تنهایی طبقهای
جمشید محبی
به عنوان یک بچهپولدار (ریچ کید) بیستودو ساله که بابت ریش و سبیل انبوه و هیکل دُرشتش همواره بزرگتر از سنش به نظر میرسد، دو تا ماشین دارد و هر طرف که بخواهد، میتواند برود؛ به خودی خود ایستادن کنار خیابان و منتظر تاکسی شدن کار ناخوشایندی است، چه رسد به این که ماشینی هم جلوی پایت ترمز نکند و به خاطر چند قطره بارانی که میبارد، بیشتر تاکسیها دنبال مسافر دربستی باشند تا بچاپندش به خیالشان که پول اضافهتری به جیب بزنند اما خب چیزی که هست؛ کسی با این خردهکاریهای بیشرمانه پولدار نشده و نخواهد شد. من اگرچه جزو طبقهی مرفه جامعه محسوب میشوم اما این جور چیزها همیشه حساسیتم را برانگیختهاند. مرفه که میگویم چیزی حول و حوش همان پَر قوست. بله، مرفه که حالا دیگر همه میدانند یعنی پولدار، خیلی پولدار! موجودات چندان عجیب و غریبی نیستیم البته. در عصر حاضر چیزی که زیاد است؛ مرفه! مثل قبل تعدادمان آنقدر کم نیست که مردم با انگشت نشانمان بدهند. میخواهم بگویم امروزه ثروتمندان باید ویترین داشته باشند وگرنه اصلا کسی نمیفهمد که ثروتمندند. یعنی چه؟ یعنی در این لحظهی تاریخی زیر باران کنار خیابان هیچکس نمیفهمد من جزو طبقهی مرفه جامعه هستم، چون ویترین ندارم اما اگر «فورد موستانگ» مدلِ سال خودم یا «جگوار» مشکی پدر زیر پایم بود، همینهایی که با اتومبیلهای ارزانقیمتشان بیتفاوت از کنارم عبور میکنند با کف دست میزدند روی فرمان و همینطور که چشمشان به ماشینم بود، میگفتند: «واه، واه … ببین اینی که ماشینش اینه، خونه و زندگیش چیه» که البته این هیچوقت تنها واکنش آحاد جامعه نبوده و نخواهد بود. اینطور وقتها طبقهی محروم معمولا ناسزایی، چیزی هم نثارمان میکنند و در ادامه از این مینالند که قرتیهایی مثل ما که حتی نمیتوانیم شلوارمان را بکشیم بالا چه ماشینهایی سوار میشویم و در مقابل، انسانهای کاملی مثل آنها الاغ هم ندارند که باهاش این طرف و آن طرف بروند! به ترتیب همینطور که سطوح جامعه را بیاییم بالاتر، فحشها کمتر رکیک میشوند تا طبقهی متوسط که فحاشی جای خودش را میدهد به غبطه خوردن و در ادامهی این سیر صعودی، میبینیم که رفته رفته از غلظت این حسرت خوردنها هم کم میشود و در طبقهی مرفه خودمان دیگر کار میکشد به رقابت و چشم و همچشمی. چیزی که هست؛ خود ما و یکی دو خانوادهی دیگر فامیل زمانی به صرافت وارد کردن فورد موستانگ آخرین مدل افتادیم که پسر عموی پدرم در یکی از میهمانیهای دورهای باهاش دیده شد. آن موقع کسی به روی خودش نیاورد اما چند هفته بعد سه تای دیگر از آن ماشینها توی محوطهی باغ میزبان پارک بود؛ در رنگهای مختلف!
وقتهایی که مباحثهی مادر و پدرم در مورد انسان بهتر بودن بالا میگیرد، پدرم تا وقتی شنونده است؛ آرنجها را میگذارد روی دستههای مبل تکی، دستهایش را جلوی سینهاش قفل میکند به هم و فقط گوش میدهد؛ بیکلمهای حرف. تا اینجای کار مادر یکسره بهش میتازد که لازم است انسان بهتری باشد و توی زندگی به چیزهایی مهمتر از پول هم فکر کند. بعد که نوبت پدر میشود، تغییر حالت میدهد؛ یکی از پاهایش را میاندازد روی پای دیگرش، دستها را قلاب میکند روی زانوی پای بالایی و همانطور که صاف نشسته، میگوید؛ اگر او هم یکی را داشت که مدام حساب بانکیاش را شارژ میکرد و نمیگذاشت آب توی دل زن و بچهاش تکان بخورد، البته که دچار سندرم آرمانگرایی میشد! بعد رو به من تاکید میکند که لازم است خیلی وقتها مثل یک آدم معمولی بروم بین مردم و ببینم که تلاش برای گذران زندگی چطور همهی آرمانهایشان را به چالش کشیده است. در مجموع پدرم همواره در مورد عوارض رفاه بیش از حد بهم هشدار میدهد و تاکید دارد که بین مردم عادی وقت بگذرانم و توی جامعه حل شوم تا دچار این خطای راهبردی نشوم که فکر کنم همهی دنیا همین زندگی پرزرق و برق طبقهی مرفه است.
ظهر که داشتم از خانه میزدم بیرون، مادر اصرار داشت توجهی به حرفهای پدرم نکنم و بدون ماشین نروم، چون هواشناسی تاکید کرده بارندگیها شدیدتر خواهد شد اما من با اینکه تقریباً مطمئن بودم هوا بارانی خواهد بود، بدون ماشین آمدم توی شهر و حتی پیشنهاد استفاده از تاکسی تلفنی را هم رد کردم. چیزی که هست؛ اگر میخواستم سوار ماشین گرانقیمتم شوم و به قول خودم پشت ویترین باشم که دیگر اسمش حل شدن توی مردم نبود.
از دور که نگاه کنی ما پولداریم و در نتیجه نباید درد و غمی داشته باشیم که اگر داشته باشیم خیلی زود احمق به نظر میرسیم، آنطور که مثلاً مردم پیش خودشان میگویند: «تو که پولت از پارو بالا میره دیگه چه مرگته؟! بلد نیستی بده ما خرج کنیم» و اینست که خیلی از آدمهای طبقهی من یاد گرفتهاند همیشه آن لبخند معروف را بر لب داشته باشند؛ در صورتی که پولدار بودن هیچوقت نتوانسته دلیلی برای احساس کمبود نکردن باشد. یعنی میخواهم بگویم به عنوان یک جوان مرفه که هنوز سالهای دستنخوردهی بسیاری پیشرو دارد، احساس کمبود میکنم؟ خب راستش نمیتوان خیلی صریح این را گفت. شاید بهتر باشد بگویم یک موقعهایی میترسم؛ از آفتهای پولدار بودن میترسم. بله، ثروتمند بودن هم دردسرهای خودش را دارد؛ یکیش همین است که تا این سن هنوز عاشق نشدهام یا کسی عاشقم نشده است. بله، این را میفهمم که نداشتن تجربهی عشقی دلیلش لزوما پولدار بودن نیست اما آنقدرها هم نمیتواند بیارتباط باشد؛ اینکه دخترها تا میفهمند ثروتمند هستی، نگاهشان بهت عوض میشود و جوری سمتت میآیند که خیلی زود حس میکنی تو را برای خود واقعیات نمیخواهند، دردناک است؛ خیلی دردناک است.
خودم فکر میکنم چون کمتر بین مردم بودهام، خصوصا گروههایی که همه جور آدم در آنها پیدا میشود، فرصت تجربهی یک رابطهی اصیل هم کمتر برایم پیش آمده است. خب، ما پولدارها معمولا از کودکی یاد میگیریم با آدمهای همتراز خودمان رفت و آمد داشته باشیم؛ جمعهای لاکچری، میهمانیهای آنچنانی، حتی مدرسه و دانشگاه هم که برویم به قدری شهریههایش بالاست که آدمهای عادی نمیتوانند واردش شوند. چیزی که هست؛ یک کلونی از آدمهای ثروتمند مثل خودمان تشکیل دادهایم و اگر کسی فکر کند دخترها یا پسرهای پولدار چشم و دل سیرند و دنبال پول طرف مقابل نیستند، باید بگویم سخت در اشتباه است، چون پولدارها حسابگرترند و هیچ پولداری هم از پول بیشتر نمیگذرد! من اسمش را گذاشتهام تنهایی طبقهای. یعنی چه؟ یعنی طبقهی ما پولدارها معمولا آدمهای تنهایی هستند، چون به لحاظ ذهنی خودشان را از جامعه دور کردهاند، حصاری دور خودشان کشیدهاند و همهاش با آدمهایی شبیه خودشان مراوده دارند؛ بدین ترتیب هر چند نفر هم که باشند باز یک نفرند، چون همه شبیه هم هستند. در حقیقت تنهایی طبقهای آن شکل از تنهایی است که فقط در مواجهه با آدمهای عادی از بین میرود. بدین ترتیب این روزها زیاد میآیم توی مردم تا هم تنهایی طبقهای کوفتیام را درمان کنم و هم شاید خوششانس باشم و بتوانم با دختری که مرا برای خودم بخواهد، آشنا شوم.
این که میگویند دنبال هر چه بروی از دستت فرار میکند و بر عکس، بعضی مواقع خیلی ملموس است. چرا این را میگویم؟ چون مدتها کنار خیابان ایستاده بودم و هی دست تکان میدادم اما هیچ ماشینی توقف نمیکرد، بعد که توی عالم خودم سیر میکردم و اصلا یادم هم نبود که برای چی آنجا ایستادهام، یکی ترمز کرد درست جلوی پایم و تازه من آن موقع بود که متوجه شدم باران هم خیلی سبکتر می بارد؛ البته نه این که برای من ترمز کرده باشد ها … نه، در حقیقت مسافرش قصد پیاده شدن داشت و بدین ترتیب من هم از فرصت استفاده کردم و نشستم که اگر نمینشستم معلوم نبود چند دقیقهی دیگر باید زیر باران میماندم کنار خیابان. راننده علایمی از تعجب نشان نداد؛ انگار که برایش عادی باشد مسافری پیاده و مسافر دیگری سوار شود، فقط سر برگرداند که کجا میروم و من هم از ترس این که مبادا آن جای گرم و خشک را از دست بدهم، پرسیدم خودش کجا میرود و این شد که خیلی زود به توافق رسیدیم. یکی از همین ماشینهای معمولی بود که تو ده سوارش میشوند و برای منی که پشت ماشینهای واقعی نشسته بودم، حکم گاری را داشت!
ماشین که راه افتاد کمی خجالت کشیدم؛ من خیس بودم و آنهای دیگر همه خشک. دستکم مسافر کناریام کاملا خشک بود، آن شکلی که مثلاً جلوی یک جای سقفدار سوار شده و احتمالا جایی هم پیاده خواهد شد که همچنان خشک بماند؛ بدین ترتیب کمی خودم را جمع و جور کردم، جوری که چند سانتیمتری بینمان فاصله باشد اما او نه؛ تلاشی برای دور ماندن از من نمیکرد. مشخصاً منش بالایی داشت. توی طبقهی ما هم تک و توک از این دست آدمها پیدا میشوند که وقتی خشکِ خشک توی تاکسی نشستهاند و یک مسافر کاملا خیس کنارشان مینشیند، خودشان را جمع نکنند و اخم که واه واه الان نم میکشم! مرد جوانی با ریش پروفسوری که به نظر کارمند میآمد و ویژگی خوب دیگرش هم اینکه لاغر بود و چاقی مرد سبیلوی سمت چپش را خنثی میکرد. کنار دست راننده هم یک دختر جوان و شیک نشسته بود که اتفاقاً کمی جلوتر هم پیاده شد و آقای راننده اَزش کرایه نگرفت.
بعد از چهارراه تصادف شده بود؛ یکی از همین ماشینهای معمولی از عقب کوبیده بود به ماشینی نسبتاً لوکس. همینطور که رد میشدیم، مرد سبیلو گفت: «هیچی دیگه … بدبخت باید ماشینو بفروشه بده خسارت یارو» و در ادامهی حرفش، کنار دستی من که گفتم به نظر کارمند میآمد، تاکید کرد که مردم گرفتارند و ذهنها مشغول است. راننده خیلی متین و شمرده شروع کرد به اظهار نظر که معتقد است پشت فرمان اتومبیل نه تنها ذهن آدم میتواند مشغول باشد، بلکه حتی جا دارد موقع رانندگی به تحلیل بسیاری از مسائل مهم زندگیاش هم بپردازد، بدون حتی ذرهای ترس از تصادف! راننده که جوانی معمولی و حدودا سی ساله به نظر میرسید و شقیقههایش کمکم به سفیدی میزد، در ادامه تشریح کرد؛ اینکه توی خودت باشی آرامش بیشتری هم بهت میدهد تا مثلاً اطراف را نگاه کنی و خواهی نخواهی حواست پرت تابلوهای تبلیغاتی، ساختمانها و آدمها خصوصاً زنها شود. بین حرفهای راننده، مرد کناری من و او که سبیلو بود هر دو اعلام کردند که میخواهند پیاده شوند. راننده در حالیکه راهنما میزد و با احتیاط منحرف میشد سمت راست خیابان، خودش را مثال زد که تا به حال دو بار پیش آمده حین رانندگی حواسش پرت جذابیت زنی توی پیادهرو یا حتی داخل ماشینهای دیگر شده و شترق کوبیده به اتومبیل جلویی اما هیچوقت نشده که با ذهن مشغول بخورد به چیزی یا کسی. دو مسافر کناریام که پیاده شدند، من هم از فرصت استفاده کردم و نشستم جلو.
تحت تاثیر نگاه متفاوت و جالب راننده به مقولهی تصادف کردن قرار گرفته بودم و ته دلم تائیدش میکردم؛ این را بهش گفتم و اَزش پرسیدم چرا از مسافرها کرایه نگرفت که گفت؛ مسافرکش نیست و توی مسیرش برای اینکه مردم زیر باران نمانند، سوارشان میکند. کارش برایم عجیب بود و بیاختیار او را با خودم مقایسه کردم. دوباره اَزش پرسیدم؛ اگر یک ماشین خیلی گرانقیمت در حد فورد موستانگ مدلِ سال داشت، باز هم مردم را زیر باران سوار میکرد؟ از سوالم خوشش آمد و بهم اطلاع داد که بعد از میدان میپیچد توی خیابان بالایی، جایی که به صورت دورهای با دوستانش توی کافهای دنج جمع میشوند و گپ میزنند؛ «حالا چرا اینو گفتم؟ به نظرم سوالی که شما مطرح کردین یه چالش درست و حسابی برای بحث امروز ما از کار در میاد … شما صاحب این سوالین و من موظفم دعوتتون کنم توی بحث ما حضور داشته باشین، خوش میگذره … وقت دارین به ما ملحق بشین؟» و خب، چیزی که من همیشه زیاد داشتهام، وقت بوده است.
یکی از قشنگترین چیزهایی که توی همهی سالهای گذشته از زندگیام تجربه کردهام، این بوده که وقتی با «بابک» وارد کافه و جمع دوستانش شدم، هیچکس، مطلقاً هیچکس تعجب نکرد، رو نکشید، تُرش نکرد؛ اینطور نبود که باهام سرسنگین باشند یا تحویلم نگیرند، بلکه برعکس خیلی صمیمانه مرا به جمعشان راه دادند و جوری باهام گرم گرفتند که انگار سالها رفیق بودهایم. به عنوان یکی از مرفهترین افراد جامعهای که تویش زندگی میکنم و تقریباً هر چیز قشنگی را که دلم بخواهد، میتوانم داشته باشم؛ با موقعیتی مواجه شدم که برایم تازگی داشت. آن آدمهای بینظیر بدون اینکه چیزی اَزم بخواهند، لذتی را بهم دادند که هیچوقت با پول نتوانستم بخرمش؛ لذت پذیرفته شدن به خاطر آنچه هستم و نه به عنوان کسی که تنها وارث ثروت بیحد پدرش است.
خود بابک صادقانه اعتراف کرد اگر در روزی بارانی با فورد موستانگ آخرین مدلش مشغول رانندگی باشد و آدمها را ببیند که زیر باران ایستادهاند، عمراً سوارشان نمیکند. نمیدانست چرا اما مطمئن بود که این کار را نخواهد کرد و برایش جالب بود که روی این تاثیر عجیب ثروت بر منش کسی که همین امروز با ماشین معمولیاش کلی آدم خیس از باران را سوار کرده، بحث و گفتوگو شود. یکی از دخترهای جمع گفت که شاید باید به این موضوع توجه شود؛ آنکه موستانگ دارد، رسالتش بالاتر از سوار کردن آدمهای زیر باران مانده است. شاید مثلا لازم است آن را بفروشد و با پولش خانهای برای یک زن بیسرپرست بخرد. «دانا» تهریش سه، چهار روزهاش را خاراند و پیشنهاد کرد که از موضوع خارج نشویم؛ مسئله این نبود که اگر فورد موستانگ داشتند، باهاش چکار میکردند؛ بلکه موضوع بحث این بود که آیا اگر چنین ماشین هیولایی داشتند، مردم زیر باران مانده را سوار میکردند یا نه و اگر نه، دلایل احتمالی این موضوع چه میتواند باشد؟
چند ساعتی میشد که گرم صحبت بودیم و بحث حسابی بالا گرفته بود. یکباره سرم را بالا آوردم و از خودم پرسیدم؛ من بین این آدمها چه میکنم؟ اینهایی که در مورد یک ماشین اینطور دستنیافتنی حرف میزنند، اگر میفهمیدند من واقعا آن را دارم، دربارهام چه فکری میکردند؟ دلم شور افتاد. کافه را از نظر گذراندم؛ دم کرده و پُر بود از آدمهایی که بوی باران میدادند. «نیلوفر» یکی دیگر از دخترها زد روی شانهام که به چی فکر میکنم؟ اَزش پرسیدم؛ فکر میکند تَه این بحث چه خواهد شد؟ باقیماندهی دمنوش بابونهاش را سر کشید و توضیح داد که قرار نیست بحثمان تَه داشته باشد؛ «داریم حرف میزنیم تا شکوفا بشیم» و اَزم پرسید با توجه به اینکه ماشین ندارم، چطوری میخواهم برگردم خانه؟ تا آمدم چیزی بگویم، خودش آدرس داد که تاکسی سرویس دقیقاً دو پلاک آنطرفتر از کافه است. جملهاش بیوقفه توی ذهنم تکرار میشد؛ داریم حرف میزنیم تا شکوفا بشیم.
موقع برگشت به خانه با خودم فکر میکردم؛ چرا هیچوقت به مفهوم خودشکوفایی توجه نکردهام؟ چیزی که هست؛ خود این میتوانست موضوع جالبی برای بحث هفتهی آیندهی دورهمیمان باشد. اگر پدر میفهمید به طور تصادفی چنین گروه دوستانهی دلنوازی پیدا کردهام که آدمهایش تقریباً از تمام سطوح جامعه هستند، چه نظری میتوانست داشته باشد؟ آه … چقدر احساس خوبی داشتم؛ انگار که بعد از مدتها خودم را پیدا کرده باشم. در معاشرت با آن جمع باسواد و صمیمی، احساس مهم بودن بهم دست داد. به عنوان یک بچهپولدار اطمینان دارم احساس لذت و خوشبختی از چیزی که بدون پول به دست میآید به مراتب بیشتر از تجربهی چنین حسی با خرج کردن پول است. اولی یک جورهایی عمیقتر و تاثیرگذارتر است. راستی! یادم باشد فردا یک ماشین معمولی بخرم برای رفت و آمد با دوستان جدیدم؛ از همینها که تو ده سوارش میشوند.
***
منبع: bestory.ir