم.

با احترام
ف. م.


لیک ورت، فلوریدا
۲۰ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،

بله مطمئنم که ما «دخترخاله» هستیم هرچند من هم مثل تو نمی‌دانم معنی «دخترخاله» بودن چیست. خیال می‌کنم دیگه هیچ خویشاوند زنده‌ای ندارم. پدر و مادرم از سال ۱۹۴۹ فوت شده‌اند و هیچ خبری از برادرهایم ندارم، خیلی سال می‌شود که رنگ‌شان را هم دیگر ندیده‌ام. فکر می‌کنم تو از من به عنوان «دخترخاله آمریکایی‌ات» بدت می‌آید امیدوارم می‌توانستی مرا ببخشی. با این که من مثل تو در کافبورن زاده شده‌ام ماه مه و در سال ۱۹۳۶ در بندر نیویورک به دنیا آمده‌ام با این همه نمی‌دانم چقدر «آمریکایی» هستم. تاریخ دقیق تولدم گم شده است. یا اصلا شناسنامه‌ای وجود نداشته یا اگر داشته گم شده است. منظورم این است که من در قایق پناهندگان به دنیا آمده‌ام به من گفته‌اند که چه محل کثیف چندش آوری بوده است. سال ۱۹۳۶ همه چیز فرق می‌کرد. جنگ هنوز شروع نشده بود و آدم‌هایی از نوع ما هم اگر صاحب پول کافی بودند اجازه «مهاجرت» داشتند. برادرهایم هرشل و آگوستوس در کافبورن به دنیا آمده‌اند و همچنین پدر و مادرم البته. پدرم در این کشور اسمش را گذاشت «ژاکوب شوارد». تا به حال با هیچ‌کس راجع به این اسم حرف نزده‌ام. حتی با شوهرم. من از گذشته پدرم چیز زیادی نمی‌دانم جز این که در «دنیای قدیم» کارگر چاپخانه بوده است. همیشه با سرافکندگی راجع به آن حرف می‌زد. و زمانی هم در مدرسه پسرانه معلم ریاضی بوده است. تا اینکه نازی‌ها ممنوع کردند که این آدم‌ها تدریس کنند. مادرم، آنا مورگن اشترن، خیلی زود ازدواج کرده بود. قبل از ازدواج پیانو می‌زد، بعضی وقت‌ها که پدرم خانه نبود، ما به موسیقی رادیو گوش می‌کردیم. آخر رادیو مال پدر بود.

مرا ببخش، می‌دانم که هیچ‌کدام از این حرف‌ها برایت جالب نیست. در خاطراتت از مادرت به عنوان یکی از نوکرهای نازی‌ها حرف می‌زنی، یکی از آن «مجریان انتقال یهودی‌ها». تو خیلی در مورد خانواده‌ات عاطفی نیستی. توی حرف‌هایت تحقیر حس می‌شود، درست نمی‌گویم من به اعتقادهای نویسنده بازگشت از مرگ که نگاهی بسیار انتقادی به خویشاوندان و یهودی ها و تاریخ یهودیت و باورهایی از قبیل «فراموشی» پس از جنگ دارد احترام می‌گذارم. فریدا من قصد ندارم تو را از احساس قلبی‌ات منصرف کنم. من خودم هیچ احساس قلبی‌ای نسبت به گذشته وحشتناک‌مان ندارم. منظورم این است که دیگران بدانند.

بابا گفت شماها همه از بین رفته‌اید. گفت: مثل گله گاو و گوسفند آنها را برای هیتلر فرستادند. یادم می‌آید که از کوره درمی‌رفت و با صدای بلند می‌گفت: نهصد و هفتاد و شش پناهنده، هنوز هم صدایش توی گوشم است و حالم را بد می‌کند. بابا به من گفت که دخترخاله، پسرخاله‌هایم را فراموش کنم آنها دیگر نخواهند آمد، آنها رفته‌اند. فریدا، خیلی از صفحه‌های کتاب خاطراتت را حفظ شده‌ام و همچنین نامه‌هایی را که برایم نوشته‌ای. با واژه‌های خودت، صدایت را می‌توانم بشنوم. صدایت را که مثل صدای خودم است، دوست دارم. البته منظورم صدای پنهانم است که هیچ‌کس آن را نشنیده است. فریدا من به کالیفرنیا خواهم آمد. اجازه می‌دهی «فقط بگو بله تا روح من آرام بگیرد.»

دخترخاله‌ات
ربکا


لیک ورت، فلوریدا
۲۱ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،

خیلی خجالت می‌کشم، در نامه‌ای که دیروز برایت پست کردم واژه «منصرف کردن» را با سین نوشته‌ام و نوشته‌ام که هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ام زنده نیستند، منظورم این بود که هیچ کدام از اعضای فامیل شوارد دیگر زنده نیستند. از ازدواج اولم، پسری دارم که ازدواج کرده و صاحب دو فرزند است. سایر کتاب‌هایت را هم خریده‌ام. تاریخچه‌ای از زیست شناسی، تاریخچه‌ای از نژاد و نژادپرستی. اگر ژاکوب شوارد زنده بود خیلی تحت تاثیر قرار می‌گرفت، دختر کوچولوی توی عکس نه‌تنها هیچ‌وقت از بین نرفته بلکه خیلی هم از او پیشی گرفته است. اجازه می‌دهی در پالو آلتو به دیدنت بیایم فریدا می‌توانم یک روزه بیایم، می‌توانیم با هم شام بخوریم و من صبح روز بعدش برمی‌گردم. قول می‌دهم.

دخترخاله تنهایت
ربکا


لیک ورت، فلوریدا
۲۴ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،

من فکر می‌کنم یک شب از وقت تو توقع زیادی است. یک ساعت چطور یک ساعت نباید خیلی توقع زیادی باشد، قبول نداری شاید بتوانی درباره کار و بارت با من حرف بزنی، شنیدن هر چیزی با صدای تو برای من ارزش دارد. نمی‌خواهم تو را به منجلاب گذشته که خیلی در موردش سخت‌گیر هستی بکشم. قبول دارم که زنی مثل تو که در رشته خودش بسیار معتبر است و توانایی‌های اندیشمندانه بسیاری دارد، برای حرف‌های احساساتی وقت ندارد. در این مدت کتاب‌هایت را می‌خواندم، زیر واژه‌هایی که نمی‌دانستم خط می‌کشیدم و در فرهنگ لغت معنی آنها را پیدا می‌کردم. فرهنگ لغت را خیلی دوست دارم، دوست خیلی خوبی است. توجه به این که علم، چطور پایه‌های ژنتیکی رفتار را نمایان می‌کند، خیلی هیجان انگیز است. کارت پستالی برایت ضمیمه می کنم که جواب را روی آن بنویسی. ببخش که تا به حال به فکرم نرسیده بود این کار را بکنم.

دخترخاله‌ات
ربکا


پالو آلتو، کالیفرنیا
۲۴ نوامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز،

نامه‌هایی که در تاریخ های ۲۱ و ۲۲ نوامبر فرستادی جالب بودند. ولی متاسفانه نام «ژاکوب شوارد» من را به یاد هیچ چیزی نمی‌اندازد. افراد بی‌شماری با نام فامیل «مورگن اشترن» زنده هستند. شاید بعضی از آنها هم دخترخاله یا پسرخاله‌های تو باشند، اگر احساس تنهایی می‌کنی می‌توانی پیدایشان کنی. همان طور که گمانم قبلا هم برایت توضیح داده‌ام، الان زمان شلوغی کار من است. بیشتر روز را کار می‌کنم و شب‌ها دیگر حوصله معاشرت ندارم. «احساس تنهایی» چیزی است که زمانی که با مردم بیشتر نزدیک بشوی بیشتر برایت مشکل ساز می‌شود بهترین راه علاج آن کار کردن است.

با احترام
ف. م.

پی نوشت: فکر می‌کنم در مرکز انستیتو برای من چندین پیغام تلفنی گذاشته‌ای. همان‌طور که دستیارم برایت توضیح داده، من وقت جواب‌دادن به چنین تلفن‌هایی را ندارم.


لیک ورت، فلوریدا
۲۷ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،

نامه‌هایمان از کنار هم گذشتند ما هر دو روز ۲۴ نوامبر به هم نامه نوشتیم، این خود شاید یک نشانه باشد. تلفن زدنم از روی یک تصمیم لحظه‌ای بود. یکهو این فکر به سرم زد. «اگر می‌شد صدایش را بشنوم.» تو قلب‌ات را برای «دخترخاله آمریکایی‌ات» مثل سنگ کرده‌ای. در خاطراتت خیلی جسورانه و آشکار اظهار کرده‌ای که برای زنده ماندن چطور باید قلب را در مورد خیلی چیزها مثل سنگ بکنی. آمریکایی‌ها معتقدند که رنج‌کشیدن از ما قدیس می‌سازد، که شوخی بامزه‌ای است. هنوز هم به نظر می‌رسد که حالا هم هیچ‌وقتی برای من در زندگی‌ات نداری. هیچ «دلیلی» هم ندارد. اگر نمی‌خواهی در این فرصت مرا ببینی می‌شود لااقل برایت نامه بنویسم حتی اگر تو جواب ندهی مهم نیست. فقط دلم می‌خواهد چیزهایی را که برایت می‌نویسم بخوانی، همین مرا خیلی خوشحال می‌کند می‌بینی چقدر تنها هستم، این طور می‌توانم مثل زمان بچگی در افکارم با تو حرف بزنم.

دخترخاله‌ات
ربکا

پی نوشت: در نوشته‌های دانشگاهی‌ات خیلی به «سازگاری انواع موجودات زنده با محیط زیست» اشاره کرده‌ای. اگر من، یعنی دخترخاله‌ات را در لیک ورت فلوریدا کنار اقیانوس درست در جنوب ساحل پالم بیچ در نقطه‌ای آنقدر دور از ملبورن نیویورک و دور از «دنیای قدیم» می‌دیدی حتما خنده‌ات می‌گرفت.


پالو آلتو، کالیفرنیا
اول دسامبر ۱۹۹۸
ربکا شوارد عزیز،

دخترخاله سمج آمریکایی با عرض معذرت، به نظر من این که نامه‌های ما در یک روز نوشته شده است نشانه هیچ‌چیزی نیست، این که نامه‌های ما در یک روز نوشته شده‌اند و از «کنار هم گذشته‌اند» حتی نشانه «پدیده تصادف» هم نیست. اما برویم سراغ کارتی که فرستاده بودی. اعتراف می‌کنم که انتخابت خیلی برایم جالب بود. دقیقا همان کارتی است که روی دیوار اتاق مطالعه‌ام چسبانده‌ام. آیا من در کتاب خاطرات راجع به این مسئله حرفی زده‌ام فکر نمی‌کنم. چطور صاحب این کارت که نسخه‌ای چاپی از اثر «استرزکر» کار کاسپر دیوید فردریک است شده‌ای تو که هیچ وقت به موزه هامبورگ نرفته‌ای، رفته‌ای آمریکایی‌ها حتی نام این هنرمند را هم نمی‌دانند. هنرمندی که در آلمان سخت مورد احترام است.

با احترام
ف. م.


لیک ورت، فلوریدا
۴ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،

کارت پستال کاسپر دیوید فردریک را به همراه چند کارت پستال دیگر کسی از موزه هامبورگ در سفری که به آنجا داشته برایم آورده بود. در واقع، پسرم که نوازنده پیانو است. ممکن است نامش را شنیده باشی، نامش اصلا ربطی به نام من ندارد. این کارت را به این دلیل انتخاب کردم چون فکر کردم نمایانگر روحیه تو است. البته آن طوری که از لحن حرف‌هایت حس می‌کنم. شاید نمایانگر روحیه من هم باشد. دلم می‌خواهد نظرت را درباره این کارت جدید بدانم. این هم آلمانی است ولی مهیب‌تر از آن قبلی.

دخترخاله‌ات
ربکا


پالو آلتو، کالیفرنیا
۱۰ دسامبر ۱۹۹۸
ربکای عزیز،

بله من این اثر ترسناک «نولد» را دوست دارم. دود سیاهی که از قله کوه دیده می‌شود و آلپ که مثل آتش فشانی مذاب است برایم دوست داشتنی است. تو می‌توانی ذهن من را بخوانی، درست است البته من قصد ندارم که احساساتم را مخفی کنم. بنابراین اثر «توبات روی آلپ» را برای دخترخاله سمج آمریکایی‌ام برمی‌گردانم. متشکرم ولی خواهش می‌کنم دیگر برایم نامه ننویس، دیگر تلفن هم نزن. من به اندازه کافی تو را تحمل کرده‌ام.

ف. م.


پالو آلتو، کالیفرنیا
ساعت ۲ نیمه شب ۱۱ دسامبر ۱۹۹۸
«دخترخاله» عزیز

از عکس ۱۶سالگی‌ات یک نسخه کپی گرفتم. از آن زلف‌های زبر و زمخت و آرواره‌های محکم خوشم می‌آید. شاید چشم‌هایت از چیزی ترسیده بوده ولی ما خوب بلد هستیم ترس را پنهان کنیم، مگر نه دخترخاله.

در کمپ نازی‌ها یاد گرفتم که بلند و موقر بایستم. یاد گرفتم چطور خودم را بزرگ نشان بدهم. مثل حیوانات که خودشان را بزرگ‌تر از آنچه هستند نشان می‌دهند، یک جور حقه‌ای که به شکارچی‌ها می‌شود زد. فکر می‌کنم تو هم دختر «بزرگی» بوده‌ای. من همیشه حقیقت را گفته‌ام. هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام از راه دوز و کلک در زندگی پیش بروم. از خیالبافی خوشم نمی‌آید. مطمئنم که بین «هم‌نوعانم» برای خودم دشمن درست کرده‌ام. وقتی که «از مرگ بازگشته باشی» دیگر نظر بقیه برایت پشیزی ارزش ندارد و باور کن که در این به اصطلاح «حرفه» این کار برایم سنگین تمام شده است، در حرفه‌ای که پیشرفت وابسته به کاسه‌لیسی و گونه‌های مختلف جنسی آن است و بی‌شباهت به اعمال خویشان اولیه و نخستین ما نیست. ناکامی‌ام به اندازه کافی بد هست که دیگر نباید مثل یک زن محتاج در حرفه‌ام رفتار کنم. در خاطراتم وقتی صحبت از تحصیلات عالی در دانشگاه کلمبیا در اواخر دهه ۱۹۵۰ می‌شود لحن تمسخرآمیزی به خودم می‌گیرم. آن زمان خیلی دوران خوشایندی نبود. در دیدار با دشمن‌های قدیمی که آرزویشان زیر پا له‌کردن زن خدانشناسی بود که تازه کارش را شروع کرده بود، نه فقط زن بلکه یک یهودی آن هم یک یهودی فراری از یکی از آن کمپ‌های نازی‌ها، وقتی به چشم‌هایشان نگاه می‌کردم، هیچ‌وقت از خودم تزلزل نشان ندادم، اما آن لعنتی‌ها تزلزل نشان دادند.

هرجا و هر وقت که توانستم انتقامم را از آنها گرفتم. الان دیگر نسل آن‌ها دارد از بین می‌رود، من حتی با خواندن خاطرات آن‌ها خم به ابرو نیاوردم. در همایش‌هایی که برای ارج نهادن به آن‌ها تدارک دیده می‌شود، فریدا مورگن اشترن حقیقت گوی «شوخ‌طبع بی‌رحمی» است.

در آلمان، جایی که تاریخ، مدت‌ها نادیده گرفته می‌شد، بازگشت از مرگ پنج ماه پشت سر هم پرفروش‌ترین کتاب انتخاب شده است. هنوز چیزی نگذشته کاندید دو جایزه مهم شده است. شوخی بامزه‌ای است، نه در این کشور، چنین استقبالی از آن نشد. شاید نقدهای «خوب» را درباره‌اش خوانده باشی. شاید تبلیغ تمام صفحه‌ای را که بالاخره ناشرم با همه گدایی‌اش در مجله نقد کتاب نیویورک چاپ‌کرده را هم دیده باشی. خیلی‌ها به کتاب حمله کرده‌اند. حمله‌ها بدتر از تمام حمله‌های ابلهانه‌ای بود که تابه‌حال در این «حرفه» دیده بودم.

در نشریه‌های یهودی و در نشریه‌های متمایل به یهودی‌ها، از کتاب به صورت یک شوک نگرانی انزجار نام برده شد. یک زن یهودی بی‌هیچ احساسی نسبت به مادر و خویشاوندان دیگری که در «زین اشتاد» از سرما «نابود شدند»، زنی یهودی که از «میراث» خود با لحنی سرد و «علمی» سخن می‌گوید. طوری که انگار این به اصطلاح «اتفاق» یک «میراث» است. طوری که انگار حق ندارم که از واقعیاتی که آنها را دیده‌ام حرف بزنم و به بیان واقعیت‌ها ادامه بدهم، چون که برنامه‌ای برای بازنشسته‌شدن از کار تحقیق، نوشتن، تدریس و راهنمایی دانشجویان دوره دکتری برای مدتی طولانی ندارم. در شیکاگو به افتخار این بازنشستگی قبل از موعد نائل خواهم شد، با همه مزایای خیلی جذابش و دکانم را در جایی دیگر دایر خواهم کرد. این همه احترامت به آشوویتس خنده‌ام گرفت، تو در یکی از نامه‌هایت با احترام این کلمه را به کار برده بودی. من هرگز از این کلمه که حالا این طور راحت مثل گریس از زبان آمریکایی‌ها بیرون می‌ریزد استفاده نمی‌کنم. یکی از این منتقدان هتاک، مورگن اشترن را خائنی نامید که می‌خواهد دشمن را خوشحال کند. کدام دشمن تعدادشان زیاد است. این خانم پی‌درپی تکرار می‌کند که «آن ماجرا» یک تصادف در تاریخ بود، همان‌طور که همه حوادث تاریخ تصادف‌اند. هیچ مقصود و منظوری در تاریخ نیست، همانطور که در تکامل هم نیست، هیچ هدف یا پیشرفتی نیست و تکامل واژه‌ای است که به آنچه «هست» اطلاق می‌شود. … من این را گفته‌ام و باز هم خواهم گفت. نسل‌کشی‌های زیادی وجود دارد، از زمانی که بشر وجود داشته است. تاریخ ابداع کتاب‌ها است. ما در رشته مردم‌شناسی هستی متوجه می‌شویم که آرزوی درک «معنی» خود یک ویژگی بشر در میان ویژگی‌های بسیار است. اما این نکته «معنی» را در دنیا ثابت نگه نمی‌دارد. اگر تاریخ وجود می‌داشت، رود چاه فاضلابی بود که در آن نهرها و شاخه‌های کوچک بی‌شماری سرازیر می‌شد، آن‌هم فقط از یک جهت. به خلاف فاضلاب، دیگر نمی‌توانست به عقب برگردد. نمی‌تواند «آزمایش» شود یا به نمایش درآید. فقط هست. اگر نهرهای انفرادی خشک شوند، رود ناپدید می‌شود. چیزی به نام «رود سرنوشت» وجود ندارد. اینها صرفا تصادف‌هایی در زمان هستند. دانشمند و پژوهشگر، بی‌آنکه احساساتی شود یا تاسف بخورد، متوجه این امر خواهد شد. شاید من این اباطیل را برایت بفرستم، دخترخاله سمج آمریکایی‌ام. در این لحظه به اندازه کافی سرمستم و در حالتی آکنده از خوشی به سر می‌برم.

دخترخاله «خائن» تو
ف. م.


لیک ورت، فلوریدا
۱۵ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،

آنقدر نامه‌ات را دوست داشتم که دست‌هایم به لرزه افتاد. مدت‌ها بود این طور نخندیده بودم. منظورم، خنده‌های خودمان است. خندیدن از روی نفرت خیلی عادی است. هرچند آدم را از درون می‌خورد. خیال می‌کنم. اینجا شب سردی است، باد سردی از اقیانوس اطلس می‌آید. فلوریدا معمولا سرد و خیس است. لیک ورت و پالم بیچ خیلی زیبایند و در عین حال خیلی ملال آور. دلم می‌خواست می‌آمدی اینجا و دیداری با هم داشتیم، می‌توانستی بقیه زمستان را که البته معمولاً آفتابی است اینجا بگذرانی. نامه‌های باارزشت را صبح‌های زود که برای پیاده‌روی به ساحل می‌روم با خودم می‌برم. با اینکه تمام واژه‌هایش را از بر هستم. تا یک سال پیش می‌توانستم فرسنگ‌ها بدوم و بدوم و بدوم. حتی در توفانی‌ترین هواها هم می‌دویدم. اگر مرا با آن پاهای عضلانی و پشت و قامت صاف می‌دیدی، هیچ‌وقت نمی‌توانستی بگویی که جوان نیستم. فریدا، خیلی غریب است که ما در ۶۰سالگی‌مان هستیم ولی عروسک‌های دختربچگی درونی‌مان حتی یک روز هم بزرگ نشده‌اند. از پیرشدن بدت نمی‌آید؟ عکس‌هایت زن پرشوری را نشان می‌دهد. هر روز با خودت می‌گویی «هر روزی که از عمرم می‌گذرد قرار نبوده وجود داشته باشد» و خوشبختی در همین است. فریدا، در خانه ما که پر از پنجره‌های رو به اقیانوس است احساس می‌کنی «بال»های خودت را داری. ما چند اتومبیل داریم و تو هم اتومبیل شخصی خودت را خواهی داشت. هیچ‌کس نمی‌پرسد که کجا می‌روی و از کجا می‌آیی. مجبور نیستی شوهرم را ببینی، راز باارزش زندگی خود من خواهی بود. بگو که می‌آیی فریدا

بهترین موقع بعد از سال نو خواهد بود. هر روز بعد از اینکه کارهایت را انجام دادی می‌توانیم برای پیاده‌روی با هم به ساحل برویم. قول می‌دهم که با هم حرف نزنیم.

دخترخاله‌ای که دوستت دارد
ربکا


لیک ورت، فلوریدا
۱۷ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیزم،

برای نامه قبلی عذر می‌خواهم، خیلی با پررویی و آشنایی نوشته شده بود. معلوم است که تو دوست نداری به دیدار یک غریبه بروی. باید یک نکته را فراموش نکنم: درست است که ما دخترخاله هستیم ولی غریبه‌ایم.

داشتم دوباره «بازگشت از مرگ» را می‌خواندم. بخش آخرش را که در آمریکا می‌گذرد. سه بار ازدواجت «تجربه‌های نسنجیده در عالم صمیمیت حماقت». تو خیلی تندخو و خیلی بامزه هستی، فریدا سخت‌گیر نسبت به دیگران و نسبت به خودت. اولین ازدواج من هم از روی عشق و کورکورانه و خیال می‌کنم حماقت بود. با این همه اگر این ازدواج نبود، حالا پسرم را نداشتم […] فریدای بیچاره تو در سال ۱۹۵۷ در اتاقی کثیف در منهتن تا سرحد مرگ خونریزی داشتی، در آن زمان من مادر جوانی بودم شیفته زندگی، با این همه اگر ماجرا را می‌دانستم حتما به سراغت می‌آمدم. درست است که می‌دانم اینجا نمی‌آیی، ولی امیدم را از دست نمی‌دهم، چه بسا ناگهان بیایی به امید دیدار و ماندن پیش من تا هر قدر که دلت بخواهد. مطمئن باش خلوت و زندگی خصوصی‌ات را تضمین می‌کنم.

دخترخاله سمج تو
ربکا


لیک ورت، فلوریدا
سال نو ۱۹۹۹
فریدای عزیز،

خبری ازت ندارم، نکند رفته‌ای سفر، با این همه گفتم بد نیست این نامه را برایت پست کنم. «اگر فریدا نامه‌ام را ببیند حتی اگر بخواهد دورش بیندازد…» خوشحال و امیدوار هستم. تو یک دانشمندی و حتما حق با تو است که این طور احساسات «عجیب و غریب» و «بچگانه» برایت ارزشی نداشته باشد. ولی من فکر می‌کنم در این سال نو تازگی خاصی می‌تواند وجود داشته باشد. البته امیدوار هستم که این طور باشد. پدرم، ژاکوب شوارد، معتقد بود که در زندگی حیوانی ضعیف‌ها خیلی زود از بین خواهند رفت و ما همیشه باید ضعف‌مان را پنهان کنیم. من و تو این مسئله را از بچگی می‌دانستیم. البته این را هم می‌دانیم که زندگی من و تو خیلی عمیق‌تر از زندگی حیوانات است.

دخترخاله‌ای که دوستت دارد
ربکا


پالو آلتو، کالیفرنیا
۱۹ ژانویه ۱۹۹۹
ربکا،

بله من سفر بودم. و دوباره هم به سفر می‌روم. اصلا به تو چه ارتباطی دارد دیگر داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که تو باید ابداع ساختگی ذهن من باشی. بدترین ضعف من. ولی تا آمدم این طور فکر کنم عکس روی لبه پنجره با آن موهایی که به یال اسب می‌ماند و چشمانی مشتاق با زیرنویس «ربکا سال ۱۹۵۳» به من خیره شد. دخترخاله تو خیلی باوفایی وفاداری تو مرا خسته می‌کند. می‌دانم که باید خیلی به تو افتخار کنم، خیلی‌های دیگر دلشان می‌خواست می‌توانستند استاد مورگن اشترن «سخت گیر» را رام کنند. ولی من الان دیگر پیر شده‌ام. نامه‌هایت را توی کشو می‌اندازم و بعد من از روی ضعف نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و بازشان می‌کنم. یک بار یکی از نامه‌هایت را توی آشغال‌های سطل زباله پیدا کردم و بعد در موقع ضعفم بازش کردم. می‌دانی که چقدر از ضعیف بودن متنفرم.

دخترخاله، دیگر بس کن.
ف.م.


لیک ورت، فلوریدا
۲۳ ژانویه ۱۹۹۹
فریدای عزیز،

می‌دانم مرا ببخش. نباید این قدر حریص می‌بودم. من هیچ حقی ندارم. سپتامبر گذشته وقتی که برای اولین بار فهمیدم که تو زنده هستی، تمام فکر و ذکرم فقط این بود «دخترخاله‌ام، فریدا مورگن اشترن، خواهر گمشده‌ام، او زنده است برایم مهم نیست که مرا دوست داشته باشد یا حتی مرا بشناسد یا به من فکر کند. دانستن این که او نابود نشده است و زندگی کرده است برایم کافی است.»

دخترخاله‌ای که دوستت دارد
ربکا


پالو آلتو، کالیفرنیا
۳۰ ژانویه ۱۹۹۹
ربکای عزیز،

خواهش می‌کنم بیا به خودمان رحم کنیم ما با این سن‌وسال وقتی که احساساتی می‌شویم، درست مثل وقت‌هایی که لباس باز می‌پوشیم خودمان را مسخره می‌کنیم. نه دلم می‌خواهد تو را ببینم نه چشم دیدن خودم را دارم. چطور پیش خودت تصور کردی که من با این سن‌وسال هوس داشتن «دخترخاله» یا به قول تو «خواهر» کرده‌ام؟ ترجیح می‌دهم فکر کنم که دیگر هیچ خویشاوند زنده‌ای ندارم، چون که دیگر مجبور نیستم فکر کنم آیا اینها هنوز زنده‌اند یا نه؟ بگذریم، من دارم می‌روم. تمام بهار را در سفر خواهم بود. از اینجا متنفرم. حومه کالیفرنیا خسته‌کننده و بی‌روح است. «همکاران دوستان» آدم‌های سطحی فرصت‌طلبی هستند که من برایشان حکم یک فرصت طلایی را دارم. من از واژه‌هایی مثل «نابود شدن» بیزارم. پشه آیا «نابود می‌شود»، چیزهای فاسدشدنی «نابود می‌شوند»، دشمن آدم «نابود می‌شود» این سخن‌های فخیمانه حال مرا به هم می‌زند.

در کمپ نازی‌ها هیچ‌کس «نابود نشد». خیلی ها «مردند»، خیلی‌ها «کشته شدند». فقط همین. کاش می‌توانستم کاری کنم که دیگر دوستم نداشته باشی. دخترخاله عزیز به خاطر خودت می‌گویم. این‌طور که به نظر می‌رسد من هم نقطه ضعف تو هستم. شاید هم می‌خواهم به تو رحم کنم. هرچند که اگر دانشجوی من بودی کار دیگری می‌کردم با یک لگد از شرت خلاص می‌شدم این روزها ناگهان همه‌جا جایزه‌ها و افتخارات در انتظار فریدا مورگن اشترن است. نه تنها فریدا مورگن اشترنی که خاطره می‌نویسد بلکه «مردم‌شناسی برجسته». این است که به مسافرت می‌روم تا آن‌ها را دریافت کنم. البته برای همه این‌ها دیگر خیلی دیر شده است. ولی من هم مثل تو ربکا، آدم حریصی هستم. بعضی وقت ها فکر می‌کنم که روح من حکم شکمم را دارد من کسی هستم که خودم را بدون لذت پر می‌کنم فقط برای اینکه غذای بقیه را ازشان گرفته باشم. به خودت رحم کن. احساساتی‌شدن بس است. نامه فرستادن بس است.

ف.م.


شیکاگو، ایلینوی
۲۹ مارس ۱۹۹۹
ربکا شوارد عزیز،

اخیرا خیلی به یادت بودم. وسایلم را که از بسته‌ها درمی‌آوردم نامه‌ها و عکست را دیدم. خیلی وقت است که از تو خبری ندارم. چقدر چشم‌هایمان در عکس‌های سیاه‌سفید بی‌حالت می‌افتد مثل عکس‌هایی که با اشعه ایکس از روح گرفته شده باشد. موهای من هیچ‌وقت مثل موهای تو دخترخاله آمریکایی‌ام پرپشت و زیبا نبود. فکر می‌کنم که از خودم ناامیدت کرده‌ام. ولی راستش را بخواهی، الان دلم برایت تنگ شده است. نزدیک دو ماه می‌شود که دیگر نامه‌ای ننوشته‌ای. این افتخارات و جایزه‌های مختلف چه ارزشی دارد اگر کسی نباشد که از آنها تعریف کند یا کسی تو را در آغوش نگیرد و تبریک نگوید. تواضع خیلی چیز بی‌خودی است و من خیلی مغرورتر از آن هستم که به غریبه‌ها فخر بفروشم. واقعا باید از این‌که بالاخره تو را از خودم زده کردم از خودم راضی باشم. می‌دانم، من زن «سختی» هستم. یک ذره هم از خودم خوشم نمی‌آید. حتی نمی‌توانم خودم را تحمل کنم. فکر می‌کنم که یکی دو تا از نامه‌هایت را گم کرده‌ام، مطمئن نیستم چند تا، یک چیزهایی یادم می‌آید که گفته بودی تو و خانواده‌ات در شمال نیویورک زندگی می‌کردید و این که خانواده من قصد داشتند بیایند و با شماها زندگی کنند، درست است این‌ها مربوط به سال ۱۹۴۱ است نه تو واقعیاتی را در اختیارم گذاشتی که در کتاب خاطراتم وجود ندارد. ولی درست است من یادم می‌آید که مادرم عاشقانه درباره خواهر کوچک‌ترش آنا صحبت می‌کرد. پدرت نامش را از چی به «شوارد» تغییر داد معلم ریاضیات در کافبورن بود پدر من پزشک معتبری بود.

تعداد زیادی بیمار غیریهودی داشت که خیلی به او احترام می‌گذاشتند. در جوانی زمان جنگ جهانی اول در ارتش آلمان خدمت کرده بود، برای شجاعت در جنگ به او مدال طلا داده بودند، قول داده بودند که این مدال زمانی که بقیه یهودی ها را منتقل می‌کردند، او را حمایت می‌کند. پدرم به سرعت از زندگی ما محو شد و همان موقع ما به آن مکان شوم منتقل شدیم، سال‌ها فکر می‌کردم که او حتما فرار کرده است و زنده است و در جایی است و با ما تماس خواهد گرفت. فکر می‌کردم مادر از او خبر دارد و ما را در جریان نمی‌گذارد. در واقع او آن شیرزن کتاب بازگشت از مرگ نبود … خب دیگر این حرف‌ها بس است با این که براساس نظریه مردم‌شناسی تکاملی باید تمام گذشته را به دقت کاوید انسان موظف به انجام این کار نیست. این‌جا امروز در شیکاگو روز شفاف و زیبایی است، از آشیانه‌ام در طبقه ۵۲ ساختمان آپارتمانی نوساز می‌توانم منظره گسترده دریاچه میشیگان را ببینم. حق تالیف کتاب خاطراتم کمکم کرد تا اینجا را بخرم، اگر کتابم این حد «بحث برانگیز» نبود هیچ‌وقت چنین حق التالیفی به دست نمی‌آمد. دیگر هیچ چیزی احتیاج ندارم، درست است.

دخترخاله‌ات
فریدا


لیک ورت، فلوریدا
۳ آوریل ۱۹۹۹
فریدای عزیز،

نامه‌ات خیلی برایم ارزش داشت. خیلی متاسفم که زودتر جواب نامه‌ات را ندادم. هیچ توجیهی ندارم. با دیدن این کارت با خودم گفتم «برای فریدا» دفعه بعد بیشتر برایت می‌نویسم. قول می‌دهم، خیلی زود.

دخترخاله‌ات
ربکا


شیکاگو، ایلینوی
۲۲ آوریل ۱۹۹۹
ربکای عزیز،

کارتت را دریافت کردم. نمی‌دانم چه احساسی نسبت به آن دارم. آمریکایی‌ها به همان اندازه که از جوزف کرنل خوششان می‌آید ادوارد هاپر را هم تحسین می‌کنند. «لانر والتز» دیگر چیست نقش عروسکی دو تا دختر کوچولو سوار بر نوک قوس موج و قایق بادبانی کهنه با بادبان‌های متلاطم در زمینه کارت «مال زمان دانشکده» من از هنر پرابهام متنفرم. هنر را باید دید. نه این که به آن فکر کرد. ربکا چیزی پیش‌آمده لحن نوشتارت تغییر کرده است. امیدوارم که برای گرفتن انتقام از نامه سرزنش‌آمیزی که ماه ژانویه برایت فرستاده بودم قصد بازی‌کردن نداشته باشی. من دانشجوی دکترایی دارم، زن جوان باهوشی است البته نه آن طورها که خودش فکر می‌کند، او در حال حاضر دارد چنین بازی‌هایی سر من درمی آورد. البته باید حواسش باشد اینها همه با مسئولیت خودش است من از بازی هم متنفرم.

مگر اینکه بازی‌های خودم باشند.

دخترخاله‌ات
فریدا


شیکاگو، ایلینوی
۶ مه ۱۹۹۹
دخترخاله عزیز،

بله، فکر می‌کنم از دست من خیلی عصبانی هستی یا اینکه حالت خوب نیست. ترجیح می‌دهم بر این باور باشم که عصبانی هستی. که من به قلب زودرنج آمریکایی‌ات توهین کرده‌ام. اگر این‌طور است معذرت می‌خواهم. نسخه نامه‌هایی را که به تو نوشته‌ام ندارم و یادم نمی‌آید که چه چیزهایی گفته‌ام. شاید اشتباه می‌کرده‌ام. وقتی خیلی هوشیار هستم امکان دارد که اشتباه بکنم. مواقع بی‌خودی کمتر اشتباه می‌کنم. به پیوست کارت تمبر خورده‌ای با آدرس برایت می‌فرستم. فقط ازت می‌خواهم که یکی از این جاهای خالی را علامت بزنی: عصبانی بیمار.

دخترخاله‌ات
فریدا

پی نوشت: ربکا این کارت «برکه» اثر جوزف کرنل مرا یاد تو انداخت. دختربچه عروسکی قشنگی که کنار یک مرداب ویولن می‌نوازد.


لیک ورت، فلوریدا
۱۹سپتامبر ۱۹۹۹
فریدای عزیز،

چقدر در مراسم اهدای جوایز واشینگتن زیبا و محکم بودی من آنجا بودم، در کتابخانه فالجر بین تماشاچیان. فقط به خاطر تو به آنجا سفر کردم. همه نویسندگانی که جایزه گرفته بودند خیلی خوب صحبت می‌کردند ولی هیچ‌کس مثل «فریدا مورگن اشترن» حسابی همه را با شوخ‌طبعی و حرف‌های غیرمنتظره‌اش به شوق نیاورد و شور و ولوله برنینگیخت. با کمال شرمندگی باید بگویم، هر کاری که کردم نتوانستم خودم را آماده کنم و با تو حرف بزنم. با خیلی‌های دیگر که می‌خواستند کتاب بازگشت از مرگ را برایشان امضا کنی در صف ایستادم. وقتی نوبتم شد تو دیگر می‌خواستی خستگی درکنی. نیم‌نگاهی به من کردی. از دست دختر جوانی که دستیارت بود و با دستپاچگی با کتاب ور می‌رفت عصبانی بودی، فقط زیر لب گفتم «ممنون» و با عجله دور شدم. فقط یک شب در واشینگتن ماندم و بعد به خانه پرواز کردم. تازگی‌ها خیلی زود خسته می‌شوم. کاری که کردم دیوانگی محض بود. اگر شوهرم می‌دانست به کجا می‌خواهم بروم حتما جلویم را می‌گرفت. در مدت سخنرانی‌ها روی صحنه بی‌قرار بودی، چشم‌هایت را دیدم که این طرف و آن طرف را می‌پاییدند. نگاهت را روی خودم حس کردم. در ردیف سوم آمفی‌تئاتر نشسته بودم آمفی‌تئاتر کوچولوی قدیمی و زیبایی در کتابخانه فالجر. فکر می‌کنم در این دنیا باید زیبایی‌های زیادی وجود داشته باشد که ما ندیده‌ایم. الان دیگر تقریبا خیلی دیر است که بخواهیم به آن زیبایی‌ها دست یابیم. من آن زنی بودم که جمجمه‌اش تقریبا پیدا بود، با موهای خیلی کوتاه. عینک سیاهی نصف صورتم را پوشانده بود. دیگرانی که در موقعیت من هستند یا کلاه زرق‌وبرق‌دار سرشان می‌گذارند یا کلاه‌گیس‌های رنگارنگ می‌پوشند. صورت‌هایشان را با شجاعت آرایش می‌کنند. در پالم بیچ و لیک ورت زن‌های زیادی در موقعیت من زندگی می‌کنند. سر بدون مویم در هوای گرم و وقتی با غریبه‌ها هستم اذیتم نمی‌کند، چون طوری با چشم‌هایشان به من نگاه می‌کنند که انگار من نامرئی هستم. تو اول به من خیره شدی ولی تند سرت را برگرداندی و بعد از آن هر کاری کردم نتوانستم بیایم و با تو صحبت کنم. وقتش نبود، تو را برای مواجه‌شدن با خودم آماده نکرده بودم. از دلسوزی مردم احساس حقارت می‌کنم و حتی تحمل همدردی آن‌ها برایم سخت است. تا صبح روز مسافرت نمی‌دانستم که بی‌پروا دست به آن سفر خواهم زد. و چون همه چیز بستگی به آن دارد که صبح آن روز چه حالی دارم وضعیت جسمانی‌ام قابل پیش‌بینی نیست. روزبه‌روز فرق می‌کند. هدیه‌ای برایت آورده بودم. ولی نظرم عوض شد و دوباره برش گرداندم. با این همه سفر خیلی عالی بود، توانستم دخترخاله‌ام را از نزدیک ببینم البته از ترسو بودن خودم پشیمانم ولی الان دیگر خیلی دیر است و پشیمانی سودی ندارد. درباره پدرم پرسیده بودی. من همان چیزی را که می‌دانم به تو می‌گویم. نام واقعی او را نمی دانم. «ژاکوب شوارد» نامی بود که خودش روی خودش گذاشته بود و به همین دلیل من شدم «ربکا شوارد» ولی این نام خیلی وقت است که از صفحه روزگار محو شده است. در حال حاضر نامی دارم که بیشتر با فرهنگ آمریکایی هماهنگی دارد و همچنین نام فامیل شوهرم را هم دارم و «ربکا شوارد» فقط برای تو دختر خاله‌ام شناخته شده است. خوب بگذار یک چیز دیگر را هم برایت بگویم. در ماه مه ۱۹۴۹ پدرم که آن موقع گورکن بود خاله‌ات آنا را به قتل رساند. می‌خواست مرا هم بکشد ولی موفق نشد. لوله تفنگ را به طرف خودش برگرداند و خودش را کشت. من ۱۳ ساله بودم و برای گرفتن تفنگ با او کلنجار رفتم و خاطره روشنی که از آن زمان در مغزم نقش بسته است صورت او در ثانیه‌های آخر است و چیزی که از صورتش باقی ماند، جمجمه‌اش و مغزش و گرمی خونش روی من پاشیده شد. فریدا، هیچ‌وقت برای هیچ‌کس این ماجرا را تعریف نکرده‌ام. خواهش می‌کنم اگر باز هم برایم نامه نوشتی هیچ‌وقت از این موضوع حرف نزن.

دخترخاله‌ات
ربکا

پی‌نوشت: وقتی این نامه را شروع کردم به هیچ وجه قصد نداشتم که ماجرایی به این وحشتناکی را برایت بنویسم.


شیکاگو، ایلینوی
۲۳ سپتامبر ۱۹۹۹
ربکای عزیز،

حیرت کردم که تو این قدر به من نزدیک بودی و با من حرف نزدی.

و همچنین درباره چیزهایی که برایم تعریف کردی. آنچه که در ۱۳ سالگی بر سرت آمد. نمی‌دانم چه بگویم. به جز اینکه واقعا مبهوت شده‌ام. عصبانی و آزرده‌ام. نه از دست تو که از دست خودم عصبانی‌ام. تلاش کردم به تو تلفن کنم. در دفتر راهنمای تلفن لیک ورت نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. البته خودت به من گفته بودی که چیزی به نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. آخر چرا هیچ‌وقت نام فامیل شوهرت را به من نگفتی چرا این قدر کم‌رو و خجالتی هستی چرا آن قدر بازی درمی‌آوری. من از بازی متنفرم و اصلا وقت بازی کردن ندارم. بله من از دست تو عصبانی‌ام. هم ناراحتم هم عصبانی که تو حالت خوش نیست. هنوز کارتم را پس نفرستاده‌ای. منتظر شدم و منتظر شدم و تو کاری نکردی. آیا باید حرفت را درباره «ژاکوب شوارد» باور کنم؟ به این نتیجه می‌رسیم که زشت‌ترین و محال‌ترین چیزها هم ممکن است درست باشند؟ در خاطراتم این طوری نیست. وقتی که کتاب را نوشتم، بعد از گذشت پنجاه و چهار سال فقط متنی بود نوشته شده از واژه‌هایی که برای «تاثیرگذاری» بر مردم انتخاب شده بود. بله واقعیت‌های درستی هم در بازگشت از مرگ هست. ولی واقعیات اگر توضیح داده نشوند، صحت ندارند. کتاب خاطرات من می‌بایست با دیگر کتاب‌های خاطرات از این نوع رقابت می‌کرد. بنابراین باید موضوع‌های «اصیلی» را ارائه می‌داد. من به بحث و جدل عادت کرده‌ام. می‌دانم چطور دست روی نقاط حساس آدم‌ها بگذارم. در خاطرات، درد و تحقیرشدن راوی جدی گرفته نشده است. درست است، من احساس نمی‌کردم که یکی از آن‌ها هستم که باید بمیرد خیلی جوان بودم و بی‌توجه و در مقایسه با بقیه اعضای خانواده خیلی سالم. الزبیتا خواهر بزرگ موطلایی‌ام که همه خویشان تحسینش می‌کردند و شبیه یک عروسک آلمانی بود، خیلی زود موهایش را از دست داد و خون بالا آورد. بعدها فهمیدم که لئون زیر مشت و لگد جان سپرد. چیزهایی که درباره مادرم، سارا مورگن اشترن گفتم فقط قسمت اولش صحت دارد. مادرم خائن نبود ولی قصد داشت با همکاری با نازی‌ها به خانواده‌اش البته و دیگران کمک کند. گرداننده خیلی خوبی بود و خیلی قابل اعتماد بود ولی هیچ‌وقت مثل چیزهایی که توی خاطراتم نوشته‌ام قوی نبود. مادرم آن حرف‌های خیلی ظالمانه را نزده بود، اصلا به غیر از هوارهایی که مسئولان کمپ بر سر ما می‌کشیدند چیز دیگری از گفته‌های دیگران به یاد ندارم. تمامی گفتارهای آرام، نفس زندگی همه ما با هم، همه گم شده بود. ولی کتاب خاطرات باید گفتار داشته باشد و زندگی را نفس بکشد. من این روزها خیلی معروف شده‌ام، معروف رسوا و بدنام در فرانسه این ماه کتاب من از پرفروش‌ترین کتاب‌های جدید شده است. در انگلیس که مردم به طرزی آشکار ضدیهودی هستند که بس دلپذیر است حرف‌هایم طبیعتا شک برانگیز بوده است ولی باز هم کتابم فروش دارد. ربکا، باید با تو صحبت کنم. شماره تلفن‌ام را ضمیمه می‌کنم. منتظر تلفنت هستم. شب‌ها بعد از ساعت ده خیلی عالی است، من خیلی هم سرد و جدی و بداخلاق نیستم.

دخترخاله‌ات
فریدا

پی نوشت: شیمی درمانی می‌کنی الان در چه وضعیتی هستی لطفا جواب بده.


لیک ورت، فلوریدا
هشتم اکتبر
فریدای عزیز،

از دست من عصبانی نباش، خیلی دلم می‌خواست به تو تلفن کنم. به دلایل زیادی نتوانستم به تو تلفن کنم ولی شاید به زودی دوباره سرحال شوم و قول می‌دهم که به تو تلفن بزنم. خیلی برایم مهم بود که ببینمت، و صدایت را بشنوم. خیلی به تو افتخار می‌کنم. خیلی زجر می‌کشم وقتی می‌بینم که درباره خودت آن قدر بی‌رحمانه حرف می‌زنی. امیدوارم که دیگر این کار را نکنی. «به هر دویمان رحم کن.» باشد نیمی از اوقات در رویا به سر می‌بریم و خیلی خوشحالم. همین الان بوی ریشه مار آمد. حتما نمی‌دانی گیاه ریشه مار چیست، تو همیشه در شهر زندگی کرده‌ای. پشت کلبه سنگی گورکنی در ملبورن، باتلاقی بود که این گیاه بلند قد آنجا سبز می‌شد. بلندی این گیاهان وحشی به پنج فوت هم می‌رسید. آن‌ها، گل‌های سفید کوچکی داشتند که شبیه شبنم بود. پودری شکل و بوی تند عجیبی داشتند. گل ها تازه بودند و با زنبورهایی که دور آن‌ها با صدای خیلی بلند وزوز می‌کردند شبیه موجود زنده‌ای به نظر می‌رسید. یادم می‌آید که چقدر منتظرت بودم که از آن طرف اقیانوس بیایی، دو تا عروسک داشتم. مگی که قشنگ‌ترین عروسک بود مال تو بود و عروسک من، مینی، ساده و پاره پوره بود ولی من خیلی دوستش داشتم. برادرم هرشل عروسک‌ها را در زباله دانی ملبورن پیدا کرده بود. خیلی چیزهای به درد بخور در زباله‌دانی پیدا می‌کردیم.

ساعت‌ها با مگی و مینی و تو، فریدا، بازی می‌کردم. همه ما با هم وراجی می‌کردیم. برادرهایم به من می‌خندیدند. دیشب خواب عروسک‌ها را دیدم آن قدر روشن و سرزنده که انگار نه انگار پنجاه و هفت سال است که حتی نگاهی هم به آن‌ها نینداخته‌ام. ولی خیلی عجیب بود. فریدا، تو در خوابم نبودی. خودم هم نبودم. بعدا باز هم برایت نامه می‌نویسم. دوستت دارم.

دخترخاله‌ات
ربکا


شیکاگو، ایلینوی
دوازدهم اکتبر
ربکای عزیز،

حالا دیگر من عصبانی هستم تو نه به من تلفن کرده‌ای نه شماره تلفنت را به من داده‌ای آخر من چطور می‌توانم پیدایت کنم من از تو فقط اسم خیابان و نام «ربکا شوارد» را دارم. سرم خیلی شلوغ است، در موقعیت بدی هستم. انگار که سرم با پتک خرد شده است. وای دخترخاله، خیلی از دستت عصبانی هستم. با این همه فکر می‌کنم باید به لیک ورت بیایم و تو را ببینم.

واقعاً بیایم

***

منبع: shortstories.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *