داستان کوتاه
” حریف شبهای تار”
پیری و هزار توهم
نوشته: هوشنگ گلشیری
شب پنجم بود که باز توی خواب شنیدم کسی حرفی زد. وقتی بلند شدم، دیدم باز اختر یادش رفته چراغخواب را روشن کند. روشن کردم و از اتاقخواب که بیرون آمدم در را بستم، مبادا از سروصدا بیدار شود. اول هم به اتاق بچهها سر زدم. روی سارا پس رفته بود. از بس توی خواب لنگ و لگد میاندازد. اواسط آبان بود، و هوا شبها سرد میشد، اما اختر حاضر نبود بخاری روشن کنیم. زیبا با همان لباس خانه میخوابد، زمستان و تابستان. شلوار و ژاکت به تن خوابیده بود. لحاف را کشیدم روی سارا. بعد هم در اتاقشان را بستم. ساعت چهار و نیم صبح بود. پشت پردهها را دیدم و حتی توی کمدها را. کسی نبود. از پنجره به حیاط نگاه کردم. باران، نور چراغ سر تیر کوچه را هاشور میزد. برگهای توت مطبق تکان نمیخورد. روزنامه هنوز روی میز بود، کنار چادری که بالاخره دیروز عصر دوخته بود. جدولش را حل کرده بود و در صفحه حوادث دور خبری را خط کشیده بود. بچهها که رفتند بخوابند برایم خواند. پدری زنش را به خانه پدر و مادرزن میفرستد که مثلاً برود دیدن مادرش که مریض بوده. زن میبیند که مادر باکیش نیست. شب را ناچار میماند. نزدیکیهای ظهر که به خانه میرسد، میبیند شوهر و پسر و دخترش مردهاند. تتمه آبگوشتی هم روی سفره بوده. گفتم: آخر
گفت: یکی از بچهها دختر بوده.
از وقتی به دبیرستان سمیه منتقلش کرده بودند، دیگر نماز نمیخواند. گفتم: کار یک مدیر مدرسه یا گیرم مدیر آموزش یک منطقه چه ربطی به رابطه تو و خدا دارد؟
گفت: اینها را بهپای من و تو هم مینویسند.
گفتم: بهپای من که گمان نکنم.
رفتم بارانیام را به دوش انداختم و تختهنرد را زیر بغل زدم و سرپایی به پا تا در رو به حیاط رفتم. توی حیاط کسی نبود. در را که باز کردم صدای ترمزی از خیابان آمد. میز و یک صندلی زیر نیم تاق سردر بود. دیشب گذاشته بودم. سکوت بود. گفتم: اگر هستی خودت را نشان بده!
صدایی نیامد. زیر توت پر از برگ بود. از پنج کاج آنطرف دیوار فقط تنههای لختشان پیدا بود. چراغ درگاهی را روشن کردم و سیگار و کبریتم را گذاشتم روی میز و بعد که نشستم، تختهنرد را باز کردم و مهرهها را چیدم. گفتم: من حاضرم
باران لبه آنطرف میز را خیس کرده بود. یک طاس به دست راست و یکی به دست چپ، گفتم: زیاد، نگاه کند.
طاس من یک نشست و آنیکی شش. گفتم: بینیم تا اسب اسفندیار، سوی آخر آید…
ریختم و بازی کردم. وقتی نوبتش شد، با دست چپ ریختم و به جاش بازی کردم. گشاد داده بود. نوبتم که شد، گفتم: تو که بازی بلد نیستی، چرا آدم را از خواب بیدار میکنی؟
ریختم و یک مهرهاش را زدم و خانه افشارم را بستم. دو بار نتوانست بنشیند و من داشتم ششدرش میکردم. سه و دو آورد و خانه سه را بست. طاسها را برداشتم و گفتم: طاس اگر نیک نشیند همهکس نرّاد است.
سه و پنج آمد و مجبور شدم تک بدهم که زد. گفتم: دستت را بالا بگیر!
نوبتش که شد، دستم را بالا گرفتم و ریختم. صدایی نیامد، اما جفت چهار آمده بود که باز یک مهره را میزد. گفتم: قبول نیست، طاس باید صدا کند.
باز ریختم. دوباره جفت چهار نشست و یک مهره را زد. نفهمیدم که صدا کرد یا نه. صدای زنگ همسایه دست راستی نگذاشت که بشنوم. با مشت هم به در میکوبیدند. طاسهای من هم بیصدا نشستند. گفتم: هر شب خدا دیر میآید، تازه طلبکار هم هست.
منتظر نشستم تا وقتی چراغ حیاط همسایه روشن شد. زن غرغر میکرد که: انگار سر آورده.
بعد هم چیزی به زمین خورد که شبیه افتادن لنگهی بار بود. گفتم: صبر کن اینها بروند بخوابند.
دستش را به لبه میز گرفته بود. فقط همان یک دست را داشت. پشت مچ دستم را به لبه میز تکیه دادم، اما باز طاسها توی دستم ریزریز به هم میخوردند، انگار که بخواهم تکان تکانشان بدهم. طاسها را ریختم وسط و گفتم: دست که داری، خودت بریز!
طاسها را برداشت، با سه انگشت. فقط همان یک دست را داشت با سرآستینی آبی فیروزهای که چاک داشت. مچش باریک بود و بیمو.
مرد همسایه چیزی گفت که نشنیدم. زن فقط گریه میکرد، بلندبلند. گفتم: کار هر شبشان است، بازیمان را بکنیم.
طاسها توی دستش ریزریز به هم میخوردند. مرد همسایه گفت: حالا اینجا ایستادهای که چی؟
زن گفت: تو برو تو، من بعد میآیم.
مرد گفت: باز بوی خاک شنیدی؟
گفت: سر چی؟
چیزی مثل سایه بود.
مرد داد میزد: پس اقلاً این چتر را بگیر، خیس نشوی.
زن گفت: من که دیگر خیس آبم.
باز گفت: سر چی؟
رنگ مات صورتش را رو به رگبار باران گرفته بود و آب قطرهقطره از نوک طرهای سیاه و خیس بر پره بینی تیرکشیدهاش میچکید. گفتم: من فقط میخواهم دست از سر ما برداری.
چیزی گفت که نشنیدم. مرد همسایه داد میزد: باز دوباره بچهات میافتد، زن.
آهسته گفتم: دو بار تا حالا بچه انداخته.
گفت: مقصودت از ما کی ها بودند؟
زن گفت: حالا چتر را به من میدهی که چی؟ باران که نمیآید.
طاسها بیصدا نشستند، کنار هم و وسط.
گفتم: اینکه بازی نشد.
گفت: من تقلب نمیکنم.
گفتم: باران چی؟
گفت: حالا دیگر فرقی به حالش نمیکند. تا یکی دو ساعت دیگر بچهاش میافتد.
من هم ریختم. طاسها با صدا نشستند. گفتم: با اجازه.
سیگاری برداشتم. گفت: برای من هم روشن کن!
همچنان منتظر نشستیم و سیگار دود کردیم. حلقهحلقههای دود سیگارش مدتی معلق میماند. زن گفت: تو برو تو، من بعد میآیم.
مرد گفت: بیا تو، مردم را بیدار نکن!
زن گفت: اینها که بیدارند. مگر صدای طاسشان را نمیشنوی؟
مرد گفت: باز که هذیان گفتی؟
زن گفت: خودم از پنجره اتاقخواب دیدمش.
مرد آهسته گفت: میشنوند، زن.
بعد بلند گفت: من که رفتم بخوابم.
گفت: نگفتی؟
گفتم: عرض کردم، اگر تو باختی باید دست از سر ماها برداری.
گفت: پرسیدم، مقصودت از ما با این ماها کی ها بودند؟
گفتم: من و اختر و آن دو تا بچه و این زن همسایه و بچهاش و حتی آن مقدمی.
گفت: هر کس باید خودش بازی کند.
گفتم: خیلی خوب، پس باید دست از سر من یکی برداری.
گفت: که چی؟
گفتم: همین دیگر: من شبها میخواهم بخوابم، روزها هم نمیخواهم فکر کنم یکی مدام دارد نگاهم میکند، قدمهایم را دارد میشمارد و یا حتی نفسهایم را.
گفت: داد نزن، مگر متوجه نیستی که گوش ایستاده؟
بلند گفتم: آنقدر گوش بایستد تا این بچه را هم بیندازد.
بادی سرد لرزاندم. صدایش حجم نداشت. نمیشنیدم، بلکه میفهمیدم، مثل وقتیکه با خودمان چیزی میگوییم.
گفت: اگر بچهاش همین حالا بیفتد چی؟
گفتم: خواهش میکنم.
گفت: پس باشد سر همین بچه.
بلند گفتم: خانم مقدمی، بروید بخوابید! اگر سرما بخورید، باز دوباره بچهتان میافتد.
زن گفت: مگر شما میگذارید بخوابیم؟
گفتم: من حالم خوب نیست، خانم. خودتان که میدانید. نفستنگی دارم، کابوس میبینم. گاهی میآیم بیرون تا هوا بخورم.
مقدمی گفت: بیا برویم، عزیزم!
اول صدای جیغ زن آمد، بعد مقدمی داد میزد.
نگاهش کردم. دهانش باز بود. دو ردیف دندانهای سفیدش را میدیدم. شانههایش هم تکان میخورد. اما صدایی نمیشنیدم.
مقدمی میگفت: یککم تاب بیاور، خودم میرسانمت.
صدای جیغ زن از اعماق غار میآمد.
گفت: شطرنج که بازی نمیکنیم.
دستش را گرفتم. یک پاره یخ بود. گفتم: یعنی قبول کردی؟
گفت: فقط به این معنی که کاری به کارت نداشته باشم؛ ولت کنم که هر طور دلت خواست زندگی کنی.
گفتم: قبول.
گفت: پس فکرهات را کردهای؟
گفتم: سخت است، میدانم.
گفت: میخواهی از اول بچینیم؟
گفتم: نمیخواهد رحم کنی.
گفت: هر کی پنج دست برد.
گفتم: هر چه شما بفرمایید.
انگشتهایم خشک شده بود. به دست چپ میمالیدمشان. طاسها را بالا انداخت. جفت آورد. بااینهمه دست اول را بردم. صدای ماشین آمد. گفت: بیخود دارد عجله میکند، کارش دیگر تمام است.
داشت مهرهها را میچید. ریختم. گفت: خانه گدا را ببند.
گفتم: اجازه میفرمایید خودم بازی کنم؟
گفت: به خاطر خودت گفتم.
گفتم: من برای همین دارم تاوان میدهم.
گفت: اختر دارد بیدار میشود.
گفتم: تازگیها پاش را میبندد تا توی خواب راه نیفتد اینطرف و آنطرف. مینشیند لب تخت و زیر لب چیزی میگوید. بعد هم سیگاری روشن میکند. اما چند پک بیشتر نمیکشد. بعد هم میخوابد.
گفت: نمازهای قضاش را بهجا میآورد.
گفتم: نمیدانستم.
داشتم ششدر میشدم. گفت: میخواهی من بروم چای درست کنم؟
گفتم: لازم نکرده، خودم بلدم.
رفتم تو. زیر کتری را روشن کردم و توی قوری چای ریختم. لای در اتاقخواب را باز کردم. اختر لبه تخت نشسته بود. نوک پا رفتم جلوش نشستم. پشت به نور نشسته بود. چیزی مثل هاله گرد موهاش بود. فقط لب میجنباند. همانطور نوک پا بیرون آمدم. گریه میکردم.
چند روز پیش پانزدهمین سالگرد ازدواجمان بود. اولین بار توی یک مهمانی دیدمش، با آن موهای بلند سیاه که گرد صورتش ریخته بود. پشت به دری شیشهای نشسته بود و با غذایش بازیبازی میکرد و با دوستش هره کره میکردند. شمسی همین چند سال پیش مرد. به من خبر دادند. چند روز صبر کردم و بالاخره گفتم. گفت: نه، نمیشود
گفتم: مهرداد را دیدم.
توی بیمارستانی در نیویورک تمام کرده بود. گفت: من حالا زنگ میزنم.
بعد هم مادرش مرد. صبح دیده بودند تمام کرده است، سر نماز. نگاهم کرد، بعد دهان باز کرد و هی نفسنفس زد تا بالاخره جیغ زد، بلند، مثل همان صدای اعماق غار.
سومش که از سر خاک برمیگشتیم، گفتم: برویم همان کافه که اولین بار باهم رفتیم.
اختر گفت: که چی بشود؟
گفتم: مثل آن دفعه قهوه سفارش میدهیم با کیک.
وقتی قهوهاش را میخورد، گفت: چرا بچهدار شدیم؟ این دو تا چه گناهی کردهاند که باید مرگ ماها را ببینند؟
گفتم: زندگی که فقط مرگ نیست.
گفت: بدترینش همین است. فکرش را هم نمیتوانم بکنم که نباشم.
وقتی بیرون میآمدیم، گفت: خیلی ظالمانه است، برای بچهها خیلی سخت است.
به همان پارکی رفتیم که رفته بودیم. همان نیمکت را پیدا نکردیم. گفتم: خانمجان، با من ازدواج میکنی؟
گفت: روی این نیمکت نبود.
گفتم: ازدواج میکنی یا نه؟
گفت: با این شرط که بچهدار نشویم.
چای را که دم کردم رفتم روی سارا را انداختم. زیبا پاهاش را توی دلش جمع میکند و میخوابد. اختر خواب بود و سیگارش دود میکرد.
شمعها را که فوت کرد، گفتم: زندگی این چیزها هم هست.
گفت: حالا وقت این حرفها نیست.
بچهها که رفتند بخوابند، گفتم: پائیز چی؟ تو که از پائیز خوشت میآید. تازه درست همان روز که تو به دنیا آمدهای یکدفعه اینهمه برگ میریزد.
گفت: قشنگ است، میدانم. اما تا میخواهم نماز بخوانم قیافه این آریان یادم میآید، که بیآنکه نگاهم کند، میگفت: «البته الزامی نیست، اما چشم بچهها به شما دبیرهاست.»
گفتم: ما هم کم نداریم، اما من یکی همه این تحقیرها را فقط با این امید تحمل میکنم که شب باز ببینمت که هستی.
گفت: اگر بچهها دختر نبودند یکچیزی.
فلاسک را پر کردم. قندان و دو لیوان هم توی سینی گذاشتم. رنگ نارنجی غروب، کاجها را روشن کرده بود. نشسته بود و سیگار دود میکرد. از حیاط مقدمی اینها صدای گریه میآمد. صدای مقدمی بود. گفتم: کار خودت را کردی.
گفت: من وکیل مرگ نیستم.
گفتم: پس چرا میخواستی سر آن بچه بازی کنیم؟
گفت: تو نمیبردی.
گفتم: دست اول که من بردم.
گفت: حالا هم هر وقت پنج دست شدی، بردی.
طاسها بیصدا مینشستند، بیآنکه حتی چرخ بخورند. برد. صدای افتادن چیزی آمد. گفت: مقدمی هم رفت.
گفتم: کجا؟
گفت: پیش زن و بچهاش.
بهطرف ایوان دویدم و از نردههاش بالا رفتم. مهتاب بود و مقدمی از شاخه درخت حلقآویز بود. برگشتم و این بار من چای ریختم. باختم. دوباره چیدیم.
گفت: با اجازه.
و ریخت و افشارش را بست. گفت: اختر دارد طناب پاش را باز میکند.
گفتم: بفرما، این هم جفت شش!
گفت: اگر بیاید اینجا چی؟
گفتم: تو بازیات را بکن!
بلند شد، گفت: تا برگردم، جای من هم بازی کن!
توی حیاط قدم میزد، اما، وقتی نوبتش میشد، میگفت کدام خانه را ببندم یا کجا بنشینم. اختر که آمد، دیگر نگفت. خودم به جاش بازی میکردم. اختر گفت: کی بود داشت گریه میکرد؟
گفتم: باز خواب فریبا را دیدی؟
دگمههای رو پوشش را میانداخت. گفت: قرار شده دادخواست بدهد.
گفتم: این رضا تا یک چیزی هم دستی نگیرد، طلاق بده نیست.
گفت: آخر فریبا از کجا بیاورد؟
تک دادم. اختر گفت: باز خوش به حالش که پسر دارد.
داشت مقنعهاش را سر میکرد. صبح شده بود. گفتم: چهارشنبهها که کلاس نداشتی.
گفت: ساعت خواب، دیروز چهارشنبه بود.
آنیکی لیوان را برداشت. گفت: این که سرد است.
باختم. برای اختر چای ریختم. تلخ خورد. گفت: من رفتم بخوابم.
برگشت تو. در را نبست. صدای در اتاق که آمد، پیداش شد. اول باز سایه بود. نشست و گفت: خودم میریزم.
شش و بش آورد. گفتم: الفرار!
گفت: پس تک بدهم تا بزنی؟
گفتم: نترس، به من نمیدهد.
گفت: تو که دیگر قرص خواب نمیخوری؟
گفتم: تو بازیات را بکن!
صدای بچهها میآمد. گفت: شما آدمها چه دلی دارید؟
گفتم: مقصود؟
گفت: مثلاً همان بابا که مرگ موش ریخته توی آبگوشت و بعد هم نشسته با بچههاش خورده.
گفتم: اگر فقط خودش را میکشت چی؟
گفت: اقلاً قرص خواب به شان میداد، که توی خواب بروند.
نتوانستم بلند شوم. کمرم خشک شده بود. داشت سیگار میکشید و دود را حلقهحلقه از دو لب غنچه کردهاش بیرون میداد.
مارس شد. بلند شدم و رفتم تو. بچهها هم کنار اختر خوابیده بودند. دست راست اختر زیر سر سارا بود. کنار لبش کف کرده بود. آینه دستیاش را جلو دهان هر سه تاشان گرفتم. تار نشد. گریه نکردم. با شیر خورده بودند. نان و پنیری خوردم و برگشتم. باران ریزریز میبارید. چیده بود، گفت: فکر کردم دیگر برنمیگردی.
گفتم: سهبهسه.
گفت: بله، میدانم.
گفتم: یک مارس دیگر میخواهم.
گفت: جوجهها را آخر پائیز میشمارند.
برد. گفتم: نباید طمع میکردم.
گفت: میخواهی بگذاری برای یکوقت دیگر؟
گفتم: خسته شدی؟
گفت: نه، اما راستش آفتاب چشمم را میزند.
جفت دو آوردم. زدم و بستم. یکی از طاسهاش روی دیواره نشست. گفتم: قبول نیست.
گفت: باید قبلاً میگفتی.
با انگشت به وسط تخته اشاره کردم، گفتم: فقط اینجا قبول است.
گفت: باختن که گریه ندارد.
آخرین سیگار را برداشتم و آتش زدم. پاکت را مچاله کرد. گفت: دیگر نداری؟
گفتم: توی اتاقخواب هست.
داشت بلند میشد. گفتم: خودم میآورم.
با دستمالکاغذی گوشه دهان اختر را پاک کردم و چشمهاش را بستم. لبخند میزد. گریه نکردم. زیر کتری را روشن کردم و چای خشک توی قوری ریختم. وقتی برگشتم باز هوا آفتابی شده بود. صدای اذان میآمد. سیگارش را روشن کردم، گفت: متشکرم.
بالاخره تک دادم که زد. فقط سه مهره مانده بود تا مارس بشود. اگر جفت پنج هم میآوردم مارس بود. نشد که مارسش کنم. شدیم چهاربهچهار.
فلاسک را برداشت. خالی بود. گفتم: تو بچین تا من بروم دم کنم.
لیوانها و فلاسک را بردم. چند بار لیوانها را شستم. دو دستم را مشت کردم، تکان دادم، اما عقل کردم که جلو خودم را گرفتم. وقتی برگشتم دیدم دارد طاس میریزد. گفتم: حالا دیگر تمرین فایدهای ندارد.
گفت: پس کو این چایت؟
گفتم: خم رنگرزی که نیست.
جفت شش آوردم. جفت یک آورد. بلند خندیدم.
گفت: یک خندهای نشانت بدهم!
گفتم: فعلاً که داری مارس میشوی.
گفت: من که موافقم.
گفتم: یعنی اگر شش شدم، باز میشوم یکی؟
گفت: رسمش همین است.
جلو بودم. خانه شش را خالی کردم تا بنشیند. بعد رفتم و فلاسک را پر کردم. رادیو بچهها روشن بود. اختر داد زد: کی دوباره این رادیو را روشن کرده؟
وقتی برگشتم، نبودش. به ایوان رفتم و پا بر نرده، خودم را بالا کشیدم. صبح شده بود و مقدمی داشت برگهای این چند روز را گوشه باغچهشان چال میکرد.
آذرماه ۱۳۷۳