خواب-هاروی

داستان کوتاه «خواب هاروی » / استیون کینگ

خواب هاروی
استیون کینگ
برگردان: مژده حقیقی

جانت‏۱‎ پایِ سینک ظرفشویی می‌چرخد و، یکهو، چشمش می‌افتد به شوهرش که حدود سی سال است با هم زندگی می‌کنند. با تی‌شرت سفید و شلوارک بیگ داگ‏۲‎ نشسته پشت میز آشپزخانه او را تماشا می‌کند.

تازگی‌ها این ناخدای روزهای هفتهٔ وال استریت‏۳‎ را بیشترِ شنبه‌صبح‌ها درست همین‌جا با همین ریخت و قیافه می‌بیند: شانه‌های آویزان و چشم‌های مات، شورهٔ سفید روی گونه‌ها، موهای سینه‌اش که از یقهٔ تی‌شرت بیرون زده، و موهای شاخ‌ایستادهٔ پشت سر مثل اَلفالفایِ شیطان‌های کوچک‏۴‎ که پیر و خرفت شده باشد. جانت و دوستش هانا‏۵‎ این اواخر برای هم داستان‌های آلزایمری تعریف می‌کردند و همدیگر را می‌ترساندند (مثل دختربچه‌هایی که شب خانهٔ هم می‌خوابند و برای همدیگر داستان ارواح تعریف می‌کنند): فلانی دیگر زنش را نمی‌شناسد، آن یکی دیگر اسم بچه‌هایش یادش نمی‌آید.

ولی حقیقتاً باورش نمی‌شود که این حضورهای خاموشِ صبح شنبه ربطی به آلزایمر زودرس داشته باشد. هاروی استیونس‏۶‎ همهٔ روزهای کاریِ هفته یک ربع به هفت حاضر و آماده است و برای رفتن لحظه‌شماری می‌کند، مرد شصت‌ساله‌ای که قیافهٔ پنجاه ساله‌ها را دارد (خ‍وب، بگوییم پنجاه‌وچهار ساله)، با یکی از آن کت و شلوارهای برازنده‌اش، مردی که هنوز می‌تواند معامله‌ای را به نحو احسن جوش بدهد، به موقع بخرد، یا پیش‌فروش کند.

جانت با خودش می‌گوید نه، این فقط تمرین پیری است، و از پیری بیزار است. می‌ترسد وقتی او بازنشسته شود، هر روز صبح همین آش باشد و همین کاسه، دست‌کم تا وقتی یک لیوان آب پرتقال بدهد دستش و (روز به روز بی‌حوصله‌تر، دست خودش هم نیست) بپرسد برشتوک می‌خواهد یا فقط نان برشته. می‌ترسد مشغول هر کاری باشد، رویش را که برگردانَد او را ببیند که در پرتو آفتاب درخشان صبحگاهی نشسته آنجا. هاروی اول صبح، هاروی با تی‌شرت و شلوارک، با پاهای باز طوری که می‌تواند (اگر علاقه داشته باشد) برآمدگی ناچیز توی بساطش را ببیند، و پینه‌های زردِ شصت پاهایش، که همیشه والاس استیونس‏۷‎ و «امپراتور بستنی»‏۸‎ را به یادش می‌آورَد. ساکت نشسته باشد آنجا، گیج و منگ توی فکر، عوض آنکه حاضر و آماده باشد و برای رفتن لحظه‌شماری کند. خدایا، کاش اشتباه باشد. این فکر باعث می‌شود زندگی به‌نظرش خیلی سست و سطحی بیاید، یک‌جورهایی خیلی ابلهانه. بی‌اختیار از خودش می‌پرسد یعنی این همان چیزی است که این همه سال به‌خاطرش مبارزه کرده‌اند، سه‌تا دخترشان را بزرگ کرده‌اند و شوهر داده‌اند، شیطنتِ اجتناب‌ناپذیر میانسالیِ او را پشت سر گذاشته‌اند، به‌خاطرش جان کنده‌اند و گاهی (بیایید روراست باشیم) دو دستی به آن چسبیده‌اند. جانت فکر می‌کند اگر آدم‌ها بعد از آن جنگل تیرهٔ انبوه به اینجا می‌رسند، به این … به این توقفگاه … اصلاً چرا کسی به خودش زحمت می‌دهد؟

ولی جواب این سؤال آسان است. چون نمی‌دانستی. بیشترِ دروغ‌ها را در طول راه دور انداختی، ولی به آن یکی که می‌گفت زندگی مهم است محکم چسبیدی. آلبومِ عکس دخترها را نگه داشته‌ای، و توی این آلبوم هنوز کوچک‌اند و هنوز استعدادهای جالبی دارند: تریشا‏۹‎ ، دختر بزرگشان، کلاه سیلندر به سر دارد و چوب جادویی از کاغذ آلومینیم را بالای سرِ تیم، سگ کوکر اسپانیل‏۱۰‎ ، تکان می‌دهد؛ جِنا‏۱۱‎ در میانهٔ پَرِشی وسط فواره‌های باغچه خشک شده، و هنوز از علاقه‌اش به مواد مخدر، کارت‌های اعتباری، و مردهای مسن اثری دیده نمی‌شود؛ استفانی‏۱۲‎ ، که از همه کوچک‌تر است، در مسابقات منطقه‌ایِ هجی کردن که کلمهٔ cantaloupe موجب شکستش شد. در بیشترِ این عکس‌ها، جایی (معمولاً در پس‌زمینه)، جانت و مردی که با او ازدواج کرده حضور دارند، همیشه لبخند بر لب، انگار هر کار دیگری خلاف قانون باشد.

آن وقت یک روز اشتباه کردی و سرت را برگرداندی و به عقب نگاه کردی و دیدی دخترها بزرگ شده‌اند و مردی که برای ادامهٔ زندگی‌ات با او این همه مبارزه کرده‌ای، با پاهای باز، پاهای سفید مثل گچ، نشسته و خیره شده به پرتو آفتاب، و خدا می‌داند که شاید با کت و شلوارهای برازنده‌اش پنجاه‌وچهار ساله نشان بدهد، ولی آن‌طور که آنجا پشت میز آشپزخانه نشسته به‌نظر می‌آید هفتاد سالش باشد، بلکه هفتادوپنج. شبیه آدم‌هایی است که اراذل خانوادهٔ سوپرانو‏۱۳‎ اسمشان را گذاشته بودند افسرده.

می‌چرخد طرف سینک ظرفشویی و آهسته عطسه می‌کند، یک بار، دو بار، سه بار.

او می‌پرسد: «امروز صبح چطوره؟» منظورش سینوس‌های جانت است، حساسیتش. باید در جواب بگوید که تعریفی ندارد، ولی حساسیت تابستانی‌اش، مثل خیلی از چیزهای بد، امتیازی هم دارد. دیگر مجبور نیست پیش او بخوابد و نصفه‌شب سرِ سهم خودش از پتو و ملافه با او کلنجار برود، دیگر مجبور نیست صدای باد خفه‌ای را که گهگاه در خواب عمیق ول می‌کند بشنود. بیشترِ شب‌های تابستان شش، حتی هفت ساعت می‌خوابد، که از سرش هم زیاد است. وقتی پاییز برسد و هاروی دوباره از اتاق مهمان به اتاق خواب بیاید، خوابش کم می‌شود و به چهار ساعت می‌رسد، که بیشترش هم آشفته و پریشان است.

می‌داند که او یک سال دیگر به اتاق خواب برنمی‌گردد. و جانت اگرچه به رویش نمی‌آورد –می‌داند که ناراحت می‌شود، و جانت هنوز دلش نمی‌خواهد ناراحتش کند؛ این چیزی است که حالا در رابطهٔ آنها عشق محسوب می‌شود، دست‌کم از ناحیهٔ جانت نسبت به او– خوشحال می‌شود.

آه می‌کشد و دستش را دراز می‌کند طرف قابلمهٔ آبِ توی ظرفشویی. توی آن دست می‌چرخاند. می‌گوید: «بد نیست.»

و بعد، درست وقتی دارد فکر می‌کند (بار اولش هم نیست) که در این زندگی دیگر هیچ‌جور شگفتی، هیچ‌جور پیوند زناشویی عمیق و کشف‌نشده‌ای وجود ندارد، او با لحنی که به‌طرز غریبی خودمانی است می‌گوید: «خوب شد پیشِ من نخوابیده بودی، جَکس‏۱۴‎ . خواب بدی دیدم. راستش، توی خواب فریاد زدم و از خواب پریدم.»

یکه خورده است. چند وقت می‌شود که به جای جانت یا جَن، جکس صدایش نزده؟ ته دلش از این اسم خودمانیِ جَن بیزار است. یاد آن هنرپیشهٔ زنِ تی‌تیش‌مامانیِ سریالِ لَسی‏۱۵‎ می‌افتد. بچه که بود، آن پسرک (تیمی‏۱۶‎ ، اسمش تیمی بود) همیشه یا داشت می‌افتاد توی چاه یا مار نیشش می‌زد یا زیر تخته‌سنگ گیر می‌کرد. اصلاً چه‌جور پدر و مادری زندگی بچه را می‌دهند دست یک سگ گلهٔ کوفتی؟

دوباره می‌چرخد طرف او، و قابلمه و آن آخرین تخم‌مرغ را که هنوز تویُش مانده فراموش می‌کند، حالا دیگر آبش کاملا ً از جوش افتاده و ولرم است. او خواب بدی دیده؟ هاروی؟ سعی می‌کند به یاد بیاورد هاروی کِی به خوابی که دیده اشاره کرده، و چیزی به‌خاطر نمی‌آورد. فقط خاطرهٔ محوی از روزهای عشق و عاشقی‌شان یادش می‌آید که هاروی یک چنین چیزی می‌گوید: «خواب تو را می‌بینم»، و جانت آن‌قدر جوان است که این حرف به‌نظرش بیشتر دلنشین است تا سطحی و آبکی.

«چکار کردی؟»

او می‌گوید: «فریاد زدم و از خواب پریدم. صدایم را نشنیدی؟»

«نه.» همان‌طور نگاهش می‌کند. توی این فکر است که شاید دارد سر به سرش می‌گذارد. شاید این یک‌جور شوخی عجیب و غریب صبحگاهی است. ولی هاروی اهل شوخی نیست. خوشمزگی برای او در تعریف کردن داستان‌های بامزه از دوران خدمتش، سرِ میز شام، خلاصه می‌شود. همهٔ آنها را دست‌کم صد بار شنیده است.

«فریاد می‌زدم و یک چیزهایی می‌گفتم، ولی حرف‌هایم مفهوم نبود. مثل آنکه … چه می‌دانم … نمی‌توانستم دهانم را درست ببندم. انگار سکته کرده بودم. صدایم هم ضعیف‌تر بود. اصلا ً شبیه صدای خودم نبود.» مکث می‌کند. «صدای خودم را شنیدم، و به خودم فشار آوردم که ساکت شوم. ولی سر تا پایم می‌لرزید، و مجبور شدم یک مدت چراغ را روشن کنم. سعی کردم ادرار کنم، و نتوانستم. این روزها انگار همیشه ادرار دارم –به‌هرحال، یک کمی– ولی ساعت دو و چهل‌وپنج دقیقهٔ امروز صبح ادرارم نمی‌آمد.» مکث می‌کند، نشسته آنجا توی آفتاب. جانت ذرات رقصان گرد و غبار را در پرتو آفتاب می‌بیند. انگار دور او هالهٔ نوری تشکیل می‌دهند.

می‌پرسد: «چه خوابی دیدی؟» این هم عجیب است. برای اولین بار، شاید در عرض پنج سال، از آن وقت که تا نصفه‌شب بیدار ماندند و در این مورد حرف زدند که سهام موتورلا‏۱۷‎ را بفروشند یا نفروشند (و عاقبت هم فروختند)، حرفی که هاروی می‌خواهد بگوید برایش جالب است.

او می‌گوید: «نمی‌دانم آن را برایت تعریف کنم یا نه»، و برخلاف همیشه انگار خجالت می‌کشد. می‌چرخد، فلفل‌ساب را برمی‌دارد، و آن را از این دست به آن دست می‌اندازد.

جانت به او می‌گوید: «می‌گویند اگر خوابت را تعریف کنی، واقعیت پیدا نمی‌کند.» این هم شگفتیِ شمارهٔ دو: یکباره حضور هاروی در آنجا پررنگ می‌شود، طوری که سال‌ها نبوده. حتی سایه‌اش روی دیوار بالای تُستر یک‌جورهایی تیره‌تر می‌شود. جانت با خودش می‌گوید به‌نظر می‌آید مهم است، و چرا باید این‌طور باشد؟ چرا درست وقتی داشتم فکر می‌کردم زندگی سست و سطحی است، باید سخت و عمیق به‌نظر بیاید؟ الان صبح یک روز تابستان است در اواخر ژوئن. ما در کانتیکات‏۱۸‎ هستیم. ما ماه ژوئن همیشه در کانتیکات هستیم. به‌زودی یکی از ما می‌رود روزنامه را می‌آورد، که سه قسمت می‌شود، مثل سرزمین گُل‏۱۹‎ .

«واقعاً؟» هاروی می‌رود توی فکر، ابروهایش بالا رفته (باید ابروهایش را دوباره قیچی کند، دارد آشفته می‌شود، و خودش هیچ‌وقت حواسش نیست) و فلفل‌ساب را از این دست به آن دست می‌اندازد. دلش می‌خواهد به او بگوید که این کار را نکند، که این کار عصبی‌اش می‌کند (مثل سیاهیِ عجیب سایه‌اش روی دیوار، مثل ضربان قلب خودش که ناگهان بی‌هیچ دلیلی تند شده)، ولی نمی‌خواهد حواس او را از آنچه در این صبحِ شنبه در سرش می‌گذرد پرت کند. آن وقت او بالاخره فلفل‌ساب را می‌گذارد روی میز، که باید کار درستی باشد ولی معلوم نیست چرا نیست، چون فلفل‌ساب هم سایهٔ خودش را دارد که از این سرِ میز تا آن سر می‌افتد، مثل سایهٔ یک مهرهٔ عظیم شطرنج، حتی خرده‌نان‌های روی میز هم سایه دارند، و اصلاً نمی‌داند چرا این موضوع باید او را به وحشت بیندازد، ولی می‌اندازد. یاد گربهٔ چِشایری‏۲۰‎ می‌افتد که به آلیس می‌گوید: «اینجا همه دیوانه‌اند»، و ناگهان احساس می‌کند که دلش نمی‌خواهد خواب لعنتی هاروی را بشنود، همان خوابی که وقتی از آن پریده فریاد می‌زده و مثل آدم‌های سکته‌کرده یک چیزهایی می‌گفته. ناگهان دلش می‌خواهد زندگی فقط سطحی باشد. سطحی هیچ عیبی ندارد، خیلی هم خوب است، اگر شک داری، کافی است به زن‌های هنرپیشهٔ فیلم‌ها نگاه کنی.

کلافه است، فکر می‌کند هیچ‌چیز نباید پیشاپیش آشکار شود. بله، کلافه است؛ انگار گُر گرفته، هرچند می‌تواند قسم بخورد که همهٔ آن مصیبت‌ها دو سه سال پیش تمام شده. هیچ‌چیز نباید پیشاپیش آشکار شود. الان صبح شنبه است و هیچ‌چیز نباید پیشاپیش آشکار شود.

دهانش را باز می‌کند که به او بگوید خودش هم قضیه را برعکس فهمیده، که در واقع می‌گویند اگر خوابت را تعریف کنی، واقعیت پیدا می‌کند، ولی خیلی دیر است، او دیگر شروع کرده به حرف زدن، و جانت فکر می‌کند این جزای خودش است برای سطحی تلقی کردن زندگی. زندگی در واقع عین آوازهای جِترو تال‏۲۱‎ عمیق است، مثل آجر سخت است. اصلاً چرا فکر کرده طورِ دیگری است؟

او می‌گوید: «خواب دیدم صبح است و من آمده‌ام پایین توی آشپزخانه. صبح شنبه بود، درست مثل الان، فقط تو هنوز بیدار نشده بودی.»

جانت می‌گوید: «من شنبه‌صبح‌ها همیشه قبل از تو بیدار می‌شوم.»

او با حوصله می‌گوید: «می‌دانم، ولی این خواب بود.» یک وقتی تنیس بازی می‌کرد، ولی آن روزها دیگر گذشته. جانت با قساوتی که از او خیلی بعید است فکر می‌کند، تو سکته می‌کنی، پیرمرد، کارِت این‌جوری تمام می‌شود، و شاید یک نفر به دلش بیفتد که در روزنامهٔ تایمز سوگنامه‌ای برایت چاپ کند، ولی اگر یکی از هنرپیشه‌های زنِ فیلم‌های عامه‌پسند یا یک بالرین کم و بیش مشهورِ دههٔ چهل همان روز مرده باشد، همین هم نصیبت نمی‌شود.

او می‌گوید: «ولی همین‌جوری بود. منظورم این است که آفتاب افتاده بود توی آشپزخانه.» یک دستش را بلند می‌کند و ذرات گرد و غبارِ دور سرش را به حرکت درمی‌آورد و جانت دلش می‌خواهد سرش فریاد بزند که این کار را نکند، که این‌جوری نظم کائنات را به‌هم نزند.

«سایه‌ام افتاده بود روی زمین. تا آن موقع، به‌نظرم آن‌قدر روشن و آن‌قدر سخت نیامده بود.» مکث می‌کند، لبخند می‌زند، و جانت می‌بیند که لب‌هایش بدجوری ترک خورده است. ««روشن» برای سایه صفتِ مضحکی است، مگر نه؟ «سخت» هم همین‌طور.»

«هاروی …»

او می‌گوید: «رفتم طرف پنجره و بیرون را نگاه کردم، دیدم یک طرفِ وُلوُوی فریدمن‏۲۲‎ قُر شده، و –یک‌جورهایی– فهمیدم که فرانک باز هم رفته بیرون و مست کرده و آن فرورفتگی هم مال موقعی است که برمی‌گشته خانه.»

جانت ناگهان احساس می‌کند الان است که غش کند. فرورفتگیِ پهلوی وُلوُوی فرانک فریدمن را خودش دیده بود، وقتی رفته بود دمِ در ببیند روزنامه آمده یا نه (نیامده بود)، و همین فکر را کرده بود، که فرانک رفته به کافهٔ گورد‏۲۳‎ و توی پارکینگ به یکی مالیده. فکرش دقیقاً این بود: حالا طرف چه بلایی سرش آمده؟

این فکر از ذهنش می‌گذرد که هاروی هم این را دیده، و به‌دلیل عجیبی دارد سر به سرش می‌گذارد. هیچ بعید نیست؛ اتاق مهمان که شب‌های تابستان آنجا می‌خوابد، مشرف به خیابان است. فقط هاروی این‌جور آدمی نیست. هاروی استیونس اهل «دست انداختن» نیست.

روی گونه‌ها و پیشانی و گردنش عرق نشسته، رطوبتش را حس می‌کند، و قلبش تندتر از همیشه می‌زند. واقعاً احساس می‌کند چیزی دارد آشکار می‌شود، و چنین چیزی چرا باید الان اتفاق بیفتد؟ الان که تمام دنیا ساکت است، و چشم‌انداز آینده آرام است؟ فکر می‌کند، اگر من چنین چیزی خواستم، متأسفم … شاید هم در واقع دارد دعا می‌کند. پسش بگیر، خواهش می‌کنم پسش بگیر.

هاروی دارد می‌گوید: «رفتم سراغ یخچال و داخلش را نگاه کردم و یک بشقاب تخم‌مرغ آب‌پز دیدم که رویُش روکش محافظ کشیده شده بود. خوشحال شدم –ساعت هفت صبح دلم ناهار می‌خواست!»

می‌خندد. جانت –یعنی جکس– به قابلمهٔ توی سینکِ ظرفشویی نگاه می‌کند. به آن یک دانه تخم‌مرغِ آب‌پزی که تویُش مانده. بقیه‌شان را پوست کنده و خیلی مرتب نصف شده‌اند، و زرده‌هایشان درآمده. توی کاسه‌ای کنار جاظرفی هستند. شیشهٔ مایونز کنار کاسه است. برنامهٔ ناهارش همین تخم‌مرغ‌های آب‌پز بود با سالاد کاهو.

می‌گوید: «نمی‌خواهم بقیه‌اش را بشنوم»، ولی به‌قدری آهسته حرف می‌زند که خودش هم به زحمت صدای خودش را می‌شنود. یک وقتی عضو باشگاه تئاتر غیرحرفه‌ای بود و حالا صدایش تا آن طرف آشپزخانه هم نمی‌رسد. ماهیچه‌های سینه‌اش خیلی ضعیف است، اگر هاروی هم می‌خواست تنیس بازی کند، ماهیچه‌های پاهایش همین‌طور بود.

هاروی می‌گوید: «فکر کردم فقط یک‌دانه‌شان را می‌خورم، و بعد با خودم گفتم نه، اگر این کار را بکنم جانت دعوایم می‌کند. بعد تلفن زنگ زد. پریدم طرف تلفن چون نمی‌خواستم تو را بیدار کند. قسمت ترسناکش از اینجا شروع می‌شود. می‌خواهی قسمت ترسناکش را بشنوی؟»

جانت سرِ جایش کنار سینک ظرفشویی فکر می‌کند نه، نمی‌خواهم قسمت ترسناکش را بشنوم. ولی، درعین‌حال، دلش می‌خواهد قسمت ترسناک را بشنود، همه می‌خواهند قسمت ترسناک را بشنوند، اینجا همه دیوانه‌اند، و مادرش هم واقعاً گفته بود اگر خوابت را تعریف کنی، واقعیت پیدا نمی‌کند. معنی‌اش این بود که بهتر است کابوس‌ها را تعریف کنید و خواب‌های خوب را توی دلتان نگه دارید، مثل دندان زیر بالش پنهانشان کنید. هاروی و جانت سه‌تا دختر دارند. یکی‌شان پایین همین خیابان زندگی می‌کند، جِنا، مطلقه و هم‌جنس‌گرا، هم‌اسم یکی از دوقلوهای بوش، و چقدر هم که جنا از این موضوع دلخور است؛ این روزها اصرار دارد مردم جِن‏۲۴‎ صدایش کنند. سه تا دختر، که معنی‌اش یک عالمه دندان زیر یک عالمه بالش است، یک عالمه نگرانی دربارهٔ غریبه‌های توی ماشین‌ها که قولِ گردش و آب‌نبات می‌دهند، و یک عالمه احتیاط و دوراندیشی. کاش مادرش راست گفته باشد که تعریف کردن خواب بد مثل فرو کردن تیری در قلب خون‌آشام است.

هاروی می‌گوید: «گوشی را برداشتم، تریشا بود.» تریشا دختر بزرگشان است که قبل از آنکه پسرها را کشف کند، کشته‌مردهٔ هودینی و بلک‌استون‏۲۵‎ بود. «اولش یک کلمه بیشتر نگفت، فقط گفت «بابا»، ولی فهمیدم تریشاست. می‌دانی که آدم چطور همیشه این چیزها را می‌فهمد؟»

بله. می‌داند آدم چطور همیشه این چیزها را می‌فهمد. چطور همیشه می‌فهمد بچهٔ خودش است، از همان اولین کلمه، دست‌کم تا وقتی بزرگ بشوند و آدم دیگری بشوند.

«گفتم: «سلام تریش. چی شده صبحِ به این زودی تلفن می‌کنی، عزیزم؟ مامانت هنوز توی رختخواب است.» اولش جوابی نیامد. فکر کردم تلفن قطع شده، و بعد آن پچ‌پچ‌ها و هق‌هق‌ها را شنیدم. جویده جویده حرف می‌زد. انگار سعی می‌کرد حرف بزند، ولی صدا از دهانش بیرون نمی‌آمد چون قدرت نداشت یا نفسش بالا نمی‌آمد. آن‌موقع بود که کم‌کم ترس برم داشت.»

خٌب، دارد جان می‌کَند، مگر نه؟ چون جانت –همان جکسِِ سارا لارنس‏۲۶‎ ، جکسِ باشگاه تئاتر غیرحرفه‌ای، جکسِ متخصص درجه یکِ بوسهٔ فرانسوی، همان جکس که سیگار ژیتان می‌کشید و سرخوشیِِ تِِکیلا را دوست داشت– جانت حالا دیگر مدتی است که ترسیده، حتی قبل از آنکه هاروی چیزی دربارهٔ فرورفتگی بدنهٔ وُلوُوی فرانک فریدمن بگوید ترسیده بود. و وقتی به این موضوع فکر می‌کند، یادِ صحبت تلفنی‌اش با دوستش هانا می‌افتد که یک هفته هم از آن نمی‌گذرد، همان صحبتی که دست آخر به داستان‌های ترسناکِ آلزایمری ختم شد. هانا توی شهر، جانت مچاله روی صندلی پشت پنجرهٔ اتاق نشیمن، نگاهش به یک جریب زمینشان در وست‌پورت‏۲۷‎ ، به آن همه گل و گیاه زیبا که او را به عطسه می‌اندازد و اشک به چشم‌هایش می‌آورد، و قبل از آنکه صحبت به آلزایمر بکشد، اول دربارهٔ لوسی فریدمن و بعد دربارهٔ فرانک حرف زده بودند، و کدامشان آن جمله را گفته بود؟ کدامشان گفته بود: «اگر فرانک همین‌طور مستِ لایعقل رانندگی کند، بالاخره می‌زند دخل یک نفر را می‌آورد»؟

«آن وقت تریش چیزی گفت شبیه به «لیز» یا «لیس»، ولی توی خواب فهمیدم دارد … دارد … جا می‌اندازد؟ … کلمهٔ درستش همین است، نه؟ فهمیدم هجای اولش را جا می‌اندازد، و در واقع دارد می‌گوید «پلیس». ازش پرسیدم قضیهٔ پلیس چیه، و می‌خواهد دربارهٔ پلیس چی بگوید، و گرفتم نشستم. درست همان‌جا.» صندلی را نشان می‌دهد، در گوشه‌ای که به آن می‌گویند کنجِ تلفن. «باز هم سکوت شد، بعد چند کلمهٔ جویده جویدهٔ دیگر، همان کلمه‌های جویده جویدهٔ پچ‌پچ‌آلود. دیگر داشت دیوانه‌ام می‌کرد. با خودم گفتم، استاد نمایش، مثل همیشه، ولی بعد، خیلی واضح مثل صدای زنگ، گفت «شماره». و فهمیدم –همان‌طور که فهمیدم می‌خواست بگوید «پلیس»– فهمیدم می‌خواهد بگوید پلیس به او تلفن کرده چون شمارهٔ ما را نداشتند.»

جانت، بهت‌زده، سر تکان می‌دهد. دو سال پیش تصمیم گرفته بودند شماره‌شان را از راهنمای تلفن دربیاورند، بس که خبرنگارها دربارهٔ کثافت‌کاری اِنرون‏۲۸‎ به هاروی تلفن می‌زدند. معمولاً هم موقع شام. نه اینکه هاروی هیچ ربطی به انرون داشته باشد؛ دلیلش این بود که این‌جور شرکت‌های بزرگ نفتی به‌نوعی در تخصص او بودند. همین چند سال پیش هم در یکی از کمیسیون‌های ریاست‌جمهوری شرکت کرده بود، آن موقع که کلینتون رئیس بزرگ بود و دنیا (دست‌کم در نظرِ بی‌مقدار جانت) کمی بهتر و امن‌تر بود. و با اینکه خیلی چیزهای هاروی را دیگر دوست نداشت، از این بابت کاملا ً مطمئن بود که در انگشت کوچکش بیشتر از همهٔ آن کثافت‌های انرون بر روی هم صداقت و شرافت هست. شاید صداقت گاهی وقت‌ها حوصله‌اش را سر ببرد، ولی می‌داند چیست.

ولی مگر پلیس‌ها نمی‌توانند شماره‌هایی را که در راهنمای تلفن ثبت نشده پیدا کنند؟ خُب، شاید اگر عجله داشته باشند موضوعی را بفهمند یا چیزی را به کسی بگویند، نتوانند. به علاوه، لزومی ندارد خواب‌ها منطقی باشند، درست است؟ خواب‌ها شعرهای ضمیر ناخودآگاه‌اند.

و حالا که دیگر طاقت ندارد بی‌حرکت بایستد، می‌رود طرف درِ آشپزخانه و به صبح روشنِ ژوئن نگاه می‌کند، به دریاچهٔ سویینگ‏۲۹‎ که نسخهٔ کوچک آنهاست از رویای امریکاییِ جانت. این صبح چقدر ساکت است! میلیون‌ها قطرهٔ شبنم هنوز روی علف‌ها می‌درخشند. با این حال، قلبش محکم در سینه‌اش می‌کوبد و صورتش خیسِ عرق است و دلش می‌خواهد به او بگوید که بس کند، که نباید این خواب را تعریف کند، این خواب وحشتناک را. باید یادش بیندازد که جنا پایینِ همین خیابان زندگی می‌کند –یعنی جن، جن که در ویدئوکلوپِ دهکده کار می‌کند و تمام شب‌های آخر هفته را در کافهٔ گورد به مشروب خوردن می‌گذراند، با امثال فرانک فریدمن که سن و سال پدرش را دارند، و بی‌تردید بخشی از جذابیتشان در همین است.

هاروی دارد می‌گوید: «همه‌اش پچ‌پچ و کلمه‌های جویده جویده، حاضر هم نبود بلند حرف بزند. بعد شنیدم که گفت «کشته شده»، و فهمیدم یکی از دخترها مرده. نمی‌دانم چطور، ولی فهمیدم. تریشا نبود، چون خودش پای تلفن بود؛ یا جنا بود یا استفانی. خیلی ترسیده بودم. راستش، نشسته بودم آنجا و فکر می‌کردم که دلم می‌خواهد کدامشان باشد، مثل همان انتخاب لعنتیِ سوفی. بنا کردم سرش فریاد زدن. «بگو کدامشان! بگو کدامشان! تو را به خدا، تریش، بگو کدامشان!» تازه آن موقع دنیای واقعی کم‌کم رنگ گرفت … همیشه می‌دانستم چنین چیزی وجود دارد …»

هاروی خندهٔ کوتاهی می‌کند، و جانت در روشنایی تند صبحگاهی می‌بیند که وسط فرورفتگی بدنهٔ وُلوُوی فرانک فریدمن لکهٔ قرمزی هست، و وسط آن لکِ تیره‌ای است که می‌تواند خاک باشد، یا حتی مو. فرانک را می‌بیند که ساعت دو صبح ماشینِ قُر را کنار جدول خیابان نگه می‌دارد، مست‌تر از آن است که بخواهد وارد راه ماشین‌رو بشود، چه رسد به گاراژ –دروازه تنگ است و باقی قضایا. می‌بیندش که سرش را انداخته پایین و تلوتلوخوران به سمت خانه می‌رود، و نفس‌نفس می‌زند.

«آن موقع دیگر می‌دانستم توی تختخوابم، ولی صدای ضعیفی را می‌شنیدم که اصلاً شبیه صدای من نبود، شبیه صدای آدم غریبه‌ای بود، و نمی‌توانست هیچ‌کدام از کلمه‌هایی را که می‌گفت درست ادا کند. «او –آمشان– ریش!»، چیزی بود شبیه به این. «او –آمشان– ریش!» »

هاروی ساکت می‌شود، می‌رود توی فکر. با دقت فکر می‌کند. ذرات گرد و غبار دور صورتش می‌رقصند. آفتاب باعث می‌شود سفیدیِ تی‌شرتش چشم را بزند؛ تی‌شرتِ آگهیِ پودر لباسشویی است.

عاقبت می‌گوید: «دراز کشیده بودم روی تخت و منتظر بودم تو دوان دوان بیایی توی اتاق و ببینی چه اتفاقی افتاده. تمام موهای تنم سیخ شده بود، و می‌لرزیدم. البته مثل تو به خودم می‌گفتم این فقط یک خواب بود، ولی در ضمن فکر می‌کردم چقدر واقعی بود. چقدر وحشتناک و حیرت‌انگیز بود.»

هاروی دوباره مکث می‌کند، توی این فکر است که چطور بگوید بعد چه اتفاقی می‌افتد، متوجه نیست که زنش دیگر به حرف‌های او گوش نمی‌کند. این جکس حالا تمام مغزش، تمام قوای ذهنی قابل ملاحظه‌اش را به کار انداخته تا خودش را متقاعد کند که آنچه می‌بیند خون نیست و فقط آسترِ رنگ وُلوُو است که از زیرِ رنگِ خراشیده بیرون زده. «آستر» کلمه‌ای است که ضمیر ناخودآگاهش سخت مشتاق است در ذهنش شکل بگیرد.

عاقبت می‌گوید: «حیرت‌آور است، مگر نه؟ می‌بینی تخیل می‌تواند چه عمقی داشته باشد؟ لابد شاعرها –منظورم شاعرهای بزرگ است– شعرشان این‌جوری بهشان الهام می‌شود، مثل این خواب. همهٔ جزئیات کاملا ً واضح و روشن است.»

ساکت می‌شود. آشپزخانه در تصرف آفتاب و ذرات رقصان است. آن بیرون، دنیا معلق مانده. جانت به وُلوُوی آن طرف خیابان نگاه می‌کند، انگار در چشم‌هایش ضربان دارد، سخت مثل آجر. تلفن که زنگ می‌زند، اگر می‌توانست نفس بکشد، جیغ می‌زد. اگر می‌توانست دست‌هایش را تکان بدهد، گوش‌هایش را می‌گرفت. می‌شنود که هاروی بلند می‌شود و به آن سمت می‌رود و تلفن دوباره زنگ می‌زند، و بار سوم.

با خودش می‌گوید اشتباه گرفته‌اند. حتماً همین‌طور است، چون اگر خوابت را تعریف کنی، واقعیت پیدا نمی‌کند.

هاروی می‌گوید: «الو؟»

***

پانوشت‌ها

  1. Janet
  2. Big Dog
  3. Wall Street
  4. Alfalfa، پسربچه‌ای از شخصیت‌های اصلی مجموعهٔ تلویزیونی شیطان‌های کوچک (Little Rascals) . این مجموعهٔ تلویزیونی محبوب امریکایی که از ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۴ ادامه داشت، دربارهٔ ماجراهای گروهی بچهٔ تخس در یک محله بود.
  5. Hannah
  6. Harvey Stevens
  7. Wallace Stevens
  8. «Emperor of Ice Cream»، شعر معروفی از شاعر امریکایی والاس استیونس (۱۸۷۹-۱۹۵۵). شعر روایت شخصی است که به خانهٔ پیرزن همسایه که تازه از دنیا رفته می‌رود تا کمک کند جنازه را برای تدفین آماده کنند، درحالی‌که سایر همسایگان در تدارک غذا –از جمله بستنی– برای مراسم عزا هستند.
  9. Trisha
  10. cocker spaniel
  11. Jenna
  12. Stephanie
  13. The Sopranos، مجموعهٔ تلویزیونی ماجرایی امریکایی در سال‌های ۲۰۰۰ که شخصیت‌هایش اعضای خانوادهٔ مافیاییِ سوپرانو هستند.
  14. Jax
  15. Lassie
  16. Timmy
  17. Motorola
  18. Connecticut
  19. Gaul
  20. Cheshire Cat، گربه‌ای در کتاب ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب نوشتهٔ لوییس کارول، که لبخند می‌زند و به‌تدریج ناپدید می‌شود تا آنکه فقط لبخندش باقی می‌ماند.
  21. Jethro Tull ، گروه موسیقی امریکایی که در ۱۹۶۸ تشکیل شد و هنوز هم به کار خود ادامه می‌دهد. این گروه به‌ویژه در دهه‌های هفتاد، هشتاد و نود بسیار موفق بود. «Thick as a Brick» (سخت مثل آجر) از آلبوم‌های معروف این گروه در اوایل دههٔ‌ هفتاد است.
  22. Friedman
  23. Gourd
  24. Jen
  25. Harry Houdini و Harry Blackstone هر دو از شعبده‌بازان و تردست‌های مشهور امریکا.
  26. Sarah Lawrence، کالج هنر کوچکی در شمال نیویورک.
  27. Westport
  28. Enron
  29. Sewing

منبع: shortstories.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *