داستان کوتاه
” به خدا من فاحشه نیستم “
دغدغههای نسل روشنفکر قدیم
نوشته: هوشنگ گلشیری
ساعت چهار و نیم بود. همه هم تا پنج مسلماً نمیرسیدند. میز آماده بود. فقط یخ کم داشت و ماست و خیاری، دربازکنی، چیزی. مقصودی اگر میرسید کمک میکرد. خانهاش دو خیابان پایینتر بود. قرار بود ودکا را سر راهش بگیرد و نوشابهای، هر چه پیدا میکرد. پیاده هم اگر بیاید ده دقیقه بیشتر طول نمیکشد. بعدازظهر حتماً خوابیده است و بعد دوشی. سر سفره به فرخنده خانم گفته بود که دوره دارند. خانه کی؟ نمیگوید. قرارشان این بود. چهار و ربع که کفش و کلاه کرده باشد، بگیریم پنج دقیقه هم طول بکشد تا سه چهار بطری ودکا بگیرد و هفت هشتتایی آبجو و ده تا نوشابه، حالا دیگر باید برسد. فرخنده خانم گفته بود: «شب که نمیآیی؟» سرش را که شانه میزده، اول اخم کرده، بعد چند تار مو از شانه گرفته، تازه وقتی داشته پشت سرش را شانه میزده گفته: «خوب، معلوم است دیگر.»
«خیلی خوب، پس من هم میروم خانه خودمان، اگر دیر نمیکنی، بیا آنجا.»
شانه را توی جیبش گذاشته و گفته بود: «نمیدانم. تا ببینم. منتظر نباش.»
بعد هم خم شده و گونه نسترن را به دو انگشت گرفته. معمولاً وقتی سرحال باشد لاله گوشش را به دندان میگیرد. گفته: «مامان را اذیت نکنی، هان؟»
و بچه میان گریه و خنده منتظر میماند تا پدر بغلش کند و اقلاً تا سر کوچه ببرد و بیاوردش. مقصودی کیفش را برمیدارد: «باشد فردا، بابا.»
«فردا هم که تا لنگ ظهر خوابی.»
چرا جواب بدهد؟ بگوومگو شان حتماً نیم ساعتی، شاید هم یک ساعت، طول میکشد.
زنگ که زده میشود یخگیر را میگذارد روی یخچال. قد و قوارهی ورای شیشه و بهخصوص بستهای که به دست گرفته به مقصودی میزند. مقصودی بود. کیفش را زمین گذاشته بود.
«چی شده؟ بازهم که عزا گرفتهای»
کیفش را برمیدارد: «خوب، معلوم است همه کارهاشان را مخصوصاً میگذارند برای این پنجشنبه آخر ماه، حتی اگر شده، دستی، باور کن بچه را مریض میکنند تا دورهمان را به هم بزنند. آخرش هم، مطمئنم، کار خودشان را میکنند. خواهی دید.»
همان مقصودی، سبیل کمپشت بالای لب و عینک پنسی، در هالهای از مه یا غباری از مشکلات خانوادگی آنهم تا پیش از خوردن استکان اول، و بعد، بهمجرد آنکه عرق پایین رفت انگار غبار مینشیند و مه برمیخیزد و مقصودی مثل همان بیستسالگیاش میشکفد، پر درمیآورد.
گفت: «حالا بیا تو. چرا دم در ایستادهای؟ در را هم ببند.»
و انگارنهانگار که فرخنده خانم بیرون در است و شب تا بوق سگ بیدار مینشیند و دمبهدم به ساعتش نگاه میکند.»
در را خودش بست. اما آنطور که مقصودی بود، با پریدنهای زیر چشم چپ، و بستهای که نمیدانست چهکارش بایست میکرد، انگار فرخنده خانمش هم آمده است تو. موهای خرمایی تا روی شانه و دهان کوچک و بسته به نشان وقفهای اجباری از پس جملهای طولانی، و یا آنطور که نگاه میکند و نفسنفس میکشد، در جستجوی چند کلمه تا مقصودی را به جلزوولز بیندازد.
«خیال میکنی شوخی میکنی؟ باور کن، وقتی به همهجا تلفن کرد و بالاخره نفهمید که آقا امشب را کجا سر میکند، مینشیند جلو تلویزیون و همهاش ناخنش را میجود و هی از این برنامه به آن برنامه و بعد هم نمیدانم یک کتاب میگیرد دستش و مرتب روی همان صفحات اولش چرت میزند. خوب است چند بار، شب که دیر رسیدهام خانه، نیمخورده غذایش را جمع کرده باشم؟»
بطریها را توی یخچال میچیند. در بطر آبجو باز میکنند و مینشینند روبهروی هم.
«سلطان کوش؟»
«رفت. یکچیزی پخت. بعد هم دیدم توی دستوپاست. گفتم، بقیهاش با خودم.»
«خوش به حال تو. نه کسی نگرانت هست و نه به کسی باید حساب پس بدهی.»
یک جرعه دیگر هم خورد. نمیداند، فقط حالا را میبیند، حالا که میتوانم لم بدهم و به کف آبجو نگاه کنم و از فرخنده خانم بشنوم و از نسترن، با آن دامن کوچک تا بالای زانو و پاهای کوچک و گوشتالو. موهای بافتهاش وقتی میدود روی پشت سفیدش تکان تکان میخورد. از کجا میتواند بفهمد؟ نگفته است، به هیچکس. بهخصوص از شبها، نصف شب که خوابوبیدار است و انگار کسی سینهخیز خودش را روی زمین میکشد و بهطرفش میآید. درها را هم که ببندد و حتی چفتشان را بیندازد یا قفل کند باز هست، باز میآید، سینهخیز، با خشخش تنش بر کاغذی، چیزی، انگار که پوستش پوشیده از پولک باشد و برخلاف خواب پولک هم بیاید، بیهیچ چشمی یا گوشی. به خط مستقیم میآید. انگار که همه تن چشم باشد و بیآنکه دستوپایش را بشود دید یا حس کرد کنار او دراز میکشد، انگار که جفت آدم باشد و بخواهد تمام تن آدم را در آغوش بگیرد.
مقصودی پرسید: «از بچهها چه خبر؟»
«ندیدمشان. تلفنی چرا، گاهی علیکی رساندهایم. راستی، میدانی مقداد دارد میرود. بورس دارد. دو سال گمانم.»
«خوش به حالش.»
«خوش به حالش؟ خیال میکنی میرود بادش را بزنند. باید سر پیری درس بخواند و نمیدانم تکلیف شب…»
مقصودی بلند خواند: «ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟»
و ادامه داد که: «البته که نیست. آدم نفسی میکشد. از دستِ رفتوآمد، اضافهکاری و قسطِ نمیدانم چی و چی و هزار کوفت و زهرمار دیگر راحت میشود.»
گفت: «اما اگر والده آقا مصطفی با آدم باشد چی؟»
«راست میگویی، مرگ من؟ بیچاره مقداد، فلکزده مقداد. یکدم نشد که بی سرخر زندگی کند. نه، نشد. پس بخوریم به سلامتیاش، یا اصلاً به خاطر بدبیاریاش. آخر آدم فرنگ میرود، آنهم با زن و بچه؟ خوب، میرفت ابرقو، میرفت اردبیل. زهر مارش میشود. من که خوش دارم مثل آن دفعه تک بروم، یخلا. شبها پلاس، اینجاوآنجا. روزها تا ظهر خواب قیلوله. ای جانمی. و گاهی بوسهای زیر چانه دلبر فرنگی. میدانی ما عقده داریم، آره جانم، تا بیستوچندسالگی که سماق مکیدیم و یا نمیدانم، اگر خیلی زرنگ بودیم، یکی دو بار نشمهای که از ترس سوزاک تا هفت روز دمبهساعت میرفتیم توی خلا و به خودمان نگاه میکردیم و هی فشار بده. بعد هم که افتادیم توی هچل، حالا هم که ضعیفه، والسلام. خوب، برای همین وقتی مثلاً من چشمم به یکی از این مهپارههای پانزده شانزدهساله میافتد، آب از چکوچانهام راه میافتد و دلم میخواهد دوباره جوان میشدم و دست در دستش راه میرفتم و از فیلم دیشب میگفتم و از همین ستارهها و اینکه نمیدانم پاپا و مامان نمیگذارند بیایم بیرون. خوب، نبود، دوره ما سوتوکور بود. فاصله بیست تا سی حتی سیوپنجسالگی فقط یکچشم به هم زدن بود. شاید هم بهواسطه آن باد و بروتها یا بگیر، رؤیاها، اینهمه تند گذشته، بیهیچ عشقی، خاطرهای که اقلاً به تجدید خاطرهاش بیرزد. انگار که قحطش بود. حالا هم که دوروبرمان اینهمه هست، تا بخواهیم از شمیم عطرشان نفسی تازه کنیم حرف از نمیدانم صفحه تازه و کرشمههای قالبیشان حالمان را به هم میزند. شاید هم از ترس تجدید فراش و نق و نوق و کوس و کرنای دوباره، نشمههاش را بیشتر میپسندیم.»
فقط برای اینکه مبادا از گرفتاریهایش هم بگوید، و اینکه: «میدانی، اگر یکی بخواهد مثل آدم زندگی کند چقدر خرجش میشود؟» یا: «برای همین رفتن شمال، آنهم فقط سه روز، چقدر باید مایه رفت؟» در مکث نوش جرعهای آبجو گفت: «اما مقداد ناچار اول میرود، پنج شش ماهی، بعد هم زن و بچهاش میروند.»
لیوانش خالی شده بود، دوباره ریخت: «پس زندهباد مقداد. دیدی بالاخره چیز را زد به دنیا. شش ماه، آنهم یخلا. عجب ناقلایی است. میدانستم. پس حالا بخوریم بهسلامتی مقداد خجالتی و ماجراهایش در دیار خاجپرستان.»
میخوردند که صدای زنگ بلند شد، مقصودی گفت: «خودش است، حتماً.»
گفت: «نه، گمان نمیکنم. ماشینش را فروخته، با تاکسی میآید.»
ریش بود، جناب مستطاب مقدسی (به فتح میم) مترجم و نویسنده با جزیره مرجانی لبخندی نامرئی در میان امواج پرتلاطم سبیل و ریشی سیاه و گاه کمی خاکستری و تارهای سفید بر بناگوشها، شیشه ویسکی به دست، احیاناً اگر علیامخدرهای بخواهد، و نخواهد مثل جمع عرقسگی بخورد. جمشید پور هم این آخریها نمیخورد. میگفت عرقسگی بهش نمیسازد. این اولین شکست در قطارشان بود. شاید هم بهانه میگرفت، مثل زود رفتن هاش. گاهی هم دیر میآمد یا نمیآمد. انگار که مسافرتهاش درست میافتاد به هر پنجشنبه آخر ماه. یا میبایست از خیر حضور او بگذرند، یا این سنت سالیان را بشکنند.
مقدسی گفت: «پشت سر من که حرف نزدید؟»
مقصودی گفت: «مگر فحشهایی که توی روزنامهها بهت میدهند بست نیست؟» و همدیگر را بوسیدند. همیشه همینطورند. یکی دو زخمزبان و بعد فرود میآیند، و مست که شدند به بحث میافتند و دستآخر… فقط از همین آخرهاش میترسید، از عربدههای آخر شبشان و اینکه هرکدام را میبایست جمع میکرد، انگار تکه پارههاشان را جمع میکنند.
«پس این خانم کوچک را چرا معرفی نکردی؟»
تا مقصودی نگفت، ندیده بودش. واقعاً خانم کوچک بود با موهای بور، رنگ کرده، حتماً، و عینک بزرگ و بزکی بیش و کم غلیظ؛ دامن، کوتاه و تا بالای زانو. اما لب و دهان و طرح چانه طوری بود که دل آدم به شور میافتاد نکند همین حالا بزند زیر گریه، یعنی اول پا بر زمین بکوبد و بعد که با آن بلوز آنهمه قشنگش پهن زمین شد ساعتها همینطور نق بزند.
مقدسی گفت: «بله، ببخشید، معرفی میکنم، این کوچولوی ناز اختر است، آقایان هم که منصور مقصودی باشند و جناب عزب اوغلی جمشید عزیز نسب از اعاظم بُلَهای مجانین.»
زن گفت: «خوشوقتم.»
زیر لب گفت و دستش را دراز کرد، اما هنوز در خم و چم گریه بود و عزیز نسب طوری دستش را گرفت که اگر بخواهد روی زمین پهن شود نگذارد. وقتی نشستند، مقصودی گفت: «شما هم ازجمله دوستداران آثار جناب مقدسی هستید؟»
عینکش را برداشته بود. چشمانش درشت و سیاه بود با سایهای سبز. مژهها خم برمیداشت. و ابروها باریک و قیطانی بود. و حالا طرح همه صورت طوری که آدم مطمئن نبود میخواهد بخندد، یعنی ناگهان بزند زیر خنده و یکساعتی همینطور بلندبلند بخندد و یا که دستش را ببرد طرف چشمهاش و بیهیچ دلیلی خانه را روی سرش بگذارد.
مقدسی گفت: «فضولی موقوف.»
و از خانم کوچکش پرسید: «برای شما هم بریزم؟»
«نه.»
بغضکرده گفت، نه. و نگاهی به مقصودی کرد و به عزیز نسب و کیف به دست دوید بیرون. مقدسی تا آبجو را بگذارد و دنبالش بدود صدای درآمد. به مقصودی گفت: «یک دقیقه نمیتوانی خفهخون بگیری؟»
مقصودی دستپاچه شده بود. بلند شد: «من که چیزی نگفتم. گفتم؟»
از عزیز نسب میپرسید و بعد آهسته گفت: «این دیگر کیست؟ قرارمان که این نبود.»
توی راهرو پچپچ میکردند. بیشتر مقدسی حرف میزد. فقط جانم عزیزش را میشنیدند. مقصودی ول کن نبود: «من میروم، حال این دخترهای بر ما مگوزیدی را ندارم، من میخواهم یکشب بی عور و اطوار عیش کنم.»
بلند شده بود. نمیرفت، مطمئن بود. شنیدند: «مگر من فاحشهام؟»
انگار بهعمد بلند گفته بود. نفهمیدند که حالا مقدسی چه میگوید. خواهش میکنمهاش هنوز شنیده میشد، بعد که صدای هقهق زن بلند شد، مقصودی بیرون رفت.
«ببخشید که مزاحم میشوم، اما من قصدی نداشتم، باور کنید خانم. تازه من که حرفی نزدم. زدم؟»
زدم را حتماً از مقدسی پرسیده بود. مقدسی گفت: «تو ناراحت نشو. اختر خانم فکر کرد که ما، یعنی چطور بگویم، من او را آوردهام که… داشتم میگفتم اگر بخواهد، هر وقت اراده کنند میرویم. ببین جانم، این آقای مقصودی معاون ادارهاند، عزیز نسب هم آدم خوبی است، ماه است. ما به یاد جوانیهامان ماهی یکبار دورهم جمع میشویم. عرق میخوریم و گپ میزنیم. من هم خواستم تو با دوستانم آشنا بشوی.»
حالا دیگر میبایست عرق میخورد. وقتش بود. بلند شد. به یخچال نرسیده بود که صدای زنگ در را شنید. مقداد بود، حتماً. یکی بالاخره باز میکند. عرق را برداشت. در بطر را که باز میکرد از سلام و علیکشان فهمید که میرزایی است. حتماً نسرین را هم آورده بود. بلندقد، اما چادربهسر. چادرش را همانجا توی سرسرا میاندازد روی دسته یک صندلی. میخندید، بلند. کاش دیگر کسی را نبوسد، آنهم جلو اختر.
«چطوری پسر؟»
دیگر دیر شده بود و عزیز نسب انگار میدید که نقش لبی روی گونه مقصودی است و مقصودی هولکی دنبال دستمال میگردد از ترس اینکه نکند فرخنده خانمش سر برسد و مثل آن دفعه که چند تار موی بور روی یخه کتش پیدا کرده بود بچه را ول کند و دو ماهی برود خانه حضرت ابوی یا اخوی گرامی.
«چرا اینجا ایستادهاید؟»
به یک دست، دست اختر را گرفته بود. دست میرزایی توی دست چپش بود.
«پس این عزیز نسب کجاست؟»
«اینجام، خانمبزرگ.»
«خانمبزرگ مادرت است، نسناس، رد کن ببینم.»
اگر نمیدید که هر دو دستش بند دستهای اینوآن است نمیبوسیدش. بطر و لیوان به دست، سر بلند کرد و بوسیدش و ناگهان فهمید کور خوانده است. دیگر دیر شده بود و نسرین از گردنش آویخته بود. تلوتلو خورد، اما هنوز هم از زیر چشم، اختر را میپایید. اختر لبخند به لب داشت، بااینهمه بعید نبود همین حالا بزند زیر گریه.
بطری را گذاشت روی طاقچه و نسرین را بغل کرد و به اتاق دیگر برد، آهسته توی گوشش گفت: «خانمبزرگ، کارش را بساز. تازهکار است.»
«این را میگویی؟ نترس، از آن کهنهکارهاست.»
«میخواست برود، پیش پای تو.»
«خوب، باشد، بگذارش به عهده من. اما تو هم قول بده که این مال من باشد، فقط من وگرنه…»
میدانست همین حالاست که مشت کند و با دست خودش را پوشاند و عقب کشید. نسرین خندید: «ندیدبدید، خسیس.»
دست به گردن آمدند توی اتاق. همه نشسته بودند. مقدسی خم شده بود و هنوز با اختر پچپچ میکرد. مقصودی توی لب بود، با صدای زنگ در بلند شد: «من باز میکنم.»
مقداد است حتماً، با بسته بزرگی از میوه و دو شاخهای گل به دست چپ. نسرین روی دسته صندلی اختر نشسته بود و زیر چشم میپاییدش. دست مقدسی که آمد روی شانه اختر، زد زیر دستش:
«دست خر کوتاه.»
خواهش میکنم. دارم براش توضیح میدهم که…
«آره جون عمهات. خوب، لب ورنچین، اقلاً ما را به هم معرفی کن.»
مقداد توی چهارچوب در ایستاده بود. مقصودی حتماً باهاش حرف زده بود. پچپچشان را نشنیده بود و حالا مقداد میخواست چیزی بگوید، از باز و بسته شدن لبهاش حدس زد.
نسرین به مقدسی گفت: «ده نامرد، بلند شو اینها را از دست مقداد بگیر.»
گلها را خودش گرفت و به اختر داد: «بیا دختر، این دیگر کار ماست.»
توی پاکت را نگاهی کرد و خودش گرفت: «بیا برویم ببینیم این سلطان هفهفو چی پخته.»
میدانست که همانطور که دارد به غذاها سر میزند و احیاناً برنج را توی قاب پلو میریزد و خورشت بادنجان را توی یکی دو ظرف، برای اختر میگوید که اینها آدمهای بدی نیستند و اینکه نظری ندارند، و ماهی یکدفعه دورهم جمع میشوند و برای اینکه مجلسشان صفایی پیدا کند یکی دو زن را هم دعوت میکنند.
پرسید: «بریزم؟»
مقدسی گفت: «آره دیگر.» و نشست. شش استکان شستی بود. پنج تاش را پر کرد. اگر جمشید پور آمده بود، اگر آنقدر دنبال بهانه نمیگشت هر شش تا را پر میکرد. برای همین نسرین را خبر کرده بودند و بعد دیگر شکست در قطارشان افتاده بود. داد زد: «برای خانمبزرگ هم بریزم؟»
«خوب بریز دیگر، یکشب که هزار شب نمیشود.»
بعد هم میتوانست برای اختر بریزد و حتی نسرین و توی ششمی، استکان خودش را برداشت. گفت: «یاالله دیگر.»
نسرین داد زد: «دخترم ویسکی هم نمیخورد. میگوید عادت ندارم. سگخور، برای خودم بریز. امشب میخواهم سطح بالا بشوم.»
میرزایی اول استکانش را برداشت و توی لیوانش یخ ریخت. گفت، به مقداد: «چیه، عزا گرفتهای؟»
«هیچی بابا»
ایستادند، حلقه وار. استکانها به دست و پنج استکان را به هم زدند.
«بهسلامتی!»
باهم نگفتند. بایست میگفتند، طوری که یکصدا بزند، و بم و طنین دار، نه اینطور، شکسته، انگار که صداشان پنج مهره تسبیح باشد و نخ ناگهان پاره شود و مهرهها پخش زمین شوند. اما باهم خوردند و یکنفس. اشک گوشه چشمهاشان از عرق نبود. بازهم جمع شده بودند. گور پدر کار و زن و اداره و گرفتاری و حتی جمشید پور که حالا دیگر داشت مشق مدیرکلی میکرد. و بعد هم دور میز بودند و بطر دستبهدست میشد. میرزایی گفت: «از بس سگ دو زدم جانم به لب رسید. میدانید حروفچین حالا حکم کیمیا پیدا کرده. صحافها هم آنقدر کار دارند که جواب سلام آدم را نمیدهند.»
مقدسی گفت: «فروش که شنیدم خوب است.»
و حالا حتماً به تعریض و کنایه میخواهد بگوید که پس چاپ سوم گرگهای گرش کی درمیآید. و میرزایی همهاش طفره میرود. خودش گفت: «خواهش میکنم، در مورد گرفتاری دیگر حرفی نزنیم.»
مقصودی گفت: «آره، امشب فقط عرق و سکس»
و به مقداد گفت: «یارو چطور است؟»
مقدسی گفت: «خصوصی است.»
مقداد دیگر راه افتاده بود. توی لب رفتنها قبل از عرق بود. گفت: «نسرین زنده باشد. سی تاش را حریف است.»
نسرین گفت: «مادرت، ناکس.»
توی چهارچوب در ایستاده بود. دو قاب پلو به دست داشت.
«تعریفت را میکردم، جان تو.»
«جان مادرت.»
و به اختر گفت: «بیا تو جونی، خجالت نکش.»
میوه دست اختر بود. میخندید. بزکش پاک شده بود، انگار گریه کرده باشد و صورتش را شسته باشد.
نسرین گفت: «لشوش بروند و بقیه را بیاورند. خانم کوچک، تو بنشین آن بالا، من هم این پایین. لشهاش هم اینطرف و آنطرف. ناخنکی هم از زیر میز موقوف.»
و با دست زد روی دست مقصودی.
هجوم بردند طرف آشپزخانه. عزیز نسب برای نسرین میریخت، ویسکی و توی لیوان. از اختر پرسید: «برای شما هم بریزم؟»
نسرین گفت: «البته خسیس.»
اختر گفت: «نه، من نمیخواهم، عادت ندارم. سرم درد میگیرد.»
نسرین گفت: «گوش نده. برایش یخ و سودا هم بریز. من خالی میخورم. میخواهم امشب حسابی مست کنم.»
و همه که آمدند دور میز و نشستند و یا ایستادند لیوانش را برداشت: «خوب، بخوریم بهسلامتی پنجشنبه آخر ماه. هر مادربهخطایی هم که حرف از کار و نمیدانم زن و قسط خانهاش زد یا دوباره بحث را کشید به کتاب و نمیدانم چی بدهیدش به من تا حسابی چیزکوبش کنم.»
همه خوردند. اختر هم خورد. اول یک جرعه خورد، انگار مزه کند و لیوان را روی میز گذاشت و بعد باز برداشت و یکی دو جرعه دیگر خورد.
دیگر راه افتاده بودند و حالا بود که مقصودی دور بردارد، گفت: «میدانی، خانمبزرگ؟ مقداد دارد میرود فرنگ.»
«مرگ من؟ پس بهش بگو مواظب بکارتش باشد. شنیدهام آنجا هر چه رختشو و پیشخدمت کافه هست توی فرودگاهها صف کشیدهاند تا همانجا غیرتیهاش را افسار کنند و ببرند کلیسا.»
مقصودی گفت: «بکارت و مقداد؟ مگر یادت رفته خانمبزرگ؟»
«مادرت خانمبزرگ است. مگر نمیبینی که همین حالا چطور دارد سرخ و زرد میشود؟ خوب، هنوز هم باکره است دیگر.»
مقدسی گفت: «جسماً شاید، اما روح چه عرض کنم؟»
مقداد گفت: «مقصود؟»
براق شده بود. مقدسی فرود میآمد. و آمد: «هیچی، بابا. شوخی میکردم.»
«نه، شوخی نمیکردی.»
عرق که میخورد پوست میانداخت، دنبال یکی میگشت که یخهاش را بگیرد، مقدسی گفت: «جان تو شوخی میکردم.»
«نه، حتماً مقصودت همان مضمون ابدی توبره و آخور است دیگر.»
«خوب، شاید.»
«خودت چی؟ هم میخواهی نویسنده و مترجم محبوبالقلوب باشی و هم لفت و لیست را بکنی. خوب آقا روزی روزگاری چند داستان سر هم کرده، دو سه کتاب هم ترجمه کرده است، حالا هم نشسته پاش میخورد، انگار که مدرک تحصیلیاش باشند یا نمیدانم سند و بنچاق پدربزرگش.»
نسرین گفت: «هی هی، مگر نگفتم کسی نباید…؟»
بلند شد. داشت میرفت که مقداد را چیزکوب کند. از پشت دست انداخت گردنش. کراواتش را داشت باز میکرد: «این افسار دیگر چیست، نسناس؟»
حالا دستش را حتماً میکند توی سینهاش و موهاش را میکشد و بعد هم پره گوشش را دندان میزند، گاز میگیرد، و اگر مقداد مواظب نباشد حتماً مشت میکند. اما مقداد مواظب بود. دو دست نسرین را گرفته بود. سر بالا کرده بود و حتماً داشت عطر تندش را میبویید.
مقصودی گفت: «اداره بودم که …»
مقداد گفت: «کدامیکی؟ صبح بود یا عصر یا شب؟»
مقصودی گفت: «مگر چقدر خورده؟ پس چرا کسی حواسش جمع این نیست؟»
به او بود، حتماً. نگاهش کرد و سر تکان داد یعنی که دنبالش را نگیر. مقداد نمیتوانست حرف بزند. نسرین دهانش را گرفته بود، گفت: «مقصودی نصف شبها خانه پای ننهات شده؟»
مقداد داشت تقلا میکرد. بالاخره گفت: «نمیدانستم آنجا هم شغل گرفته. نکند سفارشش را کردی؟» و خندید، بلند. حتماً دست نسرین را پس کشیده بود و گفته بود. مقدسی گفت: «خواهش میکنم شروع نکنیم. ما همه مثل همیم. خوب، اینجا و آنجا چه فرق میکند؟ یکی دو کار هم داریم و نمیدانم دکان دونبش باز کردهایم. گاهی هم…»
مقداد گفت: «از توبره میخوریم و…»
دهانش گرفته شده بود. وقتی هم که خواست دست نسرین را پس بکشد و کشید، استکان عرق جلو دهانش بود. و بعد هم تکه گوشت. نسرین گفت: «شما حرف بزنید. من هر چه هست و نیست میتپانم توی دهن این تا نتواند حرف بزند.»
اختر گفت: «پس هیچکس برای من نمیریزد؟»
نسرین گفت: «ای به قربان تو بشوم. راست میگوید. بریز براش عزیز نسب. برای من هم بریز.»
برای همه ریخت. حالا دوباره میتوانستند بهسلامتی یکدیگر بخورند. دهان مقداد پر بود. نمیتوانست لقمه را فرو بدهد. استکان پر جلو دهانش گرفته شده بود. همه گفتند: «بهسلامتی.»
مقداد تا آمد لقمه را فرو بدهد بقیه استکانها خالی بود. گفت: «بهسلامتی نسرین و این خانم کوچک که از همه ما روراستترند.»
اختر گفت: «مقصودتان چیست؟»
میرزایی گفت: «هیچی جانم، غذات را بخور، این مقداد از آن مطلاهاش زیاد میخورد.»
اختر گفت: «نه، خواهش میکنم بگویید مقصودتان چی بود؟»
بایست حرفی میزد وگرنه اینطور که اختر خم شده بود و دست تکان میداد بعید نبود کاری دستشان بدهد، حتی ممکن بود مقداد آن انگشت اشاره اشارت گر را بگیرد و بشکند. گفت: «هیچی خانم، مقداد اغلب بیمقصود حرفی از دهنش میپرد.»
اختر گفت: «نه، حتماً مقصودش من بودم، میخواست بگوید من…»
نسرین داشت مینشاندش: «بنشین جانم.»
«مگر متوجه نشدید؟ با شما هم بود. داشت کنایه میزد. من یکی نیستم، مستم. میدانم عادت ندارم. اما من… آقای مقدسی میدانند. حتماً شما، همه، خودتان متوجه شدید که من از اینهاش نیستم. شما هم اشتباه کردید، جناب نمیدانم چی من توی یک مهمانی با آقای مقدسی آشنا شدم. یکی از دوستان ما را به هم معرفی کردند. دیروز هم تلفن کردند که اگر کاری نداری، یا قراری، بیا. من هم آمدم. حتی به من نگفتند که اینجا میآیند.»
نسرین باز نشاندش و روی دسته صندلیاش نشست، موهاش را ناز میکرد و یکچیزی میگفت، آهسته، انگار تأیید کند، اما صدای اختر نمیگذاشت کسی بفهمد چه میگوید و بعد هم که ذله شد شروع کرد به ناخن به هم زدن و خواندن، اول آهسته و بعد کمکم بلند، و حالا آنقدر بلند شده بود که روی صدای اختر را میگرفت.
«دست به دستمالم نذار جونم، دستمالم حریره.»
همه زدند زیر خنده، جز مقداد، گفت: «باور کنید قصدم توهین به شما نبود، ارواح مادرم نبود، باور کنید. من میخواستم، یعنی قصدم این بود که …»
پیدا نمیکرد. نمیکند و حالاست که بهجای حرف زدن فقط سکسکه کند.
مقصودی گفت: «بگو جانم گه خوردم و جانت را راحت کن. ببخشیدش، خانم کوچک.»
نسرین آهسته میخواند، همان بیت را، و میرقصید، دورتادور میز و به هر کس میرسید دستی میرساند. آنطرف میز که رسید، نشست و شروع کرد به خوردن. با ولع میخورد انگار که کلمات میخواهند از دهانش بریزند و باید با گوشتی چیزی جلو راهشان را سد کند. مقداد اختر را نشانده بود. میخواست توضیح بدهد، نمیشد. حتماً با دست و صورت و بالبال زدن بالاخره چیزی میگوید یا نمیگوید. اگر مسئله جبر یا حساب بود چه خوب میتوانست حالیش کند. اما اختر بالاخره میفهمید، فهمیده بود. از اینکه لبهاش تکان میخورد و دیگر انگشت اشارهاش را تکان تکان نمیداد میشد دید. بایست میریخت، برای همه. وقتی پنج استکان را پر کرد و بعد هم لیوان نسرین را، یکدفعه دید مجلس ساکت شده است. ترسید نکند او را نگاه میکنند. نه، به نسرین نگاه میکردند، چشمها گشاده بود و لپها پر، و با فشار انگشت هم سعی میکرد تکه گوشت بزرگی را توی دهانش بچپاند. قلم بزرگی را هم به دست چپ و کنار لبش منتظر نوبت نگاه داشته بود.
همه خندیدند. حتی اختر. مقدسی گفت: «پس بخوریم بهسلامتی خانم خانمها.»
همه گفتند: «بهسلامتی.»
بلند شده بود، با همان دهان پر و قلمی که از گوشه دهانش آویخته بود و با دست راست چرب و چیلش به دنبال لیوانش میگشت. مردمکهاش در چشمخانه میگشت و نفسنفس میزد. همه خندیدند. فکر کرد: «این ماییم، درست عیناً ما.» دلش میخواست بلند بگوید. نگفت. برای اینکه خودش هم بود و بیشتر خودش. اختر هم میخندید، تلوتلو میخورد، بطری ویسکی به دست با لیوان پر. میگفت: «تو ماهی.»
وقتی به نسرین رسید اول بوسیدش، بوسهای طولانی و روی برآمدگی لپها. بطر را که گذاشت روی میز، دست برد استخوان قلم را از گوشه لبش گرفت و با دستمالی لبهایش را پاک کرد و لیوان را گرفت جلو دهانش: «بخور عزیزم، مرگ من بخور.»
واقعاً مست کرده بود. تا حواسشان نبوده خورده بود. از بطری میشد فهمید. نسرین دهان گشود و گذاشت که اختر حلقش کند، اگر در آن توده گوشت و برنج و بادنجان و نان و سبزی و شاید پنیر منفذی بتواند پیدا کند. نسرین چشمک زد: به او بود و برای او، یعنی که: «دیدی کارش را ساختم؟» و باز چشمک زد و اشاره کرد به اتاقهای بالا که: «تو نسناس مال منی.»
ریخت و گفت: «بهسلامتی تو، خانمبزرگ.»
«بگذار بیایی بالا بهت میگویم کی خانمبزرگ است.»
مقداد گفت: «آره دیگر ما فقط آنجا و برای نسرین…»
بلند شده بود. مست بود، دوتا هم زیادش بود و حالا دیگر چندتایی جلو بود.
«اما میدانید، من، یعنی ما همه از صبح تا شب جان میکنیم، کار که نه، اما سرمان گرم است از این صف به آن صف، از این دکان به آن دکان، یا حتی از این بانک به آنیکی، آنهم ما میدانید، خانم اختر خانم، ما پنجتا آنجا باهم آشنا شدیم. یکی دیگر هم بود. دیگر نمیآید. اما ما پنجتا، عزیز نسب و من البته قبلاً همدیگر را میشناختیم، از کودکی. میدانید، یک روز توی آن گیرودارها، وقتی درست انگار شش تا خرس باشیم و یک قفس، دستهامان را گذاشتیم و گفتیم. نه، حرفی نزدیم. یا من یادم نیست. بیست سال پیش بود… اما حالا میدانید، میرزایی که یک روز میخواست تمام شاهکارهای دنیا را در بیاورد دارد قازورات چاپ میزند، یا مثلاً خود من. چی شدم، هان؟ یا مثلاً جناب نویسنده شهیر. میدانید، حالا دیگر کارش بهجایی کشیده که میگردد ببیند کدام مادرمردهای چیزی را ترجمه کرده، به قول خودش بد، تا بنشیند و دوباره ترجمهاش کند و اسمش را هم درشتتر از اسم نویسنده بزند روی جلد. تازه آن چهارتا و نصفی داستانهاش را فقط دستمایه بلند کردن اینوآن… میبخشید البته.»
بایست کاری میکرد. بلند شد، اما دیر شده بود. مقصودی با مشت کوبیده بود روی میز: «من دیگر نمیتوانم تحمل کنم. یک ماه تمام از همه میشنوم، این چند ساعت را هم که میخواهم با سر فارغ عرقم را کوفت کنم نمیگذارید. تازه خودم از دست خودم میکشم، اما مگر آخر این تن…»
نشست: «خوب، میدانم. مقداد حق دارد. اما آخر چهکار بکنیم؟ خود من نمیرسم. باور کنید. فقط وقت دارم یک نگاهی به روزنامه بکنم، تیترها را ببینم، آنهم از توی ماشین، بعد هم میشنوم که نمیدانم یک فیلم خوب بوده یا نمیدانم کدام کتاب بد نیست. تازه چقدر کتاب خریدهام و همینطور چپاندهام توی قفسهها و نخواندهام، آنهم من، یادتان که هست؟»
مقداد خم شده بود روی او: «میبخشی، اما آخر تقصیر خودت است، کی گفت معاون بشوی؟ مگر کارمند ساده چه عیبی داشت؟ تازه مگر مجبوری که بعد از کار اداره بروی…»
«مجبور؟ میخواهی برایت بگویم چرا؟»
مقدسی گفت: «خواهش میکنم کوتاه بیایید. البته زندگی مشکل است، کلی خرج، کلی گرفتاری، اما مقصود جناب مقداد این است که …»
نسرین بلند شده بود. داشت اختر را نه بوسه که لیس میزد، صورت و گردنش را بر سینهاش دست میکشید و مشت میکرد و بعد هم یکدفعه جاکنش کرد. اختر خندید. سر و دو پایش را تکان میداد. نسرین راه افتاده بود طرف سرسرا، یعنی که میخواهد از پلهها برود بالا. به چهارچوب در نرسیده برگشت و گفت: «اینها که حریف نیستند، پس اقلاً بگذار من ببرمت.»
همه بلند شده بودند. حالا نسرین را دوره میکنند و هر کس میخواهد اول با او برقصد. رفت و گرام را روشن کرد. دست در دست، دور نسرین، حلقه بسته میرقصند. اختر کنار ایستاده لبخند به لب، سر تکیه داده به دیوار، به نسرین نگاه میکند، خیره انگار. باید هم، آنهم آنطور که نسرین میرقصد، اینهمه نرم، و لغزان و سبک، انگار که پر باشد، یا شاخه، یا اصلاً ساقهای باشد و باد هم به هر دم از یکسو یا حتی یکی از ششجهت بوزد. این سر و آن سر دامن را به اینوآن دو انگشت گرفته دارد و گاهی این را و گاهی آن را کمی بالا میآورد، فقط تا روی بند جوراب تن نمایش و بعد همانطور عقب میرود و جلو میآید و ریز کمر میتکاند و میچرخاند و پا عوض میکند و بعد موج غلتان از دامن و کمر بالاتر میلغزد و بالاخره سینهها میلرزند و گردن انگار ساقه ترد باشد و همان بادی گردبادی بشود و موها را به گرد سر، چون خرمنی، بچرخاند.
صدای گرام را کم میکند و دوانگشتی میزند. اختر هم میزند. همه میزنند و کمکم مینشینند روی مبلها، دورتادور، و نسرین آن وسط دارد چرخ میزند و موهایش را روی این شانه و آن شانه افشان میکند و نوک پا ریز ازآنجا به اینجا میآید و برمیگردد و سفیدی یک ران را با خم گردن مقارن میکند و بعد دستها چرخان و رقصان باز میشوند، پا خم میکند و گردن و بعد سر و چشمهایش خیره میشود. انگار که استکانی بر پیشانی داشته باشد پر از عرق، یا گلاب، و خودش هم ساقی باشد و حالا، که زانو بر زمین زده و بالاتنهاش بر قوسی به عقب خم شده یکی باید استکان را بردارد و بنوشد.
مقصودی گفت: «محشری، مامان.»
درخت، انگار که ناگهان پاییز بشود و بار هم بوزد، میلرزد، برگ میریزد و بالاخره قد راست میکند و دستی نه، که شاخهای دست مقصودی را میگیرد و بلندش میکند: «بلند شو ناکس، نوبت توست.»
مقصودی بد میرقصید، آنجا اما سعی خودش را میکرد و با چه اصراری میخواست دیگران را سرحال بیاورد. حالا دیگر ادعا هم دارد. اما امان از دست این فرخنده خانم. کمر را میچرخاند و دستیاش دسته میشود و بر کمر و دست چپش انگار گردن و دهانه باشد. بیشتر گردن جا عوض میکند، یا خطوط انحنای کمر، پاها ثابت است انگار که کوزه باشد و بر رف نهاده.
برای همه میریزد و برای نسرین و اختر هم. اول به نسرین میدهد. هنوز به اختر نرسیده که دست مقصودی میآید و اختر را میکشد وسط و برای همراهی هم شده دوری میزند و بعد مینشیند، خسته و عرقریزان. اختر میرقصد، اما معلوم نیست چیست، ترکیبی است از اینها که او دیده بود، سالها پیش، و اینها که حالا اینجاوآنجا میتواند ببیند.
نسرین داد میزند: «جانم، دختر خوب، آنجا را یادت نره.»
یادش میآید و میچرخاند، خوب هم. سر و سینه را هم و موها را سعی میکند افشان کند، اما نه بر گردن میریزد و نه به پشت میرسد یا حتی شانههای کوتاه است و بور. فقط گرد سرش تکان تکان میخورد، بالا و پایین میرود.
دو دست میرزایی که دراز شد بند دلش پاره میشود. اشاره نمیتواند بکند. صورت میرزایی را نمیبیند. فقط موهای جوگندمی پشت سرش پیداست و حلقه دستهایی که بر کمرگاه اختر تنگ و تنگتر میشود تا وقتیکه چرخش و لرزشها به حلقه دستها میخورد و اختر مجبور میشود روی پاهای میرزایی بنشیند.
«عالی بود، عزیز»
خم میشود و شانه اختر را میبوسد.
«یعنی چه؟»
چه خوب خودش را رهانید، اول دستها را باز کرده و بعد چرخیده، سریع و حالا دستبهکمر ایستاده. میرزایی واقعاً خودش را باخته.
«مثلاینکه جنابعالی متوجه نشدید چه عرض کردم. من نیستم، اینکاره نیستم.»
میچرخد، بر یک پا، انگار میخواهد دور دیگری را هم برقصد: «اما تقصیر خودم بود که به این…»
نسرین نمیگذارد حرفش تمام شود و یا حتی اشارهاش را کامل کند. از صدا میشود فهمید که زده است، و محکم.
«من چی، مادر…؟»
حالا دیگر همه بلند شدهاند. مقداد دو دست نسرین را گرفته است. او هم میبایست کاری میکرد. اما هنوز لیوان اختر توی یک دست و استکان خالی خودش دست دیگرش هست. مردد جلو میرود. بهطرف کدامیک باید برود؟ اختر را نشاندهاند. جای انگشتهای نسرین روی گونهاش سرخ تر شده بود. میرزایی دارد برایش توضیح میدهد. اما بیشتر صدای مقدسی میآید. نسرین هنوز تقلا میکند که برود طرف اختر و چیزهایی میگوید. باید بهطرف نسرین برود. و نسرین برگشت و چشمک زد. چیزی گفت، زیر لب، که از وجناتش میشد فهمید گفته است: «چطور بود عزیز نسب؟» و یا، «دیدی که…» میگوید:
«اما آخر…؟»
و میرود نزدیکتر و لیوان را بهطرفش دراز میکند. لیوان خودش را حتماً جایی گذاشته بود. جلوش روی میز نبود. زیر گوشش میگوید: «خیط کاشتی، مامانبزرگ.»
«من؟ ارواح عمهات. حالا میبینی. تازه گریس کاریاش کردم.»
دست چپش را هم از دستهای مقداد آزاد میکند و یک جرعه میخورد و با چشم مقداد را و با کشش دست چپ او را بهطرف جمع میکشاند. میرزایی و مقصودی نشستهاند و مقدسی ایستاده، دارند حرف میزنند. و چیزهایی میگوید:
«من نیستم، به آقای مقدسی هم گفتم. برایشان زندگیام را تعریف کردم، شاید یادشان رفته باشد.»
نسرین از میان مردها میگذرد و با چرخش دست چپ همه را میراند: «کیش، لاشخورهاش بروند عقب، مجلس زنانه است.»
همه که بهطرف صندلیهاشان میروند همان دست باز فرود میآید و مچ دست عزیز نسب را میگیرد. اختر هنوز هقهق میکند. نسرین روی دسته صندلی اختر مینشیند و زیر گوشش میگوید: «مادر فلان، نکند خیال میکنی من هستم؟»
راستی که دستپاچهاش میکند و بعد هم فقط نگاهش میکند و میگذارد بال بالش را بکند.
«باور کنید، نسرین خانم، مقصودم شما نبود.»
«پس به ننهات کنایه میزدی…؟»
عزیز نسب فشار دست نسرین را که حس میکند میفهمد نباید هول کند. مینشیند کنار پای او و گوش میدهد. اختر از لیوانی که جلو دهانش گرفته شده بود جرعهای میخورد و میگوید: «خوب، ببینید – چطور بگویم؟ – من تا حالا توی یک همچین مجلسی نبودهام، شوهرم…»
«پس تلفنی بود، هان، و هرروز یکی، فقط یکی؟»
«دوست بودیم.»
«رفیق شخصی، هان؟»
«بله، رفیق، قول داده بود باهام ازدواج کند.»
«بعد هم فلنگ را بست، آره؟ شاید هم به آمد. خوب، بعد کی بود؟»
نسرین هم نشست روبهرویش. داشت با دامن اختر بازی میکرد. لبه دامن را به کمک دست چپ دور انگشت اشاره دست راست میچرخاند و پوست سفید رانها را آشکار میکرد و بعد رها میکرد تا باز شود و فقط تا بالای زانوها را بپوشاند. تا دیگر نگاه نکند، بیشتر از ترس سقلمه نسرین، سر به زیر انداخت. پوست اختر واقعاً خوشرنگ بود. گفت: «اذیتش نکن، مامان.»
نسرین آهسته گفت: «پرسیدم رفیق بعدی چی شد؟»
«کدام؟»
«همانکه تلفن کرد و گفت من از دوستان جناب آقای نمیدانم کی هستم، اگر اجازه بفرمایید…»
اختر سرش را زیر انداخته بود. همین حالا بود که دوباره بزند زیر گریه.
نسرین گفت: «خوب، مال همه همینطورهاست، یعنی اول بالاخره یکییکی از آن نازنینهای بیپدرومادر. آدم هم بدش نمیآید، بعد هم یکی دیگر.»
اختر گفت: «من با هیچکس نمیروم. نرفتم.»
نسرین گفت: «پول هم بهت میداد؟»
اختر سر برداشت. چشم گشاده بود و صورت برافروخته. لبهایش واقعاً میلرزید: «پول؟ به من؟»
«ببخشید، یادم نبود. اول هدیه میدهند، دست بندی چیزی.»
زیر چشم نگاه کرد. داشت با دست بند اختر بازی میکرد: «این را همان داد بهت؟»
مثل بچهای شد که پشتدستی خورده باشد: «نه، این را همان اولی برام گرفت.»
همهمه بود. توجه نکرده بود و حالا صداها بلند شده بود. میرزایی بود، بلندبلند حرف میزد، انگار داشت از خودش دفاع میکرد: «خوب نمیشود. میدانید یک فرم حالا چند تمام میشود؟ تازه کاغذ چی؟ دیروز باور کنید تمام این شهر را زیر پا کردم نتوانستم یک صحاف پیدا کنم، همهشان کار دارند، همهاش کارهای دولتی. خوب، برای همین من هم ناچارم اینها را چاپ کنم.»
مقداد گفت: «من هم که همین را میگفتم.»
میرزایی بلندتر داد زد: «گفتی که گفتی، خودت چی؟»
مقداد گفت: «خودم…»
حالاست که به دلدل میافتد، چهلوچند ساعت، شاید هم بیشتر، در هفته درس میدهد، از این کلاس به آن کلاس و حالا هم میخواهد بگوید: «گیرم که من هم، اما مگر نمیگفتیم که اگر همه عالم کرگدن بشوند، این من واحد است که باید… بله» و شنید که:
«این چه جور استدلالی است، آنهم تو؟»
نسرین رسیده بود بالای سرشان، پشت به او داشت. ندید، اما از دستهاش فکر کرد که حتماً بالا زده است: «اگر حریف نیست، ما برویم.»
میرزایی از پشت بغلش کرد و گردنش را بوسید: «خودم، مامان.»
مقصودی گفت: «این آتش کجاست؟
نسرین گفت: «نه، من یکی که نیستم، بعد از دو سه بست دیگر فلک هم حریف شماها نیست. اگر مردید حالا.»
و دست میرزایی را کشید و بهطرف بیرون هلش داد و بعد هم هر کس چیزی برداشت. خودش گفت: «شما بروید، من باید یخ بیاورم. و یک بطری به مقداد داد و چند نوشابه هم به مقدسی. راه که افتادند دید که اختر ایستاده، مردد. لبخند زد، گفت: «میبخشید که محفل ما لایق شما نیست.»
اختر هم خندید. لبخند قشنگی داشت طوری که دو رج دندانهای سفیدش را میدیدی و دیگر نمیدیدی. اما خط گوشه لبها همچنان میماند. یخگیر را گرفت: «من درست میکنم آقای عزیز نسب، شما تشریف ببرید.»
نرفت، با یخگیر دوم بهطرف شیر آب رفت. اختر گفت: «نسرین خیلی ماه است، اما نمیفهمد. خیال میکند هر کس با کسی رفت بیرون، مثلاً گردش، دیگر خودش است. خوب، اتفاق میافتد که آدم رفیق عوض کند، اینیکی میرود زن میگیرد، یا مسافرت میرود یا نمیدانم… ببینید، من تحصیلکردهام. سرم میشود. داشتم دیپلم میگرفتم که یک خواستگار پیدا شد. پیر نبود، اما، خوب، بیست سال بزرگتر از من بود. بعد فهمیدم زن داشته. زنش مرده و من را فقط میخواست برای ضبطوربط بچه هاش. شبها که دیر میآمد خانه…»
«پسر همسایهتان چند سالش بود؟»
نسرین بود، دو دست بر چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود. بایست دخالت میکرد. دیگر هیچ حالش را نداشت. گفت: «داشتند از شوهرشان میگفتند.»
نسرین گفت: «خوب، تو هم قصه من را برایش تعریف کن، برایش بگو که چطور شد. یادت که هست؟»
از لج گفت: «آره، شوهر نسرین خانم رفت زیر ماشین، او هم به خاطر خرج بچههاش افتاد توی این خط.»
«ای مادربهخطا.»
حمله آورد که بگیرد، مشت کنند. خودش را جمع کرد.
«اینکه قصه عمهات بود.»
اختر گفت: «من راست میگویم، باور کنید.»
نسرین گفت: «میخواهی بقیهاش را برایت بگویم؟»
واقعاً مست بود، از آنطور که تکیه داده بود به او، و از سنگینی بدنش میشد فهمید. اختر داشت یخها را توی ظرف یخ میریخت. نسرین گفت: «خوب، بعدش توی یکی از آن شبهای مهتابی قشنگ با یک پسر مامانی رفتی و رفتی تا رسیدی…»
اختر گفت: «من دوستش داشتم، گفت، اگر طلاق بگیری، اگر او را ول کنی…»
نسرین گفت: «ببینم، حالا یادم آمد. پس بگو تو را کجا دیدهام.» دست به گردن او انداخت. حالا از هر دو آویزان بود. «میدانی عزیز نسب، عکسشان را انداخته بودند توی روزنامه گرفته بودندشان.»
و از اختر پرسید: «همدان نبود؟»
«ما فرار نکردیم.»
«پس خیط کاشتم.»
اختر گفت: «برای همین گفتم اشتباه میکنید. رابطه من و پرویز پاک پاک بود.»
«بعدش چی؟»
«کدام بعدش؟»
«بعد که از آن مردک ریقو جدا شدی؟»
«خوب؟»
«خوب و انار!»
داشتند از پلهها میرفتند بالا. ظرف یخ دست اختر بود. اگر عزیز نسب نمیگرفتش حتماً میانداختش. آنطور که قلقلکش میداد و اختر بلندبلند میخندید. ناچار شد از پشت بغلش کند، که دست نسرین آمد. گفت: «ای ناکس!»
و فشار داد. زیاد که نه، اما اگر آخ نمیگفت و بلند نمیگفت حتماً اشکش را درمیآورد. چند بار گفت و اختر را ول کرد. حالا اختر میانشان بود و بالا میرفتند. اختر گفت: «دانشجو بود.»
نسرین گفت:
«اولی؟»
اختر گفت: «شوهرم را که نگفتم.»
نسرین گفت: «مال من محصل بود. نمیدانم داشت دیپلمش را میگرفت. وقتی عاشق من شد، میدانی، پنجتا تجدیدی آورد.»
و بلند خندید.
توی اتاق همه نشسته بودند، حلقهزده و زیرشلواری به پا. مقدسی پشت دستگاه بود. نگاه که کرد دود از سوراخ بینیاش بیرون زد. نسرین گفت: «پس ما چی؟»
به خودش و بعد به اختر اشاره کرد.
مقدسی ندید، گفت: ای به چشم…»
و خواست درست کند. نسرین گفت: «ارواح عمهات. بریز ببینم، میرزایی جان.»
و رفت کنار دست میرزایی نشست. مقداد و مقصودی داشتند استکانهاشان را به هم میزدند. وقتی خوردند، مقداد گفت: «من میخواستم بگویم.»
مقصودی گفت: «آره، میدانم عزیز، میدانم.»
مقداد گفت: «نه، مقصودم این بود که… میدانی من یکچیزی اینجام گیر کرده حتماً. گاه میشود که توی آینه خودم را نمیشناسم. نگاه میکنم به خودم و میگویم: تویی مقداد؟ باور کن! بعد بیدلیل میخندم، آنقدر که همه دورم جمع میشوند. آنوقت فردا سر آن کلاسهای لعنتی بازهم باید فقط بگویم و یا نمیدانم… آنهم برای شصتوپنج، هفتاد نفر. تا آخر سال هم حتی یکیشان را نمیشناسم. آنوقت توی خیابان میبینی هی آدمهایی سلامت میکنند. نمیشناسیشان. میگویم: بهجا نمیآورم. میگوید: چطور آقا؟ بنده سه سال شاگردتان بودم. کی؟ یادم نمیآید. هرسال هم میگویم درس اضافه نمیگیرم، مینشینم مطالعه میکنم، کتابخانهام را راست و ریست میکنم، اما بعد، مهرماه که میشود…»
مقصودی گفت: «تو که باز خوب است. من را بگو. تمام هفته یا توی صفم یا پشت چراغقرمز یا پشت میز. نمیدانم هی باید بدوم، مثل شتر عصاری، آنهم با چشم باز، میدانی؟ این خیلی بدتر است. تازه میدانیم که نمیرسیم و میرویم، میدانیم همین سنگ که میکَشیمش بالاخره یک روزی لهولوردهمان میکند اما باز میکَشیمش، حتی چرخ و دندههاش را روغن میزنیم.»
مقداد گفت: «خوب، من هم که گفتم. خودمان کردیم، مگر نه؟»
اختر نشست کنارشان. داشت ناخن شستش را میجوید. گفت: «شما که از دست من دلخور نیستید؟»
نسرین بالاسرش بود، گفت: «نه، جانم. مقداد جان، ابوالقاسم مقداد، از دبیران ورزیده است.»
عزیز نسب بیشتر به خاطر خودش دست نسرین را گرفت و بردش آنطرف و پشت به مِخَدّه نشستند و گذاشت تا نسرین، که آنهمه مست بود، سر بر شانهاش بگذارد.
آنطرف میرزایی داشت برای خودش میریخت. کشیده بود، حتماً، و حالا نوبتی هم بود دیگر نوبت خودش بود. اما بیشتر دلش میخواست عرق بخورد، آنقدر که یادش برود و بگوید. گفت: «مقصودی، برای من هم بریز.» نسرین گفت: «بس است دیگر.»
«فقط همین یکی، مامان، تو بخواب.»
«باشد، اما اگر خواستی گریه کنی، خجالت نکش، شانه من هست.»
میرزایی گفت: «آدم نمیداند چرا اینطور شد، اینطور شدیم. میخواستیم دنیا را عوض کنیم و حالا… یادتان هست؟ بله، اختر خانم، ما پنج نفر انگار آتش بودیم و حالا با این شکمهای برآمده.»
دست میکشد روی طبله شکمش.
«موهامان هم که دارد میریزد. اما خوب کار خودمان را کردیم. من هنوز هم تلاش میکنم، از ده دوازده کتاب بگیریم سالی یکیاش هم خوب باشد، توی بیست سال دیگر شده بیستتا، بگیریم ده تا. خودش خیلی است. اما خوب، همهاش هم که تقصیر ما نیست. یک متفکر درستوحسابی، جامعهشناس، یا روانشناسی که حرفش مال خودش باشد نداریم. خوب، بیشترشان دورگهاند: مترجم و نمیدانم چی. تازه مترجم خوب هم که نداریم. کم داریم. همه مشغولاند، سرشان شلوغ است، بولتن دارند درمیآورند. پادو شدهاند، یا دیلماج. نویسندهها هم، خوب، جان میکنند، اما فارسیشان افتضاح است. مضمون که خیلی هست اما کارهاشان اغلب محتوا ندارد، همهاش به فکر فرم هستند.»
مقدسی گفت: «بابا تو هم با این محتوات، انگار که بگویی مرده داریم اما گور پیدا نمیشود.»
میرزایی گفت: «نه، تو بد فهمیدی. میخواستم بگویم…»
گوش نداد. چشمهایش را بست. زنبورها چه همهمهای میکردند، هزاران زنبور. حتی نمیگذاشتند بفهمد به چی داشت فکر میکرد، یا از ترس چی بود که نمیخواست حرف بزند، یا چطور شده بود که نسرین فهمید همین حالاست که میزند زیر گریه. و حالا صدای دوستان انگار متن آنهمه پرواز و آنهمه وزوز بود و گاهی هم سوزش دردی را روی دندههاش حس میکرد. اینهمه راه آمده بودند ولی انگار هنوز اول راه بودند، یا انگار نیامده بودند، تکان نخورده بودند. و اینها، این همراهان، این مقداد، که از کودکی میشناختش، یا بقیه که ازآنجا… بهنوبت قدم میزدند. جمشید پور با خمیر، مهره درست میکرد. میرزایی هر بار که به در میرسید نگاهی میکرد، از سوراخ بالای در گردن میکشید و نگاه میکرد. وقتی بالاخره مقدسی را آورده بودند هر پنج نفر جمع شده بودند دورش که یکطوری از دردش کم کنند، یا به قول مقدسی دردش را تقسیم کنند. یکدفعه دست مقدسی را، که انگار لمس بود، گرفته بودند، و مقدسی در مرز هوش و بیهوشی چشم باز کرده بود. هیچ حرفی نزده بودند. اما قرارشان معلوم بود. به هم نگاه کرده بودند و چند بار مشت کومه شده پیچیده بر گرد هم را تکان داده بودند. به مقدسی هم که نگاه کرده بودند اشک را گوشه چشمش دیده بودند. این بهتر از هر دلگرمی بود. درد تقسیم شده بود و رگها این بار انگار خون را در تن هر شش نفرشان میچرخاند: از دست مقدسی به او و بعد به میرزایی، که سر به زیر داشت و سرخ شده بود، و به مقداد و قطره اشکی که روی پره بینی تیرکشیدهاش بود؛ بعد هم از گردن لقلق جمشید پور میرسید به مقصودی و بالاخره از سیاهرگ بزرگ دست لمس مقدسی میرسید به قلبش تا باز دور بزند و از همان دست به او برسد.
مقصودی گفت: «میکشی، عزیز نسب؟»
و گرفته بود جلو دهنش، انگار که پستانک باشد. گفت: «حالا نه.»
و از سنگینی نسرین فکر کرد خواب است و سعی کرد بیآنکه بیدارش کند خودش را از زیر وزنش رها کند. وقتی خواباندش، نسرین چشم باز کرد، چشمک زد و گفت: «برویم؟»
نفهمید دیگر به کجا میشد رفت. یا عرق بود یا این و یا آن و یکی دو کتاب و بعد مباحثه و دندان نشان دادن به هم، تهمت زدن، انگار یک گله گرگ باشند و چندهفتهای تا پنجشنبه آخر ماه هیچ دندانگیری نخورده باشند و حالا ناچارند دلوروده هم را دربیاورند تا بلکه جنگ، یا دندان هاشان، تیز بماند. برای چی یا کی؟ نمیدانست. برای نسلشان همین مانده بود. دیگر داشتند با تنهای بادکرده ورمکرده و لخت و یا دوکهای شکسته چسب و بست خورده لقلق کنان و سینهخیز، یا کون خیز، دور خودشان میچرخیدند. گفت: «بخواب، بیدارت میکنم.»
و گردنش را ناز کرد. اختر میگفت: «چه پدری، چه مادری؟ برادرم هم چشم دیدنم را نداشت. گفته بود: اگر پیدام کند… خوب، من چهکار میتوانستم بکنم، آنهم وقتی هیچکس، حتی دوستان قدیمی جواب سلامم را نمیدادند؟ پرویز ولم کرده بود. هر چه رفتم، تلفن کردم، گفتند: نیستش. خانهاش هم نبود. شاید هم بود و رو نشان نمیداد. یک بار که دیدمش، گفت: آبرو دارم… گفت: بیا هر چه میخواهی بهت میدهم.»
«چه قدر بهت داد، جونی؟»
نسرین نیمخیز شده بود و بر آرنج دست چپ تکیه داده بود. اختر گفت: «من که نگرفتم، پولش را زدم توی صورتش، گفتم، ببر بده خواهر و مادرت خرج کنند.»
«خوب، چقدر بود؟»
مقدسی گفت: «اذیت نکن، خانمبزرگ. اختر راست میگوید. من میخواهم داستانش را بنویسم. شروع هم کردهام. کلی هم یادداشت دارم، باور کن عزیز.»
داشت به او میگفت، انگار او بود که باور نکرده بود. از لج پرسید: «اسمش را چه میگذاری؟»
گفت: «هنوز تصمیم نگرفتهام. یعنی، وقتی تمام شد و نقطه آخر را گذاشتم خودش پیدا میشود.»
پرسید: «یعنی درست میخواهی زندگی اختر خانم را بنویسی؟»
«نه معلوم است دیگر. عوضش میکنم، از خودم، از تجربیاتم، چیزهایی که دیدهام…»
نسرین گفت: «اگر دوباره درباره من باشد میآیم…»
و بر دو پا بلند شد که برود و… مقدسی خندید: «نه، مطمئن باش که نیست.»
نسرین گفت: «آنها که بهزور برایم خواندی که بود. موها سیاه، بلندقد، چشمها بادامی و میشی و ابروها کمانی. خوب منم دیگر، مادربهخطا!»
میرزایی گفت: «بد است؟ دارد جاودانهات میکند.»
میخواست بگوید، داد بزند و یکطوری این آسیاب چرخان را که میچرخید، اما هیچچیز را خرد نمیکرد برای یکلحظه هم شده از حرکت بازدارد، اما فقط دراز کشید. میدانست که حالا دیگر نوبت مقداد است که شروع کند و شروع کرد. آنقدر مست بود که نمیتوانست کلمات را پیدا کند. برای یک غریبه، مثلاً اختر، مفهوم نبود که چه میگوید، اما آنها از پیش میدانستند و بعدش را هم حدس میزدند:
«که چی؟ بگیریم که نوشتی، خوب، به چه درد میخورد؟ آنهم تو که میخواستی بهترین داستانهای دنیا را بنویسی. از ما بنویسی و نمیدانم از دست لمس شده خودت و از مادرت، که آمده بود با آن صورت استخوانی و چشمهای دودو زننده به گودی نشسته، که دائم از من به تو و از تو به مقصودی نگاه میکرد و با دستش، که در لفاف چادر سیاهش بود، گوشه چشمش را پاک میکرد و بعد هم میخندید، سعی میکرد بخندد.»
مقدسی گفت: «آخر، جانم، موضوع داستان که همهاش این چیزها نباید باشد. اینجا، یعنی در این موقعیت، من و تو عادت کردهایم فقط به یک یا دو مقوله فکر کنیم، انگار همه هستی همین دوتاست، اینطرف خط و آنطرف خط است. البته گاهی هم عاشق میشویم و بعد که خسته شدیم گریز میزنیم به همان اولی، به -نمیدانم- پیمان مقدسمان. سرجمعش کمی جامعهشناسی میدانیم و یککم فرویدیسم، چندصفحهای هم، اینجاوآنجا، در مورد تصوف و فلسفه خواندهایم، یا نمیدانم… خوب که چی؟ آیا اینهاست همه آن فرهنگی که ما به خاطرش…؟»
مقداد داد زد: «پس برای همین ترجمه میکنی، آنهم دستدوم، همهاش دستدوم؟»
میرزایی گفت: «دوباره شروع کردید که؟»
و پستانک را گرفت زیر دهان مقداد: «بیا مقداد جان، یکی بزن روشن بشوی. آنوقت میبینی که یکدفعه تمام ابرهای سیاه ناپدید شدند و آسمان شد آبی آبی، با یکی دو لکه ابر خوشگل که ولو شدهاند این گوشه و آن گوشه. بعد هم اگر نرمک نسیمی بوزد…»
اختر زد زیر گریه: «گوش نمیدهید، هیچکدامتان به من گوش نمیدهید. همه هم فکر میکنید من هم…»
و هقهق دیگر نگذاشت ادامه بدهد. نسرین داشت موهاش را ناز میکرد: «فقط اسمش بد است، اول آدم فکر میکند بد است، اما بعد میبیند که نه مایهدست میخواهد و نه سرقفلی و نه حتی مدرک تحصیلی یا سواد…»
اختر گریهاش را خورد و انگار که گربهای باشد با قوس تند کمر بر سر دو پا نشسته و دستها چنگ شده گفت: «تو نمیفهمی، جانم، میبخشید البته اما آدم ممکن است جسمش را بدهد اما روحش مال خودش باشد. خوب از ناچاری، اما تو و امثال تو دیگر چی براتان مانده، هر طور هم که آنها بخواهند، هر طور هوس کنند، اما من…»
مقدسی بلند شده بود و نشسته بود میانشان، سیگار میان دو شاخه انگشت، گفت: «خواهش میکنم.»
گونه نسرین را بوسید: «ممکن است شما دو تا گربه ملوس اینهمه به سروصورت هم پنجول نکشید؟»
اختر را هم بوسید: «تو هم نباید به خانمبزرگ توهین کنی.»
بعد هم سرهاشان را گرفت و بهطرف هم کشید. اختر نسرین را بوسید. گفت: «من که نمیخواستم به نسرین خانم توهین کنم. او مثل خواهر من است.»
مقداد گفت: «میبخشید اختر خانم، اما من فکر میکنم حق با نسرین است، یعنی ما، مثلاً من، اول فرض کنید که گذاشتم یک ناخنم را رنگ بزند، از تنبلی شاید، یا پیش خودم فکر میکنم بهجایی برنمیخورد. بعد هم یک انگشت. دستی که نکرده بود. همینطور قلممو لغزیده بود و تا چشم باز کردم، دیدم یک دستم رنگ شده، شاید هم خورده شده و حالا هم که میبینید. شما حالا مثلاً فکر میکنید روح من کجاست؟ وقتی دیگر برای خود من هیچ عضوی باقی نمانده باشد، این روح کجا میتواند پنهان شده باشد؟»
میرزایی گفت: «تو نداشتی، از همان اول هم نداشتی.»
خودش گفت: «برای من هم یک بست بچسبان.»
بیشتر برای آنکه مجبور نشود داد بزند، یا بگوید. صبح تا غروب توی اداره بود. فقط وقت تلف کردن بود و حضور برای گرفتن سهمیهاش، غروب هم بکوب میرفت به دکه میرزایی به خاطر چندرغاز آنهم برای تصحیح غلطهای چاپی کتابهایی که حتی یک سطرش را نمیپسندید. اما اگر چیزی نبود دمغ راه میافتاد. کجا میتوانست برود؟ دستهاش انگار دو تکه چوب بود رها شده، یا شکسته و آویخته از شانهها. برای همین شاید سیگار میکشید و یا میرفت یکجایی، پشت میزی مینشست و آرنجهاش را میگذاشت روی میز و یک چتولی میخورد.
اختر گفت: «اما من که پول نمیگیرم، از هیچکس، یعنی هیچوقت نمیگویم پول به من بدهید، یا مثلاً مثل دیگران سر قیمت چانه بزنم.»
نسرین گفت: «من که همان اول طی میکنم، برای اینکه خوب میدانم حالا دیگر یک بزکدوزک خالی چقدر آب برمیدارد، یا مثلاً اگر بهجای پیراهن دوخته بروم سراغ خیاط چقدر باید بسلفم، از پیش هم میگیرم تا نکند بعدش دبه دربیاورند.»
اختر به گریه افتاد: «برادرم گفته بود میکشمش. برای من خبر آوردند. وقتی آمد مثل جوجه میلرزیدم. نفهمیدم چطور خانهام را پیدا کرده بود. چاقو دستش بود. گفت: چطوری…؟ گفتم: من؟ به خدا داداش نیستم. گفت: هستی. فقط میخواهی قیمتت را ببری بالا. ضامن چاقوش را زد و تیغه چاقوش را آورد درست جلو چشم من. گفت: حالا من هم میخواهم دوتا خط خوشگل بکشم روی پیشانیات تا همه از دور بفهمند که هستی. خوب، ضربدرش را بیشتر دوست داری یا بعلاوه را؟ چهکار میتوانستم بکنم؟ افتادم روی پاهاش. پاش را بوسیدم، دستش را. گریه کردم. گفتم: به خدا قسم، اشتباه میکنی. من نیستم، دارم دنبال کار میگردم. هرروز میروم. گفت: پس این چیست دستت کردهای؟ و دستبندم را درآورد. بعد هم سینهریز و گوشواره هام را. کیفم را هم خالی کرد. هر چه پول داشتم برداشت. آخرش گفت: ببینم، تو که توی سینهات چیزی پنهان نمیکنی؟ و با تیغه پهن چاقوش هی کشید روی سینه هام. گفتم: خواهش میکنم داداش. من که گفتم. باور کن دروغ میگویند. تو باید حساب آن نامرد را برسی. قول داد که باهام ازدواج بکند اما نکرد. من هم که کسی را نداشتم.»
و گریه کرد. نسرین گفت: «مگر من مردهام؟»
زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. داشت موهاش را ناز میکرد: «گریه نکن عزیز، چه فایدهای دارد؟»
خودش گفت: «ببرش، نسرین، توی اتاقخواب بخوابانش، بلدی که؟»
نسرین برگشت. نگاهشان میکرد، با پاهای گشاده، اما یله شده، تکیه داده به اختر که دیگر هقهق نمیکرد و توی کیفش دنبال چیزی میگشت. گفت: «نبود؟ هیچکس نیست؟»
و به اختر گفت: «میبینی؟ نیست. بیا خودمان برویم. خودم میبرمت خانه. تو هنوز نیستی، باور میکنم. اما من هستم. ده سال و شش ماه است که هستم.»
هیچکس نگاهش نمیکرد. شاید هم بقیه مثل خودش از زیر چشم فقط تا مچ پاها را میدیدند که آنهمه گشاده از هم چون دو ستون بر زمین گذاشته شده بود. بیشتر گشادگی پاها بود که سحرشان کرده بود تا حتی به دستها نگاه نکنند و دامن بالازده اش.
در که بسته شد فقط کون خیز تکانی خوردند و پنجنفری دور آتش حلقه زدند. مقداد دستش را گرفته بود روی هُرم آتش. خودش هم گرفت. هوا دیگر گرم شده بود اما میبایست میگرفت، یا دستش را حداقل همانجا نگاه میداشت که مقداد نگاه داشته بود. اما دستهای دیگران نیامد. همانطور کنارشان افتاده بود و مقدسی داشت به ساعت روی مچش نگاه میکرد. جمشید پور اگر بود بایست مینشست میان مقداد و مقصودی. نبود. نیامد و این اولین شکست در قطارشان بود. و بعد هم دیگر طعم آن روزها را نداشت و هیچوقت هم دیگر دستهاشان نمیآمد تا انگشتها در هم بپیچد یا بر رویهم، و هر دستی دستهای دیگر را مشت کند طوری که دستها انگار فقط یک کومه گوشت و عصب و عضله به هم گره خورده باشد.
شهریور ۱۳۵۵