داستان کوتاه
” بختک “
ضربه روحی کودکربایی (بچهدزدی)
نوشته: هوشنگ گلشیری
گفتم، جناب صداقت، من میگویم بیایید یکچیزی بگوییم، هر چه باشد، باشد، فقط بگوییم. حتی میشود همهمان، باهم حرف بزنیم. از چی؟ نمیدانم. اما حتماً هیچکس نباید داد بزند، یعنی باید طوری حرف بزنیم که انگار داریم برای هم حرف میزنیم، یا مثلاینکه یکی فقط دارد حرف میزند و بقیه همه گوش میدهند. حتی میشود داد هم بزنیم، یعنی اگر کسی هوس کرد میتواند داد بزند، اما نه آنقدر بلند که آن زن، آن پایین بشنود. شاید هم بشود چشمها مان را ببندیم و حرف بزنیم، انگار که کسی نیست، یا انگار که اگر کسی گوش نمیدهد، ندهد، فقط حرف بزنیم، یا من دلم میخواهد حرف بزنم، آنقدر که فکر نکنم غصه دارم، که فکر نکنم حالا حتماً گریهام میگیرد، تازه اگر هم گریهام گرفت، یا شما، یکی از شما، گریهاش گرفت میتواند سرش را بگذارد روی شانه من. همینطوری گفتم روی شانه من. مجبور نیستید. فقط میخواستم بگویم باید درست مثل وقتیکه دارید زمزمه میکنید گریه کنید، یا مثل وقتی سرتان را میگذاشتید روی زانوی مادرتان و بیآنکه خجالت بکشید یا فکر کنید یکی میبیند… من که اینطورم.
گفتم، فرخنده خانم، باور کنید من یکی باکیم نیست، یعنی چیزی نیست که بشود با قرص و آمپول و نمیدانم قدم زدن کنار خیابانها یا روشن کردن یکی دو سیگار کاریاش کرد. اینجا، باور کنید، من گاهی دیگر انگار نمیتوانم نفس بکشم. از بغض و این حرفها نیست، فقط نمیتوانم، مثل حالا. ببینید. من دستم را دراز میکنم، اینطور، انگشت هام دارد میلرزد، چرا؟ نمیدانم. عصبیام؟ از کمخوابی است؟ نه، از این چیزها نیست. مثلاً این کیک بزرگ آقای صداقت، با این دستهگل خودتان کلافهام میکنند. چرا؟ نمیدانم. میبخشید، البته. یا مثلاً آن کراوات مشکی دایی جان که پانزده سال است همان را میزند، انگار که همین یکی را دارد، یا همه کراواتهاش همین رنگ است، یا به لباسهاش فقط همین یک رنگ میخورد. میگویید عرق بخور، برو یک میخانه دنج، سرپایی، یک چتول بخور. خوب که چی؟ که مست بشوم؟ نمیشود. دیگر مست هم نمیشوم، به این زودیها نمیشوم. فقط منگی است. اگر هم زیاد بخورم، بدتر میشود. تازه چه فایده؟ صبح چی؟ صبح که – سردرد و مزه گس دهن به کنار – آدم میفهمد فقط خواب بوده، خوابی آنقدر سنگین که انگار هفت هشتساعتی زنده نبوده، سنگین و لخت، بیهیچ خوابی، رؤیایی، چیزی.
گفتم، دایی جان، همسایه من که یادتان هست؟ نمیدانم. شاید هم او را ندیده باشید. خوب، مهم نیست. بلندقد است. اما ازآنجا، از روی مهتابی بلند نمیزند. غروبها میآمد کنار باغچه، نوک جمع شده گلهای نیلوفر را با دو سرانگشت شست و سبابه دست راست میگرفت و با انگشتهای دست چپ میشکست. کارش همین بود. دو سه روزی که دیدمش کارش همین بود. مگر توی یک باغچه کوچک، آنهم وقتی فقط چند پیچک داشته باشد، چند تا نیلوفر میشود پیدا کرد، آنهم گلهایی که هنوز باز نشده باشند؟ غروب روز چهارم یا پنجم بازهم پیدا کرد. میگشت و بالاخره پیدا میکرد. خوب، بعد هم بالاخره غروب روز ششم بود. گمانم پیدا نکرد. بایست نوک نیلوفر را میگرفت، شیپورک هنوز باز نشدهاش را، و با دو سرانگشت شست و سبابه دست چپ فشار میداد. چند بار هم این کار را کرد. اما صدایی نیامد. فکر کردم شاید من نمیشنوم، یا چون نوک گل را محکم نمیگیرد، نمیشود. دلم میخواست پیدا کند. میدانستم که اگر حتی یکی پیدا نکند شروع میشود. سعی هم کرد، مسلماً بیشتر از هرروز. توی باغچه هم رفت و زیر برگها را هم گشت. من فقط تکان شانههاش را دیدم. گفتم: «خانم اشرف السادات، چیزی شده؟»
حتی خواستم بگویم: «اشرف السادات، اشرف السادات، مگر نه آن دفعه بالاخره پیدایش شد؟»
نگفتم. فقط گفتم: «خانمجان!»
نشنید. بلندتر گفتم: «خانم اشرف السادات، میبخشید که مزاحمتان میشوم.»
همانجا لبه باغچه نشسته بود. به من، یا حتی به این بالا نگاه نکرد. اما من فهمیدم که تمام پهنای صورتش خیس است. لبخند هم میزد. از درخشش دو ردیف دندانهای سفیدش فکر کردم لبخند میزند. گفت: «شمایید؟»
گفتم: «آقای نبوی تشریف ندارند؟
گفت: «توی اتاقاند. کارشان داشتید؟ میخواهید صداشان کنم؟»
گفتم: «شما باید…»
میخواستم بگویم: «باید بیشتر بگردید، شاید روی دیوار، یا نزدیک آن بند رخت بازهم بتوانید پیدا کنید.»
مجال نداد. گفت: «من چی؟»
گفتم: «آخر، یعنی فکر کردم نکند باز بچه هاتان… راستی حال نسرین چطور است؟»
گفت: «همین حالا شیرش را خورد. تا دو ساعت دیگر هم بیدار نمیشود.»
گفتم: اصغر، اصغرتان چی؟…
گفت: «او هم خوب است. باباش دارد جدولضرب یادش میدهد.»
گفتم: «پس میبخشید که مزاحم شدم.»
گفت: «نه، چه مزاحمتی؟»
گفتم: «میخواهید برایتان یکچیزی بخوانم، شعری، چیزی. حتی میتوانم صفحهای برایتان بگذارم، شما که حتماً از موسیقی خوشتان میآید.»
همانجا کنار باغچه، روی لبه سرد و سنگی باغچه نشسته بود. سرش زیر بود. انگشتهاش را گرفته بود جلو کاسه چشمهاش. من از غروب براش گفتم، از غمهای غروبی، حتی گفتم که: «خیلیها اینطورند. دست خودشان نیست. شاید برای اینکه غروب فقط این رنگآمیزی غریب ابرهای حاشیه افق نیست، یا همان رنگ نارنجی حاشیه آن لکه ابر سفید، یا حتی کلاغهایی که دستهدسته میآیند…»
بعد گفتم، یعنی دلم میخواست بگویم که مثلاً خودتان، ببینید این نیلوفرها غروب نشده شیپورهاشان را جمع میکنند و تا میآید هوا تاریک بشود دیگر خوابیدهاند. اما شما میآیید آنهایی را که هنوز باز نشدهاند و شاید همین فردا صبح پیش از طلوع میخواهند باز شوند میشکنید. خوب، برای همین است که صبحها کمتر نیلوفر روی ساقهها، یا حتی زیر برگها میشود پیدا کرد. و غروب روز ششم هم دیگر هیچ شیپور باز نشدهای نمیتوانید پیدا کنید.
همینطوری برایش حرف زدم، حتی باور کنید سعی کردم برایش شکلک دربیاورم. اما همانطور نشسته بود و شاید با نوک شست پایش روی خاک باغچه خط میکشید. پاهاش برهنه بود، برهنه و سفید. بعد هم انگار گفتم… خوب، قبول دارم که حرف نزدم، که حتی یک کلمه باش حرف نزدم، اما میخواستم بگویم، حتی قبل از اینکه آن رنگ نارنجی حاشیه ابر سفید کنار افق بپرد، چند بار این چیزها را پیش خودم تکرار کردم و یکی دو بار هم دست به نردهها گرفتم و بهطرفش خم شدم که بگویم، هر چیزی که به زبانم بیاید، صندلیم را هم تکان دادم تا شاید وقتی سر بالا کرد مجبور بشوم باش سلام و تعارفی بکنم. خوب، این دیگر تقصیر من نبود که نگاه نکرد، که همینطور آنجا نشست تا وقتیکه تاریک شد و من فقط سیاهیاش را کنار باغچه میتوانستم ببینم. برای همین گفتم، باید حرف زد، یکچیزی گفت، تا نکند یکدفعه آدم گریهاش بگیرد، آنهم بیصدا، طوری که حتی اگر کسی پهلوی آدم هم نشسته باشد نشنود.
گفتم، داداش علی، تو اقلاً باید بفهمی من چه میگویم، خوب، میگویی یک پسر کوچک، آنهم ششساله، بگیریم یک ساعت باشد گم شده باشد، یعنی درست یک ساعت پیش سرش را زیر انداخته باشد و همینطور رفته باشد، مگر چقدر میتواند راه برود؟ خوب، اگر آدم همت کند، یک شلنگ اینطرف، یکی دو تا آنطرف، آهان، پیدا میشود.
اشرف السادات هم رفته بود، دویده بود، بی چادر، پاپتی، سر هر دو راه یا سه راهی هم از اینوآن پرسیده بود، قربان صدقه بچههای محل هم رفته بود. اما، خوب، نبود. کاسبهای محل ندیده بودندش. پسر کوچک ششسالهای را، موها صاف، چشمها سیاه، لپها گلی، ژاکت آبی راهراه، هیچکس ندیده بود. وقتی آدمها آنطور نگاهش میکردند، و آنهمه بچه که دنبالش راه افتاده بود، و نمیدانم یکی دو کاسب زیر لب لعنتی نثار گور مرده و زنده کسی کرده بودند، هرکس دیگری هم که جای اشرف السادات بود حتم پیدا میکرد که دیگر اصغرش را نمیبیند، و یا فکر میکند که شاید اصغرش برگشته. خودش رفته تا سر کوچه، تا خانه همسایه و حالا برگشته و کنار در خانه نشسته و حالا، همین حالا، دارد مشتهایش را توی دو کاسه تر چشمهاش میمالد. سر و پا برهنه دویده بود تا خانه. نبود، توی خانه هم نبود. توی اتاقها، پستو، زیر میز خانه همسایه هم نبود. دیده بودند. بازهم گشته بودند. تلفن کرده بودند. مردش، نبوی، سر کار بود. تا برسد، تا بتواند کاری بکند، حتی اگر هیچکس تیررس بچه نیامده باشد، حتماً به آن سر دنیا رسیده، حتی با همان قدمهای کوچکش.
اشرف السادات که هیچ به صرافت مرد نیفتاده بود. وقتی هم همسایهها تلفن کرده بودند، نبوی گفته بود: «چی؟ مگر میشود؟ دیگر که بچه نیست.»
همسایهها نفهمیده بودند که چرا گفته، مگر میشود، مگر بچه است. بعد هم نفهمیدند که نبوی چه کشید تا خودش را رساند. من میفهمم. چند بار خوب است خورده باشد به اینوآن؟ کیفش را جایی جا گذاشته بود. نصف راه را دویده بود، مثل دیوانهها. به یکی دو کوچه هم تند و سربههوا نگاهی انداخته بود. خوب است به چند تا کلانتری سر زده باشد؟ ندیده بودند. نمیشناخت. میگویم: «آخر جانم، مگر روز چند ساعت است، مگر یک آدم چند تا پا دارد، مگر از صبح تا شب به چند جا میتواند سر بزند؟»
خوب، برای همین هم اشرف السادات آمده بود توی حیاط، زیر پیچک و داشت دنبال یک نیلوفر، فقط یکی میگشت.
آدم چهکار میتواند بکند؟ من گفتم: «اشرف السادات خانم، جانم، عزیزم، پیدا میشود. حالا که پانزده سال پیش نیست. مگر نه که به همه کلانتریها خبر دادیم؟ حتماً یکی پیداش میکند، میسپردش دست پاسبانی کسی، او هم میبردش کلانتری. بعد هم، خوب، تلفن میکنند. بدو میرویم، با تاکسی، خودم میروم. سابقه دارد، بازهم سابقه داشته.»
تاریک شده بود و دیگر نمیدیدمش. سیاهیاش را حتی نمیدیدم. اما میفهمیدم که همانجا کنار باغچه نشسته. گریه هم نمیکرد. صداش را که نمیشنیدم. اما مطمئن بودم که هست، همانجا پشت به در خانه، انگار که مطمئن است.
گفتم، زندایی جان، خوب خودم تلفن کردم، مگر نگفتم: «هر طور است دایی را خبر کن»؟ بعد دیدم، یعنی یادم آمد اگر دایی بیایدش، آنهم با آن کراوات، خوب، گفتم: «نه، نمیخواهد.» رعایت حال پیرزن را کردم. درست که دایی دستوپا دارد، هزار دوست و آشنا و رفیق. کافی است ریش گرو بگذارد، اما، خوب تا برسد، تا پیداش کنند. بچه است، برگ گل. آمدیم خورده باشد زمین، یا وقتی خواسته از خیابان رد بشود… نمیشود به امید مردم ولش کرد.
شاید هم برای همین اشرف السادات خودش هی دویده، از این کوچه به آن کوچه. بله، چشمهاش مشکی بود، کتش سرمهای. باز دویده و پرسیده، طوری که انگار تمام کوچههای شهر را دویده. توی هر پسکوچهای هم سرک کشیده. مگر یک زن چقدر نفس دارد؟
گفتم: «اشرف السادات، بس است دیگر. چقدر دویدی؟ چقدر پرسیدی؟»
گفتم: «آخر، جانم، عزیزم، دستآخر میدهیم عکسش را توی روزنامه چاپ کنند، همان سه در چهار را که خودت ماه پیش انداخته بودی. نشانیهاش را هم مینویسیم. چشمها مشکی، موها صاف و سیاه. یک خال کوچک بنیهاشمی هم وسط دو ابرو.»
اما مگر گوش میدهد؟ مگر از پا مینشیند؟
راه افتاده دور کوچهها و میپرسیده. خوب، وقتی میپرسیده تکیه میداده به دیواری، جایی. مگر بچههای چشم مشکی یکی دو تا هستند؟ خودش هم که دیده بود. بیست سی تا ژاکت بود، همه یکشکل، همه یکرنگ. اینیکی قد اصغرش بود، درست انگار برای او بافته باشندش.
«همین امروز صبح تنش کردم.»
باز دویده بود. گفتم: «مگر نگفتی پیداش کردی؟ مگر نگفتی خودت دیدیش که بغل آن مرد چشم آبی بود؟»
میرفته، با قدمهای بلند، انگار که بدود، یا که غول باشد و همین یک شلنگ دیگر را که برداری میرسد به آنطرف کوهها. بچه سرش را گذاشته بود روی شانه مرد. خواب بوده. از بس گریه کرده شاید خوابش برده. اشرف السادات بازهم دویده. اما مگر میتوانسته به مرد برسد؟ حتی فریاد زده، داد زده. اما درست انگار که خواب باشد فکر کرده صداش درنمیآید و اگر همین حالا بیدار نشود و پا از پا برندارد، مرد میپیچد توی آن کوچه و بعد دیگر هیچوقت نمیبیندش.
گفتم، همشیره، شما که یادت هست، خودت که دیدی. تو که دیگر خواب نبودی. خوب، جوانها زده بودندش، بینیاش خونی بود. اما مگر خودت نگفتی: چه چشمهایی دارد، برقی میزند که نگو»؟
آبله صورت بود. افتاده بود روی دست و پای من که: «غلط کردم.»
گفتم: «چطور دلت میآید، مرد؟»
بدجوری زده بودند. بعد هم دامن پالتو دایی جان را چسبید. اما اشرف السادات که ول کن نبود، نیست. انگار که هنوز خواب است، انگار که هنوز دارد میدود و هیچوقت نمیتواند به مرد برسد. خودش گفت که رسیده بود، خودش گفت که دست انداخته بود یخه مرد را گرفته و با دست راست بچه را و تا مردم جمع شده بودند چپ و راستش کرده بود و اگر اصغر به گریه نیفتاده بود حتماً کاری دست مرد میداد. اما مگر یادش میآید؟ مگر میشود یادش آورد؟
گفتم: «اشرف السادات، اشرف السادات، خانم، عزیزم، مگر نه که خودت پیداش کردی؟ یادت نیست پنجول کشیده بودی به صورت مرد؟ مگر نگفتی میخواستی با ناخن هات آن چشمهای آبی ریزش را دربیاوری؟»
اصغر که گریه کرده بود، و جوانها که رسیده بودند ولش کرده بود. بدجوری زده بودندش. میگفت: «من تقاصم را پس دادم. عفو از بزرگتر است.»
دایی جان گفت: «چه بزرگتری؟ ما کوچک شما هستیم. اما اگر ولت کنند، فردا حتماً…»
گفت: «به خدا قسم توبه کردم.»
گفتم: «اشرف السادات، مگر ندیدی که افسرنگهبان زد توی گوشش؟ خودت که بودی؟»
گفت: «این باز هم سابقه دارد، دفعه سومش است. اما آن دو دفعه مدرکی نداشتیم. خانم، بنده ازتان میخواهم که رضایت ندهید.»
گفت: «این بچه گم شده بود. داشت گریه میکرد. داشتم میآوردمش کلانتری.»
افسرنگهبان گفت: «پس این شیرینیها توی جیبت چهکار میکند، آنهم دو رقم و تازه یک بسته شوکولات؟» روی میز بود و توی یک دستمال ابریشمی.
گفت: «از سر خیابان خریدم براش، تا گریهاش بند بیاید. مگر کار بدی کردم؟»
که باز افسر زد. گفت: «آخر نامرد، اگر کاری نکردی پس چرا میخواستی از اینها رضایت بگیری؟»
گفتم: «اشرف السادات، مگر خودت نگفتی، برای خودم نیست اما به خاطر مادرهای دیگر رضایت نمیدهم، حتی اگر اعدامش کنند؟»
اما همانطور نشسته بود، طوری که انگار دهپانزده سالی است همانجا نشسته است. تازه کاش گریه میکرد، کاش میشد صداش، آن صدای هقهق آرام و یکنواخت را شنید.
خوب، حالا شما میگویید چهکار میتوانستم برایش بکنم؟ موسیقی برایش بگذارم، یا شعری برایش بخوانم؟ یا مثل دایی جان فقط کراواتم را بزنم؟ یا مثل آقای صداقت و فرخنده خانمش بروم پایین و بهش فقط بقای شما باد بگویم؟
داد زدم: «آخر زن، تو دیگر پا به سن گذاشتهای، دیگر بیستوچندساله نیستی که بتوانی بدوی، تمام کوچههای دنیا را بدوی. یککم آرام بگیر. خدا را چه دیدی، یکدفعه دیدی در زدند و آمد.»
خوب، پیش میآید. بچه است. رفته توی خانه همسایه، زیر میزی، جایی. تمام روز که نمیتواند آنجا بماند، تمام هفته را، یا بگیریم تمام پانزده سال را. اما مگر این زن، این حرفها سرش میشود؟ همانطور آنجا نشسته، طوری که انگار دیگر نمیتواند بدود، یا مثلاً، مثل همان روز خواب است و میبیند که مرد چشم آبی پیچید توی یک کوچه دیگر و او حتی نتوانسته قدم از قدم بردارد و یا یک کلمه حتی حرف بزند.
میگویم: «مگر خودت عکسش را توی روزنامه پیدا نکردی؟ مگر ندیدی که روی سینهاش شماره زده بودند؟ مگر نگفتی، ببین نبوی، چه چشمهایی دارد، مثل چشمهای ازرق شامی است؟»
اما مگر یادش میآید؟ حتی بردم تکه بریده روزنامه را نشانش دادم. برایش خواندم. گفتم: «ببین، پانزده سال تمام بهش زندان دادند، پانزده سال که کم نیست.»
گوش نداد. گوش نمیدهد. میگوید: «نبوی جان، من نمیتوانم، دیگر بیستوچندساله نیستم. تو برو، خودت برو، تا سر همین کوچه بدو، شاید دیدیش، پیداش کردی. بچه است، اگر نبرده باشندش راه دوری نمیتواند برود.»
میگوید: «تو مردی، برو به کلانتریها، پاسگاهها سر بزن، عکسش را هم ببر، همان سه در چهار را که گفتی. به همهشان نشان بده، از پاسبان دم در گرفته تا افسرنگهبان و رئیس کلانتری. بگو که شش سالش است، بگو که گم شده. شاید یادشان بیاید، شاید دیده باشندش.»
میگویم: «آخر، زن، کی سر عقل میآیی؟»
میگوید: «من زنم، لچکبهسر، چهکاری از دستم ساخته؟ تو برو. یادت که هست: چشمهایش آبی بود، آبلهرو بود. بدو، شاید بهش برسی. مگر خودت نگفتی فقط پانزده سال زندان بهش دادهاند؟ برو. معطل چه هستی؟ میبینی که من دیگر نمیتوانم بدوم. پاهام جان ندارد، نمیتوانم بهش برسم.»
برای همین گفتم، اینجا، توی گلوی من، یکچیزی ماسیده، انگار که عنکبوتی چیزی به سیب آدم چهارچنگ شده باشد و دستهای آدم در کنارش باشد اما طلسم شده، سنگ شده، خوب، شماها چهکار میتوانید برای من بکنید؟ مگر نگفتم بروید سراغ او، سراغ اشرف السادات که هنوز نشسته، آن پایین؟
گفتم، همشیره، تو برو بهش حالی کن، بهش بگو مگر خودت پیداش نکردی؟
گفتم، نسرین، اقلاً تو برو بهش بگو نبوی میگوید، بس است دیگر. پانزده سال است آنجا نشستهای که چی؟ بچه که نیست.
اما که چی؟ وقتی آدم پانزده سال همهاش خواب باشد و همهاش فکر کند باید بدود، باید برود، باید بپرسد و نتواند حتی قدم از قدم بردارد، نتواند حتی اصغرش را صدا کند، من چهکار میتوانم بکنم؟ چهکار میشود کرد، وقتی آنطور نشسته است روی لبه سرد و سنگی باغچه، پشت به در خانه، طوری که انگار هرگز نمیآید، انگار که حق با اشرف السادات است و من هم باید بروم، آنجا، کنار او، روی لبه باغچه بنشینم و بیصدا حتی گریه نکنم؟
دی ۱۳۵۴